جامعه‌شناسی شرقی Oriental Sociology

                        بررسی مسائل اجتماعی ایران و مسائل جامعه‌شناسی

                                      وبسایت حسین شیران - دکترای جامعه‌شناسی

متن کامل سخنرانی دکتر حسین کچویان: مرگ جامعه شناسی ، تولد مطالعات فرهنگی

مکان: سالن شهید مطهری - دانشکدۀ علوم اجتماعی - دانشگاه علامه طباطبایی

زمان: ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۶

عنوان: مرگ جامعه شناسی ، تولد مطالعات فرهنگی


بسم الله الرحمن الرحیم ... از حضور حضار گرامی تشکر می کنم و امیدوارم که بحثی را که به تصدیع اوقات آنها بیارزد داشته باشیم اینجا؛ همچنین از برگزار کننده های این جلسه و فرصت و امکانی که برای این بحث فراهم آوردند تشکر می کنم.
قبل از اینکه ما بحث مان را شروع کنیم بعنوان مقدمۀ این مطلب، یکی دو تا نکته را من باید تذکر بدهم، البته خود این مقدمات هم به ایراد مطلب کمک می کنند؛ اول، در ارتباط با این عنوان، من بگویم که این عنوان انتخاب من نبوده، هر چند که به نظر من قابلیت های خوبی در انتخاب این عنوان نشان دادند کسانی که این عنوان را انتخابش کردند، چون منشاء تحریک اذهان و بحث و گفتگو شدند و برای کاری مثل این کار یک همچین توفیقی توفیق خوبی است.
من اگر بودم شاید مثلاً عناوینی مثل دورۀ "پساجامعه‌شناسی" یا مثلاً "نسبت جامعه‌شناسی و مطالعات فرهنگی" و نظایر این را می گذاشتم، هر چند که این مضمونی که گذاشتند مضمون غلطی نیست، ولی یک خطایی ممکنست ایجاد کند، به این جهت من غیر از اینکه آن توضیح اول لازمه، توضیح دوم هم باید بدهم و آن اینست که من هر مشکلی که تو جامعه شناسی می بینم به دو برابر در مطالعات فرهنگی می بینم؛ بنابراین قسمت دوم [عنوان این نشست]، خوشایدگویی به مطالعات فرهنگی لزوماً نیست؛ یعنی موضع خودم و دفاع خودم را می گویم.
آنچه که اینجا در واقع در هستۀ بحث و کانون این گفتگو قرار دارد یک تحول معرفتی [است] که اتفاق افتاده و کار ما در واقع فهم و شناخت این قضیه است، یعنی اول می خواهیم ببینیم که این دو تا مقوله یعنی جایگزینی یا ظهور این حوزۀ جدید مطالعات فرهنگی نسبتی با جامعه شناسی دارد یا ندارد، و اگر دارد معنا و مفهومش چیست؟
در حالت کلی تر، من این مباحثات را مفید این می دانم که یک مقدار دقت بیشتری ما داشته باشیم راجع به واردات و مأخوذات خودمان از غرب؛ بنظر من می رسد که این زمان گذشته است، خیلی وقتست گذشته که ما به صرف اینکه یک چیزی یک جایی ظاهر شد هر چند که اسم یا عنوان خوب و صاحب فضیلت علم یا دانش و نظایر این را داشته باشد ما بلافاصله آنرا اخذ کنیم؛
حداقل، دانش فعلی ما- در واقع حوزه های علمی و معرفت، بما می گوید که این کار، کار غلطی است! خطاست! بنابراین درک این رشته ها و اوضاع و احوالی که به ظهور و بروزشان کمک کرده بما کمک می کند که اگر خواستیم اخذ کنیم یا هر نوع برخوردی بکنیم با چشم باز و با بصیرت نگاه کنیم.
نکتۀ دیگری که بعنوان مقدمه باید بگویم اینست که این عنوان یک مقدار صورت هیجانی عاطفی به بحث داده و در واقع مانع از این می شود که خوب ما ورود در بحث داشته باشیم، یکی از دلایلی که احتمالاً حساسیت و عکس العمل شدیدی ایجاد کرده این عنوان، اینست که اینجا منصب و وضعیت شغلی حرفه ای و خلاصه مصالح خیلی ملموس آدم ها درگیر است؛ بنابراین عده ای حساس می شوند و موضع می گیرند و بنظرشان کار غلطی است، چونکه در واقع تهدید می کند شأنیتی را که آنها دارند به اعتبار تهدیدی که متوجه شأنیت‌ جامعه‌شناسی می کند.
بنظر می رسد که این یک نگاه تنگ و غلطی است به مسأله، نهایت بحثی که ما داریم اینست که ما گونه ای خاص و متفاوتی از نظریۀ اجتماعی را دنبال می کنیم یا می خواهیم؛ خطایی که اینجا واقع شده اینست که جامعه‌شناسی مترادف کل دانش اجتماعی و معرفت نسبت به جهان اجتماعی تلقی شده، بنابراین اگر کسی نفی اش کرد گویی که دارد در واقع کلیت نظریه پردازی در علوم اجتماع و نظایر این را نفی می کند! در صورتی که بهیچوجه اینطور نیست؛ ما از آن وقتی که در این کرۀ خاکی ظاهر شدیم و در جریان تاریخ به جلو آمدیم، به این فکر و فهم اجتماعی نیاز داشتیم و به اشکال مختلفی این نیاز را برآورده کردیم.
آن چیزی که مطرح است اینست که آیا جامعه‌شناسی یا مطالعات فرهنگی- فرقی نمی کند، اینها تنها اَشکال درست و معتبر معرفت از جهان اجتماعی هستند یا نیستند؟ و ابعاد مختلف این سؤال؛ نه اینکه ما ممکنست که جهانی داشته باشیم که تویش از نظریه پردازی اجتماعی خبری نباشد؛ بهیچوجه مطلب اینجوری نیست.
ببینید- وارد خود بحث بشوم، این موضوع خیلی غریب اتفاق افتاده، برای اینکه بهیچوجه مباحثاتی که بکرّات تو خود غرب اتفاق افتاده ظاهراً منتقل نشده یا اطلاع و آگاهی نسبت بهش وجود ندارد توی جامعۀ ما، و بهمین دلیل- در واقع بدلیل آن دیدگاه خاص و حرفه ای که وجود دارد، بعضاً گفته اند چطور یک کسی که جامعه‌شناس است و یک کسی که مثلاً مدیر یک گروه جامعه‌شناسی است۱ ممکنه یک همچین ادعایی بکند؟!
من از این جهت لازم می دانم که این اطلاع یا این مطلب را نقد کنم برای شما که، ما یک ادبیات گسترده ای داریم تحت عنوان «دِ اِند آف سوشیولوژی» [The End Of Sociology] که مضمونش در واقع مضمون مشابه اینست: "پایان جامعه شناسی"؛ و این ادبیات دائماً تکثیر شده و در مقاطع مختلف بحث و گفتگوهای خیلی گسترده ای را توی کشورهای اروپایی و آمریکا دامن زده، و آنهایی که این بحث را مطرح کردند بهیچوجه هم غیرجامعه‌شناسان نبودند.
