آنارشیسم Anarchism
الیزه رکلوز 1 آنارشیست فرانسوی: "هدف ما زیستن بدون دولت و بدون قانون است." آنارشیسم "Anarchism" جمله ای که از الیزه رکلوز نقل شد شاید خیلی خلاصه به مهمترین موضوع در "آنارشیسم" اشاره کرد. اما ما در این مقاله قصد داریم نگاهی به معنی واژه آنارشیسم و رئوس کلی این نظریه و با توجه به جمله نقل شده که هدف زیستن بدون دولت و بدون قانون را خواستار است، راه حل پیشنهادی آنها را متوجه شویم که چه چیزی را جایگزین دولت یا بهتر بگوییم حکومت در جامعه می خواهند؟
اصطلاح آنارشیسم را نخستین بار "پرودون"،"Poroudhon" فیلسوف فرانسوی به کار برد و اولین فیلسوف سیاسی بود که خود را آنارشیست نامید و آنارشیسم به شکل یک جنبش اجتماعی با کتاب "مالکیت چیست" او آغاز شد. "پرودون" معتقد بود که با انهدام مالکیت خصوصی و دولت، انسانها آزاد میشوند و به برابری دست می یابند؛ از اندیشمندان برجسته ی "آنارشیست" می توان از "ویلیام گادوین"،"ماکس اشتیرنر"،"لئو تولستوی"،"پیر ژوزف پرودون"،"میخائیل باکونین"،"پطر کروپوتکین"،"الیزه رکلوز"،"ماری بوخین"،"اما گلدمن"،"نوام چامسکی" واخیرا متفکران آزادی طلب و محافظه کاری با گرایش آنارشیستی مانند "هانس هرمان هوپ"و"موری روثبارد" نام برد.
"آنارشیسم" از واژه ی یونانی "آنارشیا"،"Anarchia" گرفته شده و به معنی بی سروری و فقدان رهبری و حکومت است. "آنارشیسم" که ریشه در زبان یونانی دارد، در زبان لاتینی و سایر زبان های اروپایی با ریشه لاتینی استعمال شد. این واژه در اصل ترکیبی از "an_arachos" است. arachos و دیگر هم وند آن arachy بمعنای تمرکز، سر و رئیس است و با آوردن an، در اصل واژه بار منفی و سلبی به خود می گیرد. پس "آنارشیسم" را میتوان آموزه ی معتقد به بی سری دانست و بی حکومتی است.
"آنارشیسم" یا سرور ستیزی، به زبان خیلی ساده نظریه ایی که هوادار و خواهان برافتادن هرگونه دولت و هر شکلی از جکومت و قدرت و رهبری است. بنابراین "آنارشیسم" مخالف است با هرگونه حکومت و قدرت سازمان یافته اجتماعی و دینی. زیرا از دیدگاه "آنارشیسم" قوانین دولتها، سرچشمه ی تجاوز و خاستگاه همه ی بدی های اجتماعی است و به همین علت خواستار از میان رفتن هرگونه دولتی است. نقطه اشتراک تمام "آنارشیست ها" در براندازی هر نوع دولت و همچنین در فلسفه "بگذار انجام دهند" (Laissez Faire) باهم اشتراک نظر دارند و "دموکراسی" را نیز "استبداد اکثریت" می دانند که فقط معایب آن کمتر از "استبداد سلطنتی" است. "پیر ژوزف پرودون"، آنارشیست نامدار فرانسوی می گوید: "دولتها تازیانه ی خدایند." و شعار اصلی آنارشیست ها "حذف قدرت و زائد دانستن دولت است".
مخالفت آنارشیست ها تنها محدود به حکومت نمیشود، بلکه با هرگونه نهادی که بتواند مانند حکومت بر انسان سیطره پیدا کند مخالفت می ورزد، از جمله مهمترین ای نهادها کلیسا است. زیرا کلیسا بعنوان یک سازمان متمرکز دارای نیروی آمریت یا منع کنندگی نسبت به اعضایش است.و بدلیل این نظریات است که از "آنارشیسم" و آنارشیست ها با عناوینی چون "هرج و مرج طلب"،"آشوبگر" و... یاد میشود. اما سوالی که اینجا مطرح میشود این است که آنارشیست ها به چه علت معتقدند که نباید دولت وجود داشته باشد؟ دلایل آنها چیست؟ و دیگر آنکه در نبود دولت چه برنامه ایی را پیشنهاد می دهند؟
باید گفت که آنارشیست ها بذات انسان را اجتماعی می انگارند. و چون انسان ذاتا دارای غریزه اجتماعی است و اگر بحال خود وا گذاشته شود، راه زندگی جمعی را در پیش می گیرد و بشر بذات به حالت آزادانه ایی احترام به حقوق فرد گرایش دارد. بنا بر برخی نظرها آنارشیست ها هرج و مرج طلب و آشوب خواه نیستند بلکه به نظامی می اندیشند که بر اثر همکاری آزادانه پدید آمده باشد، که بهترین شکل آن از نظر ایشان، ایجاد گرههای خودگردان است. بنظر آنارشیست ها جامعه باید براساس یک سلسله پیمانها و قراردادهای اجتماعی منعقدهبین افراد اداره شود و امور مربوط به تولید و توزیع نیز در دست خود تولیدکنندگان و مصرف کنندگان قرار داشته باشد.
آنارشیست ها معتقدند که آنچه را دولت به زور انجام میدهد، "گروههای داوطلب" بهتر آن را انجام می دهند و گردش نظام اقتصادی در جامعه ایی آزاد و خالی از زور بهتر خواهد بود. با جمله ی "الیزه رکلوز" شروع کردیم که به هدف اصلی "آنارشیسم" اشاره کرده بود و در پایان با جملاتی از کروپوتکین، آنارشیست روس، که در این جملات به قسمتی از جوابهای خود می رسیم. کروپوتکین می گوید: "ما از کودکی عات کرده ایم که باید دولت داشته باشیم. اما تاریخ بشر خلاف این را نشان میدهد. روزگاران پیشرفتهای بزرگ فکری و اقتصادی هنگامی است که گروههایی کوچک یا بخشهایی از بشریت قدرت فرمانروایان را می شکنند و بخشی از آزادی ذاتی خود را باز می یابند. بشر به نسبت مستقیم پیشرفت آزادی فردی به پیش می رود."
با ذکر این نکته که در بخش دوم درباره آنارشیسم به انواع "آنارشیسم" و روش های آنان و راه رسیدن به "جامعه آزاد" در آینده که با یکدیگر هم،یک رای نیستند خواهیم پرداخت.
ادامه دارد ...
