جامعه شناسی شرقی
بخش نهم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 1
حسین شیران
در پاسخ به پرسش هایی که در بخش پیش مطرح شد و یا کلاً هر پرسش دیگری که در ارتباط با چیستی و چگونگی «امر جامعه» و «علم جامعه شناسی» مطرح می شود به باور من هیچ چیز به اندازه ی اتکا و استناد به عنصر سوم یعنی «رابطه» راهگشا و کارساز نمی افتد. دو عنصر دیگر یعنی «انسان» و «ساختار» اگر چه به عنوان اجزای تشکیل دهنده ی جامعه از ارزش و ضرورت و اهمیت بسیار بالایی برخوردار هستند- بخصوص «انسان» که اگر نباشد اساساً از همان ابتدا تحقق چیزی به اسم «جامعه» ناممکن می گردد، اما باید در نظر داشت که این ارزش و ضرورت و اهمیت، همانطور که پیش از این هم گفتیم، تنها به شرط وجود عنصر «رابطه» و در راستای تحقق امر «جامعه» است که عاید آنها می شود، دقیقاً همانطور که آهن و سیمان و حتی خود بنّا تنها در راستای ساخت و ساز یک خانه یا شهر است که اهمیت و ضرورت می یابند و گرنه فارغ از این وجه هیچ کدام فی نفسه واجد آن ارزش و ضرورت و اهمیت نیستند!
ما پیش از این هم در خصوص ارزش و اهمیت و ضرورت عنصر «رابطه» صحبت کردیم و گفتیم که از نقطه نظر جامعه شناسی "«انسان» و «ساختار» به عنوان دو عنصر اصلی و اساسیِ امرِ جامعه چیزی بیش از دو تکه سنگ نیستند اگر که هیچ رابطه ای در میان آنها حاکم نبوده باشد ... (بخش هفتم از این مجموعه نوشتار)"؛ این یعنی ما اساساً و اصولاً به صِرف تجمع انسان ها در یک نقطه «جامعه» یا حتی «اجتماع» نمی گوییم، حتی به صرف تجمیع دو عنصر «انسان» و «ساختار» در کنار یکدیگر هم «اجتماع» یا «جامعه» نمی گوییم؛ ایندو عنصر به قول فلاسفه در بهترین حالت خود تنها اجزای «لازم» برای تحقق امر «جامعه» هستند و نه «کافی»، و مادام که عنصر سوم یعنی «رابطه» در مابینشان جاری نباشد و بدین ترتیب در جریان تحقق امر «جامعه» واقع نشوند هرگز از آن ارزش و اهمیت و ضرورت برخوردار نمی شوند!
و فقط در «تشکیل» و «تحقق» امر «جامعه» نیست که عنصر «رابطه» ضروری می افتد حتی برای «تداوم» و «تکامل» آن هم «رابطه» همچنان یک جزء مهم و ضروری بشمار می رود. در کل حیات یک جامعه را از اول تا آخر باید بسته به عنصر رابطه دانست، در واقع امر هم چنین است: «جامعه زنده به رابطه است» و همانطور که پیش از این گفتیم اگر به هر ترتیب عنصر «رابطه» از بستر جامعه حذف گردد حتی اگر پیشرفته ترین جامعه ی حال حاضر روی زمین هم باشد در آن واحد به گورستانی عظیم تبدیل خواهد شد که در آن با آنکه هم انسان هست و هم ساختار اما چون عملاً هیچ ارتباط مؤثری میان آنها حاکم نیست بی هیچ نشانه ای از حیات اجتماعی هر دو ساکت و راکد در کنار هم افتاده اند! ...
البته اینکه اینجا ما نظر به عناصر تشکیل دهنده ی جامعه مشخصاً از «رابطه ی انسان و ساختار» سخن می گوییم به معنای این نیست که آغاز پیدایش امر جامعه الزاماً از این نوع رابطه است، نه! به واقع امر اینگونه نیست، چون عنصر «ساختار» چیزی نیست که همپای عنصر «انسان» از همان ابتدا وجود داشته باشد بلکه تحققاً در طول زمان، خود از «رابطه» ی دو وجهی «انسان با انسان» و «انسان با طبیعت» است که پدید می آید؛ پس می توان گفت به لحاظ تاریخی این رابطه یعنی رابطه ی "انسان و ساختار" مسبوق بر روابط "انسان و انسان" و "انسان و طبیعت" است، یعنی ابتدا روابط "انسان و انسان" و "انسان و طبیعت" شکل می گیرد و بعد از تکرار بی وقفه ی این دو رابطه آرام آرام نوعاً رابطه ی "انسان و ساختار" در بستر اجتماع پدید می آید و از این طریق زندگی اجتماعی بشر از قوه و قوام لازم برای رشد و تکامل خود برخوردار می شود.