حالا من یک کتابی که دم دستم بود آوردم که این کتاب «دِکامپیزیشین آف سوشیولوژی» [Decomposition of Sociology] خیلی تعبیر بدتری از تعبیر من دارد چون «دکامپیزیشین»، آن فرآیند تلاشی جسد را می گویند و "تلاشی و تعفن جامعه شناسی" عنوان کتاب است، این را «هورو ویتز» [Horowitz] نوشته و آدم جامعه شناس معروفی است توی آمریکا، و سال های ۱۹۹۰ و خورده ای هم نوشته این کتاب را، ۹۴ نوشته شده۲.
کس دیگری که احتمالاً کسانی که با جامعه شناسی آشنا هستند بخوبی بشناسندش «ترنر» [Turner] است که کتاب دیگری دارد تحت عنوان «ایمپاسیبیل سایِنس» [Impossible Science] «علم ناممکن»، که باز به همین مسأله پرداخته۳.
این بحث مرگ جامعه شناسی یا پایان جامعه شناسی، گفتم، به اشکال مختلفی طرح شده، این اواخر هم دوباره مطرح شده، این فرآیند بحث از مرگ و زندگی علوم و رشته ها یک فرآیند خیلی طبیعی است و لزوماً هم اینطور نیست اگر ما گفتیم مرگ جامعه‌شناسی، جامعه شناسی- حتی به آن شکلی که ما فکر می کنیم غلط است، بمیرد.
این [قضیه] عین قضیۀ پوزیتیویسم است و بحث هایی که در مورد مرگ پوزیتیویسم مطرح شده؛ شما می دانید که از ابتدای شکل گیری پوزیتیویسم توی غرب، هیچ جریان فکری- فلسفی به اندازۀ پوزیتیویسم تحت فشار و نقد و انتقاد نبوده، یعنی تمام جریان های فکری را از مثلاً «هیوم» به بعد دنبال کنید تا همین «ویتگنشتاین» و بعدش هم «فوکو» و دیگران و اینها، همه در واقع هر که آمده یک دانه زده تو سر این پوزیتیویسم، و برخی ها [حتی] ادعای مرگش را کرده اند و گفتند ما کشتیم اش، مثل «پوپر»!
مجادلات روش شناختی که راجع به این قضیه مطرح شده در حدی بوده که مثلاً کتاب های متعدد و مفصلی راجع به این قضیه و بحث های حاشیه ایش نوشته شده، ولی خوب، شما می بینید پوزیتیویسم همچنان هست و رهرو دارد، یعنی در کشورهای غیرافراطی- تا یک حدّیش، هم به یک معنا رهرو دارد؛ بنابراین ما مسأله را توی متن خودش باید نگاه کنیم.
چیزی که موضوع بحث و توجه ماست در واقع توجه به مرگ و زندگی دانش هاست، این نکته ایست که ما به دلیل معرفت‌شناسی معمول و کلاسیک خودمان خیلی نسبت بهش اقبال نمی کنیم و خیلی هم برایمان مفهوم نیست؛ یعنی ما توی چارچوب معرفت شناسی خودمان فکر می کنیم که علم که آمد همیشه خواهد بود و رفتنش دیگر موضوعیت ندارد؛ برای اینکه در مسیر درست قرار بگیریم و زمینۀ ذهنی پیدا کنیم که این نوع مباحثات را بتوانیم فهمش کنیم- حالا قبولش کنیم یا نکنیم هیچ بحثی نیست، بهترست که در واقع از این حالت بیاییم بیرون!
تاریخ بشر پر است از علوم و دانش هایی که در موقعیت خودشان شأنیت خیلی بالایی داشتند و بعدها از بین رفتند و مطرود شدند. این نوع تلقی نسبت به دانش در واقع محصول معرفت شناسی مابعدکوهنی ست، یعنی اگر آن نگاه معمول را که معرفت شناسی کلاسیک می دهد بعد هم تو چیزهای پوزیتیویستی وارد شده، داشته باشیم، این مرگ و زندگی دانش ها اصلاً موضوعیت ندارد، در صورتی که ما می دانیم دانش ها می آیند و می روند.
موضوعی که اینجا مطرح است و ممکنست منشاء اشتباه و خطا بشود اینست که تمام لوازم این نوع نگاه خاص به معرفت و دانش ها و اینها بهش توجه نمی شود؛ اگر یک کسی مثل فوکو یا یک کسی مثل کوهن یا دیگران صحبت از این می‌کنند که تا یک مقطعی یک دانشی وجود داشته و بعد از آن این دانش وجود ندارد و مرده یا موضوعیتش منتفی شده، معنای مشخص و خاصی از آن دانش مد نظر دارند.
ببینید، اگر شما فیزیک را دانشی تلقی کنید که راجع به جهان جسم و طبیعت و اینها هست، تنوع فیزیک ها برای شما بلاموضوع می شود، گویی که اینطوری فکر می کنید که همیشه بشر از آن موقعیکه مثلاً ارسطو و یونانیان رجوع کردند به شناخت جهان طبیعی و مادّی و حرکت در اجسام، یک علمی تأسیس شد به اسم علم فیزیک و بعد تطورات بعدی تطورات در درون علم فیزیک است؛
در صورتی که اینطوری نیست مطابق این نوع نگاهی که گفتم نگاه مابعدکوهنی است، ما انواع فیزیک ها داشتیم، حتی عنوان فیزیک دادن به تمام این اشکال معرفت عنوان تسامح آمیزیست، چون دنیایی که ارسطو بهش می پردازد و سؤالات و مسائلی که ارسطو مطرح می کند و حتی مادّه ای که موضوع توجه ارسطوست از زمین تا آسمان با دنیایی که نیوتن بهش می پردازد و مادّه و جسمی که موضوع بحث اوست فرق می کند. بنابراین در واقع ما یک علم نیوتنی داریم، یک علم ارسطویی داریم، یک علم انیشتینی داریم و نظایر این تو همان حوزۀ فیزیک؛ ما از باب تسامح و برای امکان گفتگو و بحث راجع به این مقولات در طول تاریخ یک عنوان مشترکی قرار دادیم و اسمش را گذاشتیم فیزیک، و الا فیزیک های متعدد وجود دارد.
توی قلمروی علوم اجتماعی هم باید این را توجه کنیم، ببینید وقتی بحث مرگ جامعه‌شناسی می‌شود اگر معنای جامعه‌شناسی به عنوان آن عنوانی بگیرید برای هر علمی هر دانشی هر نوع نظریه‌پردازی که ناظر بر امر اجتماعی باشد، خب این خطا کردید، یعنی آنوقت بد می فهمید این را، و به مفهوم مرگ جامعه شناسی در واقع انتفاء هر نوع شناخت راجع به جهان اجتماعی است.
در صورتیکه وقتی ما دانش جامعه‌شناسی می گوییم، جامعه‌شناسی یعنی گونه ای خاص از فهم، گونه ای خاصی از موضوع حتی؛ یعنی یک موضوع متفاوتی جامعه شناسی دارد، موضوع جامعه شناسی همان موضوعی نیست که ارسطو یا افلاطون راجع بهش نظریه پردازی اجتماعی کردند، همان موضوعی هم نیست که فوکو یا گیدنز یا هر کس دیگری حتی اگر خودش جامعه شناسی بگذارد الزاماً در موردش نظریه پردازی کردند. پس با این مقدمات حالا وارد بحث خودمان می شویم.
