جامعه‌شناسی شرقی Oriental Sociology

                                  بررسی مسائل اجتماعی ایران و مسائل جامعه‌شناسی

                                      وبسایت حسین شیران - دکترای جامعه‌شناسی

جامعه شناسی شرقی

بخش پانزدهم: تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود - ۱

حسین شیران

 

     در رابطه با مسألۀ دوم یعنی امکان مرگ یا از رده خارج شدن علمی به اسم جامعه شناسی، حال چه در ارتباط با رشتۀ مطالعات فرهنگی و چه فارغ از آن، در گذر از مباحث مربوط به معنی و مفهوم «مرگ» در وهلۀ اول و بعد معنی و مفهوم «مرگ علم» در وهلۀ دوم، باید گفت چنین چیزی ممکن نیست و یا حداقل به این سادگی‌ها ممکن نخواهد بود! من این را به یک دلیل ساده اما واضح و مبرهن می‌گویم و آن اینکه: «تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود»! در حدّ و سطح بحث حاضر، مفید و مختصر،‌ این حرف اول و آخر من در این خصوص است و مابقی هر چه که گویم در بند و بسط این یک نکته خواهد بود!
 

     البته باید گفت که این استدلال تنها برای آنها که به پیش‌فرض‌های اساسی بحث قائل‌اند قانع‌کننده خواهد بود و گرنه خود روشن است آنها که به هر ترتیب هست‌بودن جامعه را منکر می‌‌شوند (جزء اول استدلال فوق) و یا آنها که هست‌بودن جامعه را قبول دارند اما به هر دلیل به چیزی به اسم علم جامعه شناسی هیچ اعتقادی ندارند (جزء دوم استدلال فوق) هرگز مخاطب این استدلال نیستند! بدیهی‌ست برای آنکه هیچ اعتقادی به امر جامعه ندارد بخودی‌خود علم جامعه شناسی هم هیچ محلی از اعراب نخواهد داشت و یا برای آنکه هیچ اعتقادی به اصالت علم جامعه شناسی ندارد صحبت از حیات و ممات آن برایش کم از افسانه نخواهد بود! البته باید گفت که این دسته از افراد در اقلیت محض قرار دارند با این حال اگرکه بخواهیم با آنها به بحث و گفتگو بنشینیم لاجرم باید یک یا چند گام به عقب بازگردیم چرا که محل نزاع با آنها خود یک یا چند مرحله پیشتر از اینها قرار دارد.
 

     اما براستی نه اینجا جای بحث با آنهاست و نه اصلاً مخاطب ما در این بحث آنها هستند! چرا که واقعیت اینست میان ما و آنها بطور قطع بر روی پیش‌فرض‌های اساسی موضوع مورد بحث هیچ توافقی وجود ندارد؛ آنچه در اینجا ناگفته مورد اجماع ماست مشخصاً مورد انکار آنهاست و این خود بنحو اشد جریان بحث میان ما و آنها را دستکم در این مورد بخصوص دچار مشکل می‌سازد! نباید فراموش کرد که اعم مسائل مورد بحث در حوزۀ عقل و اندیشه مبتنی بر برخی پیش‌مفروضات بنیادینی صورت می‌پذیرند که به هر شکل مقبول طرفین (گوینده و شنونده) واقع شده‌اند. این پیش‌مفروضات همیشه بر زبان آورده نمی‌شوند و گاه از بس عادی انگاشته می‌شوند فراموش هم می‌گردند (همچنانکه ما اغلب یادمان می‌رود قلب تپنده‌ای در درون‌مان وجود دارد و یکریز می‌تپد و به ما حیات می‌بخشد و خود از این طریق است که ما می‌توانیم خیل کارهایمان را سروسامان دهیم!) اما در هر صورت چون عنصری اساسی، در ساختمان مباحث مطروحه لحاظ هستند و تنها زمانی ارزش و اهمیت والای آنها برای ما و مباحث ما رو می‌شود که رسماً‌ مورد انکار واقع می‌شوند!
 

     به عنوان مثال یک عالم دینی که بر روی منبر می‌رود و برای خیل مستمعین‌اش از هر دری سخن می‌گوید و یا فرقی نمی‌کند گروهی از علمای دین که گرد هم نشسته‌ و در خصوص موضوعات مختلف باهم مباحثه یا حتی مناظره می‌کنند همواره یک‌سری پیش‌فرض‌های اساسی (حالا از اعتقاد به وجود خدا بگیرید تا اعتقاد به دین و پیغمبر و امام و از این قبیل) در اذهان‌شان لحاظ است- حال چه به تصریح بر زبان بیاورند و چه هرگز نیاورند، و در واقع امر تنها با این اشتراک زمینه و این اتفاق‌نظر بنیادین است که جریان مباحثات متعدد میان آنها ممکن و میسر می‌گردد و گرنه چگونه می‌شد با کسی یا کسانی که هیچ اعتقادی به وجود خدا ندارند نشست و از اوصاف خدا و دین و پیامبر و ذکر و نماز و خمس و زکات گفت!
 

     البته یک عالم دینی باید توان اثبات وجود این پیش‌فرض‌ها را هم داشته باشد و گرنه یدک کشیدن این عنوان بهیچوجه برایش آن ارزش و اهمیت لازم را همراه نخواهد داشت! همینطور یک جامعه‌شناس هم باید بدواً توان اثبات پیش‌فرض‌هایش از جمله پیش‌فرض مهم و اساسی وجود امر جامعه را داشته باشد و گرنه خودبخود عنوان دهان‌گیری که یدک می‌کشد از معنا و مفهوم و اعتبار لازم ساقط خواهد شد! در این یک مسأله هیچ تردیدی نیست! اما مسأله اینجاست که آن جایی و این هم جایی دارد؛ موضوع مورد بحث ما اینجا مشخصاً امکان یا عدم امکان مرگ جامعه شناسی است؛ در این ارتباط ما وقتی در راستای ردّ این امکان از استدلال سادۀ «تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود» استفاده می‌کنیم بهیچوجه مخاطب خود را انکارکنندگان امر جامعه یا علم جامعه شناسی نمی‌دانیم اما انکارکنندگان حیات جامعه شناسی و یا بهتر بگویم قائلین به مرگ جامعه شناسی چرا!
 

     حقیقت اینست که میان این دسته از افراد (قائلین به مرگ ‌جامعه شناسی) و آن دسته از افراد (انکارکنندگان جامعه و جامعه‌شناسی) از آن جهت که گفتیم خیلی تفاوت وجود دارد چه برخلاف آنها اینها به هر شکل قائل به پیش‌فرض‌های اساسی بحث ما هستند! خود روشن است وقتی اینها بطور مشخص پیرامون «مرگ جامعه شناسی» سخن می‌گویند یعنی که بطور قطع قبلاً وجود علمی به اسم جامعه شناسی و ذی‌حیات بودن آن را پذیرفته‌اند و گرنه چطور ممکن بود و است در مورد مرگ چیزی صحبت کنند که از اول خود می‌دانستند نبوده و نیست؟! و صد البته پیشتر از آن لابد پذیرفته‌اند که در عالمِ هستی، امری واقعی بنام جامعه بوده و هست که مبتنی بر آن علمی به اسم جامعه شناسی پدید آمده و حیات یافته است که حالا دارند در مورد مرگش سخن می‌گویند و گرنه آیا امکان داشت بدون اعتقاد به موجود بودن موضوع مورد مطالعۀ یک علم به موجود بودن آن علم اعتقاد داشته باشند و از حیات و مماتش سخن بگویند؟! ...