اما فقط این «ساختار» نیست که از بطن «روابط» زاده می شود در واقع امر حتی خود «انسان» هم زاده ی «رابطه» است هم از نقطه نظر مادی و هم از نقطه نظر معنوی؛ به این معنی که هم «ساختار فیزیکی» او از طریق «رابطه» حاصل می شود و هم «ساختار ذهنی- روانی» او؛ از نقطه نظر نخست که قضیه کاملاً مشخص است و من فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد چه خود روشن است که به غیر از آن دو یا چند انسان نخستین که حالا به هر ترتیب بر روی زمین پدیدار گشته اند بقیه ی آدمیان علی العموم نتیجه ی مستقیم «روابط جنسی انسان با انسان» بوده اند و هستند و باز هم خواهند بود. ...
از نقطه نظر دوم هم درک و فهم قضیه چندان دشوار نیست؛ برای تجسم این امر کافی است شما ذهن یک «انسان نوزاد» را با ذهن یک «انسان پیر» و یا چندان فرقی نمی کند ذهن یک «انسان نخستین» را با ذهن یک «انسان امروزی» در قیاس باهم در نظر بگیرید؛ از آنجا که بعید می دانم کسی در این جهان پیدا شود که واجد عقل سلیم باشد اما تفاوتی میان ایندو قائل نشود از پرسش در خصوص بود و نبود تفاوت صرف نظر می کنم و به پرسش دوم می پردازم و آن اینکه به نظر شما تفاوت این اذهان با یکدیگر در چیست؟ به باور من با قدری تأمل به احتمال زیاد به این نتیجه خواهید رسید که این تفاوت نباید در «ساختار طبیعی»شان باشد بلکه هر چه هست در «محتویات درونی»شان است! اما این محتویات چیستند و اساساً چه می توانند باشند جز «انبوهه ای از معانی و مفاهیم» که در طول زمان بواسطه ی سال ها و بلکه قرن ها «تجربه ی روابط زندگی اجتماعی» پدید آمده اند! در اینصورت آیا این خود به بهترین شکل بیانگر تأثیر روابط اجتماعی در انواع گوناگونش بر ساختار ذهنی- روانی افراد نیست؟ ...
گذشته از این، انسان نظر به سیر تکاملی که برایش معین شده است برای آنکه بتواند، باز به قول فلاسفه، از بالقوه به بالفعل برسد یا به بیانی دیگر از «هیکل انسان» به «هیبت انسان» تبدیل شود چاره ای جز این نمی بیند و ندارد که خواه ناخواه از «تنورۀ داغ روابط اجتماعی» عبور کند و این چیزیست که به نحو احسن اجتماع یا جامعه بشری برای او فراهم می سازد. به هر حال انسان آنگاه که در بدو آفرینش بر روی زمین ظاهر شد تفاوت قابل ملاحظه ای با سایر موجودات جز آنکه به هر شکل توانایی بالقوه ی انسان شدن را داشت که نداشت؛ تفاوت این انسان به عنوان موجود دوپای هوشمند اما بی چیز و برهنه و گرسنه ی رها شده در طبیعت بکر و خشن آغاز آفرینش با انسان امروزی که به هر شکل خوب یا بد و یا حق یا ناحق توانسته نه فقط طبیعت که زمین و زمان را به زیر سلطه ی خود در آورد در چه می تواند باشد جز اینکه به یاری عقل و هوشش با در تنیدن در روابط بسیار گسترده و پیچیدۀ زندگی اجتماعی راه درازی را در تاریخ پیش آمده و از این طریق تحققاً توانسته در قالب علم و دانش و صنعت و در کل «فرهنگ و تمدن» تنها بخشی از آن توانایی بالقوه ی انسان شدن خویش را به فعلیت برساند و هنوز البته راه بسیار دراز و دشواری در پیش رو دارد تا مگر به افت و خیز فراوان خود را هر چه بیشتر و بیشتر به قله ی شامخ «انسان حقیقی» که غایت اوست نزدیکتر و نزدیکتر سازد! ...