فقط یک نکتۀ دیگر اضافه کنم و آن اینکه ما بحث پایان جامعه شناسی را فقط در زمینۀ بحث رابطه اش با مطالعات فرهنگی نداریم؛ حداقل دو سه زمینه است که همین الان اهل نظر و متفکرین عمدۀ جامعه شناسی راجع به مرگ جامعه شناسی توش بحث کردند. البته بعضی ها تحت عنوان مرگ جامعه شناسی بحث نکردند بلکه ضرورت بازبینی اساسی و بنیادی در جامعه‌شناسی مطرح کرده‌اند که منتهی به یک جامعه شناسی دیگر می شود که چیزی کمتر از مرگ جامعه‌شناسی نیست.
یکی از این زمینها زمینۀ بحث "جهانی‌شدن" است؛ همین گیدنز که در واقع نزد ما بعنوان یک جامعه شناس مدافع جامعه شناسی تلقی می شود، یکی از افرادیست که این نوع بحث را می کند؛ یعنی در زمینۀ بحث های جهانی شدن بحث های گسترده ای درگرفته که، جامعه‌شناسی با یک مفروضاتی شروع کرده که این مفروضات مفروضات بلاموضوعی است الان، «دولت ملی»، «ملت» و واحدی به اسم «جامعه»، الان یا وجود ندارد یا بدلیل اینکه جریان های واقعی زیادی در سطح جهان شکل گرفته که سازگاری و ثبات و تداوم این مقوله ها را زیر سؤال می برد اگر هم نگهش داریم خیلی مشکل است. یعنی کسی مثل «اولریک بک»، مثل «گیدنز» و همۀ آنهایی که تو حوزۀ نظریۀ جامعه شناسی صحبت می کنند، مثل «والرشتاین»، هر کس دیگری که با نام جامعه شناسی جهانی شدن بحث می کند، مثل «رابرتسون»، اینها در واقع این بحث را کردند و ضرورت کنار گذاشتن جامعه شناسی و شکل دهی به یک جامعه شناسی متفاوتی که متناسب با وضعیت اجتماعی جدید است صحبت می کنند. عین این بحث را البته شما تو حوزۀ روابط بین الملل هم می بینید، یعنی همه جا این بحث است.
پس یکی از زمینه هایی که این مباحثات مربوط به پایان جامعه شناسی یا حالا با تعبیر این عنوان یا عنوان این جلسه مرگ جامعه شناسی است تو حوزۀ بحث های مربوط به جهانی شدن است؛ یعنی هیچ، تقریباً می شود گفت- حالا من همۀ کتابها را ندیدم و در بعضی موارد هم استثناء هست، هیچ کتاب جامعه شناسی پیدا نمی کنید الا اینکه راجع به جهانی شدن باشد و ابتدایش این را بحث نکند که جامعه شناسی علم خاصی است که در دورۀ قرن نوزدهم با پیدایی دولت ملت ها و پیدایی یا ظهور چیزی به اسم سوسایتی [Society] یا جامعه ایجاد شده و الان این علم موضوعیت ندارد و امکان این را ندارد که فهم کند تحولات دیگر را. من لزوماً نه دفاع می کنم و نه رد می کنم، فقط زمینه های مختلفی که این بحث توش جریان دارد را مطرح می کنم.
یک زمینۀ دیگر بحث، زمینۀ دنباله داریست، یعنی خیلی طولانیست، که بعد از شکل گیری جامعه شناسی در نزد کلاسیک ها و با ظهور مکتب فرانکفورت بهش دامن زده شده؛ می دانید دو سه تا موج متفاوت داشته، الان تحت عنوان موج سوم جامعه‌شناسی مطرح است، در این زمینۀ بحث، بحث مرگ و زایش جامعه شناسی های مختلف ولی با یک معنای خیلی محدودتری از آن معنای اول مطرح است و آنهم این نسبتی است که جامعه‌شناسی با عمل سیاسی دارد و با اینکه در خدمت چه چیزی قرار باید بگیرد؛ می دانید که کلاسیک های جامعه‌شناسی خیلی گرایش های اخلاقی و ایدئولوژیک و سیاسی خیلی شدیدی داشتند، بعضاً این در یک سنت دیگری- سنت قرن بیستمی بالاخص سنت آمریکایی، این مغفول قرار گرفت و یک جامعه شناسی خیلی تجربه‌گرا موضوعیت پیدا کرد که سعی می کرد خودش را از دغدغه‌های ایدئولوژیکی یا اخلاقی، سیاسی بر کنار کند و بگوید که من ماهیت فنی دارم.
و تو این دوره های اخیر دوباره بحث بین جامعه‌شناسی پارتیزان و جامعه‌شناسی غیرپارتیزان مطرح شده؛ یکی از زمینه های بحث در واقع همینجاست؛ آنجا وقتی بحث از مرگ جامعه شناسی یا پایان جامعه شناسی مطرح می شود در واقع همین اشکال مختلف جامعه شناسی است که توی دوره های خاصی غلبه کرده و منظور اینست که حالا آن شکل جامعه شناسی شکل درستی نیست.
اما این زمینۀ سوم همانیست که تمامی اش به بحث امروز یعنی بحث این جلسه بطور مشخص تر مرتبط است؛ ببینید، از حدود دهه‌های ۵۰ ، ۶۰ یک حوزه ای تدریجاً شروع به رشد و گسترش پیدا کرد که اصلاً از همه جهات خودش را می خواست متمایز بکند از جامعه شناسی، بی جهت نبود که اسم خودش را حوزۀ مطالعات فرهنگی، گذاشت مطالعات فرهنگی، چرا نگذاشت جامعه شناسی فرهنگی؟
مهمتر از آن، مقاصد و اهدافی که این نوع نظریه پردازی دربارۀ امر اجتماعی مطرح می کرد به شدت متفاوت با نوع نظریه پردازی و نوع نگاهی که تو همین زمینه تو چیزی به اسم جامعه‌شناسی وجود داشت؛ و مهمتر از آن چارچوب تفسیری یا شناختی ای که از درون مطالعات فرهنگی به جهان نگاه می کرد- به همین جهانی که ما در معنای خیلی عام بهش می گوییم جهان اجتماعی، به شدت با جامعه‌شناسی تفاوت داشت؛ و تو بستر همین تحولی که مطالعات فرهنگی آغازش کرد ولی بسط‌دهنده و گسترش دهنده اش نبود، بحث‌های نظریه‌پردازی جهان پست‌مدرن مطرح شد و به طور مشخص کارهای آدم هایی مثل فوکو.
ببینید، یک نوع معرفت‌شناسی، یک نوع جهان‌شناسی خاصی از دهۀ ۵۰ ، ۶۰ ظاهر شد که مطالعات فرهنگی یا کار فوکو در واقع اشکال مختلف متعلق به این نوع نگاه معرفت شناسانه و این نوع نگاه نسبت به جهان اجتماعی و نظریه پردازی در باب جهان اجتماعی است.