 

 

 پایان بخش پانزدهم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
 


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی

[ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

چندرسانۀ جامعه شناسی شرقی

 

     به اطلاع دوستداران و بازدیدکنندگان محترم وب‌سایت «جامعه شناسی شرقی» می‌رساند برای انتشار تصاویر و ویدئوهای مرتبط با علوم اجتماعی و علم «جامعه شناسی» اعم از مسایل اجتماعی ایران و غیره از امروز بخش چندرسانۀ جامعه شناسی شرقی هم به سایت اضافه می‌شود. در این راستا از جامعه‌شناسان و جامعه‌اندیشان این مرز و بوم تقاضا دارد فایل‌های چندرسانه‌ای خود را به یکی از ایمیل‌های ارائه شده در سایت ارسال نموده و یا بسادگی به «شبکۀ تلگرام جامعه شناسی شرقی» به شمارۀ 09204503398 پیوسته از این طریق فایل‌های صوتی و تصویری و حتی مطالب و نوشتارهای خود را جهت نشر در سایت ارسال فرمایند.

 

🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, چندرسانه جامعه شناسی شرقی, تلگرام جامعه شناسی شرقی

[ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

جامعه شناس شرق می گوید - بخش یازدهم

حسین شیران

 


باید باور داشت که تغییر در فرایندهای جامعوی

هیچگاه بدون تغییر در باورهای اجتماعی ممکن و میسر نخواهد بود.

نمی‌دانم در این سرزمین کی وقت آن خواهد شد

که به ارزش و اهمیت همراه بودن ارادۀ اجتماعی در تغییرات اجتماعی به اندازۀ کافی بها داده شود!


 

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران

[ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

جامعه شناسی شرقی

بخش هشتم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 3

حسین شیران


     حالیا عمده بحث ما اینست که جامعه شناسی به عنوان یک علم برای آنکه بتواند به مواجهه با آن دو مساله ی مهم و اساسی (یعنی «عدم یکپارچگی درونی» و «عدم کاربست بیرونی» که گفتیم اکنون از نقطه نظر کلی با آنها روبروست) برخیزد و به حل و فصل مسایل خرد و کلان مربوط به هر کدام از آنها و یا احیانا هر مساله ی مربوط دیگری بپردازد بطور مشخص یک راه پیش رو دارد و آن اینکه به هر ترتیب دیر یا زود خود را به یک بن مایه ی علمی واحد و مستحکم مجهز و مؤید گرداند (چیزی که علیرغم تمام تلاشها هنوز برایش محقق نشده است) و گرنه هیچ بعید نیست در تداوم این ضعف و ناتوانی، آن سرانجامی که کنون منتقدانش بر بوق و کرنا می کنند به همین سادگی روزی چه بسا در همین نزدیکی ها بر سرش بیاید!

 

     برای تحقق این امر (یعنی دست یافتن به یک بن مایه ی علمی واحد و مستحکم) و گریز از این سرنوشت (که منتقدان با اطمینان وعده اش را می دهند)، به باور من، جامعه شناسی هر چه سریعتر باید دست به یک خانه تکانی بزرگ بزند و در این خانه تکانی ضرورتا «نقطه ی اتکا»ی خود را عوض کند؛ این نقطه ی اتکا همچنانکه می دانید تا کنون دو عنصر «انسان» یا «ساختار» بوده است، به این معنی که ما تا به حال در حوزه ی جامعه شناسی و یا کلا در حوزه ی تاریخ تفکر اجتماعی بطور کلی هر آنچه گفته ایم یا شنیده ایم بطور مشخص حول محور ایندو عنصر چرخیده است، واضح تر اگر بگویم ما در مطالعه ی زندگی اجتماعی خود تا کنون همه چیز را بر پایه ی «انسان» یا «ساختار» تبیین کرده ایم و از این جهت است که از ایندو تحت عنوان نقطه ی اتکای مباحث و مکاتب یاد می کنیم.

 

     مشکل قابل تاملی که جامعه شناسی در ارتباط با ایندو نقطه ی اتکا داشته است مشخصا این بوده است که متاسفانه نتوانسته آنگونه که باید در طول این مدت به هیچ یک از ایندو نقطه بنحوی اصولی و اساسی تکیه زند، به بیانی دیگر می توان گفت که اتکایش به ایندو نقطه به تحقیق از ثبات و قرار لازم برخوردار نبوده است بلکه همواره میان ایندو نقطه در نوسان بوده است و این خود مهمترین دلیل بوده است بر این که چرا جامعه شناسی تا کنون نتوانسته است آنسان که شایسته و بایسته ی یک علم است از درون و برون بر وحدت و قوت لازم دست یابد.

 

     هنوز هم که هنوز است شما ملاحظه می کنید که عمده ی تبیین های ما در جامعه شناسی میان دو قطب انسان و ساختار سرگردان اند، به این دلیل که ما در طول این مدت در تجزیه تحلیل های خود از زندگی اجتماعی گاه به تمامی به سمت و سوی عنصر «انسان» غلطیده ایم و همه چیز را بر پایه ی این عنصر تفسیر و تبیین و تعیین تکلیف کرده ایم و گاه به سمت و سوی مقابل یعنی عنصر «ساختار» رو کرده ایم و هر آنچه با عنصر «انسان» طی کرده بودیم را بار دیگر بر پایه ی عنصر «ساختار» طی کرده ایم!

 

     در نهایت امر اگر چه توانسته ایم از این طریق جایی در میان علوم برای خود باز کنیم و به هر ترتیب عمارتی در آن بسازیم و از سر درش عنوان دهان گیر «جامعه شناسی» را بیاویزیم اما این را همه خوب می دانیم که این عمارت نسبتا نوپای ما در اقلیم علم متاسفانه از قوام و استحکام چندان مناسبی برخوردار نیست! حال من نمی خواهم به اطلاق بگویم که این دو نقطه ی اتکایی که برای این عمارت علمی اختیار کرده ایم از اول اشتباه بوده است یا هر آنچه بر پایه ی این نقاط بار نهاده ایم همه ناراست بوده است؛ گیرم که انتخاب ایندو نقطه درست و هر آنچه بر آنها بار نهاده ایم هم همه راست باشند، حتی به این قرار هم هنوز یک نقص یا مشکل عمده متوجه این سازه است و آن «ضعف اتصال» دو پایه به یکدیگر است یعنی حتی اگر هم فرض کنیم که دو ستون یا پایه ای که مبتنی بر این دو نقطه ی اتکا (یعنی انسان و ساختار) بنا شده اند همه راست برپا شده باشند مشکل اینجاست که ایندو پایه آنگونه که لازمه ی یک سازه ی محکم و استوار است خوب در هم تنیده نشده اند!

 

     و اگر در همین خلاصه می شد باز به آنصورت دردی نبود، واقع امر اینست که گاه حتی این پایه ها در نقاط مشخصی از ساختمان خویش علنا و عملا در تضاد و تقابل و یا بهتر است بگویم ناسازگار با یکدیگر بنا گشته اند (برای درک بهتر موضوع، تقابل انسان و ساختار را در مباحث و مکاتب جامعه شناسی در نظر بگیرید)، و این مشکل حال حاضر این عمارت علمی است که اگر هم این دو نقطه ی اتکا درست انتخاب شده باشند ناسازگاری و دوسویگی شان بیش از سازگاری و یکسویگی شان است و خود همین باعث شده است که ما بعد قریب به دو قرن اکنون بنشینیم و به جرات بگوییم که ما متاسفانه با سازه ی ساز و مطمئنی روبرو نیستیم!

 

     با این وضع خود روشن است که نه تنها امید چندانی به توسعه و تکامل این سازه ی ناساز نمی رود بلکه براستی آنگونه که منتقدانش پیشگویی می کنند در طول زمان حتی احتمال از هم فروپاشیدنش هم می رود! به فرض اگر هم این سازه به خودی خود از هم فرونپاشد نظر به ناسازمانی و ناکارآمدی غیرقابل انکاری که در آن سراغ داریم و نیز نظر به رشد و توسعه و تکاملی که به هر ترتیب علوم مجاور از آن برخوردارند و این علم به هر حال به آنصورت از آن برخوردار نیست احتمال اینکه آیندگان بی هیچ ملاحظه ای که امروزیان دربند آنند بی رحمانه آن را فروکوبند و در خاکش فراخور دورانشان سازه یا «سازه های علمی نوبنیادی» بنا نهند بهیچوجه کم نیست و نخواهد بود!
...