و این آیا نه به این معناست که حتی «انسان شدن انسان» با عبور از سرزمین «رابطه» ممکن می گردد و اگر که به واقع امر هیچ رابطه ای در میان نباشد نه فقط هیچ بالقوه ای به بالفعل تبدیل نمی شود بلکه سرانجام صاحب هر بالقوه ای دیر یا زود در انفعال محض خود فرو می غلطد و از بین می رود! تصور کنید آن دو یا چند انسان نخستین در آغاز آفرینش به هر دلیل از هم می گریختند و در این دنیای درندشت هر کدام به سویی روان می شدند و خلاصه به هر شکل امکان «رابطه ی انسان با انسان» را منتفی می ساختند، آیا بدین روال اساساً هیچ خانواده یا گروهی که بتواند پایه ی اجتماع و یا در نهایت امر جامعه باشد شکل می گرفت؟ مسلم است که نه! هرگز!
به لحاظ پیدایش، «رابطه ی انسان با انسان» و «رابطه ی انسان با طبیعت» دو «رابطه ی سازنده ی بنیادینی» هستند که بدواً چون تاروپودی محکم و استوار در بستر از پیش ساخته ی هستی گسترده گشته اند و بعد هم یک به یک هر آنچه که اکنون در جامعه شاهد آن هستیم از آن و بر آن تاروپود پدید آمده اند! بی ایندو رابطه هرگز نه «خانه» ای تشکیل می شد و نه «خانواده» ای تا مبتنی بر آن از یکسو گروه و قبیله و قوم و ملت و دولتی پدید آید و از سوی دیگر فرهنگ و تمدنی تا بدین سطح از توسعه و پیشرفت عاید نوع بشر شود! آری! بی ایندو رابطه بی تردید آن یک دو غنچه ی آغازین نشکفته می پژمردند و هرگز نه ما و نه حتی خالق ما شاهد بوستانی به این عظمت نمی بودیم! پس آیا نه اینکه «در این رابطه حکمت ها نهفته است»؟! ...
نتیجه ی این بحث را می توان در یک جمله خلاصه کرد و آن اینکه نه فقط جزئاً دو عنصر «انسان» و «ساختار» بلکه کلاً موجودیتی به اسم «جامعه» با تمام جمعیت و فرهنگ و تمدنش را باید همه محصول عنصر «رابطه» دانست و خود بر این اساس است که من فکر می کنم این عنصر باید بسیار بسیار بیشتر از اینها مورد توجه جامعه شناسان و جامعه اندیشان قرار بگیرد. البته این به این معنا نیست که جامعه شناسان عموماً توجهی به این امر ندارند یا چندان در مبانی فکری خود آن را دخیل نمی دارند؛ نه! بهیچوجه اینگونه نیست! مگر می شود به کار جامعه مشغول بود و دائم از اجتماع بشر گفت اما نسبت به عنصر «رابطه» بی توجه یا کم توجه بود؟ چنین چیزی به فرض محال در ارتباط با هر چیز دیگری هم ممکن باشد دستکم در ارتباط با امر جامعه که خود بنیادش بر روابط جمعی است هرگز ممکن و میسر نخواهد بود! مگر اینکه کسی بخواهد بر پایه ی آب یا حتی باد سازه ای سازد و خورد مردم دهد که آن دیگر حسابش جداست!
چیزی که من می خواهم بگویم بطور مشخص اینست: وقتی همه چیز در «جامعه» حتی خود «انسان» محصول «رابطه» است این اندازه از بها و ارزش و اهمیتی که هم اکنون در جامعه شناسی به عنصر «رابطه» داده می شود هرگز برازنده ی آن نیست! وقتی اساس امر «جامعه» بر «رابطه» است اساس علم «جامعه شناسی» هم باید بر «رابطه» باشد و از این باب است که من فکر می کنم اگر قرار باشد یک چیز و فقط یک چیز در کانون مباحث جامعه شناسی قرار بگیرد و دیگر هیچ، بطور مسلم آن چیز باید عنصر «رابطه» باشد نه «انسان» و نه «ساختار»! و این آن جایگاه واقعی است که به باور من عنصر «رابطه» باید در علم «جامعه شناسی» داشته باشد.
پایان بخش نهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش نهم
آغاز بحث ما در این بخش، پایان بحث ما در بخش پیش خواهد بود؛ ما در آن بخش بطور مشخص از نابسنده بودن تعریف و طرز تلقی های «عرفی» و «قانونی» از پدیدۀ دزدی سخن به میان آوردیم و در این ارتباط به ذکر نکاتی چند پرداختیم تا در پی آن در فرصتی دیگر که هم اکنون فراهم گشته است به شرح دیدگاه جامعه شناختی خود در این خصوص بپردازیم. البته ذکر آن نکات خود تا حدود زیادی حکایت از این دیدگاه داشت، با این حال نظر به اینکه درک مطالب آتی کلاً و جزئاً به درک صحیح این دیدگاه بستگی دارد در این بخش سعی می کنیم به قدر ضرورت به شرح آن بپردازیم.
