جامعه‌شناسی شرقی Oriental Sociology

                                  بررسی مسائل اجتماعی ایران و مسائل جامعه‌شناسی

                                      وبسایت حسین شیران - دکترای جامعه‌شناسی

جامعه شناسی شرقی

بخش ششم: انسان، ساختار و جامعه ۱

حسین شیران

 

     ما در بخش قبل با نظر به واقعیت امر، انسان و ساختار را دو عنصر اصلی و اساسی جامعه یافتیم و بر این مبنا گفتیم به همین گونه که در عالم واقع این دو عنصر در بنای جامعه نقش کلیدی دارند در تعریف یا بیان حقیقت آن هم باید واجد نقش باشند. با این حساب تا بدین حد از بحث، ضرورت وجودی انسان و ساختار در امر جامعه بر ما معلوم شده است؛ اما از آنجا که بحث بر روی ضرورت خود یک ضرورت به شمار می رود ما پیش از آنکه با اتکاء به ایندو جزء، مبحث تعریف جامعه را پی بگیریم اینجا و در این بخش قدری بیشتر بر روی این وجه ضرورت درنگ می کنیم.
 

     کلیت مسئله ای که می خواهیم رویش بحث کنیم اینست: انسان و ساختار دو جزء ضروری جامعه هستند و اساساً بدون استناد به این دو، نه در عالم واقع و نه در عالم ذهن هرگز نمی توانیم تصویری روشن از امر جامعه داشته باشیم. برای درک حقیقت این مسئله کافی است تصویری از یک جامعۀ واقعی با توده ای از انسان ها و انواع مختلفی از ساختارهایش را در نظر داشته باشید و بعد به ترتیب بود و نبود هر عنصر را در آن مورد ارزیابی قرار بدهید.
 

     در وهلۀ اول، از این تصویر بطور همزمان هر دو عنصر انسان و ساختار را حذف کنید؛ آیا دیگر از آن چیزی باقی می ماند که اطلاق واژۀ جامعه بر آن ممکن و یا مجاز باشد؟ پاسخ کاملاً روشن است؛ جامعه منهای انسان و ساختار برابر است با هیچ! همچنانکه بیست منهای ده و ده برابر است با صفر. در وهلۀ دوم به ترتیب یکی از این دو عنصر را حذف و دیگری را حفظ کنید؛ با حذف عنصر انسان از جامعه بی گمان با انباشته ای از ساختارها روبرو خواهید شد که به هر حال اطلاق واژۀ جامعه را بر آن روا نخواهید دانست؛ مطمئن باشید نه فقط شما بلکه هیچ کس دیگری هم در وصف تصویر یا فضای فاقد انسان از واژۀ جامعه استفاده نخواهد کرد۱. ...
 

     و بعد با حذف عنصر ساختار از جامعه هم حجم عظیمی از انسان ها روی دست تان باقی خواهد ماند که بسته به تعداد و نوع ارتباط و نوع اشتراکشان، هر عنوانی اعم از جماعت و توده و یا حتی امت هم که به آن بدهید باز اینجا هم از کاربرد واژۀ جامعه معذور خواهید بود؛ چه همانطور که قبلاً هم گفتیم عنوان جامعه صرفاً به تجمع انسان ها در یک نقطه یا فضا تعلق نمی گیرد. خلاصه اینکه در هر دو حال اخیر اگرچه نتیجۀ کار هیچ یا صفر نخواهد بود اما به یقین هر آنچه که باقی بماند مشمول اطلاق واژۀ جامعه نخواهد بود.
 