 

 پایان بخش یازدهم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
 


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی علم, جامعه شناسی معرفت

[ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟

حسین شیران

بخش یازدهم

 

     غالبا ما ملت ایران در مواجهه با مساله ی دزدی، حال چه در اشکال عادی و عامیانه اش و چه در اشکال فنی و سازمان یافته اش، بنا به عادت تحلیلی ناخوشایندی که داریم در وهله ی اول نخستین واکنشی که از خود نشان می دهیم اینست که «دولت» (و در مرتبه ای فراتر از آن «حکومت») را مقصرِ هر چه که هست قلمداد می کنیم! البته بلافاصله باید گفت که این عادت تحلیلی تنها محدود به مساله ی دزدی نمی شود بلکه به عنوان یک راهبرد پرکاربرد در مواجهه با هر مساله ی جامعوی دیگری هم کم و بیش مطرح است!

 

     بر این منوال ما علی العموم هرگاه در هر کجای جامعه هر کجی و ناراستی و هر کمی و کاستی که به چشم می بینیم یا به گوش می شویم- صرف نظر از اینکه ناشی از اعمال خود ما باشد (مسایل مردمی) و یا دست دولت یا حکومت خود در آن دخیل باشد (مسایل دولتی یا حکومتی)، کم و بیش همه را به پای دولت یا حکومت می نویسیم و مشخصا با مقصر یا بی عرضه قلمداد کردن ایندو با ناپرهیزی خاصی که داریم سعی می کنیم هر کاسه کوزه ای که دم دست هست را سر ایندو یعنی دولت و حکومت بشکنیم (البته بیشتر به حرف نه عمل، آنهم از جنس حرف های پشت سری)!

 

     اما این که گفتم، هرگز به منزله ی «ظالم نمایی ملت» نیست که لاجرم روی دیگرش «مظلوم نمایی دولت یا حکومت» باشد؛ و اساسا چه ظلمی که هر دو سو سخت شایسته و بایسته ی هم هستند و چه ظالم و مظلومی آنجا که هر دو طرف به یک اندازه به هم ظلم می کنند غافل از اینکه هر دو از هم اند و با هم اند و بخشی از یک کل بنام «جامعه» اند! وانگهی، عادت تحلیلی فوق از هر جهت به خطا یا عاری از حقیقت نیست که بگوییم ملت بدینوسیله بالکل به دولت یا حکومت ظلم می کند؛ این تحلیل دستکم از این جهت که در ارتباط با هر مساله ای که در بستر جامعه رخ می دهد عامل «دولت و حکومت» را یک پای ثابت ماجرا می داند راه صوابی در پیش می گیرد و این یعنی اساس تحلیل فوق، اساس درست و بجایی به نظر می رسد.

 

     به هر صورت از ایندو نهاد که مستقیما اداره و هدایت و راهبری جامعه را به عهده دارند علی الاصول این انتظار می رود که به هر حال مراقب اوضاع و احوال جامعه باشند و نظر به برخورداری انحصاری از ابزارهای لازم برای مواجهه و مداخله، تا حد ممکن از وقوع مسایل در جامعه جلوگیری کنند و یا در صورت وقوع، هر طور شده از پس آنها برآیند و خلاصه به هر شکل ممکن امور جامعه را سر و سامان بخشند. مشخصا این انتظار کاملا موجهی است که در هر کجای جهان از نهاد «دولت و حکومت» می رود و در کلیت امر هم هیچ خدشه ای بر آن وارد نیست. 

 

     ما مشخصا با استناد به این طرز تلقی ست که می گوییم اساس تحلیل فوق، اساس درستی است و در این حد مشکلی متوجه این تحلیل نمی باشد؛ به واقع امر، مشکل زمانی پیش می آید که این «اساس درست» با «بساط نادرست» در هم آمیخته می شود و خود در هیبت یک مساله ی جامعوی جدید در بستر جامعه ظاهر می شود؛ این درست که همیشه و در هر حال می توان بخشی از مسئولیت بروز مسایل و نابسامانی های موجود در جامعه را مشخصا به پای نهادهای حاکم بر آن نوشت- حتی اگر خود آنها مستقیما هیچ نقشی در رخ دادنشان نداشته باشند، اما این باید به قدر سهم شان باشد (یعنی به قدر ضعف یا قصورشان در نظارت و مدیریت و راهبری جامعه) نه اینکه با «فرافکنی محض» کم و بیش هر آنچه هست به پای آنها نوشته شود!

 

     بنابراین مشکل اصلی و اساسی تحلیل هایی از جنس تحلیل فوق را می توان در یک عبارت خلاصه کرد و آن «عدم رعایت حد و سهم عوامل در تجزیه و تحلیل مسایل جامعوی» ست و این خود البته از خصلت عام ما ایرانیان ناشی می شود که در تمام امور متاسفانه  مردمانی «از حد درگذرنده» هستیم! این خصلت خود به ذات ناخالص خویش پدیده ی بسیار ناگوار و نایمنی ست که به تنهایی در سطحی گسترده امور جامعه را از اعتدال خویش خارج می سازد؛ حال تصور کنید که این پدیده ی منحوس با پدیده ی منحوس دیگری همچون «فرافکنی» یا «از زیر بار مسئولیت گریختن» که به تحقیق، اساس غالب رفتارهای ما در مواجهه با مسایل جامعوی است قرین گردد آنوقت است که اوضاع جامعه نابسامان که بود ناپاک تر هم می شود چون بر هر چه از اعتدال خود خارج است رنگ ریا و نیرنگ و دروغ و تهمت و افترا و چندین خاصیت ناگوار دیگر هم افزوده می شود! و از نظر جامعه شناختی هیچ چیز بدتر از این نیست که جامعه لبریز از بی اعتدالیِ آمیخته با ناپاکی باشد اما هیچ کس اعم از ملت و دولت و حکومت آنگونه که باید و شاید خود را در برابر آن مسئول نداند! 

 

     آری، چه بپذیریم چه نپذیریم به عنوان یک واقعیت جامعه شناختی، ما در سرزمینی زندگی می کنیم که در آن هر کار خوب، هزار مدعی پیدا می کند بی آنکه دست همه ی آنها که ادعا می کنند در کار بوده باشد! و این بنوبه ی خود درد بزرگی ست، اما درد بزرگتر از آن اینست که در همان حال در آن، هزار کار بد هم رخ می دهد اما در کمال شگفتی برای هیچ یک از آنها یک صاحب درست و حسابی پیدا نمی شود با آنکه خود مشخص است دست خیلی ها در آن کار است! ... حالیا ما کاری نداریم به اینکه چرا و چگونه و از کی این عارضه ی ناگوار دامنگیر جامعه ی ما گشته است و از طریق چه فرآیندهایی در آن رشد و شیوع یافته است و حالا دیگر نه فقط در اعماق وجود هر یک از ما ریشه دوانده و در سطح خرد وجه بارز شخصیت اجتماعی ما شده است- حال چه بدانیم چه ندانیم، بلکه با هزار تاسف باید گفت در سطح کلان هم دیگر بخشی از فرهنگ جامعه ی ما گشته است- حال چه بخواهیم چه نخواهیم، اما به هر حال در اینکه چنین جوی بر جامعه حاکم است نمی توان تردید داشت!