پیش از هر چیز باید بگویم که این دیدگاه (یعنی دیدگاه جامعه شناختی) اساساً از باب تکمیل و تقویت آن دو دیدگاه (یعنی دیدگاه های عرفی و قانونی) است که مطرح می شود و بهیچوجه هدف از طرح آن، رد یا نقض این دو دیدگاه نیست، چه از نقطه نظر جامعه شناسی مشکل یا مسئلۀ عمده ای که در این تعریف ها و طرز تلقی ها به چشم می خورد بهیچوجه "نادرستی" شان نیست که احیاناً رد و نقضی هم شامل حالشان شود بلکه بطور مشخص "ناهمخوانی" شان با واقع امر است- به این معنی که آنچه از حقیقت امر می نمایند و یا در نظر می گیرند با آنچه که در واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد از همخوانی و همپایی لازم برخوردار نیست و مشخصاً از باب رفع هر چه بیشتر این مسئله است که این دیدگاه (یعنی دیدگاه جامعه شناختی) مطرح می شود.
اما شاید برخی این مسئله (یعنی ناهمخوانی واقعیت با حقیقت) را اساساً یک امر غیرواقعی و زادۀ ذهن مغشوش جامعه شناسان تلقی کنند و از این جهت هر چه در این مورد گفته می شود را بیهوده و بی اساس بدانند! در این خصوص پیش و بیش از هر چیز می توان آنها را- و نه فقط آنها بلکه هر کس دیگر که طالب واقع امر است را، به تجربیات و مشاهدات عینی خویش از وقایع مربوط به این مسئله در جامعه ارجاع داد، چرا که از نقطه نظر جامعه شناسی هیچ چیز به اندازۀ «مشاهده و تجربه» در مطالعۀ علمیِ پدیده های جامعوی- دستکم در مراحل آغازین، به تقریب نگرش ها و تلفیق نقطه نظرات نمی انجامد؛ البته نه هر مشاهده و تجربه ای بلکه مشاهده و تجربۀ آمیخته با «عینیت گرایی» (Objectivism) و فقط با رعایت این اصل است که مشاهده و تجربه مورد تأکید و تأیید علم قرار می گیرد.
«عینیت گرایی» یعنی «مشاهدۀ یک پدیده آنگونه که هست» و نه آنگونه که محقق می خواهد باشد، و این اگر چه به این سادگی ها نیست- بویژه در مسائل انسانی، اما از آنجا که مطمئن ترین راه رسیدن به واقعیت است بر هر پژوهنده ایست اگر که براستی دنبال واقعیت است در هر کجای وادی کنکاش که هست رو به سوی این «واحه» کند و تنها از آن گذر کند و گرنه آنچه در نهایت امر عاید او می شود همیشه با این شائبۀ همراه خواهد بود که رأی شخصی است و تعصب و جانبداری در جای جای آن نهفته است و این در عالم علم هرگز نشانۀ خوبی برای یک پژوهش علمی و پژوهشگر نیست!
البته این اصل (عینیت گرایی) خود بخشی از اصل «واقعیت گرایی» است و این بنوبۀ خود اصلی مهم و اساسی در جامعه شناسی است، آنسان که اگر بخواهیم دو اصل و تنها دو اصل و دیگر هیچ، برای جامعه شناسی و جامعه شناسان ضروری بشماریم بلاتردید یکی به این اصل اشاره می کنیم؛ به بیانی دیگر اگر علم جامعه شناسی را «دو گام» بیشتر نباشد «گام اول» آن «واقعیت گرایی» است که باید قرص و محکم برداشته شود تا هر چه بعد از آن می آید از صلابت لازم برخوردار باشد! بدون این گام، جامعه شناسی را عملاً در مطالعۀ پدیده های مورد علاقه اش هیچ توان پیش رفتی نخواهد بود، احیاناً اگر هم باشد هیچ فایده ای از آن عاید جامعه نخواهد شد! جامعه شناسان در مورد هر چیز هم اختلاف نظر داشته باشند دستکم در این یک مورد همدل و همصدا هستند و از این جهت «واقعیت گرایی توأم با عینیت گرایی» را جزو اصول مسلم خویش می شمارند.
بر این اساس نه فقط مسئلۀ مورد بحث ما بلکه در کل هیچ مسألۀ جامعه شناختی نیست که پایه ای از واقعیت نداشته باشد حتی اگر تماماً در اتاق بسته ای پشت میز کار تدوین شده باشد، چرا که علی الاصول و علی العموم هیچ جامعه شناسی نیست که در طرح و شرح مسائل خویش به آنچه که در واقع امر در جامعه می گذرد نظر نداشته باشد، چه اگر چنین باشد نه او به معنای حقیقی کلمه یک جامعه شناس است و نه آنچه او مطرح می کند یک مسئلۀ جامعه شناختی!