پانوشت:
1. "1830-1905"Elisee Recluse
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, جامعه شناسی سیاست, آنارشیسم اقتدارگریزی
[ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
پلورالیسم Pluralism
"پلورالیسم" (Pluralism) که از مباحث رایج جامعه علمی ماست در لغت بمعنای کثرتگرایی یا کثرتباوری یا اصالت کثرت یا تکثر و تعدد است. ظاهرا اصطلاح "پلورالیسم" را اولین بار فردی به نام "لوتسه" (Lhotse) در سال 1841 میلادی، در کتاب "مابعدالطبیعه" بکار برد. "پلورالیسم" یا "کثرت نگری"، نحوی رویکرد فلسفی و معرفت شناختی است که مخالف بینش وحدانی در حوزه معرفت شناسی و هستی شناسی است. "پلورالیسم هستی شناسانه" معتقد بوجود نوعی تکثرگرایی در تبیین هستی و عوامل و عناصر سازنده آن است. "برتراند راسل" (Bertrand Russell) فیلسوف انگلیسی(1970)به نحوی پلورالیسم هستی شناسانه معتقد است. گرايش پلوراليستي در قبال گرايش مونيستي (monoistic) و وحدت گرايي است.
ما در عرصه هاي مختلف زندگي اجتماعي با اين پرسش مواجه هستيم كه كار در انحصار يك فرد يا يك گروه باشد، و يا در اختيار چند فرد يا چند گروه؟ اگر ما چند فرد يا چند گروه را براي انجام كاري پذيرفتيم اين را پلوراليسم ميگويند و در قبال آن اگر يك فرد يا گروه را پذيرفتيم اين را "مونيسم" (Monism) ميگويند. زادگاه اين واژه مغرب زمين است. در گذشته هر كس در كليسا چند منصب داشت يا كسي كه معتقد بود در كليسا ميتوان چند منصب داشت "پلوراليست" خوانده ميشد. اما امروزه در عرصه فرهنگي پلوراليست به كسي گفته ميشود كه در يك عرصه فكري خاص اعم از سياسي، مذهبي، هنري و يا غير آن صحت همه روش هاي موجود را بپذيرد. اين گرايش نقطه مقابل اعتقاد به "انحصارگرايي" (exclusivism) است; يعني اعتقاد به اينكه تنها يك روش يا يك مكتب بر حق است و ساير روش ها و مكاتب نادرست ميباشند.
"پلوراليسم" در عرصه هاي گوناگوني مطرح ميشود. در هر كدام از اين زمينه ها گاه به معناي پذيرش كثرت و نظرات مختلف در مقام عمل است، به اين معنا كه با يكديگر همزيستي مسالمت آميز داشته باشند و به نظر يكديگر احترام بگذراند و اجازه اظهار نظر و رأي بدهند. اين پلوراليسم عملي است. گاهي نيز به معناي پلوراليسم نظري و علمي به كار ميرود، به اين معنا كه قائل به صحت همه انظار مختلف در عرصه سياست يا فرهنگ يا اقتصاد يا دين بشويم، يا قائل شويم كه همه انظار بخشي از حقيقت را در بردارند و چنان نيست كه يكي حق محض و خالص و ديگري باطل و نادرست باشد.
در گذشته كه جوامع به اندازه امروز توسعه نيافته و ارتباط آنها با يكديگر كم بود مسأله خاصي به نام "پلوراليسم" مطرح نبود. اما امروزه با گسترش جوامع و ايجاد ارتباط گسترده در ميان آنها اين مسأله مطرح گرديده است; بخصوص پس از شدّت گرفتن جنگ هاي فرقه اي و مذهبي و نتايج ويرانگر و خانمانسوز آنها اين تفكر تقويت شد كه مذاهب و عقايد ديگران را بايد پذيرفت و با آنها از در آشتي در آمد، زيرا نفع جامعه انساني در سازگاري مذاهب و مكاتب گوناگون با يكديگر است.
مبناي پلوراليسم در بُعد عملي همزيستي مسالمت آميز است. لذا توصيه ميكنند كه كثرت هاي موجود در جامعه به جاي تنازع و اصطكاك با يكديگر، نيروهاي خود را صرف خودسازي دروني نمايند و بايكديگر به صورت مسالمت آميز زندگي كنند. اين سخن به اين معنا نيست كه همه گروهها يكديگر را حق بدانند، بلكه بايد وجود كثرت را بعنوان يك واقعيت بپذيرند. اما اين منافاتي ندارد با آنكه هر گروهي خود را بر حق بداند و ديگران را بر باطل. در بعد نظري و علمي مقتضاي "پلوراليسم" اين است كه انسان نبايد سخت گير و مطلق گرا باشد و روي يك فكر خاص تعصّب بورزد و آن را صددرصد صحيح و حق بداند. در حقيقت بازگشت آن به نوعي شك گرايي در بُعد معرفت شناسي است.
در قلمرو "معرفت شناسی"، پلورالیسم، معتقد بوجود حقایق مختلف هم عرض همدیگر و نسبی انگاری و شکاکیت است. "پلورالیست ها" در بحث های اپیستمولوژیک (معرفت شناسانه) بوجود حقیقت ثابت مطلق جهان شمول، باور ندارند. "پلورالیسم" در حوزه اندیشه سیاسی علی الظاهر معتقد به لزوم حضور و استقلال گروه های مختلف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است هر چند باطنا و در عمل آنچه که حاکمیت دارد، یک گروه یا طبقه یا هویت فکری و سیاسی است. "لیبرالیسم" در نظر، مدعی پلورالیسم و کثرت گرایی است اما در باطن، صورت بورژوایی و سرمایه سالارانه است که در هیات حکومت صاحبان سرمایه های بزرگ بر جامعه فرمان می راند.
در واقع شعار "حکومت چند صدایی" و "جامعه چند صدایی" صرفا یک فریب و سر و صدای بی بنیاد و تو خالی است؛ زیرا حکومت الزاما بر پایه یک اندیشه یا ایدئولوژی یا اراده طبقاتی و ملی و یا آرمان دینی تحقق می یابد و هیچ نظام سیاسی یا الگوی حکومتی بر پایه "پلورالیسم" و کثرت بینی امکان تحقق ندارد. اگر قرار باشد اصالت با کثرت باشد و همه حقایق و عقاید و معارف متناقض، همزمان صحیح باشند این سخن بمعنای انکار وجود هر نوع معرفت یا حقیقتی است. "پلورالیسم" ذاتا با نسبی انگاری و شکاکیت تلازم دارد.
