جامعه شناسی شرقی
بخش پانزدهم: تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود - ۱
حسین شیران
در رابطه با مسألۀ دوم یعنی امکان مرگ یا از رده خارج شدن علمی به اسم جامعه شناسی، حال چه در ارتباط با رشتۀ مطالعات فرهنگی و چه فارغ از آن، در گذر از مباحث مربوط به معنی و مفهوم «مرگ» در وهلۀ اول و بعد معنی و مفهوم «مرگ علم» در وهلۀ دوم، باید گفت چنین چیزی ممکن نیست و یا حداقل به این سادگیها ممکن نخواهد بود! من این را به یک دلیل ساده اما واضح و مبرهن میگویم و آن اینکه: «تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود»! در حدّ و سطح بحث حاضر، مفید و مختصر، این حرف اول و آخر من در این خصوص است و مابقی هر چه که گویم در بند و بسط این یک نکته خواهد بود!
البته باید گفت که این استدلال تنها برای آنها که به پیشفرضهای اساسی بحث قائلاند قانعکننده خواهد بود و گرنه خود روشن است آنها که به هر ترتیب هستبودن جامعه را منکر میشوند (جزء اول استدلال فوق) و یا آنها که هستبودن جامعه را قبول دارند اما به هر دلیل به چیزی به اسم علم جامعه شناسی هیچ اعتقادی ندارند (جزء دوم استدلال فوق) هرگز مخاطب این استدلال نیستند! بدیهیست برای آنکه هیچ اعتقادی به امر جامعه ندارد بخودیخود علم جامعه شناسی هم هیچ محلی از اعراب نخواهد داشت و یا برای آنکه هیچ اعتقادی به اصالت علم جامعه شناسی ندارد صحبت از حیات و ممات آن برایش کم از افسانه نخواهد بود! البته باید گفت که این دسته از افراد در اقلیت محض قرار دارند با این حال اگرکه بخواهیم با آنها به بحث و گفتگو بنشینیم لاجرم باید یک یا چند گام به عقب بازگردیم چرا که محل نزاع با آنها خود یک یا چند مرحله پیشتر از اینها قرار دارد.
اما براستی نه اینجا جای بحث با آنهاست و نه اصلاً مخاطب ما در این بحث آنها هستند! چرا که واقعیت اینست میان ما و آنها بطور قطع بر روی پیشفرضهای اساسی موضوع مورد بحث هیچ توافقی وجود ندارد؛ آنچه در اینجا ناگفته مورد اجماع ماست مشخصاً مورد انکار آنهاست و این خود بنحو اشد جریان بحث میان ما و آنها را دستکم در این مورد بخصوص دچار مشکل میسازد! نباید فراموش کرد که اعم مسائل مورد بحث در حوزۀ عقل و اندیشه مبتنی بر برخی پیشمفروضات بنیادینی صورت میپذیرند که به هر شکل مقبول طرفین (گوینده و شنونده) واقع شدهاند. این پیشمفروضات همیشه بر زبان آورده نمیشوند و گاه از بس عادی انگاشته میشوند فراموش هم میگردند (همچنانکه ما اغلب یادمان میرود قلب تپندهای در درونمان وجود دارد و یکریز میتپد و به ما حیات میبخشد و خود از این طریق است که ما میتوانیم خیل کارهایمان را سروسامان دهیم!) اما در هر صورت چون عنصری اساسی، در ساختمان مباحث مطروحه لحاظ هستند و تنها زمانی ارزش و اهمیت والای آنها برای ما و مباحث ما رو میشود که رسماً مورد انکار واقع میشوند!
به عنوان مثال یک عالم دینی که بر روی منبر میرود و برای خیل مستمعیناش از هر دری سخن میگوید و یا فرقی نمیکند گروهی از علمای دین که گرد هم نشسته و در خصوص موضوعات مختلف باهم مباحثه یا حتی مناظره میکنند همواره یکسری پیشفرضهای اساسی (حالا از اعتقاد به وجود خدا بگیرید تا اعتقاد به دین و پیغمبر و امام و از این قبیل) در اذهانشان لحاظ است- حال چه به تصریح بر زبان بیاورند و چه هرگز نیاورند، و در واقع امر تنها با این اشتراک زمینه و این اتفاقنظر بنیادین است که جریان مباحثات متعدد میان آنها ممکن و میسر میگردد و گرنه چگونه میشد با کسی یا کسانی که هیچ اعتقادی به وجود خدا ندارند نشست و از اوصاف خدا و دین و پیامبر و ذکر و نماز و خمس و زکات گفت!
البته یک عالم دینی باید توان اثبات وجود این پیشفرضها را هم داشته باشد و گرنه یدک کشیدن این عنوان بهیچوجه برایش آن ارزش و اهمیت لازم را همراه نخواهد داشت! همینطور یک جامعهشناس هم باید بدواً توان اثبات پیشفرضهایش از جمله پیشفرض مهم و اساسی وجود امر جامعه را داشته باشد و گرنه خودبخود عنوان دهانگیری که یدک میکشد از معنا و مفهوم و اعتبار لازم ساقط خواهد شد! در این یک مسأله هیچ تردیدی نیست! اما مسأله اینجاست که آن جایی و این هم جایی دارد؛ موضوع مورد بحث ما اینجا مشخصاً امکان یا عدم امکان مرگ جامعه شناسی است؛ در این ارتباط ما وقتی در راستای ردّ این امکان از استدلال سادۀ «تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود» استفاده میکنیم بهیچوجه مخاطب خود را انکارکنندگان امر جامعه یا علم جامعه شناسی نمیدانیم اما انکارکنندگان حیات جامعه شناسی و یا بهتر بگویم قائلین به مرگ جامعه شناسی چرا!
حقیقت اینست که میان این دسته از افراد (قائلین به مرگ جامعه شناسی) و آن دسته از افراد (انکارکنندگان جامعه و جامعهشناسی) از آن جهت که گفتیم خیلی تفاوت وجود دارد چه برخلاف آنها اینها به هر شکل قائل به پیشفرضهای اساسی بحث ما هستند! خود روشن است وقتی اینها بطور مشخص پیرامون «مرگ جامعه شناسی» سخن میگویند یعنی که بطور قطع قبلاً وجود علمی به اسم جامعه شناسی و ذیحیات بودن آن را پذیرفتهاند و گرنه چطور ممکن بود و است در مورد مرگ چیزی صحبت کنند که از اول خود میدانستند نبوده و نیست؟! و صد البته پیشتر از آن لابد پذیرفتهاند که در عالمِ هستی، امری واقعی بنام جامعه بوده و هست که مبتنی بر آن علمی به اسم جامعه شناسی پدید آمده و حیات یافته است که حالا دارند در مورد مرگش سخن میگویند و گرنه آیا امکان داشت بدون اعتقاد به موجود بودن موضوع مورد مطالعۀ یک علم به موجود بودن آن علم اعتقاد داشته باشند و از حیات و مماتش سخن بگویند؟! ...
پایان بخش پانزدهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هشتم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 2
حسین شیران
به واقع امر (من نیز همچون هر کس دیگری) براستی که نمی دانم واپسین دیدگاهی که در این خصوص (یا هر خصوص دیگری) خواهم داشت چه سان خواهد بود و واپسین کلامی که از آن دیدگاه خواهم نوشت چه چیز خواهد بود! و نیز براستی که نمی دانم آنچه در این باره (و یا هر باره ی دیگری) گفته ام و یا می گویم آیا بطور قطع مرا (و یا هر آنکه همراه من است را) به آن نقطه که حالا تصورش را می کنم و تصویرش را می کشم راهنمون خواهد شد یا نه! ...
اما حقیقت اینست در حد سواد و سطح فکری که هم اکنون دارم و از پهنا و بلندای پنجره ای که حال حاضر از آن به موضوع می نگرم از سه عنصر اصلی و اساسی موجود در امر جامعه، نه «انسان» و نه «ساختار» بلکه بطور مشخص عنصر «رابطه» را از تاب و توان لازم برای حل و فصل مسائل خرد و کلان جامعه شناسی برخوردار می بینم و خود از این جهت است که می گویم اگر قرار باشد یک چیز و فقط یک چیز در «کانون مباحث جامعه شناسی» قرار بگیرد آن یک چیز باید و یا بهتر است که عنصر «رابطه» باشد تا عنصر «انسان» و یا «ساختار» و یا هر چیز دیگری!
البته روشن است که این بیان در وهله ی اول در بهترین حالت خود تنها یک عقیده و نظر است و عقاید دیگر بخصوص آنها که قائل به محوریت انسان یا ساختار و یا هر دو یا هیچکدام هستند البته از این حق برخوردارند که به مجادله برخیزند و قاطعانه بپرسند که چرا، چگونه و از چه بابت است که چنین چیزی مطرح می شود؟ مگر عنصر «رابطه» چیست و در قیاس با عناصر انسان و ساختار و یا هر عنصر دیگری از چه ویژگی خاصی برخوردار است که آن را شایسته ی چنین جایگاه شامخی می سازد؟ ...
ما در بخش پیش تا حدی در خصوص ارزش و اهمیت و ضرورت عنصر «رابطه» در تکوین و تداوم و تکامل «امر جامعه» صحبت کردیم، به هر حال این خود می تواند دستکم بخشی از پاسخ پرسش فوق را در برداشته باشد. در بخش دیگرش اینجا ما سعی می کنیم به بحث پیرامون ارزش و اهمیت و ضرورت این عنصر در «علم جامعه شناسی» بپردازیم به این امید که بتوانیم در قیاس با دو رقیب اصلی دیگر یعنی انسان و ساختار، وجه ممتاز و متمایز آن را برای قرار گرفتن در کانون مباحث جامعه شناسی مشخص سازیم.
به هر حال صرفنظر از پرسش فوق، در این تردیدی نیست که اگر این عنصر واقعا از شایستگی لازم برای تصاحب چنین جایگاهی برخوردار بوده باشد در راه دور و درازی که پیش رو دارد باید از پیچ و خم های زیادی بگذرد تا به سر منزل مقصود برسد؛ پیچ و خم هایی که در رأس هر کدامشان سال های سال بلکه قرن هاست پرسش های قدر قلدری جاخوش کرده اند و در همه حال بی هیچ ملاحظه ای بی رحمانه راه را برای عبور هر رهرویی سخت و نفس گیر می سازند! ...
و لابد این را رهروی پابرهنه ی ما که بسی دیرتر از دیگران به راه افتاده است خوب می داند که برای رسیدن به آنجا که در نظر دارد یک به یک باید از پس این پرسش ها برآید و راه خود را به پیش باز کند و گرنه چه دلیلی دارد در این شب تاری که از هر گوشه صدایی به گوش می رسد و برخی از آنها حتی خبر از مرگ موضوع می دهند چنین پیاده به راه افتد و با اشتیاقی وافر رنج راهی دور و دراز را به جان بخرد، بخصوص اگر که بداند به فرجام کار جز آنکه به هر ترتیب به جمع مدعیان ناتوان یک ناتوان دیگر هم بیفزاید هیچ فایده ی دیگری عاید این علم و عالمانش نخواهد کرد! ...
کم و بیش همه می دانیم که جامعه شناسی در این صد و هفتاد هشتاد سالی که از عمر نه چندان بابرکتش می گذرد با مشکلات درونی و بیرونی بسیاری مواجه بوده است و در این مدت جامعه شناسان- از آن متقدمان بگیرید تا این متاخران، هر یک بنوعی فراخور مسائل عصر خویش خواه ناخواه در چالش های خرد و کلانی فرو رفته و با چالشگران قدر قدرتی سر و کله زده اند تا که این کاروان همواره به پا باشد و منزل به منزل به راه پر فراز و نشیب خویش در تاریخ ادامه دهد!
بطور واقع آنگاه که «جامعه شناسی» در نیمه ی اول قرن نوزده در خانواده ی پراولاد علم چشم به جهان گشود در آغاز همچون «نوزادی ناخوانده» با او رفتار شد و چندی به نحو اشد مورد بی مهری اهالی آن خانه و خانواده بخصوص برادر بزرگترش «روانشناسی» واقع شد که خیلی زود منکر اصالت او گشت و علنا علم بودن آنرا به زیر سوال برد! ... امروزه روز هم که می دانید هنوز دوصدسال از عمر این علم نگذشته زمزمه ی مرگ آن از گوشه و کنار به گوش می رسد! ... اگر که انکار موجودیت جامعه شناسی بعنوان یک علم را «بزرگترین مشکل تاریخ جامعه شناسی» بخوانیم که به هر ترتیب تحملش به گرده ی قدرتمند جامعه شناسان متقدم افتاد، این زمزمه ی جوانمرگ شدن جامعه شناسی را هم باید «بزرگترین درد تاریخ جامعه شناسی» بدانیم که حالیا چون خوره بر جان جامعه شناسان معاصر افتاده است!
با اینحال به باور من نه آن و نه این هیچ یک مشکل واقعی این علم نبوده و نیستند؛ اگر چه هر دو، نظر به برخی از مسائل موجود در متن این علم بیان شده اند و یا می شوند اما از این جهت که بن مایه ی شان بیشتر آمیخته با احساس است تا تعقل و تفکر، بطور مسلم در برابر سیر هر چند بطئی این علم کاری از پیش نبرده و باز نخواهند برد و دقیقاً همانگونه که «منکران علم بودن»ِ جامعه شناسی امروز از سر راهش کنار رفته اند فردا «منکران زنده بودن»ِ آن هم خود با مشاهده ی سیر جهنده ی این علم کنار خواهند رفت!
به باور من اکنون جامعه شناسی بطور عمده با دو مسئله ی مهم و اساسی مرتبط بهم روبروست: یکی «عدم یکپارچگی درونی» و دیگری «عدم کاربست بیرونی»؛ در ارتباط با مسئله ی اول می توان گفت اگر چه حالا دیگر کسی از علم نبودن جامعه شناسی سخن به میان نمی آورد و یا اگر هم بیاورد دیگر کسی به آن صورت خریدار این حرفها نیست چون تاریخ تاثیرشان گذشته است، اما واقعیت اینست که این مسئله هنوز بنوعی دیگر گریبانگیر این علم است و همچنان چون دردی نهان هستی آن را از درون و برون می کاهد و این دیگر نه یک افسانه یا یک بیان آمیخته با احساس بلکه خود یک واقعیت مسلم است و چون یک واقعیت مسلم است جبهه گرفتن در برابر آن امری بی فایده خواهد بود، بخصوص آنجا که تنها سلاح موجود برای مقابله سلاح «احساس» بوده باشد!