     اگر که هنوز تصور روشن و معینی از ساختارها ندارید، در خصوص وضعیت «جامعه منهای انسان»، یک شهر یا کشور آباد و برقرار را در نظر بگیرید با تمام سازمان ها و ساختمان ها و کوچه ها و خیابان هایش که به هر دلیلی هیچ خبری از نوع انسان در آن نیست۲! و برای تصور وضعیت «جامعه منهای ساختار» هم یک کویر یا یک «بیابان برهوت» را در نظر بگیرید با شماری از انسان ها که به هر عنوان و به هر تعداد و به هر ترتیب در آن جمع شده اند؛
 

     مسئله اینست که هیچ یک از این دو تصویر- نه آن کشور آباد بدون آدمی و نه این بیابان برهوت لبریز از آدمی، به تحقیق برآورندۀ مفهوم جامعه نمی باشند. جامعه آنگاه جامعه است که دستکم دو عنصر انسان و ساختار در آن وجود داشته باشند و گرنه ما مطابق برداشتی که از واقعیت و حقیقت این امر داریم به هیچ وجهی از وجوه نه به انسان بدون ساختار جامعه می گوییم و نه به ساختار بدون انسان. نتیجۀ این بحث همانست که در بالا بدان اشاره کردیم: هر دو عنصر انسان و ساختار در شکل گیری عینی و ذهنی جامعه ضرورت دارند و هر کس که بخواهد هر دو و یا یکی از این دو را از واقعیت و یا مفهوم جامعه حذف کند در واقع خود به دست خویش شمول عنوان جامعه را از آن بازستانده است.
 

     اما در این میان نکتۀ باریکی وجود دارد که به هر ترتیب نظر به مباحث آتی باید اشاره ای هر چند گذرا به آن داشت؛ این نکتۀ باریک و در عین حال مهم مربوط می شود به تفاوت نقش و ضرورت این دو عنصر در امر جامعه؛ در بیان این نکته باید گفت درست است که هر دو عنصر انسان و ساختار در تحقق امر جامعه ضرورت دارند و با حذف هر کدام از آنها اطلاق واژۀ جامعه بر آنچه باقی می ماند از اعتبار می افتد اما در واقع امر میان ضرورت عنصر انسان و ضرورت عنصر ساختار یک تفاوت اساسی وجود دارد؛ به بیانی دیگر این دو عنصر در تحقق امر جامعه از وزن و ارزش یکسانی برخوردار نیستند. این تفاوت را دست کم در دو جنبه می توان آشکار ساخت: یکی به لحاظ تقدم ضرورت و دیگری به لحاظ ضرورت معنایی.
 

     از نقطه نظر اول می گوییم که در تشکیل امر جامعه ضرورت انسان بر ضرورت ساختار مقدم است یعنی ابتدا باید انسانی موجود باشد تا بعد مبتنی بر آن اساس جامعه ای شکل بگیرد؛ به بیانی دیگر انسان نسبت به ساختار «پیش باشنده» است و ساختار نسبت به انسان «پس آینده»؛ بدین معنی که اگر شما عنصر انسان را داشته باشید دیر یا زود عنصر ساختار را هم خواهید داشت اما عکس این قابل تصور و تحقق نیست، چون در اصل، ساختار عنصری است که از تکاپو و تعامل انسان زاده می شود پس تصور و تحقق ساختار قبل از تصور و تحقق انسان عقلاً و عملاً محال است. شما هزاران سال هم اگر انتظار بکشید از میان پیشرفته ترین ساختارها هم هیچ انسانی ظهور نخواهد کرد اما اگر انسان را در یک پهنۀ بی ساختار هم رها کنید بزودی شاهد تظاهر ساختارها در آن خواهید بود و این آن همان مسیری است که تاریخ بشریت به تحقیق پیموده و پیش آمده است!
 

     و بعد، از نقطه نظر دوم، اساساً معنا و مفهوم موضوعی که در مورد آن بحث می کنیم یعنی «جامعه» در همان عنصر انسان نهفته است، به بیانی دیگر جامعه عیناً و ذهناً معنا و مفهومش را پیش و بیش از هر چیز دیگری از عنصر انسان می گیرد و تنها به شرط حضور این عنصر است که اطلاق واژۀ جامعه ممکن و معتبر می گردد.
 