البته این به معنای این نیست که چون جامعه شناسان به واقع امر نظر دارند و یا از واقعیت امر سخن می گویند پس در همه حال هر آنچه آنها می گویند «راست و درست» است و دیگران باید چشم و گوش بسته آن را بپذیرند؛ نه! هرگز اینگونه نیست؛ چون «واقعیت» از نقطه نظر جامعه شناسی هرگز به معنای «راستی و درستی» نیست تا «واقع بینی» هم به معنای دیدن راستی و درستی باشد! «واقعیت» یعنی «هر آنچه به واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد» و «واقع بینی» در بهترین حالت خود یعنی «دیدن این واقعه ها به همانگونه که رخ می دهند»؛ با این حساب «واقع بینی» را باید راست و درست دیدن واقعیت های موجود در جامعه دانست و نه دیدن راستی ها و درستی های موجود در جامعه!
«واقع بینی» به عنوان گام اول جامعه شناسی، در بهترین حالت خود تنها یک اصل است از باب بکار بستن تا در «وهلۀ اول» امکان رسیدن به «واقعیت» برای محقق میسّر شود؛ اما باید دانست که رسیدن به «واقعیت» مادام که راستی و درستی اش معلوم نشده باشد بخودی خود ارزش نیست، از این جهت «واقعیت گرایی» هم بخودی خود ارزش محسوب نمی شود مگر آنکه در راستای مشخص شدن راستی و درستی آنچه خود یافته است بکار بسته شود. اما این امر چگونه محقق می شود؟ یعنی راستی و درستی «وقایع جامعوی» چگونه مشخص می گردد؟ در پاسخ باید گفت این دیگر چیزیست که در «وهلۀ دوم» کار یک جامعه شناس قرار می گیرد و مشخصاً با «گام دوم» جامعه شناسی است که تحقق می یابد.
گام دوم جامعه شناسی چیست؟ گام دوم جامعه شناسی «حقیقت گرایی» است؛ «حقیقت گرایی» چیست؟ «حقیقت گرایی» یعنی گرایش به «حقایق جامعه» هر آنجا که «وقایع» آن مورد مطالعه قرار می گیرد؛ «حقایق جامعه» چیستند؟ «حقایق جامعه» «راستی ها و درستی های مورد قبول جامعه» هستند که افراد جامعه در "پندار، گفتار و کردار"شان همواره باید به آنها توجه داشته باشند. حقایق هر جامعه ای در واقع ملاک عمل در آن جامعه محسوب می شود به این معنی که "پندار، گفتار و کردار" افراد جامعه با آن سنجیده می شود و از این طریق ارزش اجتماعی و جامعوی هر فعل و انفعالی در جامعه تعیین می گردد.
این هر دو اصل یعنی «واقعیت گرایی» و «حقیقت گرایی» بلا استثناء در تمام مطالعات جامعه شناختی باید که بکار بسته شوند، چرا که هیچ پدیدۀ جامعوی نیست که بدون در نظر گرفتن «واقعیت» و «حقیقت» امر قابل طرح و بحث و بررسی باشد، پدیدۀ مورد بحث ما یعنی دزدی هم از این قاعده مستثنی نیست؛ خود اینکه می گوییم از نقطه نظر جامعه شناسی در رابطه با این مسئله میان واقعیت و حقیقت امر ناهمخوانی به چشم می خورد بر پایۀ این اصل است، و گرنه بدون اتکا به دو سوی قضیه چگونه می توان به طرح چنین ادعای گزافی پرداخت؟
شما هم اگر از این دیدگاه به مسئله بنگرید خود به حقیقت این ناهمخوانی پی خواهید برد؛ برای این کار کافی است از یکسو مشاهدات عینی خویش از وقایع مربوط به این امر را با حقایق مربوط به آن یعنی همین تعریف ها و طرزتلقی هایی که از آن موجود است در دو سوی ترازوی تناسب قرار دهید تا خود به چشم خویش ببینید چگونه یک کفه از آن که مربوط به وقایع امر است از سرِ سنگینی کف به زمین می کوبد و کفۀ دیگرش که ازآنِ تعاریف و طرزتلقی های ماست از فرط سادگی و سبکی سر به فلک می ساید! و خود مشاهدۀ عینی این وضعیت است که یک جامعه شناس را به ورود در مسئله وامی دارد!
پایان بخش نهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]