اگر قدری واقع بینانه با این مسئله برخورد کنیم به واقع امر خواهیم دید که این ایراد بر جامعه شناسی وارد است؛ این علم علیرغم آنکه نزدیک به دو سده از عمرش می گذرد متاسفانه هنوز به بن مایه ی علمی واحدی دست نیافته است و از این جهت منتقدانش پر بیراه نمی گویند آنجا که تحت عنوان ایذایی «علم چندپاره» یا «پاره پاره» از آن یاد می کنند! با این عنوان اگر چه علم بودن جامعه شناسی بنوعی مورد تایید واقع می گردد اما صفتی که به آن افزوده می شود حکایت از این دارد که این علم عملا برای آنکه به یک علم تمام عیار تبدیل شود هنوز با مشکلاتی خاص روبروست!
حالیا تصویری که ما از علم جامعه شناسی در ذهن داریم در بهترین حالت خویش چیزی بیش از یک «قفسه ی کتاب چند لایه» نیست که هر لایه از آن با نام یک مکتب یا نظریه ی جامعه شناختی خاصی آراسته شده است و جالب اینکه هر لایه اصول و مبانی و حتی خوانندگان و طرفداران خاص خودش را داراست و از این جهت تا حدی مستقل از لایه های دیگر به رشد و توسعه ی خویش می کوشد! حالا اگر قضیه به اینجا ختم می شد دردی نبود چرا که می توانستیم بگوییم این وضعیت گذراست و چندی بعد با بهم پیوستن این لایه ها سرانجام جامعه شناسی هیبت یکپارچه ی خود را بازخواهد یافت و یا حداقل ادعا می کردیم این چند لایگی برای علمی که موضوع مورد مطالعه اش یعنی جامعه خود لایه لایه است امری طبیعی است و هیچ مشکل خاصی پدید نمی آورد! ...
اما مسئله اینجاست که برخی از این لایه ها یا بهتر بگوییم «پاره های تن علم جامعه شناسی» نظر به اصول و مبانیِ تقریبا آشتی ناپذیری که هر یک برای خود اتخاذ کرده اند چندان با هم سازگار نمی نمایند و از این جهت متاسفانه یکپارچه کردن آنها با این وضع اگر نه غیرممکن دستکم بسیار دشوار می نماید! و این آن درد دیرینی است که در این سال های دراز همواره قرین جان جامعه شناسی بوده و همچنان هم است و همین درد بوده است که در طول این دوران، هم رسیدن به یک «انسجام درونی» را برای جامعه شناسی و جامعه شناسان در حد یک آرزو باقی گذاشته است (مسئله ی اول) و هم اینکه «کاربست جامعوی» آن را تا حد اقل پایین آورده است (مسئله ی دوم)؛ حق هم همینست، چگونه می توان از کسی یا چیزی که خود از ناسازمانی و ناسازوارگی رنج می برد انتظار نظم و نظام و سازمان داشت؟!
پایان بخش دهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش نهم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 1
حسین شیران
در پاسخ به پرسش هایی که در بخش پیش مطرح شد و یا کلاً هر پرسش دیگری که در ارتباط با چیستی و چگونگی «امر جامعه» و «علم جامعه شناسی» مطرح می شود به باور من هیچ چیز به اندازه ی اتکا و استناد به عنصر سوم یعنی «رابطه» راهگشا و کارساز نمی افتد. دو عنصر دیگر یعنی «انسان» و «ساختار» اگر چه به عنوان اجزای تشکیل دهنده ی جامعه از ارزش و ضرورت و اهمیت بسیار بالایی برخوردار هستند- بخصوص «انسان» که اگر نباشد اساساً از همان ابتدا تحقق چیزی به اسم «جامعه» ناممکن می گردد، اما باید در نظر داشت که این ارزش و ضرورت و اهمیت، همانطور که پیش از این هم گفتیم، تنها به شرط وجود عنصر «رابطه» و در راستای تحقق امر «جامعه» است که عاید آنها می شود، دقیقاً همانطور که آهن و سیمان و حتی خود بنّا تنها در راستای ساخت و ساز یک خانه یا شهر است که اهمیت و ضرورت می یابند و گرنه فارغ از این وجه هیچ کدام فی نفسه واجد آن ارزش و ضرورت و اهمیت نیستند!
ما پیش از این هم در خصوص ارزش و اهمیت و ضرورت عنصر «رابطه» صحبت کردیم و گفتیم که از نقطه نظر جامعه شناسی "«انسان» و «ساختار» به عنوان دو عنصر اصلی و اساسیِ امرِ جامعه چیزی بیش از دو تکه سنگ نیستند اگر که هیچ رابطه ای در میان آنها حاکم نبوده باشد ... (بخش هفتم از این مجموعه نوشتار)"؛ این یعنی ما اساساً و اصولاً به صِرف تجمع انسان ها در یک نقطه «جامعه» یا حتی «اجتماع» نمی گوییم، حتی به صرف تجمیع دو عنصر «انسان» و «ساختار» در کنار یکدیگر هم «اجتماع» یا «جامعه» نمی گوییم؛ ایندو عنصر به قول فلاسفه در بهترین حالت خود تنها اجزای «لازم» برای تحقق امر «جامعه» هستند و نه «کافی»، و مادام که عنصر سوم یعنی «رابطه» در مابینشان جاری نباشد و بدین ترتیب در جریان تحقق امر «جامعه» واقع نشوند هرگز از آن ارزش و اهمیت و ضرورت برخوردار نمی شوند!
و فقط در «تشکیل» و «تحقق» امر «جامعه» نیست که عنصر «رابطه» ضروری می افتد حتی برای «تداوم» و «تکامل» آن هم «رابطه» همچنان یک جزء مهم و ضروری بشمار می رود. در کل حیات یک جامعه را از اول تا آخر باید بسته به عنصر رابطه دانست، در واقع امر هم چنین است: «جامعه زنده به رابطه است» و همانطور که پیش از این گفتیم اگر به هر ترتیب عنصر «رابطه» از بستر جامعه حذف گردد حتی اگر پیشرفته ترین جامعه ی حال حاضر روی زمین هم باشد در آن واحد به گورستانی عظیم تبدیل خواهد شد که در آن با آنکه هم انسان هست و هم ساختار اما چون عملاً هیچ ارتباط مؤثری میان آنها حاکم نیست بی هیچ نشانه ای از حیات اجتماعی هر دو ساکت و راکد در کنار هم افتاده اند! ...
البته اینکه اینجا ما نظر به عناصر تشکیل دهنده ی جامعه مشخصاً از «رابطه ی انسان و ساختار» سخن می گوییم به معنای این نیست که آغاز پیدایش امر جامعه الزاماً از این نوع رابطه است، نه! به واقع امر اینگونه نیست، چون عنصر «ساختار» چیزی نیست که همپای عنصر «انسان» از همان ابتدا وجود داشته باشد بلکه تحققاً در طول زمان، خود از «رابطه» ی دو وجهی «انسان با انسان» و «انسان با طبیعت» است که پدید می آید؛ پس می توان گفت به لحاظ تاریخی این رابطه یعنی رابطه ی "انسان و ساختار" مسبوق بر روابط "انسان و انسان" و "انسان و طبیعت" است، یعنی ابتدا روابط "انسان و انسان" و "انسان و طبیعت" شکل می گیرد و بعد از تکرار بی وقفه ی این دو رابطه آرام آرام نوعاً رابطه ی "انسان و ساختار" در بستر اجتماع پدید می آید و از این طریق زندگی اجتماعی بشر از قوه و قوام لازم برای رشد و تکامل خود برخوردار می شود.
اما فقط این «ساختار» نیست که از بطن «روابط» زاده می شود در واقع امر حتی خود «انسان» هم زاده ی «رابطه» است هم از نقطه نظر مادی و هم از نقطه نظر معنوی؛ به این معنی که هم «ساختار فیزیکی» او از طریق «رابطه» حاصل می شود و هم «ساختار ذهنی- روانی» او؛ از نقطه نظر نخست که قضیه کاملاً مشخص است و من فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد چه خود روشن است که به غیر از آن دو یا چند انسان نخستین که حالا به هر ترتیب بر روی زمین پدیدار گشته اند بقیه ی آدمیان علی العموم نتیجه ی مستقیم «روابط جنسی انسان با انسان» بوده اند و هستند و باز هم خواهند بود. ...
از نقطه نظر دوم هم درک و فهم قضیه چندان دشوار نیست؛ برای تجسم این امر کافی است شما ذهن یک «انسان نوزاد» را با ذهن یک «انسان پیر» و یا چندان فرقی نمی کند ذهن یک «انسان نخستین» را با ذهن یک «انسان امروزی» در قیاس باهم در نظر بگیرید؛ از آنجا که بعید می دانم کسی در این جهان پیدا شود که واجد عقل سلیم باشد اما تفاوتی میان ایندو قائل نشود از پرسش در خصوص بود و نبود تفاوت صرف نظر می کنم و به پرسش دوم می پردازم و آن اینکه به نظر شما تفاوت این اذهان با یکدیگر در چیست؟ به باور من با قدری تأمل به احتمال زیاد به این نتیجه خواهید رسید که این تفاوت نباید در «ساختار طبیعی»شان باشد بلکه هر چه هست در «محتویات درونی»شان است! اما این محتویات چیستند و اساساً چه می توانند باشند جز «انبوهه ای از معانی و مفاهیم» که در طول زمان بواسطه ی سال ها و بلکه قرن ها «تجربه ی روابط زندگی اجتماعی» پدید آمده اند! در اینصورت آیا این خود به بهترین شکل بیانگر تأثیر روابط اجتماعی در انواع گوناگونش بر ساختار ذهنی- روانی افراد نیست؟ ...
گذشته از این، انسان نظر به سیر تکاملی که برایش معین شده است برای آنکه بتواند، باز به قول فلاسفه، از بالقوه به بالفعل برسد یا به بیانی دیگر از «هیکل انسان» به «هیبت انسان» تبدیل شود چاره ای جز این نمی بیند و ندارد که خواه ناخواه از «تنورۀ داغ روابط اجتماعی» عبور کند و این چیزیست که به نحو احسن اجتماع یا جامعه بشری برای او فراهم می سازد. به هر حال انسان آنگاه که در بدو آفرینش بر روی زمین ظاهر شد تفاوت قابل ملاحظه ای با سایر موجودات جز آنکه به هر شکل توانایی بالقوه ی انسان شدن را داشت که نداشت؛ تفاوت این انسان به عنوان موجود دوپای هوشمند اما بی چیز و برهنه و گرسنه ی رها شده در طبیعت بکر و خشن آغاز آفرینش با انسان امروزی که به هر شکل خوب یا بد و یا حق یا ناحق توانسته نه فقط طبیعت که زمین و زمان را به زیر سلطه ی خود در آورد در چه می تواند باشد جز اینکه به یاری عقل و هوشش با در تنیدن در روابط بسیار گسترده و پیچیدۀ زندگی اجتماعی راه درازی را در تاریخ پیش آمده و از این طریق تحققاً توانسته در قالب علم و دانش و صنعت و در کل «فرهنگ و تمدن» تنها بخشی از آن توانایی بالقوه ی انسان شدن خویش را به فعلیت برساند و هنوز البته راه بسیار دراز و دشواری در پیش رو دارد تا مگر به افت و خیز فراوان خود را هر چه بیشتر و بیشتر به قله ی شامخ «انسان حقیقی» که غایت اوست نزدیکتر و نزدیکتر سازد! ...
و این آیا نه به این معناست که حتی «انسان شدن انسان» با عبور از سرزمین «رابطه» ممکن می گردد و اگر که به واقع امر هیچ رابطه ای در میان نباشد نه فقط هیچ بالقوه ای به بالفعل تبدیل نمی شود بلکه سرانجام صاحب هر بالقوه ای دیر یا زود در انفعال محض خود فرو می غلطد و از بین می رود! تصور کنید آن دو یا چند انسان نخستین در آغاز آفرینش به هر دلیل از هم می گریختند و در این دنیای درندشت هر کدام به سویی روان می شدند و خلاصه به هر شکل امکان «رابطه ی انسان با انسان» را منتفی می ساختند، آیا بدین روال اساساً هیچ خانواده یا گروهی که بتواند پایه ی اجتماع و یا در نهایت امر جامعه باشد شکل می گرفت؟ مسلم است که نه! هرگز!
به لحاظ پیدایش، «رابطه ی انسان با انسان» و «رابطه ی انسان با طبیعت» دو «رابطه ی سازنده ی بنیادینی» هستند که بدواً چون تاروپودی محکم و استوار در بستر از پیش ساخته ی هستی گسترده گشته اند و بعد هم یک به یک هر آنچه که اکنون در جامعه شاهد آن هستیم از آن و بر آن تاروپود پدید آمده اند! بی ایندو رابطه هرگز نه «خانه» ای تشکیل می شد و نه «خانواده» ای تا مبتنی بر آن از یکسو گروه و قبیله و قوم و ملت و دولتی پدید آید و از سوی دیگر فرهنگ و تمدنی تا بدین سطح از توسعه و پیشرفت عاید نوع بشر شود! آری! بی ایندو رابطه بی تردید آن یک دو غنچه ی آغازین نشکفته می پژمردند و هرگز نه ما و نه حتی خالق ما شاهد بوستانی به این عظمت نمی بودیم! پس آیا نه اینکه «در این رابطه حکمت ها نهفته است»؟! ...