واژه "پلوراليسم" از نظر معناى لغوى ابهامى ندارد. «پلورال»؛ به معناى جمع و كثير و «پلوراليسم»؛ يعنى پذيرفتن كثرت يا گرايش به تعدد و كثرت است. نظريه "پلوراليسم"، در مقابلِ كسانى است كه مى گويند: فقط روش، مكتب و دين ما صحيح است و ساير اديان، مذاهب و گرايش ها نادرست است. در سابق كه جوامع از هم جدا بودند و ارتباط بين آن ها كم بود، حتى در مناطق جغرافيايى واحدى كه جوامع متعددى وجود داشت، ارتباط آن ها با هم كم بود. در اين جوامع بسته فرهنگى، نيازى به اين نبود كه "پلوراليسم" مطرح بشود و معمولاً در هر جامعه اى يك مذهب، يك نوع فلسفه و يك نوع تفكر حاكم بود و اكثريت قريب به اتفاق آن جامعه هم آن را مى پذيرفتند و به آن عمل مى كردند. اگر به آن ها گفته مى شد مذاهب و روش هاى ديگرى هم هست، آن ها را طرد مى كردند؛
ولى هر قدر ارتباط بين جوامع بيشتر شد، نياز به اين كه از فرهنگ هاى ديگر هم اطلاع پيدا كنند و فرهنگ هاى ديگر را هم بپذيرند و فرقه ها و مذاهب ديگر را هم به حساب بياورند بيشتر شد؛ مخصوصاً بعد از جنگ هاى جديد فرقه اى و مذهبى در عالم، نظير جنگ هاى صليبى بين مسلمانان و مسيحيان و جنگ هاى مذهبى ديگر مثلاً بين كاتوليك ها و پروتستان ها كه در خيلى جاها از جمله ايرلند آثار شومى در جوامع گذاشت، اين تفكر تقويت شد كه بايد مذاهب ديگر را به حساب آورد و پذيرفت و با آن ها از درِ آشتى درآمد؛ نه از در جنگ و تخاصم. اين رويّه به نفع جامعه انسانيت است كه مذاهب گوناگون، روش ها و مكاتب مختلف را بپذيرد و پيروان هر مذهبى با هم بسازند و سازگارى داشته باشند. يك انگيزه طرح انديشه پلوراليسم در اين عصر را مى توان اين گونه بيان كرد: آثار شومى كه جنگ هاى قومى و مذهبى به بار آورد، موجب شد كه انديشمندان به اين فكر بيفتند كه نوعى سازش بين اديان را بپذيرند تا زمينه جنگ ها لااقل كمتر بشود.
منابع:
_ پایگاه اطلاع رسانی آیت الله مصباح یزدی
_ پایگاه تحلیلی خبری/ هراز نیوز
_ واژه نامه فرهنگی سیاسی/ شهریار زرشناس
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, کثرتگرایی, پلورالیسم Pluralism
[ سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
"بنیانگذاران جامعه شناسی سیاسی"
در بخش یک مفهوم "جامعه شناسی سیاسی" (Political Sociology) را توضیح دادیم و در بخش دوم که پیش روی خوانندگان است بیشتر در پی پرسش به این پاسخ است که چه کسانی بنیان گذار جامعه شناسی سیاسی هستند و به چه دلیل ؟ چه نظراتی ارائه شده است از سوی افرادی که پایه گذار این شاخه از علم معرفی می شوند؟ این نکته را یاد آورم شوم که در این بخش نگاهی بسیار کوتاه به این اندیشمندان و چکیده ای از نظریاتشان خواهیم داشت و برای گسترده شدن موضوع آن را به بخش های آینده موکول خواهیم کرد.
"موریس دورژه" (Mourice Duverger) در کتاب "بایستههای جامعه شناسی سیاسی" معتقد است که "منتسکیو" نخستین صاحب نظری است که با کتاب معروفش "روح القوانین" (1748) "جامعه شناسی سیاسی" را با روش علمی بنیان گذارد. "موریس دورژه" اشاره ای دارد که "منتسکیو" در این اثر به صراحت می نویسد « در اینجا آنچه که هست گفته می شود نه آنچه که باید باشد» و در جایی دیگر به شرح و تبیین « روابط لازمی» می پردازد که از طبیعت اشیاء ناشی می شوند.
به هر حال بعضی معتقدند که "منتسکیو" تمام عوامل و عناصر موثر بر پدیده های اجتماعی را همزمان بر می شمارد و تاثیر متقابل این عوامل را در دایره کلیت اجتماعی در چارچوب یک روش ساختاری به نمایش می گذارد. در این نگرش هیچ عاملی به تنهایی علت العلل را تشکیل نمی دهد ( بر خلاف نگرش مارکس) و هر پدیده اجتماعی از سایر پدیده ها تاثیر پذیرفته و متقابلا بر انها اثر می گذارد.
اما از منتسکیو که بگذریم با "کارل مارکس" Karl Marx و "ماکس وبر" (Max Weber) دو دانشمند آلمانی که دو سنت را در جامعه شناسی بر جای گذاردند و بسیاری معتقدند که این دو بیش از هر کس دیگری حق و شایستگی بیشتری دارند تا بنیان گذار "جامعه شناسی سیاسی" محسوب شوند. در این بخش ابتدا نگاهی اجمالی خواهیم داشت به "کارل مارکس" و سپس به "ماکس وبر" و سنن به جا مانده از انها در جامعه شناسی سیاسی.
سنت مارکسیستی جامعه شناسی سیاسی:
"کارل مارکس" معتقد بود طبیعت هر جامعه به شیوه تولید مسلط بر ان بستگی دارد. همین شیوه تولید است که رابطه بین افراد، گروه ها، اندیشه ها و ارزش های مسلط در آن جامعه را تعیین می کند. در نظر مارکس تضاد بین کار و سرمایه و از طرف دیگر تضاد بین سرمایه و کارگر، منشا ایجاد طبقه و گروه اجتماعی است. پس این چند خط به ما می گوید که اساس نظریه جامعه شناسیسیاسی کارل مارکس "مبارزه طبقاتی" است. این مبارزه هم بین دو طبقه در جریان می باشد. طبقه ای که ابزار تولید را در اختیار دارد و طبقه ای که فاقد این ابزار است.
در دیدگاه مارکس اقتصاد زیربناست و سایر مسائل از قبیل سیاست،حقوق، طبقه، فرهنگ و... روبنا هستند. دولت مظهر آشتی ناپذیری و تضاد طبقاتی است. جنبه اجار آمیز دولت مورد تاکید مارکس بوده است و معتقد است دولت قبل از هر چیز عاملی است برای سرکوب مقاومت طبقه کارگر در مقابل استثمار. «دولت مدرن چیزی نیست جز کمیته کمیته ی مدیریت و اداره امور کل طبقه بورژوازی»( Marx:1977:223).زیر بنا که اقتصاد است در دیدگاه مارکسیستی تعیین کننده حیات اجتماعی و سیاسی است.