باز فوکو بی جهت نیست که اسم کارهایش را می گذارد دیرینه‌شناسی یا تبارشناسی، و اساساً از هیچ کدام از اصطلاحات درون علوم اجتماعی، اصطلاحات معمول جامعه‌شناختی استفاده نمی کند و اساساً در روایتی که از تطور علم مدرن ارائه می‌دهد توی کتاب «نظم هستی» «دِ اوردر آف تینگز» [The Order Of Things] یا «نظم موجودات یا اشیاء»، در آنجا کار خودش را بعنوان یک شکل خاصی از معرفت‌ و شناخت نسبت به جهان علمی که دقیقاً با مرگ علوم مدرن و من جمله جامعه‌شناسی پیوند خورده معرفی می کند. یعنی می گوید که یک دسته علومی ظاهر شده اند توی دوره های مختلف- دورۀ نوزایی یکدسته از علوم، دورۀ کلاسیک غرب تجدد یکدسته از علوم و دورۀ مدرن چیزی به اسم جامعه‌شناسی ظاهر می شود و از نظر او با پایان دورۀ مدرنیته، تو روایت خاص تاریخی او، دورۀ ظهور «کانتیرساینس» ها [Counterscience] یا «علوم ضدعلم» ها مطرح می شود که این ضدعلمها یکی اش در واقع همین علم تبارشناسی یا دیرینه شناسی است که ضدعلمی است در حوزۀ تاریخ.
خوب! با این مقدمات، سؤال اینست که ما وقتی سخن از تولد مطالعات فرهنگی می کنیم یا مرگ جامعه‌شناسی، منظورمان چیست؟ گفتیم که مطابق این بحثی که من کردم توی زمینه ها و متن های مختلف، بحث مرگ جامعه شناسی یا زایش و تولد علوم دیگر مطرح است، تو این متنی که ما داریم الان بحث می کنیم و عنوان بحث ماست این مفهوم و منظور از مرگ جامعه شناسی و زایش مطالعات فرهنگی چیست؟ و چرا ما چنین ادعایی می کنیم؟
مطابق فهم عمومی که ما داریم- که فهم غلطی است، در واقع مطالعات فرهنگی چیز متفاوتی از جامعه شناسی نیست، یکی از زیرشاخه های جامعه شناسی، جامعه شناسی فرهنگ است و موضوعات و مسائلی هم که می پردازد در واقع همان نظریه پردازی اجتماعی است؛ بنابراین سخن گفتن از تولد مطالعات فرهنگی و عنوان مرگ جامعه شناسی بلاموضوع است و موضوعیت ندارد، و یک خطایی است یا یک چیزیست مثل همین تحریکاتی که احتمالاً برگزارکننده های اینجا انجام دادند برای اینکه شما را بیشتر جلب کنند به این موضوع.
اما مطابق این بحثی که ما کردیم اینطور نیست؛ برای اینکه مشخص کنیم چرا اینطور نیست و چه چیزی اتفاق افتاده و چقدر متمایز است این حوزه با حوزه های دیگر، به بعضی از خصوصیات این دو رشته من اشاره می کنم و این را توجه می دهم که دقیقاً کسانی که مطالعات فرهنگی را ابداع کرده اند بهمین دلیل اسم کارشان را گذاشته اند مطالعات فرهنگی، چون تلقی شان این بود که جامعه‌شناسی دیگر قابلیت حل و فصل یا پاسخگویی به سؤالات و مسائلی که آنها در مورد جهان جدید می بینند- یعنی در آن مقطع تاریخی خاص را، ندارد، بنابراین عمرش به پایان رسیده و نمی‌تواند یک چهارچوب شناختی خوبی از تحولات جهان اجتماع باشد.
از مهمترین مسأله من شروع می کنم که بنظر من مسئلۀ مهمی است؛ ببینید، جامعه شناسی شکلی است در کار کلاسیک های جامعه شناسی یعنی وبر، دورکیم و مارکس، با یک قالب و یک رویکرد شناختی خیلی مشخص و خاصی ظاهر شد. مطابق این رویکرد شناختی، جهان اجتماعی بر اساس چینش و ترکیب و ترتّبی که مقوله‌های اجتماعی به خودشان می‌گیرند قابل توضیح است.
نمونۀ خیلی اعلای این، در واقع دورکیم است، ولی من نشان می دهم که عین این حرف، تو مارکس هم هست و حتی تو وبری که خیلی از این الگو جدا می شود؛ شما می دانید که توی طرح تئوریک دورکیم تمام تحولات تاریخی من جمله ظهور و بروز جهان تجدد و یا دگرگونی ساختارهای سنتی به ساختارهای اجتماعی بر پایۀ روابط بین آدمها توضیح داده می شود. از نظر دورکیم ما یک جامعه ای داریم که جامعۀ بسیط است و ارتباطات و تقسیم کار و ساختارها و کارکردهای خیلی متنوعی توش وجود ندارد؛ نفس پیدایی این ساختارهای متنوع و تقسیم کار جدید هست که توضیح می دهد چرا جهان جدید یا جهان مدرن بوجود آمده.
از نظر دورکیم جهان مدرن در واقع محصول تقسیم کار یا ترتیبات متفاوت کنار هم قرار گرفتن نیروهای اجتماعی و آدم ها و ساختارها و نهادها و مؤسسات است، یعنی شکل متفاوت ارتباط و پیوند این نیروها هر چیزی را در طول تاریخ توضیح می دهد و در درون یک اجتماع و در یک موقعیت خاص تاریخی.
آنچه که اینجا برای من مهم است در واقع نسبتی است که تو این نوع نگاه بین رابطۀ بین جهان اجتماعی- پیوندها و ارتباطات، قشربندی طبقه و اموراتی نظیر این، با جهان فرهنگ برقرار می‌شود. تو تمام این تئوری های کلاسیک‌ یا کلاسیک های جامعه شناسی که مبدع این چارچوب شناختی هستند، این رابطه ای که شما توی مارکس بعنوان حدّ اعلای رابطۀ یکطرفه بین جهان فرهنگ و جهان اجتماعی می بینید وجود دارد؛
یعنی چه در مورد دورکیم، چه در مورد وبر و چه در مورد مارکس، از نقطه نظر اینها جامعه شناسی در واقع آن علمی است که بر پایۀ اصل و بنیان قرار دادن حیات ‌جمعی در این معنای خاص- یعنی پیوندها و روابط، مؤسسات و تأسیسات، قشر، طبقه و مقولاتی نظیر این، می‌تواند توضیح بدهد هم وضعیت یک جامعه را در یک مقطع خاص را و هم وضعیت جامعه در مقاطع تاریخی دیگر را- تطورات تاریخی اش را.
به این معنا در واقع هم توی دورکیم و هم توی وبر و هم توی مارکس، نسبت تبعی و فرعی یا ثانویۀ فرهنگ با جهان اجتماعی- با همان معنای خیلی خاص و دقیقی که من گفتم، برقرار است؛ یعنی آنچه که جهان اجتماعی را می‌سازد اشکال نمادین و دانش ها، دین و مقولاتی نظیر این نیست، یعنی جهان فرهنگ تابعی است از نوع چینش این مؤسسات، نهادها و روابط اینها.