نتیجه ی این بحث را می توان در یک جمله خلاصه کرد و آن اینکه نه فقط جزئاً دو عنصر «انسان» و «ساختار» بلکه کلاً موجودیتی به اسم «جامعه» با تمام جمعیت و فرهنگ و تمدنش را باید همه محصول عنصر «رابطه» دانست و خود بر این اساس است که من فکر می کنم این عنصر باید بسیار بسیار بیشتر از اینها مورد توجه جامعه شناسان و جامعه اندیشان قرار بگیرد. البته این به این معنا نیست که جامعه شناسان عموماً توجهی به این امر ندارند یا چندان در مبانی فکری خود آن را دخیل نمی دارند؛ نه! بهیچوجه اینگونه نیست! مگر می شود به کار جامعه مشغول بود و دائم از اجتماع بشر گفت اما نسبت به عنصر «رابطه» بی توجه یا کم توجه بود؟ چنین چیزی به فرض محال در ارتباط با هر چیز دیگری هم ممکن باشد دستکم در ارتباط با امر جامعه که خود بنیادش بر روابط جمعی است هرگز ممکن و میسر نخواهد بود! مگر اینکه کسی بخواهد بر پایه ی آب یا حتی باد سازه ای سازد و خورد مردم دهد که آن دیگر حسابش جداست!
چیزی که من می خواهم بگویم بطور مشخص اینست: وقتی همه چیز در «جامعه» حتی خود «انسان» محصول «رابطه» است این اندازه از بها و ارزش و اهمیتی که هم اکنون در جامعه شناسی به عنصر «رابطه» داده می شود هرگز برازنده ی آن نیست! وقتی اساس امر «جامعه» بر «رابطه» است اساس علم «جامعه شناسی» هم باید بر «رابطه» باشد و از این باب است که من فکر می کنم اگر قرار باشد یک چیز و فقط یک چیز در کانون مباحث جامعه شناسی قرار بگیرد و دیگر هیچ، بطور مسلم آن چیز باید عنصر «رابطه» باشد نه «انسان» و نه «ساختار»! و این آن جایگاه واقعی است که به باور من عنصر «رابطه» باید در علم «جامعه شناسی» داشته باشد.
پایان بخش نهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هشتم: انسان، ساختار و جامعه 3
حسین شیران
با افزودن عنصر سوم یعنی «رابطه» به دو عنصر قبلی یعنی «انسان» و «ساختار»، با نظر به واقعیت امر، حالا دیگر تا حدود زیادی می توان گفت که جمع عناصر لازم برای تعریف یا همان بیان حقیقت امر «جامعه» تکمیل گردیده است، چرا که از نقطه نظر کلی شاید دیگر نتوان یافت چیزی که در واقعیت امر جامعه موجود باشد اما بنوعی مشمول این سه نوع عنصر اصلی و اساسی نبوده نباشد؛ با این حساب ما دیگر باید بتوانیم، دستکم در سطح بحث حاضر، پرده از حقیقت امر «جامعه» برداریم تا هر چه بیشتر راه برای تعریف یا بیان حقیقت علم «جامعه شناسی» هموارتر گردد.
در این راستا با استناد به سه عنصر فوق و جمیع مباحثی که تا این لحظه از نظر گذشت در قالب یک بیان کلی می توان «جامعه» را «کلّیتی متشکل از انسان و ساختار و روابط میان آنها» در نظر گرفت؛ با این بیان، تعریف یا همان حقیقت علم جامعه شناسی هم خود مشخص می شود، چه اگر «جامعه» کلّیتی متشکل از انسان و ساختار و روابط میان آنها باشد طبعاً «جامعه شناسی» هم چیزی جز علم مطالعۀ این کلّیت یا به بیانی مبسوط تر «مطالعۀ انسان و ساختار و روابط میان آنها» نخواهد بود. بطور مشخص این آن نتیجۀ روشنی است که تا بدین لحظه از این بحث می توان گرفت.
اما آیا حقیقت امر «جامعه» و نیز علم «جامعه شناسی» براستی همینست و جز این نیست که ما اینجا به بیان آن پرداختیم؟ یعنی جامعه جز «کلی متشکل از انسان، ساختار و روابط میان آنها» نیست و همینطور جامعه شناسی هم جز «علم مطالعۀ انسان و ساختار و روابط میان آنها» نیست؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که هنوز زود است در مورد قطعی بودن یا نبودن این دو بیان گفتگو کنیم؛ با این دو بیان اگر چه بحث ما به نتیجۀ روشنی می رسد اما همانطور که در ادامه خواهیم دید همین نتیجه خواه ناخواه ما را به سمت و سوی مسائل و مباحث حساس تر و پیچیده تری سوق می دهد که اگر نه حالا اما بالاخره باید یک به یک با آنها روبرو شویم و از این طریق در عین حال که قوّت اندیشۀ شرقی خود را محک می زنیم خود را هر چه بیشتر و بیشتر به واقعیت و حقیقت امر نزدیکتر سازیم؛ پس این نه فقط پایان کار ما که تازه آغاز کار ماست!
البته این بمعنای وعدۀ نانوشتۀ ما برای رسیدن به قطعیت در پایان کار نیست؛ بطور مشخص ما حتی در پایان هم سخنی از قطعیت به میان نخواهیم آورد چرا که سخن گفتن از قطعیت بویژه در حوزۀ علم را اصلاً و اساساً صحیح نمی دانیم؛ وقتی «حقایق امور» عموماً از نظرها پنهان هستند1 لاجرم هر آنچه که در ارتباط با آنها بیان می گردد نسبی و بدور از قطعیت خواهد بود، مگر اینکه تنها به «وقایع امور» بپردازیم که این هم، همانطور که همه می دانیم، بدون استناد به «حقایق» هیچ بری برای بشریت در بر نداشته و باز هم نخواهد داشت! در این یک نکته هیچ تردیدی نیست؛ اما این «از نظر پنهان بودن» در پیش چشم و پای پژوهشگران هرگز دلیل تنومندی نبوده و نیست و نخواهد بود تا از یافتن حقایق امور عالم ناامید شوند و منفعلانه دست روی دست بگذارند، از قضا مشخصاً این خود «در نهان بودن» است که مایۀ انگیزش هر پژوهشگری می شود تا تمام تلاش خود را مصروف آن سازد که خود را تا آنجا که می شود به حقیقت هر امری نزدیکتر و نزدیکتر سازد و این البته شامل حال ما هم می شود! ...
پس ما بی آنکه دو یافتۀ خود را قطعی تلقی کنیم به اقتضای بحث به آن دو استناد می کنیم و پیش می رویم. با طرح این دو نکته، همانطور که گفتیم، مسائل خرد و کلانی پیش پای ما سبز می شوند که برای راه یافتن به سوی حقیقت باید یک به یک از دل- و نه از کنار، آنها بگذریم؛ بطور کل در ارتباط با بیان نخست می توان پرسید اگر که به ترکیب دو عنصر انسان و ساختار است که جامعه گفته می شود تقریباً از همان آغاز تاریخ بشریت این ترکیب کم و بیش وجود داشته است، پس چرا جامعه شناسی آنرا پدیده ای نوظهور تلقی می کند و از این طریق بنوعی نوظهور بودن خود را هم توجیه می کند؟ ...
و اگر که به فرض حق با جامعه شناسی باشد و جامعه پدیده ای نوظهور باشد باید مشخص گردد که کی و کجا و چگونه و با پا در میانی چه عامل یا عواملی این پدیده از پدیدۀ ماقبل خود که غالباً «اجتماع» نامیده می شود تمایز و تشخص یافته است؟ ... و اگر در شرح مسائل فوق به نقش اصلی و اساسی عنصر رابطه نظر داشته باشیم و اجتماع و حتی جامعه را همانطور که پیشتر هم اشاره کردیم برآمده از عنصر رابطه دانیم باید توضیح دهیم که اساساً چگونه چنین چیزی اتفاق می افتد و مشخصاً از روابط میان دو یا چند نفر نخستین، نطفۀ اجتماع بربسته و پایۀ جامعه برنهاده می شود؟ ...
و در ارتباط با بیان دوم می توان پرسید اگر که جامعه شناسی به استناد بیان نخست (تعریف جامعه)، علم مطالعۀ انسان و ساختار و روابط میان آنها باشد آیا بدین قرار بشر را به هیچ علم دیگری جز این جامعه شناسی نیاز می افتد؟! و اساساً در اجتماع بشری هیچ چیز دیگری باقی می ماند که موضوع مطالعۀ علوم دیگر واقع گردد؟ ...
نظر به بیان فوق یک جامعه شناس که داعیۀ شناختن امر جامعه را دارد اگر که می خواهد به یک شناخت جامعی از متعلّق علم خود یعنی جامعه دست یابد لاجرم باید هم به مطالعۀ انسان بپردازد و هم به مطالعۀ ساختارهای موجود در جامعه و هم مطالعۀ روابط آنها با یکدیگر و نیز با کلیت امر جامعه؛ به بیانی دیگر هم «انسان شناس» باشد هم «ساختارشناس» و هم «ارتباط شناس»! اما «انسان» به عنوان عنصر اصلی جامعۀ بشری و حتی هستی، خود از پیچیده ترین مباحث عالم است تا آنجا که در فلسفه خود «عالم اصغر» نامیده می شود و «ساختار» مضاف بر پیچیده بودن از تنوع بالایی هم برخوردار است آنسان که حالیا تقریباً هر نوعی از آن توسط علم مشخصی از علوم موجود مورد مطالعه قرار می گیرد؛ مطالعۀ عنصر سوم یعنی «روابط» میان اینها با یکدیگر و با کلیت جامعه هم کمّاً و کیفاً در پیچیده و دشوار بودن هیچ دست کمی از مطالعۀ دو عنصر قبلی ندارد! آیا مبتنی بر بیان فوق مطالعۀ همۀ اینها به عهدۀ جامعه شناسی است؟
اگر آری، جامعه شناسی چگونه و به چه ترتیبی می تواند از پس وظیفه ای به این سنگینی برآید؟ و اساساً چه اجبار و چه اضطراری بر این امر بوده و است؟ و مهمتر از همه تکلیف علوم دیگر که بسی پیشتر و بیشتر از جامعه شناسی عهده دار شناخت عالم بیرون و درون بوده و هستند چه می شود؟ ... و اگر نه، وظیفۀ جامعه شناسی در این میان چیست؟ به عنوان یک علم نوپا مطالعۀ چه بخش مشخصی از این موضوعات به عهدۀ آن و چه بخش مشخصی به عهدۀ علوم دیگر است؟ و اصولاً رابطۀ جامعه شناسی با علوم دیگر چگونه و بر چه اساسی تعیین و تکلیف می شود و یا باید بشود؟ ...
اینها و بسی بیش از اینها آن سؤالات کلی و اساسی هستند که با دو بیان فوق از جامعه و جامعه شناسی مطرح می شوند و ما اگر که رهرو این راه دراز هستیم به هر شکل ممکن باید پاسخی برای آنها ارائه دهیم.
پینوشت:
1- به اینجا که می رسم به یاد آن گفتۀ «سنت اگزوپری» در کتاب کوچک اما بسیار تأثیرگذار و معروفش «شازده کوچولو» می افتم، آنجا که از زبان روباه به شازده می گوید: «راز من بسیار ساده است؛ بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید؛ آنچه اصل است از دیده پنهان است!».
پایان بخش هشتم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هفتم: انسان، ساختار و جامعه ۲
حسین شیران
نظر به مباحث پیشین اکنون بر ما روشن شده است که «جامعه واحدیست متشکل از انسان و ساختار»؛ با این حساب می توان گفت که ما هرگاه دو عنصر انسان و ساختار را در کنار هم داشته باشیم می توانیم بگوییم موجودیت امر جامعه را در پیش رو داریم. اما این بیان بمنزلۀ تعریف جامعه نیست، اگر هم باشد تعریف نهایی آن نیست، چرا که گزارۀ «انسان + ساختار = جامعه» اگر چه عاری از حقیقت نیست اما بیانگر تمام حقیقت امر جامعه هم نیست، همانطور که «دانه + خاک» بیانگر تمام حقیقت یک درخت نیست. بطور مشخص در این میان بحث توسعه و تکامل و از قوه به فعل رسیدن مطرح است که ما البته در نوشتارهای بعدی بدان خواهیم پرداخت.
در کل، شناخت حاصل از بیان فوق بسیار ظاهرگراست چرا که در بهترین حالت تنها تصویری ایستانگر (Static) از جامعه را به نمایش میگذارد که در آن در برهه ای از زمان که تحققاً موجودیت امر جامعه را در پیش رو و یا تصویری روشن از آن را در ذهن داریم، با دیدی عینیت گرا فقط مصالح مشهود در آن مورد استناد واقع می شود؛ در حالیکه همه می دانیم این جامعه که می گوییم اگر چه برساخته از عناصر عینی است اما خود به آن صورت موجودیتی عینی ندارد که با انگشت قابل اشاره و با چشم قابل دیدن باشد؛ ضمن اینکه عناصر عینی آن (یعنی انسان و ساختار) هم به نحوی بارز خود واجد ابعاد غیرعینی هستند و حتی عنصر ساختار علاوه بر ابعاد، انواع غیرعینی هم دارد (همچون فرهنگ)؛ بر این اساس بدیهی است که تعریف یا بیان حقیقت جامعه با اتکای صرف به عناصر عینی چندان مثمر ثمر نخواهد برد چرا که مسلماً جامعه و یا هر چیز دیگری تنها در آنچه دیده می شود خلاصه نمی شود.
به ساده ترین بیان ممکن می توان گفت آنچه در این میان نادیده انگاشته شده است عنصر «رابطه» است؛ «رابطه» یک امر واقعی و اساسی در موجودیت امر جامعه است، همچون خود انسان و ساختار، و همانطور که بی وجود ایندو تحقق جامعه ممکن نیست بی وجود رابطه هم ممکن نیست؛ ما در نوشتار قبل در بحث جامعه منهای عناصر سازنده اش ذهناً برای تصور حالت «ساختار بدون انسان»، یک «کشور آباد بی آدمی» را تجسم کردیم و برای تصور حالت «انسان بدون ساختار» هم یک «بیابان برهوت لبریز از آدمی» را؛ و حال در این بحث می گوییم که حالت «انسان و ساختار بدون رابطه» و یا کلاً «جامعه بی رابطه» به «گورستان» بزرگی می ماند که در آن با آنکه هم انسان هست (البته انسان مرده؛ از نظر اجتماعی هم انسان بی تعامل انسان مرده محسوب می شود) و هم ساختار اما عملاً هیچ ارتباط و تعاملی میان ایندو برقرار نیست! ...