 

     اما اگر احیانا کسی هست که در آن تردید دارد کافیست فقط یک ماه و فقط یک ماه، چشم و گوش و هوش و حواس خود را بر این کار بسیج کند تا خود ببیند در عرض این مدت کوتاه اولا چه مسایل ریز و درشتی در بستر جامعه رخ می دهند و یا حداقلش اینست که رو می شوند و بعد مهمتر از آن اینست که تعقیب کند ببیند نهایتا تکلیف این مسایل چه می شود؛ آیا بمثابه ی «سرزمین آفتاب» کسی یا کسانی پیدا می شوند که خود به پای خویش پیش بیایند و اگر چه کم به قدر ذره ای ناچیز، مسئولیت بخشی از مسایل را به عهده بگیرند؟! و حالا این پیشکش (که براستی امکان تحقق چنین امری در جامعه ی ما اگر نه در حد صفر لااقل به قدر یافتن سوزن در کاهدان است!)، آیا نهایتا کسی یا کسانی پیدا می شوند که به هر ترتیب مسئول مسایل پیش آمده معرفی شوند تا بالاخره یک از هزار مسایل ما به سرانجامی برسد؟! ...

 

     علی العموم هرگاه در جامعه ی ما مساله ای پیش می آید واکنش هایی که در برابر آن ابراز می شوند کم و بیش قابل پیش بینی هستند؛ در وهله ی اول همانطور که گفتیم ملت به محض دیدن یا شنیدن آن بدون اینکه به نقش خود در بروز آن مساله توجهی داشته باشد با شتاب عادت شده ی خاصی دولت و حکومت را مقصر امر می شمارد؛ البته این قصور به دو صورت مستقیم یا غیر مستقیم می تواند متوجه دولت باشد: «قصور مستقیم» در ارتباط با آندسته از مسایلی ست که دولت خود در بروز آنها نقش دارد و «قصور غیرمستقیم» در ارتباط با آندسته از مسایلی ست که ملت مسبب آنهاست و دولت خود مستقیما در بروز آنها نقشی ندارد. 

 

     به واقع امر حساب ایندو از هم جداست اما ما غالبا هر دو را به یک چشم می بینیم و برای هر دو هم یک دلیل عمده در نظر می گیریم: «ضعف دولت»؛ این طرز تلقی اگر چه از یک نقطه نظر درست است (همان که در بالا گفتیم) اما از یک نقطه نظر اساسی هم جای نقد دارد و آن اینکه ما وقتی اینگونه می اندیشیم غالبا فراموش می کنیم که «دولت خود بخشی از ملت است» (یعنی همین من و شماها هستیم که کالبد دولت را تشکیل می دهیم) و این یعنی «هر چه در دولت است، خوب یا بد، همه از ملت است»؛ پس به جرات می توان گفت ملت هر آن خرده ای که بر دولت می گیرد در واقع به خود می گیرد! ...

 

     در هر صورت در وهله ی دوم، واکنش دولت قرار دارد که غالبا دیر یا زود بعد از واکنش مردم شکل می گیرد؛ طی این واکنش، دولت در آغاز تا آنجا که بتواند با اطمینان ناشی از «خودپاک انگاری» هر دو آستین خود را به شدت می تکاند یعنی که در این بین هیچ خطا و قصوری متوجه او نیست! و بعد اگر که چاره ای جز پذیرش قصور نباشد فاز دوم واکنش دولت آغاز می شود که طی آن اولا سعی می شود بخش اعظم یا اگر که جا داشته باشد تمام مسئولیت امر به خارج از مرزهای کشور رانده شود به عبارت دیگر متوجه «دشمن» گردد و در نهایت امر اگر که جزئا یا کلا تحقق چنین چیزی ممکن نباشد بطور مشخص بخشی از مسئولیت بروز مسایل به خود مردم بازگردانده می شود (که در اغلب موارد هم به حق این کار صورت می گیرد) و سرآخر آنچه به ناچار به عهده ی خود دولت می ماند میان بخش های متعدد آن تقسیم می شود یا به عبارت صحیح تر پاسکاری می شود به نحوی که آخر سر هیچ کس متوجه نمی شود که بالاخره در بروز این مساله کدام بخش از دولت کوتاهی داشته یا خدایی نکرده به خطا گراییده است!  

 

     باری، اینگونه است که بطور کلی سه عامل «ملت»، «دولت» و «دشمن» همیشه و در هر حال سه زاویه ی «مثلث فرافکنی» در ایران را تشکیل می دهند اگر چه بسته به نوع مسایل ممکنست اضلاع و زاویه ها متغیر باشند و در نتیجه مثلث اشکال متعددی به خود بگیرد! آری، تا بوده چنین بوده، و ما مسئولیت مسایل جامعه ی مان را میان سه ضلع و سه زاویه ی این مثلث در نوسان دیده ایم، ضمن اینکه کم نبوده مسایلی که مسئولیت شان برای همیشه در اندرون این مثلث معلق و سرگردان مانده است! ...

 

     و این البته از نقطه نظر کلی است، در سطح جزء، عامل سوم یعنی «دشمن» به اندرون دو عامل دیگر کشیده می شود و ملت و دولت، هم از درون و هم از بیرون به جان هم می افتند و هر کس و یا هر جزء در عین حال که خود را مبرا از همه چیز جلوه می دهد مشخصا دیگری و دیگران را مقصر و مجرم ماجراها قلمداد می کند! دیگر گفتن ندارد که هر چه میزان بروز مسایل در سطح جامعه بالا باشد به همان اندازه و حتی بیشتر از آن میزان بروز این کنش و واکنش ها هم بالا می گیرد! ...

 

     حال تصور کنید یک «پژوهشگر بی طرف = بی کس» بخواهد روی یکی از این مسایل تحقیق کند (بی طرف = بی کس یعنی که به صورت مشخص یا نامشخص به هیچ گروه و یا بهتر بگویم جبهه ای از جبهه ها وابسته نباشد در نتیجه به جزای چنین جسارتی هیچ گروه یا جبهه ای هم پشتیبان او نباشد)؛ چنین پژوهشگری چون جبهه اش از پیش مشخص نیست (و اصولا نباید هم باشد چون مشخصا خلاف اصل عینیت گرایی در پژوهش است) و عامل یا عواملِ از پیش تعیین شده ای را دخیل در مساله نمی داند (چه اگر بداند نیازی به پژوهش نمی ماند و خود دلیل اینکه در این جامعه نیاز چندانی به پژوهش (منظورم مشخصا پژوهش در مسایل اجتماعی ست نه مسایل دیگر) نمی رود همینست که بی هیچ نیازی به کندوکاو بصورت ایدئولوژیک دلیل یا دلایل اغلب مسایل از پیش مشخص است) با این وضع راه و کار بسیار دشواری در پیش دارد!

 

     پژوهش یعنی به اتکای مدارک و شواهد مورد اطمینان، راهِ هر چه صحیح تر به سوی عامل یا عوامل موثر بر مسایل را یافتن؛ اما آیا هیچ فکر کرده اید در این سرزمین («سرزمین بادها») که همه چیز تحت الشعاع طوفان فرافکنی هاست چقدر سخت است که یک پژوهشگر بتواند به تمامی چشم خود را باز کند و راه صحیح را از هر چه غیرصحیح است بازشناسد و بازنماید؟ هیچ فکر کرده اید آنجا که انگشت ها هر کدام سویی را نشانه رفته اند پژوهشگر باید به کدامیک اعتماد کند و به کدام سو گراید؟ ...

 

     عوامل و مسایل علوم اجتماعی همچون عوامل و مسایل علوم دیگر مانند ریاضی و نجوم و فیزیک و شیمی و زیست شناسی و حتی روانشناسی نیستند که فارغ از این حرف ها (یعنی فرافکنی ها) مورد پژوهش قرار بگیرند! اینجا عوامل موثر بر مسایل، خود همین فرافکن ها هستند که یا بدرستی تن به پژوهش نمی دهند و یا اگر هم بدهند راه درست را نشان نمی دهند! با این وضع یک پژوهشگر اجتماعی بی طرف = بی کس چگونه می تواند بی آنکه خود اسیر این فرافکنی ها بشود بدرستی به کنه یک مساله راه یابد و عوامل دخیل بر آن را مشخص سازد؟!