در نگاه مارکس این چینش در واقع چینش اقتصادیست، یعنی سازمان جمعی اقتصاد و تولید ثروت است که تعیین کنندۀ ساختارهای کل جامعه است، من جمله روبنا یا روساخت که همان جهان فرهنگ و جهان دین و اندیشه و اینهاست. عیناً همین مطلب با تصویر متفاوتی از آن نیروهای بنیادیِ اجتماعی در دورکیم است.
در مورد وبر ظاهراً فکر می شود که این تلقی غلط است، چون وبر عنصر دین را بعنوان عنصر تبیین کننده وارد تحلیل تاریخی اش می‌کند، یعنی در توضیح پیدایی جهان سرمایه داری آن چیزی که مورد توجه وبر قرار می گیرد در واقع دین است؛ اما تدقیق بیشتر توی کار او هم همانطور که بعضی از جامعه شناسان مثل «پارکین» مثل «ترنر» که راجع به دیدگاه های وبر در قلمرو دین و اینها بحث کرده اند، نشان می‌دهد که آنجا هم همینطور است. بطور مشخص من نظریۀ وبر را در مورد دین اسلام یا بطور کلی ادیان می گویم که ببینیم آنجا چطور این قالب شناختی، این چارچوب تبیینی و این رویکرد در وبر هم هست.
ما جامعه شناسی را در واقع در تعریف یکی از ویژگی های اساسی اش این چارچوب تبیینی و شناختی می گیریم: علمی که وقتی می خواهد توضیح بدهد جهان اجتماعی را، هر توضیحی را از دل چینش نیروها و مؤسسات و روابط بین اینها- آدم ها و افراد جستجو می کند نه توضیح در قلمروی فرهنگ، نه توضیح در قلمروی دین و اندیشه و مقولاتی که از منظر این نوع شناخت جهان اجتماعی بازتاب و تبع هستند.
ببینید، در تفسیر وبر از دین یا تو جامعه شناسی دینِ وبر که شامل جامعه شناسی اسلام هم می شود آن چیزی که تعیین کننده و اساس است همین مناسباتی است که گفته شد؛ بطور مشخص اگر به تفسیر وبر از اسلام توجه کنیم- با اینکه وبر اذعان دارد که اسلام بعنوان یک دین توحیدی ماهیتاً متفاوت از آن چیزیست که در مقام تاریخ ما می بینیمش، ولی اساس تئوری اش در فهم اسلام- اسلامی که در جهان محقق شده، تأکیدش بر قشر جنگاوران است، یعنی به نظر وبر می رسد علی رغم اینکه اسلام هر چیزی که در بطن خودش در متن اصلیش در مقام نزول یا ارسال بوده، آن چیزی که در جهان ما می‌بینیم تحت عنوان دین اسلام، محصول جوش خوردن یا پیوند قشر جنگاوران با تعبیرها و تفسیرهای الهیاتی و کلامی است، یعنی اینها هستند که اسلام را آنجوری که در تاریخ نقش ایفا می کند، معنا و مفهومش کردند.
بنابراین توی این نوع نگاه هم ما عیناً آن قالب تئوریک را می بینیمش، آن قالب تئوریک گفتم بسیار مهمه، یعنی علوم را ما به جهات مختلف ممکنست تشخیص بدهیم و بشناسیمش، یکی از جهات بسیار مهمی که وجه ممیزۀ علوم و دانش ها را می سازد در واقع همین چارچوب تبیینی و فهم شناختی شان است؛ اینکه این علم با این علم متفاوت می شود یکی از وجوه اصلی تفاوتش اینست که این علم خاص برای شناخت و برای فهم به وجوه خاصی از موضوع مورد نظر خودش اشاره می کند و بر ابعاد خاصی تأکید می کند.
در جامعه شناسی آنچه که جامعه شناسی را، آن رویکرد شناختی که جامعه شناسی را  تعریف می کند از این حیث، آن رویکردیست که اصل و بنیان آن همانطور که گفتم ساختارهای موجود، روابط و چینش بین آدمها و مؤسسات و نهادها توضیح می دهد، یعنی این اساس و بنیاد است و کل جهان اجتماعی فرع است و این را شما همه جا می می توانید ببینید، توی تئوری ایدئولوژی مارکس می توانید ببینید، توی تئوری بازنمایی دورکیم هم می توانید ببینید، علی رغم اینکه دورکیم اواخر عمرش داشت می رفت به سمت اینکه تردیدهایی داشته باشد به این نسبت بین جهان اندیشه و معنا و این جهان اجتماعی، ولی همچنان به این وفادار بود در  مورد وبر هم این را می بینیم.
اما نکتۀ دیگری که جامعه‌شناسی را بعنوان یک نوع خاص از نظریه‌پردازی تعریفش می کند، تلقی خاص ابزاریست نسبت به این علم؛ البته بعضی از جامعه‌شناس ها ممکنست که مدعی بشوند این نوع نگاه فنی را به جامعه‌شناسی ندارند و بطور مشخص مثلاً وبر گاهی موقع ها ممکنست این تلقی نسبت بهش بوجود بیاید؛ ولی جامعه‌شناسی حداقل تا آنجایی که تا دهۀ ۶۰ یعنی تا زمانی که پارسونز آن چارچوب شناختی یعنی آن الگوی خاصش را از جامعه شناسی جمع کرده، توی این قالب عمل می‌کند؛ یعنی این تلقی را دارد که ما این علم را می خواهیم  برای اینکه بتوانیم دستکاری کنیم در جهان انسانی و ماحصل این نوع فهم و شناخت را به کار بهسازی و بهبود جهان خودمان بکار بگیریم.
این حرف در مارکس یک شکل دیگری دارد به اعتبار رابطۀ متفاوتی که با تئوری و عمل برقرار می کند و در کل، اینها تئوری های جامعه شناختی را برای ایجاد تغییرات و دگرگونی‌ها- حالا تغییرات و دگرگونی‌هایی که کلان است و یا تغییرات و دگرگونی‌هایی که خیلی محدود است می خواهند، یعنی خصلت ابزاری و فنی دارد.
ما از همین دو جهت اگر مسأله را نگاه کنیم می بینیم که چه تغییرات عظیمی اتفاق افتاده؛ ببینید، مهمترین تغییر در رابطه با آنچه که به موجودیت مطالعات فرهنگی کمک کرد، دقیقاً تشکیک در مورد آن چارچوب ‌شناختی بود که گفتیم اصل و اساس نگاه جامعه‌شناسی را شکل می دهد. جامعه‌شناسی با آن نوع نگاه خاص نسبت به رابطۀ بین فرهنگ و اجتماع که می گوید جهان فرهنگ در درون جهان اجتماع و بر اساس ویژگی‌های آن شکل می‌گیرد اتفاق افتاده، مطالعات فرهنگی دقیقاً عکس این را برای ما بیان می‌کند.