و در حقیقت امر، انسان و ساختار به عنوان دو عنصر اصلی و اساسی امر جامعه چیزی بیش از دو تکه سنگ نیستند اگر که هیچ رابطه ای در میان آنها حاکم نبوده باشد؛ و اساساً بی وجود رابطه هیچ ساختاری بوجود نمی آید تا مبتنی بر آن اجتماع و در نهایت جامعۀ بشری شکل بگیرد! و تنها این ساختار نیست که از بطن روابط زاده می شود حتی خود انسان هم برای رسیدن به معنای حقیقی خویش راهی جز درتنیدن در روابط بی پایان ندارد؛ بر این اساس در یک کلام می توان گفت «جامعه و هر چه در آنست همه محصول رابطه است» و این به حد اعلای خویش بیانگر ارزش و اهمیت عنصر رابطه در جامعه و جامعه شناسی است.
اکنون بر ماست اگر که در پی تعریف راستینی از حقیقت امر جامعه هستیم به دو عنصر قبلی «انسان» و «ساختار» عنصر «رابطه» را هم بیفزاییم؛ هر چه هست در واقع امر با این سه عنصر اصلی است که اجتماع بشری به هر کم و کیفی شکل می گیرد و توسعه و تکامل پیدا می کند و در نهایت به هیبت جامعه در می آید. اما چگونه و از چه طریق این مهم محقق می شود؟ چگونه انسان، ساختار و اجتماع و جامعۀ بشری همه از بطن روابط اجتماعی زاده می شوند و باز با رابطه رشد می کنند و با رابطه توسعه پیدا می کنند و با رابطه هم به سمت کمال حقیقی خویش سوق پیدا می کنند؟ این آن پرسش عظیمی است که ما در ادامۀ بحث خویش ناگزیر از پاسخ دادن به آن هستیم!
پایان بخش هفتم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش ششم: انسان، ساختار و جامعه ۱
حسین شیران
ما در بخش قبل با نظر به واقعیت امر، انسان و ساختار را دو عنصر اصلی و اساسی جامعه یافتیم و بر این مبنا گفتیم به همین گونه که در عالم واقع این دو عنصر در بنای جامعه نقش کلیدی دارند در تعریف یا بیان حقیقت آن هم باید واجد نقش باشند. با این حساب تا بدین حد از بحث، ضرورت وجودی انسان و ساختار در امر جامعه بر ما معلوم شده است؛ اما از آنجا که بحث بر روی ضرورت خود یک ضرورت به شمار می رود ما پیش از آنکه با اتکاء به ایندو جزء، مبحث تعریف جامعه را پی بگیریم اینجا و در این بخش قدری بیشتر بر روی این وجه ضرورت درنگ می کنیم.
کلیت مسئله ای که می خواهیم رویش بحث کنیم اینست: انسان و ساختار دو جزء ضروری جامعه هستند و اساساً بدون استناد به این دو، نه در عالم واقع و نه در عالم ذهن هرگز نمی توانیم تصویری روشن از امر جامعه داشته باشیم. برای درک حقیقت این مسئله کافی است تصویری از یک جامعۀ واقعی با توده ای از انسان ها و انواع مختلفی از ساختارهایش را در نظر داشته باشید و بعد به ترتیب بود و نبود هر عنصر را در آن مورد ارزیابی قرار بدهید.
در وهلۀ اول، از این تصویر بطور همزمان هر دو عنصر انسان و ساختار را حذف کنید؛ آیا دیگر از آن چیزی باقی می ماند که اطلاق واژۀ جامعه بر آن ممکن و یا مجاز باشد؟ پاسخ کاملاً روشن است؛ جامعه منهای انسان و ساختار برابر است با هیچ! همچنانکه بیست منهای ده و ده برابر است با صفر. در وهلۀ دوم به ترتیب یکی از این دو عنصر را حذف و دیگری را حفظ کنید؛ با حذف عنصر انسان از جامعه بی گمان با انباشته ای از ساختارها روبرو خواهید شد که به هر حال اطلاق واژۀ جامعه را بر آن روا نخواهید دانست؛ مطمئن باشید نه فقط شما بلکه هیچ کس دیگری هم در وصف تصویر یا فضای فاقد انسان از واژۀ جامعه استفاده نخواهد کرد۱. ...
و بعد با حذف عنصر ساختار از جامعه هم حجم عظیمی از انسان ها روی دست تان باقی خواهد ماند که بسته به تعداد و نوع ارتباط و نوع اشتراکشان، هر عنوانی اعم از جماعت و توده و یا حتی امت هم که به آن بدهید باز اینجا هم از کاربرد واژۀ جامعه معذور خواهید بود؛ چه همانطور که قبلاً هم گفتیم عنوان جامعه صرفاً به تجمع انسان ها در یک نقطه یا فضا تعلق نمی گیرد. خلاصه اینکه در هر دو حال اخیر اگرچه نتیجۀ کار هیچ یا صفر نخواهد بود اما به یقین هر آنچه که باقی بماند مشمول اطلاق واژۀ جامعه نخواهد بود.
اگر که هنوز تصور روشن و معینی از ساختارها ندارید، در خصوص وضعیت «جامعه منهای انسان»، یک شهر یا کشور آباد و برقرار را در نظر بگیرید با تمام سازمان ها و ساختمان ها و کوچه ها و خیابان هایش که به هر دلیلی هیچ خبری از نوع انسان در آن نیست۲! و برای تصور وضعیت «جامعه منهای ساختار» هم یک کویر یا یک «بیابان برهوت» را در نظر بگیرید با شماری از انسان ها که به هر عنوان و به هر تعداد و به هر ترتیب در آن جمع شده اند؛
مسئله اینست که هیچ یک از این دو تصویر- نه آن کشور آباد بدون آدمی و نه این بیابان برهوت لبریز از آدمی، به تحقیق برآورندۀ مفهوم جامعه نمی باشند. جامعه آنگاه جامعه است که دستکم دو عنصر انسان و ساختار در آن وجود داشته باشند و گرنه ما مطابق برداشتی که از واقعیت و حقیقت این امر داریم به هیچ وجهی از وجوه نه به انسان بدون ساختار جامعه می گوییم و نه به ساختار بدون انسان. نتیجۀ این بحث همانست که در بالا بدان اشاره کردیم: هر دو عنصر انسان و ساختار در شکل گیری عینی و ذهنی جامعه ضرورت دارند و هر کس که بخواهد هر دو و یا یکی از این دو را از واقعیت و یا مفهوم جامعه حذف کند در واقع خود به دست خویش شمول عنوان جامعه را از آن بازستانده است.
اما در این میان نکتۀ باریکی وجود دارد که به هر ترتیب نظر به مباحث آتی باید اشاره ای هر چند گذرا به آن داشت؛ این نکتۀ باریک و در عین حال مهم مربوط می شود به تفاوت نقش و ضرورت این دو عنصر در امر جامعه؛ در بیان این نکته باید گفت درست است که هر دو عنصر انسان و ساختار در تحقق امر جامعه ضرورت دارند و با حذف هر کدام از آنها اطلاق واژۀ جامعه بر آنچه باقی می ماند از اعتبار می افتد اما در واقع امر میان ضرورت عنصر انسان و ضرورت عنصر ساختار یک تفاوت اساسی وجود دارد؛ به بیانی دیگر این دو عنصر در تحقق امر جامعه از وزن و ارزش یکسانی برخوردار نیستند. این تفاوت را دست کم در دو جنبه می توان آشکار ساخت: یکی به لحاظ تقدم ضرورت و دیگری به لحاظ ضرورت معنایی.
از نقطه نظر اول می گوییم که در تشکیل امر جامعه ضرورت انسان بر ضرورت ساختار مقدم است یعنی ابتدا باید انسانی موجود باشد تا بعد مبتنی بر آن اساس جامعه ای شکل بگیرد؛ به بیانی دیگر انسان نسبت به ساختار «پیش باشنده» است و ساختار نسبت به انسان «پس آینده»؛ بدین معنی که اگر شما عنصر انسان را داشته باشید دیر یا زود عنصر ساختار را هم خواهید داشت اما عکس این قابل تصور و تحقق نیست، چون در اصل، ساختار عنصری است که از تکاپو و تعامل انسان زاده می شود پس تصور و تحقق ساختار قبل از تصور و تحقق انسان عقلاً و عملاً محال است. شما هزاران سال هم اگر انتظار بکشید از میان پیشرفته ترین ساختارها هم هیچ انسانی ظهور نخواهد کرد اما اگر انسان را در یک پهنۀ بی ساختار هم رها کنید بزودی شاهد تظاهر ساختارها در آن خواهید بود و این آن همان مسیری است که تاریخ بشریت به تحقیق پیموده و پیش آمده است!
و بعد، از نقطه نظر دوم، اساساً معنا و مفهوم موضوعی که در مورد آن بحث می کنیم یعنی «جامعه» در همان عنصر انسان نهفته است، به بیانی دیگر جامعه عیناً و ذهناً معنا و مفهومش را پیش و بیش از هر چیز دیگری از عنصر انسان می گیرد و تنها به شرط حضور این عنصر است که اطلاق واژۀ جامعه ممکن و معتبر می گردد.
نتیجۀ مباحث فوق اینکه شما اگر عنصر انسان را از جامعه حذف کنید برای همیشه باید قید موجودیتی به اسم جامعه را بزنید چون دیگر امکان ندارد که بدون انسان جامعه ای برای شما ساخته شود اما در خصوص حذف ساختار اینگونه نیست، در واقع اینجا دیگر بحث ناممکنی نیست بلکه بحث ناتمامی و ناکاملی مطرح است؛ با حذف عنصر ساختار از جامعه تصور جامعه ناممکن نمی شود- چون عنصر اصلی که همان انسان است حاضر است و بنوعی اساس کار شکل گرفته است، بلکه ناکامل می شود چون بخشی از حقیقت امر جامعه از بین می رود. خلاصه اینکه تصور جامعه با عنصر انسان ممکن می گردد و با عنصر ساختار تکمیل می گردد. از این نکته بخوبی اهمیت و اولویت عنصر انسان نسبت به عنصر ساختار آشکار می شود.
اگر چه درک مطلب فوق دشوار نیست اما برای فهم عموم اجازه بدهید در قالب یک تمثیل بحث را پی بگیریم. در این راستا مفاهیمی همچون اقیانوس و یا جنگل را در نظر بگیرید؛ بهتر از من می دانید که عیناً و ذهناً یعنی هم در عالم وجود و هم در عالم ذهن، درک حقیقت این مفاهیم به ترتیب بسته به عنصر آب و درخت است؛ همانطور که در عالم بیرون وجود اقیانوس بدون عنصر آب ممکن نیست و نیز وجود جنگل بدون عنصر درخت، همینطور در عالم ذهن هم تصور اقیانوس بدون آب و جنگل بدون درخت معنی ندارد. با حذف عنصر آب، چه در عالم عین و چه در عالم ذهن، بلافاصله مفهوم اقیانوس، دریا، دریاچه و حتی برکه و رود فاقد معنا و مفهوم می شوند و بنوعی از اعتبار می افتند؛ همینطور است اگر درخت را از جنگل حذف کنید. نتیجه اینکه درک حقیقت این دو مفهوم یعنی اقیانوس و جنگل موقوف بر درک عنصر آب و درخت است و بدون ایندو نه وجود و نه تصور آن دو مفهوم بهیچوجه ممکن نمی شود.
اما از طرفی تنها به صِرف حضور یا تصور عناصر آب و درخت درک حقیقت اقیانوس و جنگل تمام نمی شود، برای تکمیل واقعیت این امور در عالم بیرون و حقیقت این مفاهیم در عالم ذهن- که بسته به یکدیگر هستند، عنصر یا عناصر دیگری می باید که به آن افزوده شوند تا موضوع مورد تصور به آنچه در واقع امر است نزدیک تر شود. به بیانی دیگر اگر چه می توان به شرط حضور آب، اقیانوس را تصور کرد، اما حقیقت امر اقیانوس تنها در آب خلاصه نمی شود، دست کم در این آب ده ها و صدها گونه از موجودات دیگری می باید تا تصور اقیانوس به حقیقت گراید. همینطور است درک حقیقت امر جنگل؛ جنگل با حضور عنصر درخت موجود و تصورش ممکن می گردد اما با تصور انبوه جانوران است که حقیقت این امر به کمال می گراید.
نسبت عنصر انسان به جامعه، نسبت عنصر آب به اقیانوس و درخت به جنگل است؛ با حذف این سه عنصر موجودیت این مفاهیم از بین می رود و کلاً مشاهده و تجربه و درک و توصیف و تعریف آنها هم غیر ممکن می شود. اما به همان اندازه که تصور اقیانوس بدون آبزی و جنگل بدون جانور تصویری ناقص از آنچه هست را ارائه می دهد همینطور تصور جامعه بدون ساختار هم تصوری ناقص و ناکامل از حقیقت امر خواهد بود.
پی نوشت ها:
۱- البته برخی کاربرد واژۀ جامعه را محدود و منحصر به انسان نمی دانند و در این میان اجتماع موجودیت های غیرانسانی را هم مشمول آن می دانند اما ما نه قائل به چنین نظری هستیم و نه آن را درست می دانیم. بطور مسلم و مشخص ما وقتی از جامعه شناسی سخن می گوییم هرگز مطالعۀ جوامعی اعم از درخت و درنا و مور و ملخ و آهو را در حوزۀ کاری خود تصور نمی کنیم!
