جامعه‌شناسی شرقی Oriental Sociology

                                  بررسی مسائل اجتماعی ایران و مسائل جامعه‌شناسی

                                      وبسایت حسین شیران - دکترای جامعه‌شناسی

موقعیت فراز، موقعیت فرود - بخش سیزدهم

حسین شیران

 

     «محمد برتر است یا بایزید بسطامی؟»! شما خود در برابر یک چنین پرسشی قرار بگیرید چه پاسخی به آن می‌دهید؟ اصلاً آیا چنین پرسشی را شایستۀ پاسخ دادن می‌دانید یا نه؟ و بعد با صاحب پرسش چه می‌کنید؟ بویژه اگر که طرف، پیرمردی ناشناس باشد و از قضا شما هم «شیخ‌الاسلام» شهر باشید و ده‌ها مرید پیر و جوان هم دور و برتان، همه هم دهان‌باز چشم بردوخته بر دهان مبارکتان که ببینند سرانجام در مقام مراد‌شان چه پاسخی دارید که به این پیر و پرسش بی‌ملاحظه‌اش بدهید؟ ...

 

     روز شنبه بیست‌و‌ششم جمادی‌الآخر سال 642 هجری، «مولانا جلال‌الدین محمد بلخی» دقیقاً در یک چنین موقعیتی گیر افتاد! او همچون همیشه داشت به همراه اعوان و انصارش با دبدبه و کبکبه از راسته‌بازار شهر به خانه باز می‌گشت که ناگهان پیرمردی درویش‌احوال در برابرش ایستاد و بی‌هیچ مقدمه‌ای این پرسش توفانی را به او خطاب داشت؛ «محمد برتر است یا بایزید بسطامی؟» ...

 

     آن زمان قونیه تخت‌گاه سلاجقۀ روم بود و شیخ‌الاسلام - بعد سلطان - دومین شخص شخیص این شهر بود! حال اینکه کسی پیدا شده بود این‌گونه در ملاءعام بی‌اعتنا به خیل مریدان و عابران و کاسبان محل، راه را بر او بربسته - و حال این به کنار - گستاخانه در محضر او محمد (ص) سرور کائنات را با هرکس دیگری جز خود او به قیاس گذاشته بود لابد که آدم با دل و جرأت‌ و ماجراجویی بود! براستی او که بود؟ از کجا آمده بود؟ و به این قرار که پا پیش گذاشته بود از جان شیخ‌ چه می‌خواست؟ ذهن شیخ بیشتر درگیر این مسأله بود تا پرسشی که از او شده بود! با این وجود، هم پیر که در حلقۀ حاضران راست ایستاده بود و فارغ از همه چشم در چشم او دوخته بود و هم مردمانی که لحظه‌به‌لحظه بر تعدادشان افزوده می‌شد همه بی‌صبرانه منتظر پاسخ او بودند!

 

     البته او می‌توانست با استناد به مقام و موقعیت خود به بهانۀ طرفیت با یک پیرمرد ژاژگوی ژنده‌پوش و مهم‌تر از آن پرسش بی‌ربطی که از دهان او خارج شده بود و یا به هر دلیل دیگر از پاسخ دادن به پیر طفره رود و باقی ماجرا را به مریدان متعصب‌اش بسپارد تا با او آن‌گونه تا کنند که از اول بنا داشتند! اما هر چه بود او این چنین نکرد! قدری در حال پیر نظر کرد و بعد آهسته گفت: «محمد سرحلقۀ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت»! این پاسخ او بود به پیر- پاسخی که پیر از پیش در برداشت، انگار که خوب می‌دانست از کسی یا کسانی چون او چه پاسخی باید انتظار داشته باشد! پس تا شیخ چنین گفت او بی‌وقفه پرسش بعدی را هم مطرح ساخت: اگر چنین است که گفتی پس چرا محمد «سبحانک ما عرفناک» گفت و بایزید «سبحانی ما أعظم شأنی»؟ ...

 

     اگر نه پرسش اول که این پرسش دوم حساب کار را بخوبی به دست مولوی داد تا بداند که با کم کسی طرف نیست! آری، او «شمس تبریزی» بود! شیر پیری که از راه دور بهر شکار شیخ آمده بود. چند روزی به کمین نشسته بود تا سرانجام سربزنگاه در یک چنین فرصتی کار را بر او و بر خود تمام کند! دو تیر بیش‌تر هم در بر نداشت که هر دو را هم انداخته بود و حال منتظر ایستاده بود تا شکارش خود بر زمین افتد! اما شکار همچنان سرپا بود و تلاش می‌کرد در مقام یک شیخ‌الاسلام، مغلوب یک شیر پیر نگردد! البته حاضران در دانایی و توانایی او هیچ تردیدی نداشتند. او در عین حال که عالم فقه زمان بود حاذق و حاضرجواب هم بود. کار او صبح تا شام پاسخ دادن به خیل پرسش‌هایی بود که مردم از هر در از او می‌پرسیدند و او بی‌هیچ وقفه و بی‌هیچ زحمتی به پشتوانۀ دانش کم‌نظیری که داشت از پس آنها برمی‌آمد! اما هر چه بود در این مخمصه این دانش بی‌نظیر نمی‌توانست به فریاد شیخ برسد!