سنت وبری جامعه شناسی سیاسی: کلیدی ترین و محوری ترین موضوع جامعه شناسی سیاسی "ماکس وبر"، بحث استقلال عرصه ی سیاسی در سطح دولت است.این عبارت نمایانگر استقلال دولت و اهمیت سیاست های لیبرال دموکراتیک و آغاز سنت فکری کاملا ضدمارکسیستی است. وبر، به عنوان یک دانشمند لیبرال که متعهد به دفاع از آزادی فردی بود و آن را در عصر مدرنیته در خطر می دید آثارش را در مخالفت با جبر اقتصادی مارکس تدوین نمود.( Nash:2000:28). وبر قدرت را به گونه ای تعریف نمود که ممکن است در همه روابط اجتماعی حضور داشته باشد و معتقد بود نیازی نیست سیاست را فقط محدود به دولت نماییم.
او دولت را قدرتمندترین نهاد در جامعه مدرن می دانست، چرا که از انحصار مشروع زور بر یک سرزمین مفروض برخوردار است. پس زور و کاربرد مشروع آن ویژگی های اساسی دولت را شکل میدهند. وبر سیاست را " کوشش برای سهیم شدن در قدرت یا کوشش برای نفوذ کردن در توزیع قدرت،خواه میان دولت ها یا میان گروه های درون یک دولت" تعریف کرد (راش، 1377:18)
به اعتقاد وبر رابطه ی میان حکم و اطاعت [حاکم و مردم] اگر ناشی از کنش عقلانی و هدفمند باشد، سلطه ای بوروکراتیک و قانونی شکل می گیرد و اگر رابطه ي حکم و اطاعت مبتنی بر عاطفه و ارادت شخصی باشد، سلطه ي کاریزمایی شکل می گیرد، و از رابطه ي حکم و اطاعت که مبتنی بر سنت هاست سلطه یا سیاست سنتی شکل می گیرد. بنابراین موضوع جامعه شناسی سیاسی ماکس وبر بررسی انواع اصلی سیاست یا سلطه ي سیاسی است ( بشیریه، حسین، جامعه شناسی سیاسی نقش نیروهای اجتماعی در زندگی سیاسی، تهران، نی، 59ص1374).
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعهشناسی سیاسی, منتسکیو مارکس وبر
[ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
اومانیسم Humanism
واژهای را که امروزه با عنوان اومانیسم (Humanism) به کار میبریم واژهایست که هم رویکردی در علمگرایی تجربی و انسانی دارد و هم زمینهای در معرفت و هم بیانکننده توصیفی است برای جهتگیریهای سیاسی و اجتماعی و نیز صبغهای دارد در فلسفه و نظام آموزشی و اسکولاستیک1 از قرن یازدهم تا بحال. این مکتب انسان را محور ارزشها قرار میدهد یعنی اصالت به اراده و خواست او داده میشود. در این نظریه همه چیز از انسان شروع شده و به انسان نیز ختم میشود و هیچ حقیقتی برتر از انسان وجود ندارد و در اصل همانطور که پیداست اومانیسم در مقابل دین که براساس خدا محوری میباشد قرار گرفته است. پیداست که چنین واژهای را نمیتوان بدون در نظر گرفتن تاریخچۀ استعمال و تکوین مورد تحلیل قرار داد و اگر بخواهیم به سابقه کاربرد واژه "اومانیسم" نظر داشته باشیم و از نظر تاریخی به رواج این مفهوم بپردازیم ریشه تاریخی این واژه را میتوان در نظام زبانی یونان باستان جستجو کرد.
"اومانیسم" به اعتبارهای مختلف، تعاریف متعددی نیز دارد. به اعتبار ادبی، "اومانیسم" نام جنبش ادبی_هنری گسترده ای بود که با رنسانس در ایتالیا و بعدها در اروپای مرکزی و شمالی پدید آمد و خواهان احیای میراث ادبی و هنری یونان و روم باستان در مقابل میراث ادبیات قرون وسطای مسیحی بود. جنبش ادبی_هنری "اومانیسم" حوالی قرون چهارده و پانزده در اروپا ظاهر گردید و گسترش یافت. نویسندگان اومانیست به آثار ادبی "ویرژیل"،"Virgile" و "هومر"،"Homeros" و دیگر نویسندگان روم و یونان باستان توجه می کردند.
اما "اومانیسم" معنایی گسترده تر و مهمتر نیز دارد که آن را میتوان تعریف تاریخی_فرهنگی "اومانیسم" دانست. در این معنا، "اومانیسم" یا انسان مداری فراتر از یک جنبش ادبی_هنری بوده و صورت نوعی یک دوره تاریخی است. بر این اساس، عصر جدید یا عصر مدرن که از حدود نیمه ی قرن چهاردهم میلادی به بعد ظهور کرده است را "دورانِ اومانیسم" به معنای بشرمداری یا انسان سالاری می نامند. در این دوره، مفهوم نفسانی بشر بعنوان مدار و معیار همه ی امور در نظر گرفته می شود.
در عصر جدید یا "اومانیسم" آدمی با نیازها و خواستها و آرمانها و تمایلات ناسوتی اش بعنوان مبنا و معیار و مدار همه چیز پنداشته می شود و به تعبیری، انسان، خدا می شود. "مارتین فوئرباخ"،"Martin Feurbach" فیلسوف آلمانی ماتریالیست قرن نوزدهم، شان و مقام بشر را مقام و مرتبه الهی می داند و می نویسد: "برای بشر، خدا همان بشر است". "مارتین هایدگر"،"Martin Heidegger" در تعریف عصر جدید (عصر مدرن) که دوران سیطره "اومانیسم" است؛چنین می نویسد: "دورانی که ما آن را مدرن می خوانیم،با این حقیقت تعریف می شود که انسان،مرکز و ملاک تمامی هستندگان است."2
در دوران "اومانیسم" حقیقت بشر به صور مختلف بعنوان موجودی قائم به خود و خودبنیاد تعریف می شود."اومانیسم" را اصالت بشر نیز تعریف کرده اند اما آن را در مقابل اصالت خدا قرار داده اند.در اندیشه اسلامی، بشر، محترم و دارای کرامت وجودی و حقوق انسانی است اما آدمی این کرامت و حقوق را ذیل مقام بندگی الهی بدست می آورد؛ حال آنکه در "اومانیسم" بشر،اصل و دائر مدار عالم فرض می گردد و عقل او که روحی خودبنیاد و منقطع از وحی دارد بعنوان راهنما و معلک زندگی بشری تعیین می گردد.به این دلیل، "اومانیسم" در این معنا، در مقابل خداگرایی است.