۲- البته می دانم تصور چنین چیزی برای نوع انسان که اساساً به حذف خویش عادت ندارد در کل چندان راحت نیست؛ از او بخواه همه چیز- حتی خدای به این بزرگی را در یک چشم بهم زدن از تمام معادلاتش حذف کند، اما اینکه اوضاع و شرایطی باشد و در آن خبری از او نباشد حتی تصورش هم برای او به این سادگی ها نیست! با اینحال شاید بتوان چنین تصوری را هر چند در مقیاس نسبی و کوچک خود در نزد یک پنتاگونیست افراطی و یا یک سناتور امپریالیست آن دیار دریافت، مشخصاً آنگاه که در ذهن خیال پرورش بمب های بیولوژیکی اش را بر سر یک کشور متخاصم رها ساخته و بعد از حذف تمام جاندارانش از جمله انسان، سرزمینی صاحبمرده اما آباد و برقرار را صاحب شده است! ...
پایان بخش ششم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش پنجم: جامعه چیست؟
حسین شیران
در نوشتار پیش گفتیم که از نظر منطقی تعریف "جامعه شناسی" بسته یا موقوف بر تعریف "جامعه" است؛ به عبارت دیگر پرسش "جامعه چیست" مقدم بر پرسش "جامعه شناسی چیست" است؛ بر این اساس ما ابتدا باید به پرسش "جامعه چیست" پاسخ بدهیم و بعد به پرسش "جامعه شناسی چیست" بپردازیم. پس حالیا پرسش اصلی ما اینجا اینست: جامعه چیست؟
در جریان تعریف مقدماتی جامعه شناسی گفتیم که تعریف یعنی "حقیقت امری را برای کسی بیان داشتن" (فرهنگ عمید)؛ با این حساب حالا که ما درصدد هستیم به تعریف معین و مشخصی از جامعه دست یابیم در واقع خواسته یا ناخواسته می خواهیم حقیقت آن را بیان داریم؛ اما حقیقت جامعه چیست و ما چگونه و از چه طریقی باید به آن دست یابیم؟ حالیا این آن مسئلۀ مهمی است که ما همینک پیش رویش داریم.
خوشبختانه همانگونه که در عالم بیرون، اجزا و عناصر طبیعی مستقیم یا غیرمستقیم در ارتباط با هم هستند در عالم اندیشه هم به تبع آن، مفاهیم مختلف در ارتباط با یکدیگر هستند؛ اگر در عالم طبیعت موجودیت اشیاء و عناصر مختلف با اتکاء و اتصال به اشیاء و عناصر دیگر محقق و ممکن می گردد در عالم ذهن و اندیشه هم درک حقیقت وجودی آنها که همان تعریف موجودیت آنهاست با اتکاء و استناد به عناصر مفهومی دیگر ممکن می شود. اساساً هیچ چیز را با استناد به خود آن چیز نمی توان درک و تعریف کرد مگر اینکه دچار خطای منطقی «تاتولوژی» یا به قول خودمان «این همان گویی» گردیم.
تعریف هر چیزی با اتکاء و استناد به یک یا چند عنصر مفهومی دیگر صورت می گیرد که در حقیقت امرِ آن چیز آشکار یا نهان است، ما اگر که بتوانیم آنها را معین و مشخص سازیم تا حدود زیادی توانسته ایم حقیقت آن امر را دریابیم؛ در واقع عناصر مفهومی برای کشف حقیقت آن امر حکم کلید را دارند و اساساً بدون استناد به آنها بیان حقیقت آن امر یا ممکن نمی شود و یا کامل نمی گردد. این آن طریق تقریباً مطمئنی است که ما می توانیم در درک حقیقت و تعریف مفهوم هر چیزی و حالیا اینجا جامعه در پیش بگیریم.
بر این اساس اکنون کاری که ما باید انجام دهیم اینست که در مقام یک پژوهشگر در هستی و موجودیت امر جامعه در عالم بیرون دقیق شویم و با اتکاء و استناد به عناصر مفهومی مرتبط، حقیقت آن را در ذهن دریابیم. این یعنی از واقعیت به حقیقت رسیدن؛ کار علم و عالم هم جز این نبوده و نیست؛ تنها خداست که فارغ از وقایع عالم با علم حضوری خویش از حقیقت هر چیزی آگاه است، ماها اگر که بخواهیم از حقیقت یک چیز آگاه شویم باید از طریق کشف و درک واقعیت های مربوط به آن چیز به این مهم دست یابیم. این آن رسالت بزرگی است که خداوند خود بر عهدۀ انسان گذاشته است و بنوعی می توان گفت که هدف از زندگی هم جز این نبوده و نیست. ...
بهرحال مبتنی بر مباحث فوق اکنون جای آنست که این پرسش را سرلوحۀ کار خود سازیم: در بیان حقیقت جامعه کدام عناصر مفهومی هستند که حکم کلید را دارند و اساساً بی ذکری از آنها تعریف جامعه ممکن و یا کامل نمی شود؟ در پاسخ به این پرسش با اندکی تأمل می توان گفت که: «انسان»؛ آری، انسان آن عنصر مفهومی و در واقع نخستین عنصر مفهومی است که در تعریف جامعه نقش کلیدی را دارد و اساساً بی ذکری از آن، نه تنها تعریف جامعه ناتمام بلکه ناممکن می شود. شما از هرکس حتی مردم عوام هم بپرسید جامعه چیست، هیچ چیز هم نتواند به شما بگوید دستکم این را خواهد گفت که "جامعه مجموعه ای از افراد یا انسان هاست". بنابراین همچنانکه جامعه جزئی اساسی در تعریف جامعه شناسی است انسان هم جزئی اساسی در تعریف جامعه است و از این روست که جامعه شناسی علیرغم اینکه جامعه خود دربرگیرندۀ خیلی چیزهای دیگر اعم از طبیعیات و غیرطبیعیات است مشخصاً در زمرۀ علوم انسانی قرار می گیرد.
بدین ترتیب نخستین تعریف ما از جامعه رو می شود: "جامعه مجموعه ای از افراد یا انسان هاست." اما آیا تنها با گفتن این جمله بیان حقیقت امر جامعه روشن و تمام می شود؟ به عبارت دیگر آیا تنها اشاره به عنصر عینی و یا مفهومی انسان برای تعریف جامعه کافی است؟ یعنی همینکه بگوییم جامعه عبارتست است از مجموعه ای از افراد یا انسان ها، کار تعریف جامعه به اتمام می رسد؟ باید گفت که نه! ما معمولاً مفهوم جامعه را صرفاً برای اشاره به مجموعه ای از انسان ها- حال به هر تعدادی که در نظر بگیریم، بکار نمی بریم و این یعنی که حقیقت جامعه در عنصر مفهومی انسان خلاصه و محدود نمی شود.
حال آن کدام عنصر مفهومی دیگر است که باید مورد استناد واقع گردد تا در کنار عنصر انسان مبین حقیقت امر جامعه باشد؟ برای پاسخ به این پرسش همین جامعۀ خودمان را در نظر می گیریم؛ مهمترین عناصر این موجودیت همانطور که گفتیم انسان های موجود در آن هستند؛ حال اگر این عنصر را به سبک هوسرل (Edmond Husserl / 1859- 1938) در پرانتز بگذاریم چه چیز دیگری در آن باقی می ماند که مورد استناد ما قرار بگیرد؟ پاسخ به این پرسش هم چندان دشوار نیست؛ جامعه منهای انسان برابر است با یک محیط یا قلمروی فیزیکی محدود و معین با مجموعه ای از موجودیت های طبیعی و غیرطبیعی (انسان ساخته (تمدن)) و البته مجموعه ای از دستاوردهای غیرمادی (فرهنگ) که ما اینجا تسامحاً همه را تحت عنوان «ساختار» در نظر می گیریم.
آری، ساختار دومین عنصر مفهومی و یا مفهوم کلیدیست که در واقعیت امر جامعه آشکار است و ما برای درک درست حقیقت این امر لاجرم باید بدان استناد ورزیم و گرنه در تعریف مفهوم جامعه و به تبع آن مفهوم جامعه شناسی با یک کاستی آشکاری روبرو خواهیم شد. بدین ترتیب ما اکنون برای تعریف جامعه دو عنصر کلیدی «انسان» و «ساختار» را در اختیار داریم که در معیّت هم تا حدود زیادی می توانند حقیقت امر جامعه را برای ما روشن سازند. اما به نظر شما با این دو عنصر مفهومی چگونه می توان حقیقت امر جامعه را تعریف کرد؟
پایان بخش پنجم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش چهارم: جامعه شناسی چیست؟
حسین شیران
اگر بخش های پیشین این نوشتار را خوانده باشید باید تا حالا از برنامه و تکلیف ما آگاه شده باشید؛ با اینحال یکبار دیگر اینجا به آن اشاره می کنیم و بحث خود را پی می گیریم؛ برنامه و تکلیف ما در طی این نوشتارها اینست: به زبان خویش می پرسیم "جامعه شناسی چیست" و به زبان خویش هم تلاش می کنیم که به این پرسش مهم و اساسی پاسخ بدهیم؛ در این راستا و در پاسخ به این پرسش، ابتدا ببینیم برداشت اولیۀ ما از این عنوان چیست.
همانطور که می دانیم و می بینیم واژۀ «جامعه شناسی» از دو جزء تشکیل شده است: ۱- «جامعه» و ۲- «شناسی»؛ در نگاه اول، از معنا و مفهوم جزء دومِ این عنوان یعنی پسوند "شناسی" به راحتی پی می بریم که ما با یک ترکیب شناختی و معرفتی روبرو هستیم، به این ترتیب آنچه که ما در مورد آن صحبت می کنیم باید علم یا دانشی بوده باشد؛ بر این اساس جزء اول آن یعنی «جامعه» هم ناگزیر باید موضوع این شناخت و معرفت و یا علم و دانش بوده باشد؛ مبتنی بر ایندو یافته، خیلی زود می توانیم به این نتیجه دست یابیم که جامعه شناسی یعنی «علم یا دانش شناخت جامعه»؛ این تمام آن چیزی است که ما می توانیم در نگاه اول از عنوان جامعه شناسی دریابیم.
اما این هرگز یک یافتۀ قابل توجه و قابل عرضه ای نیست، چه خود ناگفته از ظاهر عنوان هم پیداست که جامعه شناسی یعنی علم شناخت جامعه؛ همانطور که زمین شناسی یعنی علم شناخت زمین، جانورشناسی یعنی علم شناخت جانور، یا روان شناسی یعنی علم شناخت روان و قس علیهذا! در واقع این نوعی "این همانگویی" است؛ ما به صرف گفتن "جامعه شناسی یعنی علم شناخت جامعه"، جز جابجا کردن کلمات کار دیگری انجام نمی دهیم و هیچ شناختی مزید بر آنچه که شنونده خود از عنوان جامعه شناسی درمی یابد به او نمی دهیم! بنابراین این گام اگر چه از باب شروع بحث یک گام ضروری و مفید است- به عبارت دیگر گام نخست ماست، اما از این جهت که مصداق روشن "همانگویی" است، بهیچوجه در بیان مقصود کافی به نظر نمی رسد؛ و این یعنی که ما در راستای تعریفِ هرچه بیشتر و بهترِ جامعه شناسی باید که گام های بعدی را هم در پی آن برداریم.
البته این را هم بگویم که از عنوان یک چیز نمی توان انتظاری بیش از این داشت؛ عموماً در جهان زیستی ما، عناوین از این جهت به کاربرد برده می شوند که مخاطب در وهلۀ نخست به محض شنیدن آن به یک شناخت کلی و اولیه از موضوع دست یابد؛ جامعه شناسی هم از این قاعده مستثنی نیست! با اینحال ما برای اینکه از این همانگویی خارج شویم و اطلاعات بیشتری به خواننده یا شنوندۀ خود بدهیم لاجرم باید قدری دقیق تر و عمیق تر بر روی مسئله متمرکز شویم؛ برای اینکار ما باید مفهوم یا مفاهیم محوری آشکار و نهان در این عنوان را دریابیم و با شکافتن هر چه بیشتر آنها در راستای تعریف هر چه بهتر و کاملتر جامعه شناسی پیش برویم.
مفاهیم اساسی آشکار و نهان در عنوان جامعه شناسی
در گام اول، برداشت اولیۀ ما از عنوان جامعه شناسی به "جامعه شناسی یعنی علم شناخت جامعه" ختم شد؛ با این توصیف، ما در اینجا بطور مشخص با دو عنصر مفهومی روبرو هستیم، یکی "علم" و دیگری "جامعه"؛ در مورد "علم" که نوعی از انواع سه گانه یا چهارگانۀ شناخت یا دانش یا معرفت بشری است بعداً در جای خود صحبت خواهیم کرد؛ حالیا به مفهوم "جامعه" می پردازیم که اینجا بعنوان موضوع مطالعه و شناخت، عنصر اصلی و اساسی ماست و گفتن ندارد که بار مفهومیِ عنوان جامعه شناسی عمدتاً بر دوش این عنصر قرار دارد؛ اما عجب اینکه در جامعه شناسی، یا اصلاً به این موضوع یا مفهوم پرداخته نمی شود و یا اگر هم پرداخته می شود بقدری گذرا این امر صورت می پذیرد که آنگونه که باید و شاید حق مطلب ادا نمی شود! شما کافی است به منابع متعدد موجود از جامعه شناسی مراجعه کنید تا خودتان دریابید که عموماً و اصولاً با چه مفاهیمی شروع می کنند و با چه مفاهیمی پیش می روند و چقدر کمتر در مورد معنا و مفهوم خود جامعه بحث می کنند! ...
در هر صورت من نمی خواهم بگویم که این موضوع برای جامعه شناسان اهمیت نداشته، یا از دید آنها پنهان مانده و یا هیچ اشاره ای به آن صورت نگرفته است، می خواهم بگویم احساس و بلکه باور من اینست که این موضوع بنوعی مورد تسامح و تساهل واقع شده است؛ جامعه شناسان و جامعه اندیشان تا حد زیادی تعریف جامعه را از پیش دانسته تلقی کرده و از سر موضوع گذشته اند! به عبارت دیگر شنیده اند جامعه و گفته اند جامعه شناسی! حالا دیگر اینکه دقیقاً این جامعه چه هست و چه نیست چندان مورد بحث و بررسی شان واقع نشده است! ...