مطالعات فرهنگی می گوید که گفتمان ها و جهان های معنایی ما، اینها هستند که موجودیت های اجتماعی ما را، هویت ما و ساختارها و نهادهایی که ما الان درشون زندگی می کنیم شکل می دهد؛ یعنی این رابطه ای که آنجا می گفت که جهان معنایی ما از درون روابط اجتماعی ایجاد می شود اینجا گفته می شود که این جهان اجتماعی ما از درون جهان معنایی ما و گفتمان ها و اشکال مختلف بیان و فهم و کلام بوجود می آید.
به نظر من این یک تغییر اساسی است؛ این تغییر اساسی اگر صرفاً مفهومش این بود که یک الگوی شناختی متفاوتی کنار الگوهای جامعه‌شناسی بوجود آمده، شاید مضمون مرگ جامعه‌شناسی یا دورۀ پساجامعه‌شناسی نداشت، ولی چیزی بیشتر از این را این مطلب بیان می کند. بنظر من البته عمدۀ قضیه تو این بحث، همین است، یعنی تو بحث رابطۀ بین جامعه شناسی و مطالعات فرهنگی و آثار و تبعاتی که پیدایی مطالعات فرهنگی بر جامعه شناسی دارد.
ببینید، صحبت این نیست که ما یک الگوی بدیل یا مکملی پیدا کردیم که این الگوی مکمل می آید به ما کمک می کند در مورد فهم این جهان اجتماعی؛ بلکه صحبت اینست که آن قالب نمی تواند توضیح بدهد، چون بر اساس درک غلطی از نسبت بین جهان فرهنگ و جهان اجتماعی سازمان پیدا کرده.
در واقع تو گفتمان مطالعات فرهنگی بعنوان یک گفتمان معرفتی، آن چیزی که وجود دارد جهان معنایی ما جهان گفتمان هاست و ما هر چیزی که هستیم و کل این جهان عینی و واقعی که از نظر جامعه‌شناسی اصل و مبنا بود، در درون این گفتمان ها وجود دارد و معنا پیدا می کند؛ و چیزی بیرون از این جهان معنایی ما به اسم امر اجتماعی بعنوان امر متصلب و سخت که بتواند مبنای توضیح ما برای رفتارها و تحولات اجتماعی باشد وجود ندارد. و این بسیار مهم است؛ در واقع همین نقد است که فوکو را می کشاند به یک نوع نظریه پردازی جدید؛ چون تو نگاه فوکو هم اساساً می دانید فوکو این نوع نگاهی که تو مطالعات فرهنگی پیدا شد را گسترش داد و فوکو را بعنوان یکی از گرایش های اصلی در مطالعات فرهنگی ما می بینیم و می توانیم ببینیم و باید هم ببینیم.
اولاً در کار فوکو تبیین علّی موضوعیت خودش را از دست می دهد؛ این [تبیین علّی] یکی از ویژگی های اصلی تحلیل جامعه شناسانه است که همچنان علی رغم اینکه ما ضربه خورده ایم- چارچوب شناختی ما، همچنان عمل می کنیم! یعنی ما تو جامعه شناسی دنبال این هستیم که ببینیم علت های حوادث و رخدادها چی هست و تبیین علّی برای ما خیلی موضوعیت دارد!
توی فوکو این بهم می خورد و توی گفتمان مطالعات فرهنگی هم بهم می خورد، توی گفتمان مطالعات فرهنگی کسی دنبال تبیین علّی نمی رود و اگر برود بد فهمیده آن موضع را؛ گفتمان مطالعات فرهنگی در بهترین حالتش یک گفتمان توصیفی است. اصلاً تبیین یا توضیح بمعنای اکسپلانیشین [Explanation] یا چیزی شبیه این، آنجا وجود ندارد. سؤالات و مسائل مطروحه برای شما تو گفتمان مطالعات فرهنگی سؤالاتی است که اگر بخواهیم به آن الگوهای معمول جامعه شناسی نزدیکش کنیم، سؤالاتی است که حاصل کار یا پاسخی که شما بهش می دهید تفهم است تبیین نیست.
از لحاظ فوکو بعنوان یک مثال مشخص، این اشکال مختلف معرفت که تو جهان بوجود می آید یا اشکال مختلف ساختارهایی مثل کلینیک، یا مثلاً زندان و نظایر این که بوجود می آید، اصلاً  شما نمی توانید تبیین اش کنید، ما فقط می توانیم توصیف کنیم که این فرایند یا این اتفاقی که ما در قالب کلینیک یا زندان یا هر چیز دیگری می بینیم یا علوم جدید، این چه عناصر و چه نیروهایی دست به دست هم داده اند و ایجادش کرده اند؛ نه تبیین هست، نه علت یابی هست؛ صرفاً یک فهم توصیفی است از نیروها و عناصری که این مجموعه را می سازند.
دلیل اینکه فوکو رفت- حالا شاید در مطالعات فرهنگی قضیه خیلی بارز و مشخص نشده باشد، دلیل اینکه فوکو رفت به سمت این نوع نظریه پردازی در مورد جهان اجتماعی، دقیقاً این بود که یک موضوع و مسئلۀ اساسی و بنیادیِ فکر غرب در حوزه اجتماعیات، محل تشکیک و سؤال قرار گرفته بود. ببینید، علوم اجتماعی غیر از این کارهای جزئی که ما خیلی علاقه داریم و به اعتبار آنها می شناسیم، علوم اجتماعی یک کارکرد اساسی و بنیادی دیگری تو تفکر غرب ایفا کرد. علوم اجتماعی جایگزین الهیات بود و نوع کاری که می کرد دقیقاً مانند کاری است که ادیان می کنند؛ به چه معنا؟ به این معنا که علوم اجتماعی کار معنابخشی به جهان انسانی و زندگی انسانی [را] به عهده داشت؛ ما که هستیم؟ کجا می رویم؟ و چه جوری این صورت های مختلف حیات بر ما ظاهر می شود و دوباره از بین می رود؟ علوم اجتماعی با فرض گرفتن امکان این توضیح اساسی- بنیادی که نقش کلیدی در حیات تجدد و جوامع جدید داشته، به وجود آمده بود.
اما با مطالعات فرهنگی و به طور مشخص و ملموستر با فوکو این امکان منتفی می شود، یعنی تلقی فوکو- این تلقی بطور اساسی هم تو مطالعات فرهنگی جایگزین شده، این است که شما دیگر این کار را نمی توانید انجام بدهید؛ یعنی توضیح اینکه جهان اجتماعی ما به چه شکل ظاهر می شود و می رود و ما به کدام سمت داریم می رویم و تحت تأثیر چه نیروهایی هستیم، اصلاً ممکن نیست؛ نهایت چیزی که ما ممکنست بدست بیاوریم [اینست که] یک فهم خیلی توصیفی از نیروهای ذی نقش یا موجود در جهان خودمان ارائه بدهیم و با ارائۀ یک توصیفی، این فضا را معنادارش کنیم.
اما در باب آن بُعد بعدی که گفتم خیلی مهم بود؛ البته ابعاد زیادی هست و من چون می خواهم وقت بگذاریم برای پرسش و پاسخ، خیلی دیگر بحث را بسط و ادامه اش نمی دهم، فقط این نکته را- در واقع این وجه تمایز اساسی را باز مطرح می کنم و باب بحث را می بندم.