البته در تاریخ عصر جدید غرب، اومانیست هایی هم بوده اند که داعیه دینداری داشته اند؛افرادی مثل "مارتین لوتر"،"Martin Luther" یا "اراسموس"،"Erasmus" حتی کشیش بوده اند، اما اینان و دیگر اومانیست های به اصطلاح مذهبی،در واقع دین و حقیقت تفکر وحیانی را ذیلِ خودبنیادی بشر معنا می کرده اند و تفسیری از نسبت دین و بشر ارائه می کردند که بر پایه ی آن،مبانی و ارکانِ تفکر دینی،بر پایه اغراض و اهوای بشر مورد دخل و تصرف قرار می گرفت و تاویل و حتی تحریف می شد. اساسا اومانیسم،چون آدمی را مبنا و معیار حقیقت و حق قرار می دهد،نه خداوند را و نیز چون آدمی را با ساحت ناسوتی و نفسانی اش تعریف می کند،بالذات غیر دینی و حتی ضد دینی است.
بر پایه تفکر اسلامی، خداوند، خالق و رب و قادر متعادل است و اعتقاد به توحید در وجوبِ وجود خدا، توحید در خالقیّت خداوند و نیز توحید در ربوبیت تکوینی و توحید در ربوبیت تشریعی و توحید در پرستش خداوند، حد نصاب توحید و تمیزدهندهء موحّد از مشرک است؛ در حایکه اومانیستهای ملحد نظیر "کارل پوپر"،"Karl Popper" و "برتراند راسل"،"Bertrand Russell" که به هیچیک از شوون توحیدی معتقد نبوده و نیستند و اومانیستهای به اصطلاح دیندار غربی نظیر "مارتین لوتر"،"Martin Luther" و "ژان کالون"،"Jean Calvin" و بسیاری دیگر نیز حتی اگر به توحید در وجوبِ وجود و خالقیت، معتقد بوده باشند؛به توحید در ربوبیت تکوینی و بویژه توحید در ربوبیت تشریعی معتقد نیستند.
اساسا اندیشه "اومانیستی" با قائل شدن حق و شان قانونگذاری برای آدمی و حق دخالت در شرایع الهی و قوانین آسمانی،عملا و حتی نظرا منکر توحید در ربوبیت تشریعی خداوند میگردد. اندیشه اومانیستی از زمان ظهور آن در اروپا از دهه های پایانی قرن چهاردهم میلادی تا امروز،دو شاخه و جریان اصلی داشته است: 1.اومانیسم الحادی؛ 2.اومانیسم بظاهر دینی که معتقد به دخل و تصرف عقل بشری در شرایع الهی و یا اداره ی زندگی بشر بر پایه قوانین ساخته خود آدمی و نه وحی آسمانی بود.
"پروتاگوراس"،"Protagoras" سوفسطایی معروف یونانی در قرن پنجم قبل از میلاد،عبارتی را بیان کرده است که آنرا میتوان فرموله جوهر "اومانیسم" دانست. پروتاگوراس در دوران یونان باستان کرد که خودبنیادی، صورتِ پنهان و مستور داشته است، در حالیکه در عصر جدید، "اومانیسم" صورتی ظاهر و حاکم دارد. پروتاگوراس گفته است: "انسان،مقیاس هر چیز است؛ هر آنچه که وجود دارد و هر آنچه که وجود ندارد". این عبارت پروتاگوراس، بیان خلاصه معرفت شناسی اومانیستی است.3
"اومانیسم" خود را در هیات ایدئولوژی های مختلفی ظاهر کرده است؛ لیبرالیسم، سوسیالیسم و سوسیالیسم مارکسیستی، ناسیونالیسم، فاشیسم، ناسیونال سوسیالیسم، آنارشیسم و فمنیسم همگی ایدئولوژی های مختلف اومانیستی هستند که علیرغم تفاوتها و اختلافات گاه بسیار زیاد تئوریک و یک ایدئولوژیک، همگی در مبادی و غایات مشترک بوده و از آبشخور فلسفه پس از "رنسانس غرب"4 تغذیه می کنند. از این رو علیرغم همه تضاد منافع و اختلافات، پیوستگی های مبنایی بسیاری میان این ایدئولوژی ها وجود دارد. "تئودور آدورنو"،"Theodor Adorno" نویسنده قرن بیستمی آلمان در عبارتی جالب می گوید: "منطق درونی انسان گرایی(لیبرالیسم) لیبرال غربی، فاشیسم است". این سخن به خوبی پیوندهای مبنایی دو ایدئولوژی بظاهر متضاد، یعنی فاشیسم و لیبرالیسم را نشان می دهد، همین پیوند و ارتباط در خصوص دیگر ایدئولوژی های اومانیستی نیز وجود دارد.
از پیامدها و مولفه های اومانیسم میتوان به سکولاریسم، آزادی خواهی، تجربه گرایی، تساهل و تسامح و دست آخر خردگرایی اشاره نمود.5 تضاد ماهوی غرب مدرن با اسلام، در همین جوهر اومانیستیِ مدرنیته نهفته است. غرب مدرن در همه شوون و وجوه و جنبه های خود،اومانیستی و بشرانگار و لذا غیر دینی و بله ضد دینی است. "اومانیسم" اصلی ترین شاخص تفکر و تمدن مدرن است و چنانکه دیدیم خصلتی شرک آلود دارد. اومانیسم، خواه ناخواه و آشکارا یا پنهان به معنای سیطره ساحت نفسانی و ناسوتیِ وجود آدمی، بر ساحت روحانی وجود او و به معنای اسارت در قلمرو نفس اماره است و با انکار بندگی خداوند و طغیان نسبت به او و اغراض از حق، به اثبات بردگی نفس اماره می پردازد.
پانوشت ها:
1. شعبه ای از فلسفه که در دوران قرون وسطی در مدرسه ها و دیرهای وابسته به کلیسا تدریس می شد.
2. مارتین هایدگر/نیچه/ج 4/ص28/چاپ نیویورک
3. شهریار زرشناس/واژه نامه فرهنگی_سیاسی
4. نهضت فرهنگی بزرگ اروپا بعد از قرون وسطی و شروع عصر مدرن تقریبا در قرون 14 تا 17 میلادی می باشد که منجر به پیدایش تمدن سرمایه داری بر ویرانه های تمدن فئودالی_کلیسایی قرون وسطی شد.