به باور من مهمترین دلیل اینکه ما تا امروز نتوانسته ایم به تعریف واحد و معین و مشخصی از جامعه شناسی دست یابیم خود همینست که قبلاً تعریف واحد و معین و مشخصی از خود جامعه در دست نداشته ایم! ما چگونه می توانیم بطور دقیق به سؤال "جامعه شناسی چیست" پاسخ بگوییم در حالیکه پیشتر به سؤال "جامعه چیست" دقیقاً پاسخ نداده ایم؟! ما ابتدا باید در نزد خود و دیگران، تعریف معین و مشخصی از جامعه بعنوان موضوع مورد مطالعۀ مان داشته باشیم تا وقتی که می گوییم "جامعه شناسی یعنی علم مطالعۀ جامعه"، هم خود و هم دیگران به شکل تقریباً واحدی دانسته باشیم که چه می گوییم! و این یعنی، تعریف جامعه شناسی از نظر منطقی بسته یا موقوف بر تعریف جامعه است؛ به بیانی دیگر پرسش "جامعه چیست" مقدم بر پرسش "جامعه شناسی چیست" است؛ پس ما ابتدا باید به این پرسش بپردازیم و بعد به سراغ پرسش "جامعه شناسی چیست" برویم.
پایان بخش چهارم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش سوم: دربارۀ امکان، ضرورت و اهمیت جامعه شناسی خودمانی
حسین شیران
طبق توافقی که در بخش اول این نوشتار با هم نمودیم عجالتاً فرض می کنیم که "جامعه شناسی مرده است" و ما اکنون همه در مجلس ختمش نشسته ایم و آن دسته از مردم بی اطلاع یا کم اطلاع از کم و کیف و چند و چون جامعه شناسی هم در این جمع حضور دارند و ما اینک می خواهیم در وصف این فقید با آنها (و در واقع خودمان) صحبت بکنیم؛ بدیهی است اگر که خواسته باشیم صحبتمان از نظم و ترتیبی منطقی برخوردار باشد باید که ابتدا از چیستی آن سخن آغاز کنیم و بعد در مورد هستی و نیستی اش اندیشه کنیم! بنابراین نخست به این مسئله می پردازیم که "جامعه شناسی چیست؟" (و یا چه بود؟) و بعد می پردازیم به اینکه از کجا آمده بود و به کجا می رفت و اصلاً برای چه آمده بود و چه کرد و چه نکرد تا اینکه عاقبت کارش بدینجا رسید که حالیا مجلس ختمش برپاست! پس اکنون مسئلۀ اصلی برای ما و شما و آنها همه یک چیز است و آن اینکه "جامعه شناسی چیست؟"
مسئلۀ اول: جامعه شناسی چیست؟
آنچه مسلم است در این صد و هفتاد هشتاد سالی که از ابداع این واژه و مفهوم می گذرد متأسفانه بر روی تعریف واحد و مشخصی از جامعه شناسی توافق حاصل نشده است که ما هم اینجا به سرعت به آن اشاره کنیم و بگذریم! در واقع تا به امروز هرکس هرطور که خواسته بر روی این مسئله اندیشیده، و در نهایت تعریفی ارائه کرده و از سر موضوع گذشته است؛ همینجا بگویم که این یکی از نخستین و در عین حال مهمترین مسائل و مشکلاتی است که جامعه شناسی از آغاز تا کنون با آن مواجه بوده است و هنوز هم مواجه است!
البته برخی به این باور یا بهانه که علم یا دستکم جامعه شناسی را در سرآغازش هیچ نیازی به تعریف نیست از زیر بار سنگین این مسئله شانه خالی کرده اند و خیلی راحت به سر وقت مسائل بعدی خزیده اند! اما برخی دیگر علیرغم اقرار به سخت و دشوار بودن امر، بهر صورت دست بکار شده اند و سرانجام تعریفی از خود بجای گذاشته اند؛ تعاریف متعددی از جامعه شناسی هم که ما اینک با آنها سروکار داریم در واقع همه محصول تفکر این دسته از متفکران می باشند؛ منتهی مسئله ای که وجود دارد اینست که از میان اینهمه تعریف که از جامعه شناسی ارائه شده است، بجرأت می توان گفت که نه هیچ یک به تنهایی کامل بوده اند و نه همه باهم کافی! و این یعنی تکلیف مسئله آنگونه که باید، تا به امروز مشخص نشده است! و این صورت کلی آن مشکلی است که نه فقط ما، بلکه هر آنکس دیگری که می خواهد اندیشه در مورد جامعه شناسی را آغاز کند در گام نخست با آن مواجه می شود!
در هر صورت ما اینجا به این تعاریف نخواهیم پرداخت- اولاً به این دلیل که در اغلب منابع قابل دسترسی هستند؛ ثانیاً مشخصاً قصد تجزیه و تحلیل آنها را هم نداریم- چه اگر داشتیم ناگزیر از پرداختن به آنها بودیم؛ و ثالثاً قبلاً در نوشتار دیگری (تحت عنوان "دربارۀ تعاریف جامعه شناسی"، در همین وبسایت) بدان پرداخته ایم؛ با اینحال بدون تعریف هم از این مرحله نخواهیم گذشت، با این تذکر که تلاش ما در این راستا مطابق اصولی که پیشتر از آنها یاد کردیم بیشتر مبتنی بر "خوداندیشی" خواهد بود تا تقریر محض قول و قرائت دیگران؛ حاصل اگر که خوب بود فبه المراد، و گرنه که ما هم یکی از آن دهها بلکه صدها متفکری که در این راه کوشیده اند اما نتیجۀ تلاششان آنگونه که باید گرهی از کارها نگشوده است! این مسئله اگر که به برخی از خودیها برنخورد مسلماً به غیرخودیها هیچ برنخواهد خورد!
با ذکر این پیش آگهی، با تمام توان متمرکز می شویم بر روی مسئله ای که هم اینک پیش روی ماست، و آن چیزی نیست جز مسئلۀ تعریف جامعه شناسی؛ ابتدا بهتر است ببینیم خود این واژۀ "تعریف" به چه معنا و مفهومی است؛ خود تعریف را اگر که بخواهیم تعریف کنیم خیلی ساده و راحت می توانیم بگوییم تعریف یعنی "حقیقت امری را برای کسی بیان داشتن" (فرهنگ عمید)؛ با این حساب تکلیف ما در خصوص تعریف جامعه شناسی کاملاً روشن است؛ نخست باید "حقیقت امر جامعه شناسی" را دریابیم- دستکم در نزد خویش، و بعد عالمانه و آگاهانه بیاییم آنرا با دیگران در میان بگذاریم، و گرنه میان ما که به تصریح نمی دانیم حقیقت جامعه شناسی چیست و آنکه بالکل نمی داند جامعه شناسی چیست توفیر چندانی نخواهد بود! اما حقیقت امر جامعه شناسی چیست؟
میان گفتار
معمولاً وقتی که کار به اینجا می رسد یعنی پای تعریف و تشریح مسئله به میان می آید از معنا و ریشۀ لغوی اصطلاح شروع می کنند و بعد به تاریخچه و یا شرح مفهوم یا مفاهیم مرتبط با آن می پردازند و در نهایت برخی از تعاریف ممتاز موجود را بیان می کنند؛ کم و بیش، کار ما هم جز این نخواهد بود، یعنی بعنوان سرآغاز از معنای لغوی اصطلاح شروع خواهیم کرد و بعد به مفهوم یا مفاهیم مرتبط با آن خواهیم پرداخت و در نهایت هم تلاش خواهیم کرد بر روی تعریف مشخصی از جامعه شناسی اتفاق کنیم و یا احیاناً تعریف جدیدی از آن ارائه دهیم؛ با این تفاوت که در طی این طریق کلاً هر کجا که اسمی از جامعه شناسی ببریم همین عنوان خودمانی اش را در نظر خواهیم داشت و نه مشخصاً عنوان خارجی اش یعنی همان "Sociology" را، و بعد در مراحل بعدی هم به معانی و مفاهیم مرتبط با همین عنوان استناد خواهیم کرد و نه الزاماً مفاهیم مرتبط با واژۀ Sociology ، یا بعنوان مثال مفاهیمی که اگوست کنت یا بنیانگذاران دیگر به هنگام ابداع این واژه یا گسترش این علم در نظر داشتند.
اگرچه می توان گفت که این هر دو عنوان مشخصاً معادل و مترادف هم هستند و تقریباً به یک معنا و مفهوم بکار می روند و مفاهیم مرتبط با آنها هم کم و بیش یکی هستند، اما حتی اگر هم چنین باشد ما می خواهیم این راهی را که در پیش داریم با معارف، معانی و مفاهیم خودمان سپری کنیم؛ چه اشکالی دارد برای یکبار هم که شده، فارغ از معانی و مفاهیم و مصطلحات غیر، خود به زبان خویش بیندیشیم و با واژه ها و مصطلحات و معانی و مفاهیم خویش بگوییم که جامعه شناسی چه هست و چه نیست.
باز می دانم و پیش از این هم اشاره کردم که در این روزگار هر چه بحثها و گفتگوها با اعلام و واژه ها و مصلحات خارجی بیشتری آمیخته شوند بهمان اندازه سطح کلاسشان بالاتر و افتخارشان بیشتر و شنوندگانشان هم افزون تر خواهد بود! اما ما اینجا در واقع امر، نه به دنبال کلاس گذاشتن هستیم و نه کسب افتخار! ما به این گفته که "اندیشیدن بهتر از بیان صرف اندیشه هاست" ایمان داریم و از طرفی هم، اندیشیدن به زبان خویش و با واژه ها و معانی و مفاهیم خویش را بهتر و مفیدتر از اندیشیدن با واژه ها و معانی و مفاهیم غیر می دانیم؛ اینها همه ابزار اندیشه هستند و بدیهی است ما هر چه بر ابزاری که با آن سروکار داریم بیشتر تسلط داشته باشیم به همان اندازه نتیجۀ کارمان هم بهتر و با کیفیت تر خواهد بود.
مسئله گریز از غرب نیست.
اینجا باز هم تأکید می کنم که در پیش گرفتن این روند ناشی از غرب گریزی ما نیست؛ بهرحال در اینکه جامعه شناسی زاده و پروردۀ غرب است هیچ شکی نیست؛ و در اینکه غربیان جزئاً و کلاً بار رشد و توسعۀ این رشته را در سرتاسر جهان بدوش داشته اند و هنوز هم دارند هم هیچ تردیدی وجود ندارد؛ یکبار دیگر حسب ضرورت تکرار می کنم که کار ما اینجا نه مخالفت با غرب است نه مقابله با آنها و نه گریز از آنها؛ اینکار به باور ما نه اهمیتی دارد و نه ضرورتی و نه هیچ فایده ای مترتب بر آنست؛ جهان امروز دیگر جهان جدا زیستن و جدا اندیشیدن نیست؛ علم هم اینجا و آنجا کشیدن ندارد، هرکس مبتنی بر اساس و اصول آن پیش برود به آن دست خواهد یافت و گرنه بی بهره خواهد ماند و یا ناچار خواهد بود که به یافته های دیگران تمکین و به دستاوردهای آنها اکتفا کند. ...
ما در هر صورت، جامعه شناسی را بعنوان یک محصول معرفتی غرب، با آغوش باز پذیرفته ایم؛ به آن اعتقاد یافته ایم؛ در آن تحصیل کرده ایم و هم اکنون هم در آن فعالیت می کنیم؛ این یک واقعیت مسلم است و انکار آن هم نه ممکن است و نه اصلاً به صلاح است چون در واقع به انکار خود ما هم می انجامد! با این حال در این میان یک مسئلۀ مهمی وجود دارد و آن اینکه آیا جامعه شناسیای که ما داریم و یا می خواهیم که داشته باشیم الزاماً باید به همان روال و قرار و قوامی باشد که هم اکنون در غرب حاکم است؟ و یا می تواند به شکل دیگری هم باشد؟ پاسخ روشن به این سؤال می تواند تا حدود زیادی تکلیف ما را در مورد این علم مشخص سازد؛ البته ما اینجا قصد پرداختن به این مسئله را نداریم چه خود بحث کلانی است و مجال و مقال دیگری می طلبد، اما حسب ضرورت با توجه به بحثی که پیش آمد تنها به یک وجه از وجوه متعدد این قضیه اشاره می کنیم و می گذریم.
اهمیت، امکان و ضرورت "جامعه شناسی خودمانی"
حقیقت اینست که جامعه شناسی و یا کلاً علوم انسانی همانند علوم تجربی و طبیعی نیستند که اینجا و آنجایشان هیچ فرقی باهم نداشته باشد! من فکر نمی کنم که رسیدن به این نتیجه برای آنکه اهل فکر و اندیشه است کار سخت و دشواری باشد، هر کس اندکی پیرامون این مسئله بیندیشد بسیاری از ابعاد قضیه برایش روشن خواهد شد، آنوقت تصور و باور اینکه در جهان یک علم جامعه شناسی جامعی وجود داشته باشد که همچون علم فیزیک یا شیمی یا ریاضیات یا نجوم جهانشمول باشد و بتواند پاسخگوی نیازهای همۀ جوامع بشری باشد دیگر برایش آسان نخواهد بود!
ما اغلب می شنویم که جامعه شناسان خود را "پزشکان متخصص جامعه" قلمداد می کنند؛ باید گفت که این قیاس از جهاتی درست و از جهاتی دیگر نادرست است؛ از جهات نادرستش اینکه ما وقتی می گوییم "تن انسان"، در واقع در قالب یک کل، نوعاً به موجودات همسانی نظر داریم که هم از نظر ساختاری و هم از نظر کارکردی هیچ تفاوتی باهم ندارند؛ اما وقتی می گوییم "جامعۀ انسانی" چطور؟ آیا می توانیم همۀ جوامع موجود در جهان را کلاً و جزئاً موجودات همسانی در نظر بگیریم و از نظر ساختاری و کارکردی و سایر جهات نسخۀ واحدی بر آنها بپیچیم و یا حکم جهانشمولی بر آنها صادر کنیم؟ ...