     نتیجۀ مباحث فوق اینکه شما اگر عنصر انسان را از جامعه حذف کنید برای همیشه باید قید موجودیتی به اسم جامعه را بزنید چون دیگر امکان ندارد که بدون انسان جامعه ای برای شما ساخته شود اما در خصوص حذف ساختار اینگونه نیست، در واقع اینجا دیگر بحث ناممکنی نیست بلکه بحث ناتمامی و ناکاملی مطرح است؛ با حذف عنصر ساختار از جامعه تصور جامعه ناممکن نمی شود- چون عنصر اصلی که همان انسان است حاضر است و بنوعی اساس کار شکل گرفته است، بلکه ناکامل می شود چون بخشی از حقیقت امر جامعه از بین می رود. خلاصه اینکه تصور جامعه با عنصر انسان ممکن می گردد و با عنصر ساختار تکمیل می گردد. از این نکته بخوبی اهمیت و اولویت عنصر انسان نسبت به عنصر ساختار آشکار می شود.
 

     اگر چه درک مطلب فوق دشوار نیست اما برای فهم عموم اجازه بدهید در قالب یک تمثیل بحث را پی بگیریم. در این راستا مفاهیمی همچون اقیانوس و یا جنگل را در نظر بگیرید؛ بهتر از من می دانید که عیناً و ذهناً یعنی هم در عالم وجود و هم در عالم ذهن، درک حقیقت این مفاهیم به ترتیب بسته به عنصر آب و درخت است؛ همانطور که در عالم بیرون وجود اقیانوس بدون عنصر آب ممکن نیست و نیز وجود جنگل بدون عنصر درخت، همینطور در عالم ذهن هم تصور اقیانوس بدون آب و جنگل بدون درخت معنی ندارد. با حذف عنصر آب، چه در عالم عین و چه در عالم ذهن، بلافاصله مفهوم اقیانوس، دریا، دریاچه و حتی برکه و رود فاقد معنا و مفهوم می شوند و بنوعی از اعتبار می افتند؛ همینطور است اگر درخت را از جنگل حذف کنید. نتیجه اینکه درک حقیقت این دو مفهوم یعنی اقیانوس و جنگل موقوف بر درک عنصر آب و درخت است و بدون ایندو نه وجود و نه تصور آن دو مفهوم بهیچوجه ممکن نمی شود.
 

     اما از طرفی تنها به صِرف حضور یا تصور عناصر آب و درخت درک حقیقت اقیانوس و جنگل تمام نمی شود، برای تکمیل واقعیت این امور در عالم بیرون و حقیقت این مفاهیم در عالم ذهن- که بسته به یکدیگر هستند، عنصر یا عناصر دیگری می باید که به آن افزوده شوند تا موضوع مورد تصور به آنچه در واقع امر است نزدیک تر شود. به بیانی دیگر اگر چه می توان به شرط حضور آب، اقیانوس را تصور کرد، اما حقیقت امر اقیانوس تنها در آب خلاصه نمی شود، دست کم در این آب ده ها و صدها گونه از موجودات دیگری می باید تا تصور اقیانوس به حقیقت گراید. همینطور است درک حقیقت امر جنگل؛ جنگل با حضور عنصر درخت موجود و تصورش ممکن می گردد اما با تصور انبوه جانوران است که حقیقت این امر به کمال می گراید.
 

     نسبت عنصر انسان به جامعه، نسبت عنصر آب به اقیانوس و درخت به جنگل است؛ با حذف این سه عنصر موجودیت این مفاهیم از بین می رود و کلاً مشاهده و تجربه و درک و توصیف و تعریف آنها هم غیر ممکن می شود. اما به همان اندازه که تصور اقیانوس بدون آبزی و جنگل بدون جانور تصویری ناقص از آنچه هست را ارائه می دهد همینطور تصور جامعه بدون ساختار هم تصوری ناقص و ناکامل از حقیقت امر خواهد بود.

پی نوشت ها:

۱- البته برخی کاربرد واژۀ جامعه را محدود و منحصر به انسان نمی دانند و در این میان اجتماع موجودیت های غیرانسانی را هم مشمول آن می دانند اما ما نه قائل به چنین نظری هستیم و نه آن را درست می دانیم. بطور مسلم و مشخص ما وقتی از جامعه شناسی سخن می گوییم هرگز مطالعۀ جوامعی اعم از درخت و درنا و مور و ملخ و آهو را در حوزۀ کاری خود تصور نمی کنیم! 
 