5. کتاب آشنایی با مکاتب و اصطلاحات عقیدتی و سیاسی/نویسنده: دفتر برنامه ریزی و کتب درسی/ص 3
پایان بخش هفدهم
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, اومانیسم Humanism
[ یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هجدهم: جریانات معطوف به جامعه شناسی در جامعه ۱ : «جریان نیچهای»
حسین شیران
اینکه گفتیم عنوانی که ما در زبان خود برای این علم درنظرگرفتهایم (یعنی «جامعه شناسی») در مقایسه با عنوان اصلیش (یعنی Sociology) در ایفاد «معنی و مفهوم و موضوع»، الحق والانصاف، از صراحت و بلاغت بالایی برخوردار بوده و است و این یعنی علیالاصول زمینهای مناسب و مساعد برای درک و فهم و حشر و نشر این علم (: جامعه شناسی) در نزد ما فراهم بوده و است حقیقتاً ایجاب میکرد که در این هشتاد سالی که از زمان ورود این علم به ایران گذشته۱ و یا لااقل این شصت سالی که از زمان رواج رسمی آن در ایران میگذرد۲ ما در آن از همه عالم پیش باشیم و یا حداقل اینکه از همه سردرگمیهایی که در ارتباط با معنی و مفهوم و موضوع آن در غرب و شرق وجود داشته و ای عجب هنوزم دارد بدور باشیم اما واقعیت اینست که نه فقط هیچ چنان پیشافتادنی در کار نبوده است- که حال این فدای سرمان، بلکه علیرغم کارها و تلاشها و البته مقاومتهای مفیدی که انجام شده است- که اگر انجام نمیشد شاید ما حالا کلیت صحبتمان در ارتباط با یک متوفی میبود، از قضا از قافلة علمی عالم هم بسی عقب افتادهایم!!!
و این یک واقعیت غیرقابل انکار است! در حال حاضر ما نه فقط از میان تمام جریانات موجود در جامعه تقریباً هیچ چیز بخصوصی به نفع درک و فهم و حشر و نشر این علم (: جامعه شناسی) لااقل در نزد خود- که حال اندیشة فتح جهان به کنار، به چشم و گوشمان نمیخورد بلکه برعکس هر آنچه میبینیم و میشنویم، با مراتبی از نومیدکنندگی، دقیقاً نقطة مقابل اینست! بهرحال اینکه میبینید برخی به روشنی در گوش جامعه بیوقفه غروب خورشید عمر «جامعه شناسی» را جار میزنند و «بیملاحظه» از لحظه لحظههای آخر این رو به احتضار داستانها میسرایند و یا حتی مرحلهای پیشتر از آن، با یک «جریان پیشجهنده» در فقدان نسبی «جریانهای جاندهنده به کالبد نیمجان جامعه شناسی» بسی به خود جرأت میدهند و رسماً از پایان کار و یا واضحتر بگویم از مرگ و از دفن و کفن «جامعه شناسی» و حتی از جایگزینهایش سخن میگویند۳ البته که تنها بخشی از آن جریانات ناگوار مربوط به «جامعه شناسی» در جامعه هستند! ...
این «بیملاحظه» که میگویم البته از این باب است که این حضرات در شرایطی از مرگ این علم نوباوة نوساز (: جامعه شناسی) سخن میگویند که خود خوب میدانند و میبینند که هنوز تعداد کثیری از جهانیان رسماً در این رشتة پر رمز و راز مشغول تدریس و تحصیلاند و با حرارت خاصی اگر نه همه، دستکم بخشی از آنها به هر شکل به امید اعتلای این علم میکوشند!!! به این جهت اینجا من، جسارتاً، از این «جریان بیگدار به آبزده» با عنوان «جریان نیچهای» یاد میکنم، چه این حضرات اگرچه در ارتباط با این موضوع پیش افتادهاند اما هرگز در این خصوص (: انکار وجود یک موجود) طلایهدار این جریان نبوده و نیستند بلکه با تمام توان، خود تالیان راه «پدر و پیشوای منکران جهان» «نیچه» هستند- این «ارباب لامکان و زمان»، «سلطان ناباوران»، که بسی پیشتر از اینها با یک چنین توهّم توفندهای تمام خداباوران جهان را خطاب قرار داده و با اعتماد بنفس تمام گفته است: این خداباوران که اینگونه غرق باور خویشند و خود را برای خدا میکشند (این اصطلاح از من است نه «نیچه») گویی خبر ندارند که دیگر «خدا مرده است۴»!!!
و جالب اینجاست که او (: نیچه؛ شاعر حکمتسُرای) این را در کتاب معروفش «چنین گفت زرتشت» از زبان «پیامبر باستان و راستین ما» «زرتشت» گفته است۵ با این توضیح که او (: نیچه) هر آنچه که در «چنین گفت زرتشت» گفته است در واقع از زبان خود گفته است؛ به عبارت دیگر اینجا «زرتشت» خود او بوده است که گفته است «خدا مرده است» و گرنه «زرتشت» «پیامبر باستان و راستین ما» کی و کجا از انکار خدا گفته است که این بار دومش باشد! برعکس هر آنچه او (: زرتشت) گفته است- تا آنجاییکه به گوش ما خورده است، همه در راستای «خداشناسی و اخلاقباوری» بوده است! ...
حال اینکه چرا او (: نیچه) اینجا اینگونه از زبان «زرتشت» ما سخن گفته است «شاید» بخاطر این باشد که او (: نیچه) «زرتشت» را بعنوان «نخستین اندیشهگر بزرگ تاریخ جهان»۶ بسیار میستود و پادشاهی او را «پادشاهیِ هزارهای» میدانست و انگار که دوست میداشت خود اگر قرار است که کسی باشد چه بهتر که کسی چون «زرتشت» باشد تا هر کس دیگری! البته با ذکر این نکته که او (: نیچه) هرگز نمیخواست تمام و کمال همچو «زرتشت» باشد چرا که علیرغم علاقهای که به شخصیت والای «زرتشت» داشت و البته بسیار شایستة احترامش میدید۷ «به یک دلیل» نمیخواست یا که نمیتوانست به تمامی کسی چون او باشد!
آن یک دلیل چه بود؟ آن یک دلیل این بود که «نیچه» «زرتشت» را با وجود اذعان به راستگو بودن و با فضیلت زیستنش، در باور خود مرتکب یک «خطای بزرگ» میدانست!! «زرتشت» و «خطای بزرگ»؟! آری! «نیچه» «زرتشت» را واجد این «خطای بزرگ» میدانست که نخست او بود (یا از جمله نخستینها بود) که به «تبلیغ و ترویج آیین خداشناسی و اخلاقباوری» در جهان پرداخته بود و به هر شکل این «پرانتز منحوس» (: خداشناسی و اخلاقباوری) را در بستر دفتر تاریخ بازگذاشته بود۸!