آیا تا بحال فکر کرده اید که چرا یک پزشک آمریکایی یا چینی بخوبی و براحتی می تواند در ایران یا هر کشور دیگری طبابت کند (و برعکس)، اما یک جامعه شناس متخصص جامعه آمریکایی یا چینی نمی تواند به آن راحتی ها که در جامعۀ خودش کار می کند در ایران و یا هر کشور و هر جامعۀ دیگری فعالیت کند؟ مسئله کاملاً روشن است، بخاطر اینکه جسم انسان اینجا و آنجایش هیچ فرقی باهم ندارد و احکام صادره بر آنها واحد و جهانشمول است، در حالیکه گاهی تفاوت یک جامعه با جامعۀ دیگر از زمین تا آسمان است؛ و این خود یک واقعیت انکار ناپذیر است و جامعه شناسی هم که کار و وظیفۀ خود را پرداختن به واقعیت های زندگی اجتماعی می داند هرگز نمی تواند نسبت به این تفاوتها بی تفاوت باشد یا آنها را نادیده بگیرد.
یا مثلاً می بینید که یک پزشک- حالا در هر کجای این کرۀ خاکی که باشد، می تواند دارویی را که مثلاً در کشورهای متمدن و صنعتی جهان ساخته شده است بدون هیچ نگرانی استفاده کند و نتیجه هم بگیرد؛ و حتی این دارو ممکنست از داروی مشابهی که خودِ آنجا و یا هر جای دیگر ساخته می شود بهتر و مفیدتر باشد- همچنانکه در اغلب موارد هم هست؛ فکر می کنید چرا؟ بخاطر اینکه فرمول ساخت آن دارو متناسب با ساختار و کارکرد تن انسان می باشد و تن انسان هم در هر کجای جهان از ساخت و ترکیب و کارکرد مشابهی برخوردار است؛ اما آیا فرمولهای جامعه شناختی را هم می توان به چنین راحتی و سادگی و اطمینانی در هر کجای جهان بکار برد؟ ...
همسانی ها و ناهمسانی های جامعوی
البته مسلم است که جوامع بشری هم از جهات متعدد همسانی هایی دارند؛ در این نکته هیچ شکی نیست، اینها همان "ویژگیهای جهانشمول" هستند که خود را در قالب فرهنگ بمعنای کلی اش نشان می دهند؛ در واقع آن بخشی از جامعه شناسی هم که یکسان و جهانشمول است و از این رو در هر کجای جهان می تواند مطرح باشد و کارگر افتد، معطوف به مطالعۀ همین همسانی ها و ویژگیهای جهانشمول است؛ اما همه می دانیم که در کنار این همسانی ها، ناهمسانی هایی هم وجود دارند که ما هرگز نمی توانیم آنها را نادیده بگیریم، اتفاقاً طی فرآیندی پیچیده و شاید مرموز معمولاً این همسانی ها و مشابهت ها هستند که بدلیل همه جا بودنشان، نادیده گرفته می شوند و این ناهمسانیها هستند که بدلیل نقش تعیین کننده ای که در رقم خوردن وقایع جامعوی و حتی جهانی بازی می کنند بیشتر مورد توجه قرار می گیرند!
من فکر نمی کنم کسی پیدا شود که بخواهد یا بتواند این ناهمسانیها را انکار کند و یا نقش تعیین کنندۀ آنها را در امور جامعوی و جهانی نادیده بگیرد؛ آنها فارغ از اینکه ما با آنها چه کنیم- انکارشان کنیم یا قبولشان کنیم، در نفس خود وجود دارند و بنوبۀ خود هم در تحولات جامعه و جهان تأثیرگذار هستند؛ پس حالا که چنین است لاجرم باید جزو برنامه های مطالعاتی جامعه شناسان هم قرار بگیرند، و چه چیز از این بهتر که جامعه شناسانِ هر جامعه ای خود با بینش های علمی خاص خودشان، در کنار ویژگیهای عام، ویژگیهای خاص جامعۀ خود را هم مورد مطالعه قرار بدهند و امور جامعۀ خود را خود در راستای اهداف جامعوی عام و خاصشان تقریر و تنظیم کنند! ...
هر چند قضیه ابعاد مختلفی هم دارد اما دستکم از این نظر مسئله کاملاً روشن است و من نمی خواهم اینجا بیش از این بر روی این مسئله بحث کنم. از این جهت است که من نیز همچون خیلی های دگر معتقدم که جوامع مختلف، باید هم جامعه شناس مخصوص بخود داشته باشند و هم حتی علم جامعه شناسی مخصوص بخود. البته این به این معنا نیست که جامعه شناسی هر جامعه ای باید از بیخ و بن متفاوت تر از هر جای دیگری باشد! به همان اندازه که تشابه کامل صحیح نیست تفاوت کامل هم نه تنها صحیح نیست بلکه ممکن هم نیست، چون اساس و اصول کار یکیست لاجرم مقدمات کار هم یکی خواهد بود؛ مگر اینکه شما بخواهید اساس و اصول دیگری بیافرینید که در آن صورت محصول کار شما غیر از جامعه شناسی خواهد بود! ...
تمرین خوداندیشی
در هر صورت اگر که به اهمیت و امکان و ضرورتِ داشتن جامعه شناسی خودمانی اعتقاد داشته باشیم باید بدانیم که یکی از الزامات دست یافتن به چنین دستاورد مهمی، پیش و بیش از هر چیز دیگری "تمرین خوداتکایی" و "تمرین خوداندیشی" است؛ کار ما هم اینجا جز این نبوده و نیست! ما خوداندیشی را گذشته از آنکه یک تکلیف انسانی می دانیم، مضافاً در راستای اهدافی که پیش رویش داریم یک ضرورت اجتماعی و جامعوی هم می انگاریم.
البته مسلم است که ما در این خوداندیشی بی نیاز از اندیشه های دیگران نیستیم و نمی توانیم هم باشیم؛ محفوظات ذهنی ما همه محصول اندیشه های دیگران است و این خود خاصیت بارز علم اندوزی است؛ در عالم اندیشه قطع نظر از دیگران اندیشیدن هرگز ممکن نیست، ما حتی اگر هم بتوانیم با هزاران ساعت خوداندیشی، خود به اندیشه ای دست یابیم باز هم این اندیشه، مستقل از اندیشۀ دیگران نخواهد بود؛ بقول نیوتن ما نباید فراموش کنیم اینکه امروز توان بهتر دیدن چیزها را داریم از این جهت است که بر شانه های غولهای بزرگ ایستاده ایم! وقتی این را از زبان کسی می شنویم که خود در غول بودن دست کمی از غولهایی که بر دوششان ایستاده بود نداشت، ماها دیگر باید مقام و موقعیت خویش را در مواردی از این قبیل هرگز از یاد نبریم!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش دوم: دربارۀ سبک و سیاق بحث
حسین شیران
این بخش مطابق آنچه که پیشتر وعده کرده بودیم به ذکر نکاتی چند پیرامون سبک و سیاق و سمت و سوی بحثی که در پیش رو داریم سپری خواهد شد؛ نخستین نکته از این نکات اینکه، در سرتاسر این بحث سعی ما بر این خواهد بود تا آنجا که بتوانیم مطالب و مباحث خود را از خرد تا کلان بنحوی "ساده و روان" بیان کنیم؛ نکتۀ دوم اینکه سبک بیان ما "تأمّلی" و سیر بیان ما "تکاملی" خواهد بود؛ یعنی که با درنگی معقول، از مباحث پایه و مقدماتی شروع خواهیم کرد و به سمت مباحث پیشرفته تر و پیچیده تر حرکت خواهیم کرد. و نکتۀ سوم اینکه در طرح و شرح مباحث تا آنجا که بشود یا بتوانیم بنا را بر "خوداندیشی و نواندیشی" خواهیم گذاشت؛ حاصل کارمان اگر هم لایق تحسین نباشد بهرحال مایۀ تمرین که خواهد بود!
نکتۀ چهارم که تا حدود زیادی برخاسته از نکتۀ سوم است اینکه شاید در خلال مباحث ما چندان خبری از اَعلام و اندیشه های غربی نباشد مگر بقدر نیاز و بقدر ضرورت؛ این را از هم اکنون بعنوان یک پیش آگهی به طالبان و عاشقان این اعلام و اندیشه ها گوشزد می کنم که اگر واقعاً چنان است که بی ذکری از آنها کلام نمی چسبد و یا خالی از لطف می نماید وقت گرانبهای خویش را با خواندن این نوشتارها که در آن چندان خبری از دنیای غرب و اندیشه های غربیان و نام آوران آنها نخواهد بود تلف نکنند.
البته خوب می دانم در روزگارانی که مدام از غرب گفتن و دم به دم نام غربیان بردن نشان والای دانایی است این پرهیز، دستکم در باور برخی، بسی ناشیانه و یا احمقانه جلوه خواهد کرد و خود مشخصاً نشان جاماندگی و واماندگی خواهد بود؛ با اینحال بنا به دلایلی که در پی خواهم گفت عامدانه و آگاهانه تا آنجا که بتوانم از چنین روال و روندی پرهیز خواهم کرد مگر آنکه براستی از آن ناگزیر گردم! (این را به حساب ناآگاهی و ناتوانی حقیر در این خصوص بگذارید بهتر است از اینکه نوعی گریز و ستیز را در این میان تصور و تجسم کنید).
در واقع امر، هر چهار نکتۀ فوق، بیش و پیش از هر چیز دیگری، خود حاصل اعتقاد و التزام نگارنده به نوعی از بحث و گفت و شنود است که اینجا تحت عنوان «بحث سلسلهای و فهم پلهپلهای» از آن یاد می کنم؛ این عنوان، خود تا حدود زیادی مبیّن ویژگیها و یا الزاماتی است که این نوع از مباحثه دارد و یا باید که داشته باشد؛ "ساده و روان گفتن" که در ابتدای بحث بدان اشاره کردم یکی از این الزامات است؛ و در این راستا "پرهیز از بیان و تکرار هر آنچه که ناآشنای مخاطب است" خود شرطی اساسی است؛ البته این پرهیز بمعنای گریز مطلق یا صرف نظر کردن دائمی از آنها نیست؛ نهی طالب علم از طلب هم نیست؛ بهرحال هر آنکه وارد حوزه ای مشخص می گردد لاجرم باید با مفاهیم و اصطلاحات رایج آن هم آشنا گردد و هیچ گریزی هم از آن وجود ندارد؛ در واقع این پرهیز که می گویم متوجه گوینده است و نه شنونده؛ به بیانی کاملتر ملازمه ایست بر گوینده از باب ملاحظۀ شنونده، تا در بیان هر آنچه که ممکنست سبب سردرگمی او گردد جانب احتیاط را نگهدارد.
بعنوان یک تجربه، چه در تدریس و چه در تحصیل، خود به تحقیق دریافته ام که مدام نام بردن از کسی یا چیزی که چندان معرّف حضور مخاطب نیست جز گیج کردن او هیچ ثمر دیگری ندارد و نمی تواند هم داشته باشد؛ در واقع هر کدام از آن واژه های نامأنوس در نقش چراغی پرنور ظاهر می شوند که چون بر چشم ذهن تابانده می شوند دستکم چندی آن را بخود مشغول می دارند و آنرا از سیر معمولی اش باز می دارند! به تمثیلی دیگر، هر واژۀ ناآشنا در چشم آنکه طالب فهم است بسان گلوله ای می ماند که از جانب گوینده به سوی او شلیک می شود و ذهن او را سوراخ می کند و جز حیرت و حسرتی محسوس- از باب آنچه نامفهوم واقع گشته است، چیز دیگری از خود بجای نمی گذارد! این را گفتم تا اگر شما هم احیاناً جزو آنهایی هستید که بهر ملاحظه ای بی هیچ مهابایی در افاضات و بیانات خویش مدام از واژه های علمی و تخصصی استفاده می کنید- حتی برای آنها که فکر می کنید اهالی آن حوزه اند، حواستان باشد که ممکنست آخر سر شما باشید و ذهنی سوراخ سوراخ و فهمی پاره پاره از سوی مخاطبانتان! ...
ناگفته پیداست که توجه به این الزامات زمانی مطرح خواهد بود که اساساً فهم مخاطب برای متکلم مهم بوده باشد، و واقعتر اگر بگویم مراعات این موضوع کاملاً بستگی دارد به اهداف و اغراض آشکار و نهانی که گوینده یا نویسنده دارد و یا می تواند که داشته باشد؛ گاهی هدف از بحث تنها "بیان یکجانبۀ اندیشه" است، در اینصورت بدیهی است که گوینده یا نویسنده را چندان مجال رعایت حال مخاطب نخواهد بود؛ گاهی هم هدف از بحث بنوعی "رونمایی از توان علمی" است، در این مورد هم چندان نباید از گوینده یا نویسنده توقع داشت که از کاربرد مکرر اصطلاحات علمی و تخصصی ابایی داشته باشد و احیاناً در اندیشۀ تفهیم مخاطب باشد؛ و گاهی هم هدف از بحث مشخصاً مقهور ساختن و مغلوب ساختن طرف مقابل می باشد، درست آنگونه که در مجادله ها و مناظره ها رایج است، اینجا دیگر کلاً نباید از طرفین انتظار داشت که گوشه چشمی هم به مخاطب داشته باشند! ...