۲- البته می دانم تصور چنین چیزی برای نوع انسان که اساساً به حذف خویش عادت ندارد در کل چندان راحت نیست؛ از او بخواه همه چیز- حتی خدای به این بزرگی را در یک چشم بهم زدن از تمام معادلاتش حذف کند، اما اینکه اوضاع و شرایطی باشد و در آن خبری از او نباشد حتی تصورش هم برای او به این سادگی ها نیست! با اینحال شاید بتوان چنین تصوری را هر چند در مقیاس نسبی و کوچک خود در نزد یک پنتاگونیست افراطی و یا یک سناتور امپریالیست آن دیار دریافت، مشخصاً آنگاه که در ذهن خیال پرورش بمب های بیولوژیکی اش را بر سر یک کشور متخاصم رها ساخته و بعد از حذف تمام جاندارانش از جمله انسان، سرزمینی صاحبمرده اما آباد و برقرار را صاحب شده است! ...


پایان بخش ششم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی

[ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

اصطلاح شناسی در جامعه شناسی 3 Terminology in Sociology

بیگانگی : الیناسیون 

بیگانگی Alienation

     Alienation (اِلیه نِیشین) را اگر آن درخت تنومندی تصور کنیم که در یکی دو قرن اخیر در جنگل اصطلاحات علوم اجتماعی و انسانی روییده و شاخ و برگ گرفته است بطور قطع ریشۀ این درخت را باید در آثار و افکار «هگل Hegel» بجوییم، تنه اش را در آثار و افکار «مارکس Marx» و شاخ و برگش را در آثار و افکار پیروان ایندو بخصوص «مارکسیست»ها؛ چرا که نخستین بار این «هگل» بود که آن را بر زبان آورد و بعد از او «مارکس» آن را در مباحث عالمگیر خود وارد کرد و از این طریق بر سر زبان ها انداخت و بعد هم که آیندگان هر یک در حد درک و فهم خویش به بند و بسط آن پرداختند. با این حساب پربیراه نخواهد بود اگر که به اختصار بگوییم Alienation را «هگل» آفرید، «مارکس» پرورد و دیگران گستردند.

 

     اما در این میان مسئله ای هست و آن اینکه اگر چه صورت این اصطلاح در سیر این جریان تغییری به خود ندید اما مفهوم و محتوای آن از ریشه تا شاخ و برگ بکلی دگرگون گشت؛ این دگرگونی دقیقاً در میانۀ راه یعنی آنجا که به «مارکس» مربوط می شود حادث شد و بعد با این مضمون به شاخ و برگ انتقال یافت؛ در شرح این ماجرا باید گفت آنگاه که این واژه بر زبان «هگل» جاری گشت (در ریشه) یک مفهوم ذهنی و فلسفی داشت اما آنگاه که از حوزۀ اندیشۀ «مارکس» گذر کرد (در تنه) کاملاً مفهومی عینی و جامعه شناختی بخود گرفت؛ بدین معنی که هگل در چارچوب ایدئالیسم خاص خودش آن را مشخصاً در ارتباط با روح و آثارش بکار می برد، در حالیکه مارکس آن را با چرخشی 180 درجه ای در چارچوب ماتریالیسم خاص خودش، دقیقاً در نقطۀ مقابل آن یعنی در رابطه با انسان و آثارش و یا واقع تر اگر بگوییم در رابطه با کارگر و کارش در نظر گرفت؛ و این البته تنها یکی از آن چند دست آویز مهم و برجسته ای بود که مارکس در دست گرفت تا بگوید «هگل کلاً در عالم اندیشه سروته ایستاده است!»