ببینید، باز اگر برگردید به تاریخ شکل گیری علوم اجتماعی- مشخصاً جامعه شناسی تو غرب، و جایی که این افکار کلید خورد یعنی هابز، ماکیاولی و اینها، می بینید که اساس و بنیان کار و یا آن محرک اصلی این بود که انسان ها دنبال یک نوع کنترل و مهاری بر جهان خودشان بودند؛ این کنترل و مهار تو علوم طبیعی در قالب علوم جدید ظاهر شد و تو علوم اجتماعی نهایتاً توسط جامعه‌شناسی الگوی انجامش عرضه شد، یعنی این تصور وجود داشت در مورد علوم اجتماعی که علوم اجتماعی ما را می توانند سرور جهان خودمان بکنند؛ یعنی این امکان را به ما بدهند که ما برده و تابع جریان های اجتماعی نباشیم، بلکه این جریان ها را و این تحولات تاریخی را تحت کنترل و مهار بگیریم و تاریخ خودمان را خودمان بسازیم بطور مشخص.
نگاه فنی ای که حالا بعداً توی نگاه پوزیتیویستی ما می بینیم، این تلخیص شده و رقیق شدۀ این نگاه اساسی- بنیادی بود، یعنی امکان سروری و آقایی بر جهان اجتماعی ما، اینکه بتوانیم این را کنترل و مهار کنیم، و گفتمان مطالعات فرهنگی پایان این امکان است، اینکه شما بتوانید از تأمل در باب امر اجتماعی چیزی را داشته باشید که به شما امکان کنترل و مهار بدهد.
البته گفتمان مطالعات فرهنگی- مثل گفتمان فوکو، علی رغم اینکه ما را عقیم می کنند یک امکانات جدیدی برای عمل باز می کنند. می دانید که یکی از نقدهای اساسی به فوکو این است که ما را عقیم می کنند؛ ایشان فقط نیروها یا وضعیت هایی را توضیح می دهد که وضعیت های حاکم بر ماست و ما تو آنجا به شکل یک مهره و یک نیروی تحت تأثیر سایر نیروها نقش بازی می کنیم و حضور داریم؛ یکی از انتقادات اصلی به فوکو همین است؛ پس حالا چی؟ یعنی این ساختارها می آیند و ما را شکل می دهند و ما هم درونشان هستیم، حالا چه کار کنیم برای رهایی برای آزادی، برای مهار و کنترل اوضاع و احوال تاریخی؟
تو نگاه فوکو اینکار فقط از طریق نقل روایت و گفتمان‌ انجام می گیرد؛ یعنی فوکو تصورش اینست که ما با صرف بازنمایی این وضعیت یک عکس العمل‌هایی یا حساسیت‌هایی توی آدم ها ایجاد می کنیم، و اگر من برای شما وضعیت اینجا را ترسیم کنم و بگویم آقا یک وضعیت خیلی مصیبت باری است، صرف نقل این روایت احتمالاً شما را به عمل و فعالیت وادار خواهد کرد. بهمین دلیل است که فوکو می گوید: من می خواهم کلمات و داستان هایم مثل بمب باشد مثل نارنجک باشد! و کارکرد عملی که برای این نوع نظریه پردازی قائل است، نه در متن آن و نه حاصل بکارگیری آن، بلکه نفس فهم آن نظریه و تئوریست که یک همچین کارکردی را برای تئوری فوکو ایفا می کند- کارکرد عملی را.
ببینید، یکبار است که می گوییم ما این را بدست بیاوریم و بعد وقتی بدست آوردیم نظریه را، این را بکارش بگیریم و نتایج مورد نظرمان [را از آن استنتاج کنیم]؛  اینجا دیگر در گفتمان مطالعات فرهنگی یا شکل خیلی برجستۀ این نوع نگاه در فوکو، شما چنین کارکردی را برای دانش و آن گفتمان ها یا معانیی که فهم کردید و این تصویرهایی که از جهان ساختید نمی بینید؛ یعنی شما فقط فهمیدید و هیچ کاری هم نمی توانید بکنید! یعنی این نوع تصویرسازی از جهان که تو گفتمان مطالعات فرهنگی است و نزد فوکو هست، هیچ چیزی به شما نمی دهد! یعنی نه می گوید از کجا برو، کدام نیرو را دست بگذار، به کدام عامل تکیه کن، خلاصه چه کار کنیم که از این وضعیت برویم بیرون؟ هیچ چیزی به شما نمی گوید!
در بهترین حالت فقط یک ناخشنودی یا یک خشنودی خاصی نسبت به یک وضعیت را برای شما ایجاد می کند؛ ناخشنودی ممکنست تبعاتش این باشد که شما بخواهید اوضاع و احوال را تغییر بدهید و خشنودی ممکنست تبعاتش این باشد که به وضعیت موجود تن بدهید و باهاش راه بیایید! ولی هیچ چیز فراتر از این شما ندارید و نمی توانید داشته باشید؛ یعنی توقع اینکه دانش و علم به شما قابلیت و توانایی این را بدهد برای مهار و کنترل جهان خودتان در زندگی خودتان، یک توقع غلطی است از گفتمان مطالعات فرهنگی و شعوب و منشعباتش و بطور مشخص فکر فوکو.
 بنابراین، ببینید اگر جامعه شناسی با این ویژگی های اساسی که گفتیم تعریف می شود که البته ویژگی های دیگری هم هست، آمدن مطالعات فرهنگی صرفاً بازکردن یک باب جدیدی برای بحث و گفتگو راجع به جهان انسانی نیست بلکه بستن یک بابی است و ناامیدی از اینکه آن باب دیگر امکانی بدهد برای شما برای اینکه آن چیزهایی که ازش توقع دارید را جواب بدهد.
و اساساً آن ساختار تئوریک و شناختی، ساختار غلطی فرض می شود؛ یعنی درک غلطی است راجع به جهان اجتماعی؛ چرا؟ چونکه از نظر مطالعات فرهنگی جهان اجتماعی چیزی جز بازنمایی های معنایی بیش نیست، چیزی به اسم قسمت متصلب و سخت وجود ندارد. هر چیزی که هست در درون گفتمان‌ها شکل می‌گیرد. البته یک ترتیب و چینشی هست اینجا، نمی گوییم بطور کامل منتفی می شود، ولی گویی که ما درون گفتمان‌ها زندگی می کنیم و جهان مان در درون اینها شکل می‌گیرد و در درون اینها جریان دارد؛ آمد و رفت جهان های اجتماعی، آمد و رفت های گفتمان های مختلف است و شکل‌های مختلفی که می‌گیرد شکل هایی است که گفتمان ها ایجاد می کنند. این صرفاً این نیست که آنهم هست اینهم هست؛ شما نمی‌توانید هر دوتای اینها را [باهم] داشته باشید.