اما در «بحث سلسله ای و فهم پله پله ای» "توجه ویژه به مخاطب" و به اصطلاح "رعایت احوال او" از اهمیت ویژه ای برخوردار است؛ در این نوع، برخلاف انواع فوق که بسی فارغ از احوال مخاطب پیش می روند، گوینده یا نویسنده در عین حال که تلاش می کند افکار و اندیشه های خود را بنحو اکمل بیان کند در عالم ذهن، گوشه چشمی هم به مخاطبانش دارد تا مبادا از همراهی او جامانده باشند، به بیانی دیگر با در نظر داشتن توان علمی و سطح آگاهیهای مخاطبانش پیش می رود و سعی می کند که آنها را هم با خود پیش ببرد؛ در کل در این نوع از گفت و شنود هدف تنها بیان اندیشه ها نیست بلکه کمک به اندیشیدن هم است؛ ساده و روان گویی و تأملی و تکاملی پیش رفتن هم از این باب است و دقیقاً از همین روست که از این نوع از مباحثه می توان بعنوان بهترین نوع "هم اندیشی" بلکه تنها مصداق "باهم اندیشی" یاد کرد.
نظر به مباحث فوق ذکر چند نکتۀ دیگر هم الزامی است؛ نخست اینکه شاید در این میان برای برخی این سؤال مطرح باشد که گوینده یا نویسنده چطور می خواهد و یا می تواند از اوضاع و احوال مخاطب خود باخبر شود تا مبتنی بر آن حرکت بکند؟ این دیگر آن مسئلۀ مهم و اساسی است که به توان و تبحر خود گوینده یا نویسنده بستگی دارد؛ بهرحال هر آنکه جرأت می کند و دست به قلم می برد و یا سینه صاف می کند و در پشت تریبون قرار می گیرد بعنوان یک ضرورت باید هم از مخاطبان خود شناخت داشته باشد و گرنه کاری که او در پیش می گیرد چیزی جز رها کردن تیر در تاریکی نخواهد بود! البته که دست یافتن به چنین شناختی امر ساده ای نیست اما هرچه هست کلیت کار هم بسته به این است و این خود مؤیّد ارزش والای آن می باشد.
اصولاً و عموماً سه ویژگی هست که در حکم سه منبع قدرت برای گوینده یا نویسنده مطرح می شوند: اول میزان دانش او، دوم نحوۀ گویش او، و سوم میزان شناخت او از مخاطبانش؛ بر خلاف دو مورد اول که بنوعی می توانند ویژگی شخصی گوینده یا نویسنده قلمداد شوند ویژگی سوم یک ویژگی کاملاً اجتماعی است چرا که مبداء و منشاء آن مشخصاً دیگران می باشد و کسب آن هم از این طریق میسر خواهد بود؛ دو منبع نخستِ قدرت تنها در صورتی مجال بروز می یابند که به منبع قدرت سوم متصل گردند، بنابراین هر گوینده یا نویسنده ای که می خواهد در کار خود موفق باشد مضاف بر دو ویژگی نخست، باید تا آنجا که می تواند خود را به این ویژگی مزیّن و مؤیّد سازد.
و اما نکتۀ بعد اینکه، بهرحال برخی ممکنست در کل با این نوع از بحث و گفت و شنود موافق نباشند و آن را در عالم اندیشه نوعی پس خزیدن و پس افتادن و اتلاف وقت بدانند و یا بدلیل اتکای بیش از حدّش بر مخاطب خطا بشمارند و مفید خام پروری قلمداد کنند و جدّ و جهد خودجوشِ مخاطب را برای رساندن خود به سطح متکلم صحیح و پرثمرتر بدانند؛ ... در پاسخ به این افراد می توان گفت که ممکنست چنین باشد و یا چنین نباشد، و این بستگی دارد به اینکه از کدام دیدگاه به قضیه نگاه کنیم؛ آنجا که هدف از کسب علم و یا بحث و جدل تنها پیشتازی شخص عالم و پیگیری منافع شخصی اوست، بله، درست است، نه فقط دست گرفتن از پشت سریها بلکه حتی نگریستن به پشت سر هم عامل تأخیر و توقف خواهد بود! ... اما آنجا که هدف، افزایش آگاهی افراد جامعه یا تغییر اندیشه یا تولید علم باشد چاره ای جز این نیست که به این نوع از مباحثه و گفت و شنود اتّکاء کنیم، چرا که بیش از هر نوع دیگری این به حال ما مفید خواهد بود؛ اینجا دیگر توجه به مخاطب یا تأکید بر تفهیم او یک وظیفۀ انسانی و جامعوی خواهد بود نه اتلاف کردن وقت؛ رفتن برای آوردن دیگران خواهد بود نه پس رفتن و افتادن در قهقرا؛ خم شدن برای گرفتن دستان اندیشۀ همنوعان خواهد بود نه تا شدن در برابر مشتی عوام!
وانگهی این نوع از بحث و گفت و شنود علیرغم عنوانش که تازه می نماید هیچ هم تازه نیست؛ بهیچوجه ابداع شخص نگارنده هم نیست؛ این همانیست که فلسفه با آن آغاز شده است و با آن هم دوران را درنوردیده است و به زمان ما رسیده است، اما نمی دانم دنیا را چه شده است که دیگر فلاسفه از آن گریزانند! شما اگر که کتابها و رسالات سقراط و افلاطون و ارسطو را بخوانید، با اینکه با افکار و اندیشه های سلاطین فکر و فلسفه سروکار دارید، وانگهی آنچه در دست گرفته اید ترجمۀ افکار و اندیشه های آنهاست نه عین نوشته های آنها (یعنی با آنکه نقش عنصر ثالث یعنی مترجم هم در میان است)، اما شما تا حدود زیادی خوب می فهمید که چه می گویند و یا دستکم اینکه از چه می گویند! اما کافی است که کتاب برخی از این متفکران مؤخّر را بدست بگیرید تا بینید براستی با فکر و ذهن شما چه می کنند! ...
و اما نکتۀ آخر؛ مبتنی بر اساس و اصولی که ذکرشان رفت باید بگویم که این نوشتارها اساساً برای آنهایی نوشته شده است یا عمدتاً برای آنهایی مفید خواهد بود که مشخصاً طالب این نوع از گفت و شنود یعنی "بحث سلسله ای و فهم پله پله ای" هستند- همچون دانشجویان عزیز یا نواندیشان گرامی و یا قشر خاصی از مخاطبان، و نه الزاماً آنها که قائل به انواع دیگرند، چه این نوع بدلیل تأنی و تأملی که در آن نهفته است بهرحال قدری بیشتر از بقیه صبر و حوصله می طلبد و این ممکنست مایۀ آزار آنهایی گردد که طالب شتاب بیشتری در بیان مطالب هستند؛ و یا بدلیل آغازیدنش از بحثهای مقدماتی که بهرحال لازمۀ سیر تکاملی است، خارج از حوصلۀ آنهایی باشد که بهر ترتیب از سر چنین مباحثی گذشته اند و کنون در مراتبی فراتر هستند. ...
البته همانطور که یک مخاطب نوشته های مورد علاقۀ خود را انتخاب می کند یک نوشته هم خود بنوعی مخاطبان خویش را انتخاب می کند، بر این اساس خواه ناخواه مخاطبان این مجموعه نوشتارها هم در آنهایی که باید، خلاصه خواهند شد! با اینحال ما خود نیز در قالب این نکته عمده مخاطبان این نوشتارها را مشخص ساختیم تا احیاناً نظر به ویژگیهای آشکار و نهانِ این نوع از بحث و گفت و شنود، در نزد سایر اقسام مخاطبان این تصور ایجاد نشود که نگارنده با مخاطب دانستن آنها گرفتار نوعی توهم بوده است که خود را بسی پیشتر و برتر و داناتر و دلسوزتر از آنها تصور کرده است!
در نهایت شاید که ذکر نکات فوق در نظر برخی مرا عوامگرای و خودمحور و غرب گریز یا مواردی از این قبیل جلوه دهد؛ شاید که چنین باشد و شاید هم نباشد؛ حالیا دغدغۀ من این چیزها نیست! مهم رسیدن به آن نقطه ایست که از هم اکنون چون آرمانی بلند در پیش رویش داریم و برای رسیدن به آنجا به یک آگاهی و توافق میان ذهنی نیازمندیم و این مهم جز از طریق هم اندیشی ها و باهم اندیشی هایی از این قبیل میسّر نخواهد شد.
پایان بخش دوم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش اول: آیا جامعه شناسی مرده است؟ ?Is Sociology Dead
حسین شیران
می گویند که جامعه شناسی مرده است! بسیار خوب، گیریم که چنین باشد! در اینصورت سؤالاتی چند مطرح خواهد بود که لاجرم منشأ و منبع این خبر باید بدانها پاسخ بگوید؛ کی و کجا و چرا و چطور شد که مرد؟ البته اینها حداقل سؤالاتی هستند که با شنیدن هر خبر مرگی و نه فقط خبر مرگ جامعه شناسی بلافاصله به ذهن خطور می کنند و طبعاً هیچ کس به اندازۀ گوینده یا آورندۀ خبر اولی تر و ملزم تر به پاسخگویی بدانها نمی باشد! ...
به غیر از سؤالات فوق برخی ممکنست سؤالاتی از این قبیل هم مطرح کنند که آیا این خبر یعنی مرگ جامعه شناسی در دنیا هم پیچیده یا فقط این مائیم که از آن باخبریم؟ به بیانی دیگر آیا جامعه شناسی در سرتاسر دنیا هم مرده یا فقط در ایران چنین اتفاقی افتاده است؟ و یا حتی ممکنست برخی با این سؤال چالش برانگیز به استقبال خبر بروند که مگر جامعه شناسی در ایران زنده بود که حالا هم مرده باشد؟! ...
اما برخی هم ممکنست ضمن اظهار بی اطلاعی از سوژۀ خبر (بود و نبود یا کم و کیف آن) با بی تفاوتی محض این سؤالات را پیش بکشند که اصلاً این جامعه شناسی که شما می گویید مرده است چه بود؟ که بود؟ از کجا می آمد؟ به کجا می رفت؟ تا حالا کجا بود؟ کار و بارش چه بود؟ و خلاصه سؤالاتی از این قبیل! و این البته سرآغاز بحث ما در این خصوص می باشد.
در رابطه با سؤالات ابتدایی البته که پیش و بیش از هر کس دیگری این بر عهدۀ گویندگان و گاه آورندگان خبر است که بدانها پاسخ گویند؛ بهر حال آنها که قائل به چنین نظری هستند یعنی از مرگ جامعه شناسی سخن می گویند باید دلایلی برای اثبات نظر خود داشته باشند و حتماً هم دارند و کم و بیش هم ارائه کرده اند؛ همینطور آنها که مخالف این نظر هستند؛ و حالیا در این خصوص باب مناظره باز است و بازارش داغ! و نتیجه هم هرچه باشد قطعاً در نهایت به نفع جامعه شناسی خواهد بود؛ چه اگرچه افراد بیشتر از قِبل این مناظرات و مباحثات- یعنی هر آنچه که مطرح می کنند، مطرح می شوند اما از آنجا که حقایق همیشه پنهان هستند- و الا هیچ بحث و جدلی در نفس خود موجه نمی بود، در واقع این افراد و این مباحثات هستند که با به چالش کشیدن هم و نظرات هم، بهر ترتیب ما را به سمت و سوی حقایق سوق می دهند و گرنه اینگونه که ماها در هر کجا بست در سکون محض نشسته ایم هیچ تکان و حرکتی به سمت هیچ حقیقتی دستکم از جانب ماها صورت نمی گرفت! (منظور از "افراد" اساتید بزرگوار هستند که رسماً در درجات برتر قرار دارند و از موقعیتی سرتر سخن می گویند و منظور از "ماها" هم اساتید درجه چندم و متفکران آماتوری است چون حقیر که در سطوحی پایین تر سخن می گوییم و قلم می فرساییم.)
از سؤالات ابتدایی که بگذریم از آنجا که جنس و جهت سؤالات دستۀ آخر از نوع دیگریست و تنها این گویندگان و آورندگان خبر نیستند که باید بدانها پاسخ بگویند، من نیز بنوبۀ خود در اینجا (وبسایت جامعه شناسی شرقی) تلاش خواهم کرد تا از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را ببرم و با بکار بستن تمام توان خویش در وهلۀ اول پاسخ مناسبی برای این دسته از افراد و سؤالاتشان بیابم و بعد در فرصتهای آتی به سراغ مسائل و سؤالات دیگر بروم.
این "فرصت" که می گویم معطوف به خبر مورد بحث و در واقع مربوط به یک خصلت ویژه در نزد ما ایرانیان است و آن چیزی نیست جز خوی و خصلت «مرده پرستی» مان! نه اینکه در این سرزمین اول باید مُرد و بعد مهم و عزیز شد، حالا هم که از حسن اتفاق، راست یا دروغ خبر مرگ جامعه شناسی در شهر پیچیده است و بنوعی خودبخود فرصت اینکار فراهم گشته است، من از شما مخاطبان بزرگوار اجازه می طلبم تا به اتفاق هم موقتاً اصل خبر را صحیح گیریم و بهر ترتیب جامعه شناسی را مرده انگاریم- حتی اگر هم که این خبر نادرست بوده باشد و جامعه شناسی همچنان در قید حیات باشد، و بعد غرق در تأثر و تأسف- آنگونه که لازمۀ چنین حس و حالی است، شروع کنیم در فقدان و در فراقش از اوضاع و احوال و اوصافش سخن گفتن!
البته با این ترفند تغییری در مطالب و مباحثی که قرار است پیرامونش صحبت کنیم ایجاد نخواهد شد؛ تغییر عمده در بستر و فضای گفت و شنود خواهد بود، یعنی بجای آنکه مباحث در یک فضای سرد و خشک و غیر عاطفی مطرح شوند با تصور و تجسم مرگ ناگهانی و ناکامانۀ جامعه شناسی در فضایی آکنده از احساس و عاطفه مطرح خواهند شد و این تنها تفاوت کار خواهد بود که البته امیدوارم محقق شود تا شاید گفت و شنودمان بیشتر جلب توجه نماید و بیشتر کارگر شود!
منتهی پیش از آنکه وارد این فضا شویم و گفت و شنودمان را آغاز کنیم در نوشتار بعد در رابطه با سبک و سیاق و سمت و سوی بحث چند نکته را باهم مرور خواهیم کرد و بعد جریان اصلی بحث را در پیش خواهیم گرفت.
پایان بخش اول
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]