و صد البته که باز بودن این پرانتز، آنهم به «روزگار روشنگری» که هر کساش از جا برمیخاست «نخست تیپایی به توپ دین میزد تا مباد متهم به نادانی و ناتوانی گردد»، هرگز آن چیزی نبود که تحملش برای کسی چون «نیچه» آسان باشد! و سرانجام این خود او - «فرزند رشید روشنگران»، بود که در برابر آن «خطای بزرگ» خود را واجد این «رسالت بزرگ» دانست که هر چه زودتر این پرانتز بازمانده از تارک تاریخ را با تمام توان بربندد و بدینوسیله هم زمین و زمینیان را برای همیشه از دست شرّها و شیطنتهای آن رها سازد۹ و هم اینکه چهرة محبوب یار دیرین خود «زرتشت» را از گرد و غبار غلیظ آن خطای بزرگ پاک سازد!
منتهی چون او «زرتشت» را قلباً دوست میداشت هیچ دلش نمیآمد خودْ نام او (: نیچه) پایانی بر نام «زرتشت پیامبر» باشد از این جهت بود که ترجیح داد بربستن این پرانتز را هم با نام و یاد «زرتشت» محبوب و بزرگوارش انجام دهد۱۰، باشد که آیندگان خود در برابر عنوان شامخ «زرتشت باستان» با عناوینی همچون «زرتشت ثانی» یا «زرتشت واپسین» از او یاد کنند! ... در هر صورت چنین شد که «نیچه» با گفتن شاهبیت دیوان الحادیاش (: «خدا مرده است») خود خدای خداانکاری و اخلاقناباوری در پهنة این جهان بیفرجام شد!
حال این حضرات هم برآنند تا شبیه چنین سرنوشتی را که «نیچه» بر سر «زرتشت» و پرانتز بازماندهاش «خداشناسی» و «اخلاقباوری» آورد، هر طور که هست، بر سر «اگوست کنت» و پرانتز بازماندهاش «جامعهشناسی» و «جامعهباوری» بیاورند؛ منتهی با این تفاوت که پرانتز بازماندة «کنت» (: «جامعه شناسی») برخلاف پرانتز بازماندة «زرتشت» (: خداشناسی) که سبقهای «هزارهای» داشت (و البته هنوزم دارد) سبقهای «سدهای» دارد و بطور دقیق از سال ۱۸۳۷ (کمتر از دوصدسال پیش) به این سوست که در جریدة تاریخ علم باز گذاشته شده است؛ و بعد اینکه این حضرات هیچ تعهد و تعلق خاطری به «کنت» ندارند (نظیر آنچه که «نیچه» به «زرتشت» داشت) تا در بربستن این پرانتز، اندکی هم که شده، ملاحظة نام و نشان او را داشته باشند!
در هر حال این حضرات، فارغ از این مباحثات، عزم خود را جزم کردهاند تا هرچه زودتر این پرانتز بیهوده بازماندة «کنت» را بربندند و اگر که نه، دستکماش رایت بیرنگ و رویش را به حالت نیمافراشته درآرند تا بعد؛ و هیچ کاری به اینکه ممکنست در اطراف و اکناف جهان، جمعی به گرد نور شمع نوشعلة آن نشسته باشند هم ندارند و نباید هم داشته باشند چرا که در آیین این جریان، هیچ قصوری متوجه آنها که انکار میکنند نیست بلکه دربست هر چه هست متوجه آنهاییست که به هر شکل خود را مشغول محبوب و مطلوبی داشتهاند که ای عجب، خبر ندارند که دیگر نیست!
به این قرار حکمی که از جانب این حضرات در حق «جامعهشناسان» صادر میشود در حقیقت همان حکمیست که از جانب «امیرالمنکرین» «نیچه» در حق «خداشناسان» صادر شده است؛ این هر دو قوم (جامعهشناسان و خداشناسان) به باور اینها، به یک دلیل مشمول حکم واحدند که هیچ یک متوجه نیستند آنچه قائل و شاغل به آنند چندیست موضوع انکار این حضرات واقع شده است! از این جهت هر دو قوم سزاوار آنند به جرم اینکه نخواستهاند و یا نتوانستهاند بموقع از خبر مرگ مطلوب خود آگاه شوند عمری غرق در غفلت و گمراهی به سر برند!!!
پانوشتها:
۱- مبنا ورود «ویل هاس Will Hass» جامعه شناس آلمانی به ایران در سال ۱۳۱۳ و شروع تدریس نخستین درسهای «جامعه شناسی» در «دانشگاه تهران» در نخستین سال تأسیسش (محسنی، منوچهر؛ جامعه شناسی عمومی؛ نشر کتابخانة طهوری؛ فصل ۱۲؛ پیدایش و رشد جامعه شناسی در ایران).
۲- از مبدأ تأسیس رشتة «علوم اجتماعی» در «دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران» در سال ۱۳۳۶ و پذیرش دانشجو در مقطع لیسانس در این رشته (همان).
۳- رجوع کنید به کتاب «مرگ جامعه شناسی؛ آری یا نه» در «وبسایت جامعه شناسی شرقی» بخش «کتابخانة جامعه شناسی شرقی».
۴- به باور من همه حرفهای نیچه در تمام کتابهایش و نه فقط در کتاب «چنین گفت زرتشت»اش همه در لفافه و در پرده است بجز این یک حرفش که بسی بیپرده است!
۵- «زرتشت سی ساله بود که زادبوم و دریاچة زادبوم خویش را ترک گفت و به کوهستان رفت. اینجا با جان و تنهایی خویش سرخوش بود و ده سال از آن نیازرد. اما سرانجام دلش دگر گشت و ... از کوه به زیر آمد ... چون به جنگلها پای نهاد ناگاه خود را با پیرمردی [قدّیس] رویارو دید ... پیرمرد با زرتشت چنین گفت: ... زرتشت دگر گشته است! اکنون ترا با خفتگان چکار؟ ... تو در تنهایی چنان میزیستی که گفتی در دریایی و دریا ترا می کِشد. دریغا میخواهی [باز] به کرانه برآیی؟ ... زرتشت پاسخ داد: من آدمیان را دوست میدارم. قدّیس گفت: ... اما اکنون خدای را دوست میدارم نه آدمیان را. آدمی نزد من چیزیست بس ناکامل. عشق به آدمی مرا مرگآور است. ... زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدّیس پیر در جنگلاش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!» (نیچه، فریدریش ویلهلم؛ چنین گفت زرتشت (کتابی برای همه کس و هیچ کس)؛ نشر آگه؛ ترجمة داریوش آشوری)
۶- براستی «نیچه» «زرتشت» را نخستین اندیشهگر تاریخ بشریت میدانست. او در آغاز باقتضای رشتهای که در پیش گرفته بود (فیلولوژی کلاسیک: علم مطالعة تاریخی زبانهای باستان) به یونان باستان و متفکرانش روی داشت، انگار هم از آنجا بود که به ایران باستان و بزرگ اندیشهگرش «زرتشت» روی آورد چرا که تأثیر اندیشه های زرتشت را در آنها یافت؛ به این قرار او حتی جایی از نوشتههایش (رجوع کنید به کتاب «فلسفه در عصر تراژیک یونانیان» ترجمة «مجید شریف») «هراکلیتوس» یکی از معدود فیلسوفان پیش از «سقراط» را شاگرد «زرتشت» قلمداد کرده است!