 

     باز بنوبه ی خود جای بسی خوشوقتی ست که پژوهشگرانی از این دست بنا به دلایلی خیلی کم پیدا می شوند و البته تا حدی از حدود حق هم دارند چون در این طوفان یا حتی سونامی ای که فرافکن ها در بستر جامعه راه انداخته اند اگر نه محال دستکم بسی دشوار است که پژوهشگری بتواند براستی به سمت و سوی عامل یا عوامل موثر بر مسایل شنا کند و این یعنی پژوهش در این شرایط از شانس بسیار اندکی برای موفقیت برخوردار است! وانگهی با این وضع متاسفانه عاقبت خوشی هم در انتظار آنها نیست چون اگر هم از این باب که موی دماغ فرافکن ها هستند سر به نیست نشوند احتمال اینکه از فرط سرگیجگی و سرگردانی سر به بیابان نهند بسیار است! ... 

 

     در پایان ذکر یک نکته را ضروری می دانم و آن اینکه اگر ما در اینجا یا هر جای دیگر از این مجموعه نوشتار غالبا به «عمده گویی» می پردازیم نظر به وسعت و شدت برخی مسایل است که در وجهی غالب، تمامیت جامعه را تحت الشعاع خود قرار داده اند و خود مشخص است که در تحقق آنها دست بخش اعظمی از افراد جامعه در کار است، اما این «عمده گویی» بهیچوجه بمنزله ی «مطلق گویی» نیست در نتیجه کوچکترین خدشه ای بر این اصل وارد نمی سازد که همیشه و در هر حال در این «خاک عزیزتر از جان» کم نیستند کسانی که ساحت نفس شان بسی بلندتر و پاک تر از این جریان هایی است که در بستر جامعه جاریست!

 

پایان بخش یازدهم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers


برچسب‌ها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی

[ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

جامعه شناسی کار و شغل  Sociology of Work and Occupations 

بخش اول

حسین شیران

 

«همانگونه که زندگی و آزمون گدازان آن می آموزد پیشرفت از کار و کوشش است!» زرتشت پیامبر (یسنا 32 بند 7)

     
     حیات اجتماعی ما انسان ها پر از پدیده های خرد و کلانی است که در طول زمان، بی آنکه از پیش بوده باشند، هر کدام به نوعی پدید آمده- و دقیقاً از این جهت است که «پدیده» نامیده می شوند، و هر یک به شکل و شدت خاصی زندگی ما را تحت تأثیر خود قرار می دهند- و مشخصاً از این جهت هم است که مهم و درخور مطالعه و تحقیق تلقی می شوند. این پدیده ها از جهات مختلف با هم متفاوت هستند؛ نه همه را از یک دست می توان دانست و نه همه را با یک چشم می توان دید؛ برخی را همه می شناسند و برخی را نه همه؛ برخی همه جا پیدا می شوند و برخی نه هر جایی؛ برخی همه را تحت تأثیر قرار می دهند و برخی فقط برخی را؛ برخی خود به دنبال افرادند و برخی، افراد به دنبال آنها؛ و بالاخره برخی مفید حال جامعه هستند و برخی وبال گردن آن؛ و در کل از این جهات است که هرگز نمی توان تمام پدیده های موجود در جامعه را از کارکرد و ارزش و اهمیت یکسانی برخوردار دانست.

 

     در هر حال از میان این پدیده ها آنچه در این دفتر مورد توجه و بحث و بررسی ما واقع شده است پدیدۀ بسیار مهم و اساسی «کار» است. کار آنسان پدیدۀ نادیده و ناشناخته ای نیست که ما در وصفش ساعت ها داد سخن سر دهیم و صفحات را یکی پس از دیگری از واژه ها پر کنیم؛ از سوی دیگر آنسان پدیدۀ کم ارج و بهایی هم نیست که خیلی ساده و سطحی از کنارش بگذریم. در ناشناخته نبودنش سخن کوتاه که سخت نام آشنای همه است؛ شاید هیچ پدیده ای به اندازۀ این پدیده در طول و عرض حیات اجتماعی انسان، معرف عام نبوده و نباشد، و اگر نه، در فهرست نام آشناترین واژه های عالم بطور قطع یکی هم این واژه را باید جا دارد. در واقع امر شاید نتوان یافت کسی را که زبان آدمیزاد بلد باشد اما واژۀ «کار» که به گوشش می خورد هیچ تصوری از آن نداشته باشد! حتی کودکان ما هم در حد خود تصوری هر چند ابتدایی از این واژه را در ذهن دارند، چرا که به هر حال از آنجا که این پدیده بخش قابل توجهی از زندگانی بزرگانشان را در برمی گیرد هر روز به هر مناسبتی چندین بار این واژۀ را از زبان این و آن می شنوند. ...
 

     اما در ارزش و اهمیت آن همین بس که زندگی اجتماعی بشر با تمام پیچ و خم ها و پیچیدگی هایش خود در سایۀ کار بی وقفۀ بشر بر روی طبیعت فراهم شده است و هنوز هم که هنوز است این زندگی با تمام توسعه و پیشرفت هایش شدیداً بسته به کار است و اگر تنها یک ساعت و فقط یک ساعت و یا بسی کمتر از آن، بشر از کار معمول خود دست بکشد نه فقط نظم دنیا بلافاصله برهم خواهد خورد بلکه در کوتاه مدت هر آنچه در طول زمان اندوخته هم به باد فنا خواهد رفت! ... پس بی تردید باید گفت اگر که دنیای آدمی آباد و برقرار است بر چهار ستون کار است و باز هم اگر قرار بر آبادی و آبادانی باشد بی هیچ وقفه و تردیدی این امر دوام می باید. کار در دنیای آدمی بمثابۀ خون در کالبد انسان است و دقیقاً به همان سان که خون پیوسته در رگ های بدن می گردد و تن و جان آدمی را حیات و نشاط می بخشد کار هم همچون آن، بی وقفه در مجاری گوناگون حیات اجتماعی بشر جریان دارد و پیوسته هستی آن را تمدید می کند و تضمین می بخشد!
 

     پس در کلیت امر می توان گفت که با کار بوده و است و خواهد بود هر آنچه بشر تاکنون داشته و دارد و خواهد داشت و جز این هیچ طریق دیگری که بشر با آن بتواند خواسته هایش را در عرصۀ هستی به منصّۀ ظهور برساند مسلماً نه وجود داشته، نه دارد و نه خواهد داشت! از این رو به قول «مارک تواین» «باید سپاسگزار [حضرت] آدم ولی نعمت خود باشیم که ما را از موهبت بیکاری و بطالت نجات داد و مصیبت کار کردن را به ما ارزانی داشت!*». باری، در اینکه کار جز زحمت و تلاش و کوشش بی پایان نیست شکی نیست اما این در واقع ظاهر قضیه است و در باطن امر وقتی که می بینیم تمام آسایش و آرامش بشر توأم با تمام آمال و آرزوهایش تنها و تنها در گروی این زحمت و تلاش و کوشش بی پایان است آنگاه اگر هم به میل و اختیار خویش نخواهیم، چاره ای جز این نمی یابیم که به این زحمت و تلاش و کوشش بی پایان تن در دهیم!
 