 

     پس مبتنی بر مباحث فوق باید که ابداع اصطلاح Alienation را از «هگل» دانست و ابدال آن را به شکلی که کنون رایج است از «مارکس»؛ در واقع بسیاری از مباحث بنیادی مارکس با اتکاء به این مفهوم مطرح گردید و اساساً بواسطۀ این مباحث بود که این اصطلاح جهانی گشت و بر سر زبان ها افتاد؛ خوانندگان آثار مارکس لابد این گفتۀ معروف او را بیاد می آورند که مدام می گفت: «انسان در نظام سرمایه داری با خود بیگانه است!»

 

     Alienation در منابع و مراجع علمی ما، اغلب «از خود بیگانگی» و در معدود مواردی هم «با خود بیگانگی» ترجمه می شود؛ اما باید در نظر داشت که معنای لغوی آن تنها در همان «بیگانگی» خلاصه می شود (Alien به معنای خارجی، بیگانه و غریبه است) و این «از خود» یا «با خود»ی که به آن افزوده می شود به هیچ وجه در خود کلمه وجود ندارد، بلکه عموماً از مفهوم مارکسیستی آن استنباط می شود. مطابق نظر «مارکس» و «مارکسیست»ها انسان که در این دیدگاه بناگاه در «کارگر» خلاصه می شود، به اجبارِ عوامل بیرونی و مشخصاً عوامل تولید اقتصادی از نتیجۀ کار خویش دور می ماند و از این جهت نه فقط با «محصول» بلکه به مرور با «کار» خویش هم احساس بیگانگی و غریبگی می نماید؛ کم و بیش این صورت عینی مفهوم Alienation در «مارکسیسم» است که البته به عنوان صورت غالب بیگانگی در زبان ما تحت عنوان «از خود بیگانگی» یا «با خود بیگانگی» در نظر گرفته می شود.

 

     اما این تنها صورت «بیگانگی» (Alienation) نیست، به عبارت دیگر «بیگانگی» (Alienation) تنها در معنا و مفهوم مارکسیستی اش خلاصه نمی شود. از صور دیگر آن یکی هم «بیگانگی با محیط» است؛ در این نوع که تا حدود زیادی از حوزه و حال و هوای مارکسیستی فاصله می گیرد، انسان به هر دلیل، با مراتبی از گسستگی و غریبگی، از محیط و اجتماع پیرامونِ خویش می بُرد و در خویشتن خویش فرو می رود؛ ... به باور من اینجا دیگر کاربرد معادل «از خود بیگانگی» یا «با خود بیگانگی» برای Alienation صحیح به نظر نمی رسد؛ چه در این صورت باید بگوییم انسان دچار «از خود بیگانگی با محیط» گشته است! و این غیر از آنکه از نظر صوری بسی غلط انداز می نماید، از نظر مفهومی هم بسی تناقض زاست؛ بخاطر اینکه در این نوع از بیگانگی، اساساً فرد با دنیای خارجش بیگانه می گردد و نه با خود یا دنیای درونش؛ اتّفاقاً فرد با بریدن و یا جدا ماندن از اجتماع پیرامونش، به خویشتن خویش پناه می برد و با خودِ خود خلوت می گزیند!

 

    بنابراین من اطلاق اصطلاح «از خود بیگانگی» را به این صورت از Alienation (بیگانگی با محیط) و حتی صورت پیشین (بیگانگی با محصول و کار در مفهوم مارکسیستی اش) و در کل هر صورتی از آن که موضوع بیگانگی در خارج از فرد و یا خارج از کنترل او باشد صحیح نمی دانم و اساساً در نظر گرفتن معادل «از خود بیگانگی» را برای اصطلاح Alienation خالی از ایراد نمی بینم. به باور من بهتر آنست که ما معادل Alienation را مطابق معنای لغوی اش «بیگانگی» در نظر بگیریم و بعد در صورت لزوم به تناسب بحث موضوع بیگانگی را به آن بیفزاییم، همچون بیگانگی با کار Work-Alienation، بیگانگی با محصول Product-Alienation، بیگانگی با محیط Enviroment-Alienation و یا هر چیز دیگری. اینگونه دیگر اختلاط بیهودۀ کلمات و مفاهیم پیش نخواهد آمد و هر آنچه مد نظر باشد به روشنی بیان خواهد شد.