 

     او خود دانست که پاسخ به این پرسش هیچ ساده نیست چون پرسش یک ساده‌لوح نیست با این‌حال از آن‌جایی که هنوز در احاطه - و بگذار راحت بگویم - اسارت بی‌قید و بند مریدان قرار داشت نمی‌توانست به این سادگی‌ها‌ میدان را به نفع حریف ناشناس خالی کند پس باز به زبان آمد تا حاضران نگویند که شیخ نتوانست از پس یک دو پرسش یک غریبه برآید: «بایزید تنگ‌حوصله بود به یک جرعه عربده کرد محمد اما دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود از دست نداد»!

 

     این پاسخ دوم شیخ بود به پیر! پاسخی که هم او و هم پیر، هر دو دانستند که در اصل، پاسخ پرسش نیست بلکه واکنشی‌ست از جنس کلام از برای مصرف توده‌ای! چاره چه بود؟ درست به همان اندازه که «شیخ و شاه» بر «پندار و گفتار و کردار»ِ عوام رعشه می‌افکنند عوام هم بر این سه‌گانه‌های عاملیت انسانیِ «شیخ و شاه» سایه می‌افکنند! (جمله شاهان بندۀ بندۀ خودند / جمله خلقان مردۀ مردۀ خودند)! مولوی در مقام شیخ‌الاسلام شهر، سال‌ها بود که قدرت و شهرتی کلان بهم زده بود؛ همه حتی خود شاه هم از او حساب می‌بردند! حال چگونه می‌توانست در عرض چند دقیقه در مقابل دیدگان حاضران، قافیه را به پیر ببازد و هر چه تا آن زمان اندوخته را به باد دهد!

 

     اما این پوستۀ بیرونی ماجرا بود؛ در زیر این پوسته او دیگر نه قافیه، که در کمال شگفتی، خود را هم باخته بود! آن دو پرسش توفانی براستی کار او را ساخته بودند و حال او داشت در آن حال که آرام‌آرام پیر را در بر می‌گرفت درنوردیده شدن با توفانی غیرمنتظره را تجربه می‌کرد! توفانی که در نهایت به دگرگون گشتن بی‌نظیر او منجر شد و سرانجام از او چیزی ساخت که بخش پیش از آن تحت عنوان «خورشید مولوی» یاد کردیم! آری، «خورشید مولوی» - که حتی شنیدن نامش هم گرمی و انرژی و انگیزه به آدم ارزانی می‌دارد!

 

     آن‌گونه که گفته‌اند چیزی بیش از این میان مولوی و شمس رد و بدل نگشته است. اما برای «اهل حقیقت» همین هم بس است که «در خانه اگر کس است یک حرف بس است»! هر چه بود با همین گفتگوی کوچک بود که مولوی دربست تسلیم شمس شد انگار که بقول خود راهی جز این نداشت:


ای رفیقان راه‌ها را بست یار / آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای / در کف شیر نری خون‌خواره‌ای!

 

     و این البته تنها بیان‌گر آگاهی و اقتدار «شیر شکار» نیست، اینجا به حق باید به احترام شکاری که با یک اشاره می‌توانست شکارچی خویش را از میان بردارد و برنداشت و با کمال میل راضی شد که «خویش» از میان برداشته شود هم همه از سر کلاه برداریم! آری او خود خواست که به دندان تیز شیر شمس سپرده شود تا او هر آن‌طور که می‌خواهدش بدرد، چه به حکم فطرت حق‌جویی که داشت خوب دریافت که این شیر پیر انگار که با او کارها دارد! و همین هم بود.

 

     شمس «استاد درون» بود. با آنکه همه هستی بیرونی‌اش انگار به یک پول سیاه هم نمی‌ارزید اما این «قدرت بینش» بی‌بدیل مولوی بود که تشخیص داد او گرچه از قبیلۀ ناداران است اما هرگز از قماش نادانان نیست! پس به هر سختی که بود از مال و منال و مریدش دل کند و از این میان تنها «خود» را برداشت و همان یک «خود» را هم مشتاقانه تن به تیغ تیز نقادی او سپرد و به این قرار که اکنون همه می‌دانیم سزای اعتمادش را هم دید و چشید! شمس می‌دانست که او آبستن خورشید است پس هر طور که بود - به حکم «رسالت انسانی و اجتماعی» که داشت - خود را به او رساند تا به هر شکل زایش این خورشید را محقق سازد! او نه با بایزید کاری داشت و نه با محمد! اینها بهانه‌ای بود برای درافتادن با «شیخ خوش‌احوالی» که خود نه می‌دید و نه می‌دانست که واجد خورشیدی‌ست بی‌بدیل که از بدحادثه در زیر «دیو ملولی» که سخت بر احوال‌اش حاکم بود مدفون است! پس چارۀ کار را در آن دید که هر دو را بدرد تا که «خورشید مولوی» آزاد شود! دنیا به قدر زایش این خورشید، تا هست مدیون اوست!

پایان بخش سیزدهم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers


Hossein_shiran
OrientalSociology@


برچسب‌ها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, مولوی شمس تبریزی, بایزید بسطامی

[ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]