     هم از این جهت است که شما هیچ ملت و قوم و قبیله ای را در این پهنۀ دنیا پیدا نمی کنید که در آن کار رواج نداشته باشد و یا در فرهنگ و ادبیاتش به هر نوع و به هر عنوان بر نقش بی بدیل کار در سازندگی توأمان انسان و اجتماع تأکید نشده باشد و اساساً این نقطۀ مقابل آن یعنی پدیدۀ «بی کاری» بوده و است که در هر کجای زمین و در هر دوره از زمان امری ناپسند و نامطلوب به شمار رفته است.
از این قاعده، فرهنگ و ادبیات ما هم نه فقط مستثنی نبوده است بلکه به لطف هزاران سال تجربۀ تاریخی و تکامل اجتماعی و ادبی خویش در

     مواردی حتی بسی بهتر و شیواتر از هر فرهنگ دیگری به این موضوع پرداخته است که اغلب آنها در قالب شعر یا ضرب المثل سر زبان مردم می چرخند و لابد به گوش شما هم خورده اند؛ نمونه اش این یک توصیۀ اخلاقی و ادبی، که بنوعی هم بیانگر تعریف کار است، هم روشنگر تکلیف ما در برابر آن و هم اینکه به غیر از کارکرد دنیوی کار گوشه چشمی هم به کارکرد اُخروی آن دارد:

«برو کار می کن مگو چیست کار              که سرمایۀ جاودانی است کار».

 

* Mark Twain (1835-1910) : Let us be grateful to Adam, our benefactor; He cut us out of the "blessing" of idleness and won for us the "curse" of labor. (quoted from the Narcis Dictionary)

 

 

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
 


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی کار

[ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

جامعه شناسی شرقی

بخش هشتم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 2

حسین شیران

 

     به واقع امر (من نیز همچون هر کس دیگری) براستی که نمی دانم واپسین دیدگاهی که در این خصوص (یا هر خصوص دیگری) خواهم داشت چه سان خواهد بود و واپسین کلامی که از آن دیدگاه خواهم نوشت چه چیز خواهد بود! و نیز براستی که نمی دانم آنچه در این باره (و یا هر باره ی دیگری) گفته ام و یا می گویم آیا بطور قطع مرا (و یا هر آنکه همراه من است را) به آن نقطه که حالا تصورش را می کنم و تصویرش را می کشم راهنمون خواهد شد یا نه! ...
 

     اما حقیقت اینست در حد سواد و سطح فکری که هم اکنون دارم و از پهنا و بلندای پنجره ای که حال حاضر از آن به موضوع می نگرم از سه عنصر اصلی و اساسی موجود در امر جامعه، نه «انسان» و نه «ساختار» بلکه بطور مشخص عنصر «رابطه» را از تاب و توان لازم برای حل و فصل مسائل خرد و کلان جامعه شناسی برخوردار می بینم و خود از این جهت است که می گویم اگر قرار باشد یک چیز و فقط یک چیز در «کانون مباحث جامعه شناسی» قرار بگیرد آن یک چیز باید و یا بهتر است که عنصر «رابطه» باشد تا عنصر «انسان» و یا «ساختار» و یا هر چیز دیگری!
 

     البته روشن است که این بیان در وهله ی اول در بهترین حالت خود تنها یک عقیده و نظر است و عقاید دیگر بخصوص آنها که قائل به محوریت انسان یا ساختار و یا هر دو یا هیچکدام هستند البته از این حق برخوردارند که به مجادله برخیزند و قاطعانه بپرسند که چرا، چگونه و از چه بابت است که چنین چیزی مطرح می شود؟ مگر عنصر «رابطه» چیست و در قیاس با عناصر انسان و ساختار و یا هر عنصر دیگری از چه ویژگی خاصی برخوردار است که آن را شایسته ی چنین جایگاه شامخی می سازد؟ ...
 

     ما در بخش پیش تا حدی در خصوص ارزش و اهمیت و ضرورت عنصر «رابطه» در تکوین و تداوم و تکامل «امر جامعه» صحبت کردیم، به هر حال این خود می تواند دستکم بخشی از پاسخ پرسش فوق را در برداشته باشد. در بخش دیگرش اینجا ما سعی می کنیم به بحث پیرامون ارزش و اهمیت و ضرورت این عنصر در «علم جامعه شناسی» بپردازیم به این امید که بتوانیم در قیاس با دو رقیب اصلی دیگر یعنی انسان و ساختار، وجه ممتاز و متمایز آن را برای قرار گرفتن در کانون مباحث جامعه شناسی مشخص سازیم.
 

     به هر حال صرفنظر از پرسش فوق، در این تردیدی نیست که اگر این عنصر واقعا از شایستگی لازم برای تصاحب چنین جایگاهی برخوردار بوده باشد در راه دور و درازی که پیش رو دارد باید از پیچ و خم های زیادی بگذرد تا به سر منزل مقصود برسد؛ پیچ و خم هایی که در رأس هر کدامشان سال های سال بلکه قرن هاست پرسش های قدر قلدری جاخوش کرده اند و در همه حال بی هیچ ملاحظه ای بی رحمانه راه را برای عبور هر رهرویی سخت و نفس گیر می سازند! ...
 

     و لابد این را رهروی پابرهنه ی ما که بسی دیرتر از دیگران به راه افتاده است خوب می داند که برای رسیدن به آنجا که در نظر دارد یک به یک باید از پس این پرسش ها برآید و راه خود را به پیش باز کند و گرنه چه دلیلی دارد در این شب تاری که از هر گوشه صدایی به گوش می رسد و برخی از آنها حتی خبر از مرگ موضوع می دهند چنین پیاده به راه افتد و با اشتیاقی وافر رنج راهی دور و دراز را به جان بخرد، بخصوص اگر که بداند به فرجام کار جز آنکه به هر ترتیب به جمع مدعیان ناتوان یک ناتوان دیگر هم بیفزاید هیچ فایده ی دیگری عاید این علم و عالمانش نخواهد کرد! ...
 

     کم و بیش همه می دانیم که جامعه شناسی در این صد و هفتاد هشتاد سالی که از عمر نه چندان بابرکتش می گذرد با مشکلات درونی و بیرونی بسیاری مواجه بوده است و در این مدت جامعه شناسان- از آن متقدمان بگیرید تا این متاخران، هر یک بنوعی فراخور مسائل عصر خویش خواه ناخواه در چالش های خرد و کلانی فرو رفته و با چالشگران قدر قدرتی سر و کله زده اند تا که این کاروان همواره به پا باشد و منزل به منزل به راه پر فراز و نشیب خویش در تاریخ ادامه دهد!
 

     بطور واقع آنگاه که «جامعه شناسی» در نیمه ی اول قرن نوزده در خانواده ی پراولاد علم چشم به جهان گشود در آغاز همچون «نوزادی ناخوانده» با او رفتار شد و چندی به نحو اشد مورد بی مهری اهالی آن خانه و خانواده بخصوص برادر بزرگترش «روانشناسی» واقع شد که خیلی زود منکر اصالت او گشت و علنا علم بودن آنرا به زیر سوال برد! ... امروزه روز هم که می دانید هنوز دوصدسال از عمر این علم نگذشته زمزمه ی مرگ آن از گوشه و کنار به گوش می رسد! ... اگر که انکار موجودیت جامعه شناسی بعنوان یک علم را «بزرگترین مشکل تاریخ جامعه شناسی» بخوانیم که به هر ترتیب تحملش به گرده ی قدرتمند جامعه شناسان متقدم افتاد، این زمزمه ی جوانمرگ شدن جامعه شناسی را هم باید «بزرگترین درد تاریخ جامعه شناسی» بدانیم که حالیا چون خوره بر جان جامعه شناسان معاصر افتاده است!
 

     با اینحال به باور من نه آن و نه این هیچ یک مشکل واقعی این علم نبوده و نیستند؛ اگر چه هر دو، نظر به برخی از مسائل موجود در متن این علم بیان شده اند و یا می شوند اما از این جهت که بن مایه ی شان بیشتر آمیخته با احساس است تا تعقل و تفکر، بطور مسلم در برابر سیر هر چند بطئی این علم کاری از پیش نبرده و باز نخواهند برد و دقیقاً همانگونه که «منکران علم بودن»ِ جامعه شناسی امروز از سر راهش کنار رفته اند فردا «منکران زنده بودن»ِ آن هم خود با مشاهده ی سیر جهنده ی این علم کنار خواهند رفت!
 