 

     بدین ترتیب «از خود بیگانگی» هم تنها صورتی از «بیگانگی» (Alienation) محسوب خواهد شد و نه صورت کلی آن، و هرگاه که بیگانه بودن با «خود» (و نه هیچ چیز دیگری) مد نظر باشد مشخصاً این اصطلاح بکار برده خواهد شد و نه در هر موردی؛ به عنوان یک مصداق جامعه شناختی، «بیگانگی» در مفهوم مارکسیستی اش می تواند از سطح محصول و کار در نزد کارگر فراتر رود و در سایۀ فقدان «خودآگاهی طبقاتی» (به قول «مارکس») در نهایت به شکل بیگانگی با «خود» هم جلوه گر شود؛ اگر چه بدین روال مفهوم Alienation زیاده از حد ذهنی و درونی می شود و این ممکنست مایۀ آزار مارکس گردد که با هزار زحمت آنرا در گریز از ذهنگرایی محض هگلی به عینیت رسانده بود، اما بهر حال از اینکه این هم صورتی از بیگانگی و حتی صورت شایع آنست گریزی نیست. در هر صورت اینجا و در این مورد می توان به راحتی از اصطلاح Self-Alienation استفاده کرد و با آن مشخصاً مفهوم «از خود بیگانگی» را ایفاد نمود- اگرچه در این مورد هم من عنوان «خود بیگانگی» را بسی زیباتر و زیبنده تر از عنوان «از خود بیگانگی» می بینم.
 

     البته در این تردیدی نیست که Self-Alienation (به مفهوم «بیگانگی با خود») از آنجا که بحث «بیگانگی» (Alienation) را از دنیای بیرون به دنیای درون می کشاند و سطح آن را از عین به ذهن و از اجتماع به روان فرو می کاهد چه بخواهیم چه نخواهیم تا حدود زیادی در حوزۀ علم روانشناسی و روان شناسی اجتماعی قرار می گیرد و در این سطح در برابر اصطلاحاتی همچون Self-Actualization و یا Self-Realization مطرح می شود که به معنا و مفهومِ «خود فعلیت بخشی» یا «خود تحقّق بخشی» می باشند. اما به هر حال این هم سطحی از واقعیت است و به عنوان یک پدیدۀ انسانی که در متن جامعه رخ می دهد نمی تواند خارج از شمول علم جامعه شناسی واقع گردد. وانگهی هدف ما اینجا از بحث بر سر این موضوع یک هدف اصطلاح شناسانه است بدین مضمون نهایی که ترجمه و معادل گیری عنوان «از خود بیگانگی» برای اصطلاح Alienation خالی از ایراد نیست و بهتر است برای آن تنها عنوان «بیگانگی» را در نظر بگیریم همانگونه که در اصل اصطلاح هم اینگونه است.

 

🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, ازخودبیگانگی الیناسیون

[ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟

حسین شیران

بخش هفتم


     در بخش های پیشین، همۀ تلاش ما بر این بود که با خاطرنشان ساختن برخی نکات ضروری، تا آنجا که امکان دارد یک چارچوب ذهنی مشخصی را برای تداوم بحث حاضر فراهم کنیم تا در قالب این چارچوب، بحث بر سر مسئلۀ اصلی یعنی «دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان» را آغاز کنیم؛ اکنون می توان گفت اغلبِ آنچه که تحت عنوان پیشگفتار می باید گفته می شد به هر شکل گفته شده است و ما اینجا بالاخره می توانیم به بحث اصلی مان بپردازیم.
 