و همینطور در بعد دیگر قضیه که به مسئلۀ مطالعات فرهنگی، در واقع به ویژگی های ایندو تا علم مربوط می شود یعنی قابلیت ها و کارآیی ها،  مطالعات فرهنگی بطور اساسی یک فکر مدرن را زیر سؤال می برد، امکان غلبه و تسلط بر جهان اجتماعی که در علوم اجتماعی یا جامعه شناسی در معنای کلاسیک اش به بارزترین وجه ظاهر شده بود و وعده اش داده شده بود به ما. ما قرار بود که با جامعه شناسی بر جهان خودمان مسلط شویم و بدانیم کجا می رویم و بتوانیم هدایت کنیم تاریخ را؛ اما گفتمان مطالعات فرهنگی یأس از چنین امکانی است؛ تنها امکانی که این نظریه‌پردازی به ما می دهد اینست که اوضاع و احوال را یکجوری بسازیم که یا خشنود بشوید شما یا اینکه ناخشنود بشوید و شاید از این خشنودی و ناخشنودی جریان های خاصی به لحاظ عملی ایجاد بشود.
به این دلیل است که بحث اصلی من اینست تو ایران که شما این خطا را نکنید که فکر کنید اینها یکی هستند. من فرصت نکردم چون ابتدای بحثم نبود که بگویم تحت چه شرایط تاریخی این تحول اتفاق افتاد، چون بحث انتقال از علوم اجتماعی یا جامعه شناسی به مطالعات فرهنگی یک بحث معرفت شناسانه دارد که بخشی اش را ما اینجا متمرکز شدیم؛ ولی یک بخش مهمتری دارد که به علل و عوامل پیدایی این نوع فکر یعنی به نسبتی که بین این جهان زندگی غرب تو این مقطع تاریخی و این نوع گفتمان ها وجود دارد.
بنظر من این بحث مهمی است، یعنی عمدۀ ورود من تو این بحث ها بخاطر اینست که بگویم که حالا شاید در قضیۀ جامعه شناسی ما عدم نسبت ایندو نگاه تکنیکی- فنی و این نوع تلقی از جهان اجتماعی را با جهان زندگی خودمان خیلی نفهمیم، چون تجدد کلاسیک خیلی نسبت های زیادی دارد با فهم سنت از جهان و معرفت، ولی این توی مطالعات فرهنگی به شکل حاد و  بارزی مشخص می شود.
مطالعات فرهنگی هیچ نسبتی حداقل تا وقتی که ما تو جهان خودمان هستیم یا آلوده نشدیم یا تغییر نکردیم، با جهان زندگی ما نمی تواند داشته باشد و نوع تلقی و نوع فهم و نوع نگاهی که به ما می دهد خصلت های بسیار تخریبی نسبت به جهان زندگی ما ایجاد می کند./ ببخشید. / والسلام علیکم و رحمه الله.


* منبع: این متن مستقیماً از فایل صوتی این سخنرانی استخراج شده است.

* پی نوشت ها:
۱- در اینجا منظور دکتر کچویان خودشان هستند که در آن مقطع مدیر گروه جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران بودند.
۲- عنوان کامل این کتاب The Decomposition of Sociology و نام کامل نویسندۀ آن Irving Louis Horowitz می باشد. این کتاب ۲۸۸ صفحه دارد و در ماه اوت سال ۱۹۹۴ توسط انتشارات دانشگاه آکسفورد Oxford University Press منتشر شده است. هوروویتز در 25 سپتامبر ۱۹۲۹ در شهر نیویورک متولد شد و در سن ۸۳ سالگی در ۲۱ مارس ۲۰۱۲ درگذشت.
او در این کتاب می نویسد: جامعه شناسی که زمانی رشتۀ مرکزی علوم اجتماعی بود حالا به پایگاهی برای افراط گرایی سیاسی تبدیل شده است و در نتیجه در بحران فرو رفته است؛ برخی از دپارتمان ها بسته شده اند، برخی دیگر تقلیل یافته اند، [چشمۀ جوشان] برنامه های پژوهشی خشکیده اند و رشد سازمان های حرفه ای و نام نویسی از دانشجویان یا محدود شده اند و یا تحلیل رفته اند. ...
پروفسور هوروویتز که بمدت چهار دهه خود پیشوای دانشمندان علوم اجتماعی بود در این کتاب با لحنی رک و بی پرده به برشمردن گرداب های سهمناکی می پردازد که در چشم انداز او، جامعه شناسی را دربرگرفته اند و در حال غرق کردن آن هستند! او به اغلبِ نظریات جامعه شناختی معاصر این اتهام را وارد می سازد که عمیقاً تحت نفوذ جزم اندیشی مارکسیستی واقع شده اند؛ هر تفکری، عنصر قدرتمندی از گرایش ضدآمریکایی و ضدغربی دارد، بطوری که تمام پرسش ها یک پاسخ دارد: "سرمایه گرایی شرور" The Evil Of Capitalism و تمام مسائل و مشکلات یک راه حل دارد: "اشتراک گرایی خوب" The Good Of Socialism . ...
در نهایت هورورویتز برای جامعه شناسی جایگزینی پیشنهاد می کند؛ او برای علوم اجتماعی از یک بینش وسیعتری سخن می گوید که دانشگاه ها، آژانس ها و مؤسسات پژوهشی در حال تدارک دیدن محیطی برای رشد آن هستند که در آن محیط، پژوهش های علمی با واسطۀ کارگزاران پارتیزان از فساد مصون بمانند، جایی که در آن با حضور اقلیم های فرهنگی بازدارنده، گزینه های سیاسی دیگر مانع نشوند. او به جامعه شناسان توصیه می کند از طرفداری های کورکورانه دوری کنند و برای مواجهه با چالش های قرن بیست و یکم، به تجمیع دانش زمان ها و مکان های دیگر بپردازند و کوچک شدن دنیا را هم در نظر بگیرند تا بتوانند مجموعه ای نوین از استانداردهای جهانی را در سرآغاز این دنیای فرهنگی  خلق و حفظ کنند. (برگردان بخشی از توصیف این کتاب در سایت انتشارات دانشگاه آکسفورد OUP)
۳- عنوان کامل این کتاب  The Impossible Science است با زیرعنوان An Institutional Analysis Of American Sociology (تحلیل بنیادی جامعه شناسی آمریکا) نشر سال ۱۹۹۰ انتشارات سیج Sage در ۲۲۲ صفحه که حاصل کار دو ترنر می باشد:Stephen P. Turner  (استاد دانشگاه فلوریدای جنوبی) و Jonathan H. Turner (استاد ممتاز دانشگاه کالیفرنیا).


لینک نظردهی 


 واژه های کلیدی: دکتر حسین کچویان + دانشکده علوم اجتماعی + دانشگاه علامه طباطبایی + مرگ جامعه شناسی + پایان جامعه شناسی The End Of Sociology + تولد مطالعات فرهنگی + میشل فوکو + والرشتاین + هوروویتز Horowitz + دورکیم Durkheim + ماکس وبر Max Veber + کارل مارکس Karl Marx + پست مدرن Postmodern + ترنر Turner + پساجامعه شناسی + The Decomposition of Sociology + اولریک بک Ulrich Beck + ضد علم Counterscience + علم ناممکن The Impossible Science + نظم اشیاء The Order Of Things

[ <-PostDate-> ] [ <-PostTime-> ] [ <-PostAuthor-> ]

[ ]