     به باور من اکنون جامعه شناسی بطور عمده با دو مسئله ی مهم و اساسی مرتبط بهم روبروست: یکی «عدم یکپارچگی درونی» و دیگری «عدم کاربست بیرونی»؛ در ارتباط با مسئله ی اول می توان گفت اگر چه حالا دیگر کسی از علم نبودن جامعه شناسی سخن به میان نمی آورد و یا اگر هم بیاورد دیگر کسی به آن صورت خریدار این حرفها نیست چون تاریخ تاثیرشان گذشته است، اما واقعیت اینست که این مسئله هنوز بنوعی دیگر گریبانگیر این علم است و همچنان چون دردی نهان هستی آن را از درون و برون می کاهد و این دیگر نه یک افسانه یا یک بیان آمیخته با احساس بلکه خود یک واقعیت مسلم است و چون یک واقعیت مسلم است جبهه گرفتن در برابر آن امری بی فایده خواهد بود، بخصوص آنجا که تنها سلاح موجود برای مقابله سلاح «احساس» بوده باشد!
 

     اگر قدری واقع بینانه با این مسئله برخورد کنیم به واقع امر خواهیم دید که این ایراد بر جامعه شناسی وارد است؛ این علم علیرغم آنکه نزدیک به دو سده از عمرش می گذرد متاسفانه هنوز به بن مایه ی علمی واحدی دست نیافته است و از این جهت منتقدانش پر بیراه نمی گویند آنجا که تحت عنوان ایذایی «علم چندپاره» یا «پاره پاره» از آن یاد می کنند! با این عنوان اگر چه علم بودن جامعه شناسی بنوعی مورد تایید واقع می گردد اما صفتی که به آن افزوده می شود حکایت از این دارد که این علم عملا برای آنکه به یک علم تمام عیار تبدیل شود هنوز با مشکلاتی خاص روبروست!
 

     حالیا تصویری که ما از علم جامعه شناسی در ذهن داریم در بهترین حالت خویش چیزی بیش از یک «قفسه ی کتاب چند لایه» نیست که هر لایه از آن با نام یک مکتب یا نظریه ی جامعه شناختی خاصی آراسته شده است و جالب اینکه هر لایه اصول و مبانی و حتی خوانندگان و طرفداران خاص خودش را داراست و از این جهت تا حدی مستقل از لایه های دیگر به رشد و توسعه ی خویش می کوشد! حالا اگر قضیه به اینجا ختم می شد دردی نبود چرا که می توانستیم بگوییم این وضعیت گذراست و چندی بعد با بهم پیوستن این لایه ها سرانجام جامعه شناسی هیبت یکپارچه ی خود را بازخواهد یافت و یا حداقل ادعا می کردیم این چند لایگی برای علمی که موضوع مورد مطالعه اش یعنی جامعه خود لایه لایه است امری طبیعی است و هیچ مشکل خاصی پدید نمی آورد! ...
 

     اما مسئله اینجاست که برخی از این لایه ها یا بهتر بگوییم «پاره های تن علم جامعه شناسی» نظر به اصول و مبانیِ تقریبا آشتی ناپذیری که هر یک برای خود اتخاذ کرده اند چندان با هم سازگار نمی نمایند و از این جهت متاسفانه یکپارچه کردن آنها با این وضع اگر نه غیرممکن دستکم بسیار دشوار می نماید! و این آن درد دیرینی است که در این سال های دراز همواره قرین جان جامعه شناسی بوده و همچنان هم است و همین درد بوده است که در طول این دوران، هم رسیدن به یک «انسجام درونی» را برای جامعه شناسی و جامعه شناسان در حد یک آرزو باقی گذاشته است (مسئله ی اول) و هم اینکه «کاربست جامعوی» آن را تا حد اقل پایین آورده است (مسئله ی دوم)؛ حق هم همینست، چگونه می توان از کسی یا چیزی که خود از ناسازمانی و ناسازوارگی رنج می برد انتظار نظم و نظام و سازمان داشت؟!

 

 پایان بخش دهم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
 


برچسب‌ها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی

[ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]

دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟

حسین شیران

بخش دهم


     «دزدی» در چشم یک جامعه شناس یک «امر هزارچهره ی منحوس» است که چون «میمون زشت و بدقواره» ای در جای جای جنگل جامعه می چرخد و می گردد و با جدیت و پشتکاری مثال زدنی- که ای کاش در امور دیگر جامعه هم جاری بود، با بکار بستن انواع فن ها و ترفندها شاد و قبراق و چست و چالاک از شاخی به شاخ دیگر می جهد و می رود و بی هیچ واهمه ای به هر جا که بخواهد سر می کشد و بی هیچ ملاحظه ای از هر جا که بخواهد سر در می آورد و در این میان تقریبا می توان گفت که هیچ مانع جدی ای هم در برابر خویش نمی بیند!
 

     البته نه اینکه واقعا هیچ مانعی در برابر او نبوده نباشد، چرا هست! در وهله ی اول جنگل خود به تمامی با تک تک درختانش در اصل همه مانعی است در برابر او! در این جنگل به ظاهر هم که شده، نه کسی او را دوست می دارد و نه حتی او را می شناسد چه برسد به اینکه با او سر و سرّی هم داشته باشد! در کل همه از او گریزانند و بنحو اشدّ طالب دستگیری و از بین بردن او هستند؛ اما مسئله اینجاست که او بخوبی راه و رسم عبور از آنها را می داند و در این راه حتی خواه ناخواه از خود آنها هم کمک می گیرد! از این جهت در کل می توان گفت که نه فقط درخت چندان مانعی در برابر این میمون نیست بلکه اغلب خود وسیله ایست برای بیشتر و بهتر جهیدن او! ...
 

     و باز نه اینکه جنگل به این بزرگی را هیچ مراقب و محافظی نبوده باشد، چرا آن هم هست که اگر نبود می گفتیم نیست؛ بطور مسلم این جنگل هم مثل هر جنگل دیگری برای خود نگهبانی و جنگلبانی دارد، اتفاقا از نوع تنومندش هم دارد! آن هم نه یکی دو تا و نه یک جا و دو جا؛ آنها به آن قرار که لااقل خود ادعا می کنند با تمام قوت در جای جای این جنگل انبوه حضور دارند و در همه حال با چشمانی تیز و همیشه بیدار همه چیز را می پایند آنگونه که باد از لابلای برگ درختان عبور کند زود باخبر می شوند و تند به بندش می کشند!
 

     اما اگر واقعا اینگونه است علی الاصول در جنگل دیگر نباید دستکم از بابت میمون هیچ مشکلی وجود داشته باشد در حالیکه می بینیم بهیچوجه اینگونه نیست و بعنوان یک واقعیت غیر قابل انکار همچنان جنگل با تمام بزرگی اش کم و بیش زیر پای این میمون است و او در هر حال با وجود تمام موانعی که در پیش رو دارد به گشت و گذار خویش در آن ادامه می دهد و از این قرار تقریبا هیچ روزی نیست که رد پایی از او اینجا و آنجا به چشم نخورد یا خبر حضور نحس او از گوشه و کنار به گوش نرسد!
 

     بر این اساس اینجا به حق مجال پرسیدن یک پرسش است و آن اینکه چگونه است در جنگلی که حتی عبور باد از لابلای درختان هم رصد می شود میمونی به این قد و قواره آزادانه در آن می چرخد و می گردد و از هر جای آن که بخواهد سر درمی آورد؟ براستی این نشانه ی چیست؟ آیا او زرنگ تر از آنست که به دام جنگلبانان بیفتد یا جنگلبانان ضعیف تر از آنند که او را به بند بکشند؟
 

     در پاسخ به این پرسش تا حدی از حدود می توان گفت که هم این است و هم آن؛ یعنی هم «زرنگی میمون» و هم «ضعف جنگلبان» (البته به صورت موردی و نه هرگز کلی) هر یک به اندازه ی خویش در تحقق این ماجرا دخیل اند، پس بی تردید بر هر پژوهشگریست اگر که در پی شرح دلایل این امر است هرگز از نقش ایندو عامل غافل نشود، چه این نهایت ساده لوحی و خوش باوریست که فکر کنیم دزدان همه افرادی کم ذهن و کم شعور و عقب مانده اند و محافظان و مراقبان همه افرادی زبر و زرنگ و مجرب و متعهد، که در همه حال با وجدانی آگاه و چشمانی بیدار از موضعی کاملاً برتر و پیشرفته تر در مقابل آنها صف کشیده اند آنسان که اگر کسی دست از پا خطا کند زود دست بکار می شوند و دستانش را به زیور دستبند می آرایند! ...
 