     همانطور که می دانید عنوان اصلی بحث ما "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان" است؛ با نظر به این عنوان به راحتی می توان دریافت که موضوع محوری یا متغیر اصلی ما در این بحث مقولۀ "دزدی" است؛ در ادامۀ این بحث و در بخش های بعدیِ این مجموعه ما با اتکاء و استناد به مشاهدات و تجربیات و در کل، واقعیات زندگی جامعوی مان بر روی این مقوله متمرکز خواهیم شد تا سرانجام به اتفاق هم در یک فضای میان ذهنی مشخص سازیم که در خصوص ما ایرانیان کدام یک از دو شقّ این مسئله- یعنی دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان، نزدیک به واقعیت است؛ اما پیش از آن، برای آنکه بحث را با یک توافق میان ذهنی در رابطه با این موضوع پیش ببریم ناگزیریم که ابتدا در خصوص معنا و مفهوم این متغیر صحبت کنیم و مصادیق آشکار و نهان آن را در ابعاد و زمینه های مختلف زندگی جامعوی خویش مشخص سازیم تا آنگاه که از این مرحله هم می گذریم تا حد زیادی از تقریب آرا و عقاید در این خصوص خاطر جمع بوده باشیم.
 

     دزدی چیست و اصولاً تحت چه شرایطی می توان فردی را دزد خواند؟ و بعد اگر که ما در این نوشتار مدام از دزدی و دزد حرف می زنیم بطور مشخص چه معنا و مفهومی از این واژه را در نظر داریم؟ مبتنی بر مطالب فوق حالیا این آن مسئله ایست که ما در پیش رویش داریم و در این بخش بطور مشخص از دیدگاه آسیب شناسی جامعه شناختی می خواهیم پیرامون آن بحث کنیم. همانطور که می دانید در حوزۀ عمومی، ما عموماً دزدی را "برداشتن مال دیگری بدون اذن و اجازه و آگاهی او" در نظر می گیریم و بر این اساس هر آن کس را که بدون اذن و اجازه و آگاهی صاحب یک مال به آن مال دستبرد بزند دزد خطاب می کنیم. در عالم حقوق هم جز این نبوده و نیست؛ نص صریح قانون، دزدی یا همان سرقت را «ربودن مال دیگری بطور پنهانی» در نظر می گیرد (مادۀ 197 قانون مجازات اسلامی). وجه تفاوت ایندو آنگونه که مشخص است در قیودشان است که البته بیشتر یک تفاوت ظاهری است، یعنی علیرغم اینکه این قیود از نظر لغوی متفاوت از هم می نمایند اما از نظر مفهومی غیر از هم نیستند و در تفسیر محتوا در نهایت به یک سو می گرایند؛ روشن تر اگر بگوییم در خفا ربودن مال یک کس، برآورندۀ مفهوم دور از نظر و دور از آگاهی و اذن و اجازۀ صاحب مال هم هست و از این جهت و با نظر به مفهوم کلی و معمول فعل، در نهایت می توان این قیود را معادل هم دانست. 
 

     در هر صورت، صرفنظر از اینکه این فعل با چه قیدی همراه می شود، در وهلۀ اول آنچه مهم است خود فعل و یا به عبارت دیگر نفس عمل است و آن همان «ربودن» یا «ربایش» است و این خود آن چیزیست که در حوزۀ عموم به روشنی مصداق بارز واژه و مفهوم دزدی واقع می گردد و در عالم حقوق و قضا و جزا هم به عنوان عنصر مادی قانون مورد استناد قرار می گیرد. از این نکته بطور مشخص باید این نتیجه را گرفت که پیش از هر چیزی "دزدی در عالم عرف و قانون مستلزم فعل ربودن است".
 

     از طرفی فعل ربایش یا ربودن بنوبۀ خود مستلزم جابجا کردن است، در واقع این مفهوم در بطن این واژه نهفته است، حتی آنگاه که این واژه در علم فیزیک به مفهوم «جذب» هم بکار می رود باز هم بطور محقق برآورندۀ این مفهوم است، چرا که جذب کردن یک عنصر بدون جابجا کردن آن قابل تصور نیست، همینطور ربودن یک چیز بدون جابجا کردن آن قابل تصور نیست؛ بر این اساس مطابق تعریف فوق از دزدی حتماً باید جابجا شدنی در کار بوده باشد تا عمل مصداق ربایش و به تبع آن مصداق دزدی واقع گردد.
 

