جامعه‌شناسی شرقی Oriental Sociology

                                  بررسی مسائل اجتماعی ایران و مسائل جامعه‌شناسی

                                      وبسایت حسین شیران - دکترای جامعه‌شناسی

اندر حکايت شرق و غرب

حسین شیران


     در اين رابطه گفته ها و شنيده ها بسيار است از اينرو تنها به بازنويسي حکايتي شفاهي بسنده مي شود به اين اميد که اين تمثيل در ترسيم آن رابطه ي پر رمز و راز کارگر افتد:
آورده اند که روزي ملانصرالدين در اندرون خانه خلوت گزيده بود و با خداي خويش راز و نياز مي کرد. همسايه اش که از پشت بام او را مي پاييد شنيد که ملا طلبکارانه با خدا مي گويد: تو دارا هستي و من ندار! از حال و روز من خبر داري و دستي نمي جنباني! آخر رواست که بعد عمري هنوز محتاج ديناري باشم؟ نه واقعاً رواست؟ ... به جلّ و جلالت سوگند تا هزار دينار تمام وکمال به من عطا نکني دست از طلب ندارم و از جاي خويش نجنبم! به جان عزيزت اگر يک دينار آن هم کم باشد نستانم و بازت دهم! ...
همسايه که اين ماجرا را شنيد في الفور بخانه شد و با 999 دينار برگشت و از باجه کيسه ي دينار به اندرون افکند و به گمان اينکه ملا با خدا عناد کند و کيسه را پس دهد منتظر ماند. اما ملا که باور نداشت به اين زودي دعايش مستجاب شود، شادمان کيسه را برداشت و شمرد؛ 999 
دينار! اندکي تأمل کرد و سپس روي به آسمان کرد و گفت: الحق که شوخ خدايي هستي! با تو چه مي شود کرد! باشد! عجالتاً اين را مي پذيرم تا آن يک دينار را هم برساني!
ملا کيسه را در ميان بست و باز گفت: پس يک دينار طلب من!
آن مرد که اوضاع را چنين ديد سخت برآشفت و زود بر در زد که هاي! کيسه ام را پس بده!
ملا در را گشود: کيستي؟ چه مي خواهي؟ کدام کيسه؟
- کتمان نکن! همان 999 دينار را مي گويم! چه شد! تو که گفتي هزار يکي کم باشد نپذيرم! هان! چه شد دروغ مي گفتي؟
- ياوه نگو مردک! کي گفتم؟ به که گفتم؟
- به خدا ! شنيدم که چه مي گفتي!
- به خدا گفتم به تو چه؟!
- آن کيسه را من انداختم! خدا دينارش کجا بود؟! نکند فکر مي کني در حقت معجزه شده باشد؟!
- مي خواستي نيندازي! ترا چه که بين من و خداي من واسطه مي شوي؟ وانگهي از کجا معلوم؟ شايد هم تو وسيله ي خدا بوده باشي تا دعاي من مستجاب شود! حال اگر نمي خواهي وسيله شوي برو يقه ي خدا را بگير! ترا با من چه کار؟ ها؟ چه مي گويي؟ يک بار هم که دعايمان مستجاب شده تو نمي گذاري مردک؟!
اما مرد دست بردار نبود و داد و بيداد مي کرد که الا بالله يا بايد کيسه را پس دهي و يا به نزد قاضي مي برمت تا او حکم دهد!
ملا که ديد کار به آبروريزي مي کشد اندکي تأمل کرد و گفت: باشد به نزد قاضي مي رويم تا او حکم دهد! اما من لباسم ناجور است و محال است که با آن به پيش قاضي روم!
مرد زود گفت: باشد! باشد! بيا ! لباسمان را عوض مي کنيم. ملا گفت: کفشهايم هم که خودت مي بيني بسيار ناجور است! مرد گفت: آن را هم عوض مي کنيم حال در آي تا برويم. تا خواستند راه بيفتند ملا باز گفت: کو؟
- چه؟ - من پيرمرد را مي خواهي پياده ببري پيش قاضي؟! محال است! - باشد! پياده نمي برمت! گاري ام را هم مي آورم بشرط آنکه ديگر بهانه اي نشنوم!
ملا پذيرفت و هردو نزد قاضي حاضر شدند. مرد ماجرا را به قاضي شرح داد و خواستار بازگرداندن کيسه اش شد. قاضي نگاهي به ملا انداخت که با لباسهاي فاخر، بي آشوب به اظهارات شاکي گوش مي کرد: بسيار خوب! تو چه جوابي داري؟
ملا گفت: اين مرد ژنده پوش هذيان مي گويد جناب قاضي! مرا چه به اين حرفها؟! قطعاً دچار توهم شده است! کيسه که هيچ! اگر از او بپرسي
اين لباس مرا هم از آن خود داند! مرد فرياد زد: چه مي گويي مگر مال من نيست؟! ملا گفت: کفشهايم چطور؟ مرد گفت: آنها هم مال منست! ملا گفت:
ملاحظه فرموديد جناب قاضي! کم مانده است که بگويد آن گاري دم در هم مال من است! مرد فرياد زد: معلوم است آن هم مال من است!
قاضي گفت: بس است! مردک ژنده پوش ترا چه به گاري داشتن؟!

 

 

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
بعد رو به عواملش کرد و گفت: زود او را ببريد حبس و تا عقلش بجا نيامده رهايش نکنيد!
آخر سر قاضي يک دينار به ملا انعام داد که چنين مرد شيادي را به دست قانون سپرده است. ملا دينار را به کف گرفت وگفت: بسيار خوب! حالا شد هزار دينار! خدايا شکر! حالا چه عجله اي بود! کارم در گروي آن يک دينار که نبود!
   


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, ملا نصرالدین

[ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۸ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]