     بطور قطع باید گفت در مواجهه با این جریان نه فقط چنین تصوری اصلا صحیح و مفید نیست بلکه حتی مضر و مسئله ساز هم است چرا که به واقع امر در هر دو بال آن رخنه ایست که مانع از پوشش کامل مسئله می گردد و دزدان دقیقا از این رخنه هاست که ماهرانه وارد عمل می شوند و به اصطلاح رودست می زنند! از این نظر من فکر می کنم دستکم در این خصوص اگر دزد را یک گام جلوتر از داروغه بدانیم بیشتر به نفعمان تمام می شود تا اینکه همواره داروغه را از دزد جلوتر بدانیم! حداقل اینگونه هوش و حواسمان را بیشتر جمع می کنیم و این خود اصلی اساسی در مقابله با این مسئله است.
 

     با این حال به باور من هیچ یک از ایندو عامل (زرنگی میمون و ضعف جنگلبان)، نه به تنهایی و نه در معیت هم، دلیل اصلی اینکه چرا و چگونه این میمون به این شکل همه جای جنگل را به زیر پا دارد نیستند؛ بطور قطع در این میان دلایل دیگری هم در کارند که یکی از آنها و به نظر من مهمترین آنها «ناشناختگی ابعاد هویتی» این میمون است که چون «تاریکی» در مقابل دیدگان جنگل و جنگلبان جاریست و خود در این «تاریکی ناشناختگی»ست که این میمون با «روشنایی بی حد و حصر زرنگی های خاص خود» براحتی می تواند از سد موانع موجود در جامعه بگذرد و همه جای آن را به زیر پا گیرد!
 

     اما «تاریکی ناشناختگی» بنوبه ی خود نتیجه ی مستقیم فقدان «روشنایی شناخت و آگاهی»ست؛ به این شرح که در کلیت امر، جنگل و جنگلبانان «آگاهی» چندانی از «هزارچهرگی» این موجود ندارند، آنها همه «یک چهره» از او را می شناسند و با تمام توان سخت مراقب اند تا آنجا که ممکن است از آن «یک چهره» رودست نخورند در حالیکه سخت غافل اند از اینکه این میمون به ذات خویش هزارچهره است و در هر بار به لطف هوشمندی و راه دانی و فن شناسی خویش با یک چهره از هزارچهره ی خویش از در درآمده و کار و بار خویش پیش می برد! و اغلب هم بطور دقیق از همان دری وارد می شود که دیگران «ناآگاهانه» به رویش باز می کنند! ...
 

     اینجا دیگر اگر چه هم «زرنگی میمون» و هم «ضعف جنگلبان» هر دو به هر حال در وقوع امر دخالت دارند اما به واقع هیچ یک را نمی توان دلیل اصلی این امر دانست. «زرنگی میمون» در بهترین حالت خود تنها یک وسیله است در خدمت هدف! و «ضعف جنگلبان» در بدترین حالت خود یک «خطای فردی و موردی»ست! اصلاً فرض کنیم که یکی دو تن از جنگلبانان همواره به خواب اند یا به هر دلیل گاهگداری خود را به خواب می زنند و یا اساساً خود از آن دسته میمون بازان حرفه ای هستند که حالا به هر ترتیب در ردیف میمون گیران جا گرفته اند! آیا پدیده ای به این گستردگی را می توان با این یکی دو یا چند خطای فردی و موردی به تمامی تعلیل و تبیین کرد؟
 

     اما فقدان شناخت از ماهیت میمون نه یک «ضعف موردی» بلکه یک «ضعف ساختاری» است و خطای حاصل از آن هم نه یک «خطای فردی» که یک «خطای سیستمی» است. اینکه جنگل از یک موجود هزارچهره یک چهره در نظر دارد و با احتیاط مراقب آن یک چهره است و اینکه جنگلبانان همه تصویری از آن یک چهره در دست دارند و دربدر دنبال آن تک چهره اند غافل از اینکه آن موجود در همه حال با چهره ای متفاوت از آنچه که آنها از او دارند درست در مقابل دیدگانشان چپ و راست می رود به معنای واقعی کلمه یک «ضعف ساختاری» است نه «ضعف فردی و موردی»! یعنی که هر چه هست به کل نظام ساختاری جنگل مربوط می شود نه یکی یا دو نفر!
 

     پس مشکل اصلی ما اینجا در وهله ی اول نه میمون نه جنگلبان که نوع تصور ما از ماهیت میمون است؛ ما بطور مشخص با یک چهره از هزارچهره ی او آشنا هستیم و هرچه می بینیم و هرچه می گوییم از همان یک چهره است، مابقی را نه می بینیم و نه می گوییم! آری، به باور من، در ارتباط با این موضوع بیش و پیش از هر دلیل دیگری این «یک از هزار دیدن و گفتن» و یا «هزار چهره را به یک چهره شناختن» است که به میمون امکان جولان دادن در سراسر جنگل را می دهد و اگر روزی برسد که به هر ترتیب این «عدم تعادل شناختی» از بین برود آن روز دیگر عرصه برای گشتن او در جنگل بسیار بسیار تنگ تر خواهد بود و بعد اگر جایی از جنگل دیده شد آنوقت است که می توان آن را مشخصا به زرنگی خویش یا خطای فردی و موردی چند جنگلبان نسبت داد!
 

     خارج از زبان تمثیل باید گفت که چتر تعریف ها و طرزتلقی های ما از دزدی آنقدر کوچک و کوتاه است که تنها بخش ناچیزی از هزارچهرگی های آن را به زیر پوشش خود در می آورد و مابقی به لطف کم بینی ها و کوته اندیشی های ما به راحتی در جای جای جامعه پخش می گردند و در هر قشر و هر طبقه ای از آن نفوذ می کنند و آنجا انگل وار به حیات نامبارک خود ادامه می دهند و سرخوش از اینکه نه کس رویشان می شناسد، نه کس نامشان می داند و نه کس سراغشان می آید قاه قاه زنان قدح قدح از می سرمایۀ ملت و دولت را سر می کشند و ذره ذره از تن و جان جامعه می کاهند و پیوسته به سازوارۀ ناساز خویش می افزایند! و این البته خاصیت هر خورنده و مکنده ایست مادام که کس به سرّش پی نبرده با حاشیه ای امن که خود ناشی از «ناشناختگی»ست در عافیت محض می خورد و می خوابد!
 

     اما اگر «ناشناختگی» ناشی از «ناآگاهی» است پس علاج کار هم مشخص است؛ جامعه باید برای مقابله با آن هرچه سریعتر خود را به بهترین شکل ممکن با آگاهی های لازم مسلح کند و گرنه در برابر آن همیشه کلاهش پس معرکه خواهد بود، چرا که هیچ چیز به اندازه ی «ناآگاهی» بحال دزدی و دزدان مفید واقع نمی شود! بعنوان یک اصل باید در نظر داشت که دزدان همواره از دریچه ی «ناآگاهی» مردم وارد می شوند با این حساب خود روشن است هرچه این دریچه وسیعتر باشد رفت و آمد دزدان از آن راحت تر و روان تر خواهد بود!
 

           پایان بخش دهم

🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers


برچسب‌ها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی

[ جمعه ۱ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]

[ ]