     در کل در تحلیل محتوای هر دو تعریف فوق می توان پنج عنصر مجزا را از هم تشخیص داد:
1- مال یا محمول دزدی؛ یعنی هر آنچه که برده می شود.
2- صاحب مال یا دارندۀ مال؛ یعنی فردی که عرفاً یا قانوناً مالک آن مال شناخته می شود.
3- عمل برداشتن مال یا جابجا کردن آن یا به اصطلاح فقهی و حقوقی اش ربایش مال که عنصر مادی قانون قلمداد می شود.
4- اجازه و رضایت و آگاهی صاحب مال، که اساساً باید در میان نباشد تا عمل، دزدی تلقی گردد و
5- عامل یا برندۀ مال، که با این شرط اطلاق واژۀ دزد بر او مجاز می گردد.

 

     بر این منوال، بسی روشن است که ابتدا باید مالی در میان باشد، و بعد این مال صاحبی داشته باشد، و بعد فرد دیگری بدون اجازه و رضایت و آگاهی صاحبمال آن مال را تصاحب کند تا ما بتوانیم این عمل را دزدی و عامل آن را دزد تلقی کنیم؛ در واقع این آن چیزیست که از تحلیل محتوای تعاریف فوق بدست می آید. اما واقعیت اینست که این تعریف و این طرز تلقی از دزدی که در عالم عرف و قانون مطرح است از نقطه نظر جامعه شناختی برای آنچه که در واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد بسیار قالب تنگ و ناچیز و نافراگیری به حساب می آید چرا که اینگونه بخش اعظمی از رفتارها و رخدادهای زندگی جامعوی که لاجرم باید ذیل این عنوان قرار بگیرند از حوزۀ شمول آن خارج می شوند و بنوعی بلاعنوان می مانند.
 

     البته چنین تصور نشود که ما قصد گستردن معنا و مفهوم و مصداق دزدی را داریم تا از این طریق اغلب اعمال افراد جامعه را تحت شمول این عنوان برده، در نهایت، شق «سرزمین دزدان» را به اثبات برسانیم؛ نه، هرگز چنین نیست، اصلاً خدا کند که هرگز این ادعا ثابت نشود و دستکم ماجرا در همان حد «دزدان سرزمین» باقی بماند، چه در برابر آن این خودش یک دنیا پیروزی است! مسئله اینست که اگر امر دزدی را تنها در این معنا و مفهوم خلاصه کنیم بسیاری دیگر از اعمال که سیرتاً دزدی محسوب می شوند تنها به حکم تفاوت در صورت، از ورود به حوزۀ شمول آن باز می مانند و به اصطلاح پشت دروازۀ این مفهوم باقی می مانند.
 

     از چند جهت این تعریف از مشمولیت لازم برخوردار نیست که البته ما در بخش بعدی بدان خواهیم پرداخت اما پیش از آن باید نکته ای را یادآور شویم و آن اینکه ما در همه حال این موضوع را به عنوان یک پدیده و مسئلۀ اجتماعی مشخصاً از نقطه نظر جامعه شناسی مورد بحث و بررسی قرار می دهیم و نه نقطه نظراتی دیگر همچون فقه و حقوق که نه بطور مشخص قصد ورود به این حوزه ها را داریم و نه بطور مسلم توان و تخصص آن را؛ و بعد اینکه هدف ما از پیش کشیدن این مسئله هرگز خرده گرفتن بر قانون و یا تخریب و تخطئۀ قانونگذار نیست؛ بنا به ضرورت بحث ما اینجا به تعریف عرفی و قانونی دزدی استناد ورزیدیم و پیرامون معنا و مفهوم آن صحبت کردیم و حال بنا به واقعیات جامعه می گوییم که این تعریف بهیچوجه جوابگوی خیل اعمالی که به هر صورت تحت این عنوان باید قرار بگیرد نیست! این تمام آن چیزیست که ما در این بخش قصد گفتنش را داشتیم.

پایان بخش هفتم

 

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers


برچسب‌ها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی

[ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]