۷- «نیچه»: من میباید به یک ایرانی- «زرتشت»، ادای احترام کنم! (به نقل از «داریوش آشوری»، مقالة «نیچه و ایران»)
۸- همان
۹- «نیچه» در کتاب «غروب بتان» که «شامگاه بتان» هم ترجمه شده است رسماً اندیشه و تصور خدا- بخصوص خدای مسیحیت، را دشمن زندگی دانسته است!
10- به باور من همینکه او نام مهمترین کتابش (بقول خودش و بقول دیگران) را «چنین گفت زرتشت» نامیده است خود مؤید این نکته است! این کتاب رسماً بنام نامی «زرتشت» آراسته شده است اما همانطور که خود میدانید سراسر با سخنان «نیچه» آکنده است!
پایان بخش هجدهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جریان نیچهای
[ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعهشناسی سیاسی Political Sociology
مفهوم جامعهشناسی سیاسی "Political Sociology" ترکیب یافته از دو مفهوم جامعه "society" و سیاست "politics" است. همین ترکیب است که بر جذابیت "جامعهشناسی سیاسی" افزوده است زیرا تلاش "جامعهشناسی سیاسی" آن است که دو شاخه مهم از علوم اجتماعی "social sciences" را تحت سیطره خود در آورد و رابطه و پیوند میان جامعه و سیاست را مطالعه کند. بدینسان جامعهشناسی آن چیزیست که "جیووانی سارتوری Giovanni Sartori,1969,19" آن را یک "دورگه میانرشتهای Inter Disciplinary Hybrid" نامیده است. برای شناخت این شاخه از جامعهشناسی دانستن مفاهیم "جامعه و سیاست" بسیار کلیدی میباشد و بدون دانستن این دو نمیتوانیم به رابطه بین آنها بپردازیم.
1- جامعهشناسی سیاست:
آگوست کنت Auguste comte" اصطلاح جامعهشناسی "Sociology" را وضع کرد. جامعه را میتوان "گروههای انسانی Human groups" تعریف کرد و جامعهشناسی مطالعه رفتار انسانها در زمینه اجتماعی است، بنابراین جامعه واحد اساسی تحلیل است (راش:1992،3). اما در رابطه با سیاست تعریف آن مشکل است و نمیتوان تعریفی ارائه داد که مورد قبول همگان باشد و تعاریف درباره آن فراوانند. سیاست، حل تضادهای انسانی و علم حکومت بر کشور و توزیع آمرانه ارزشها و ... تعریف شده است.
2- تحول و تکامل جامعهشناسی سیاسی:
ریشه "جامعهشناسی سیاسی" به عنوان شاخهای از دانش سیاسی امروزی را باید در تحولات فکری قرن 19 یافت. "آگوست کنت Auguste Comte" موسس مکتب "اثبات گرایی Positivism" و واضع واژه "جامعهشناسی" معتقد است که تکامل و فکر بشر در طول تاریخ بعد از دو مرحله "ربانی" و "فلسفی" وارد مرحله جدیدی شده است که مرحله "علمی" است. این مرحله "اثباتگرایی" (عدم اتکا به احکام مابعدالطبیعه برای توضیح سیاست و اجتماع (Community) و لزوم مشاهده و تجربه و بکارگیری دادههای عینی و در یک رابطه علی در پی توضیح آنها) است.
بطور خلاصه، "علم اثباتی" علمی است که اعتبار احکام آن مبتنی بر شواهد عینی و تجربی قابل اثبات باشد. مکتب اثبات گرایی در قرن نوزدهم شرایط و لوازم را برای بحث های نظری در حوزه "علوم اجتماعی" فراهم ساخت و موجبات هر چه بیشتر مطالعه "جامعه و سیاست" را فراهم آورد و به تکامل "جامعه شناسی" و پیدایش "جامعه شناسی سیاسی" یاری رساند.
3- تعریف جامعه شناسی سیاسی:
"جامعه شناسی سیاسی" بیشتر نگرشی است از "پایین به بالا"(بررسی تاثیر جامعه بر سیاست) و حال آنکه علم سیاست بیشتر نگرشی است از "بالا به پایین"(بررسی ساختار قدرت و تاثیر آن بر روابط اجتماعی).جامعه شناسی سیاسی به بررسی محیط اجتماعی "سیاست" می پردازد؛ که زندگی سیاسی را به وسیله متغیرهای اجتماعی توضیح می دهد. اگر بخواهیم تعریف ساده و آسانی از "جامعه شناسی سیاسی" بدست دهیم آنست که نخست در کوشش برای شناخت "جامعه و حکومت" و سپس رابطه بین این دو را در محدوده "دولت ملی" مورد بررسی قرار می دهد. یعنی که ساختارهای اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی تاثیرگذار بر آنهاست.پس "جامعه شناسی سیاسی" آن چیزیست که به بررسی و تبیین رابطه بین "جامعه و سیاست" می پردازد.
4- موضوعات مورد مطالعه،گرایش و سطح تحلیل:
مهم ترین موضوعات مورد مطالعه در این رشته (جامعه شناسی سیاسی) عبارتند از:مسائل نخبگان، مشروعیت و کارایی،رابطه توسعه اقتصادیبا توسعه سیاسی، شرایط دموکراسی و دیکتاتوری، شرایط انقلاب ها، نقش سیاسی گروههای گوناگون اجتماعی،علت ها و پیامدهای چگونگی تخصیص قدرت می انجامد.(آقابخشی،1389،525).بطور کلی در "جامعه شناسی سیاسی" میتوان از "سه" گرایش و سطح تحلیل نام برد:
سه گرایش رفتاری،گرایش تاثیر نیروهای اجتماعیبر زندگی سیاسی و گرایش ساختاری نام برد.از نقطه نظری دیگر این سه گرایش به سه سطح تحلیل در "جامعه شناسی سیاسی اشاره دارند.1-سطح تحلیل فرد و رفتارهای او 2-سطح تحلیل گروهها و نیروهای اجتماعی و تاثیر آنها بر سیاست 3-سطح تحلیل ساختار دولت و عوامل تعیین کننده آن(جامعه شناسی سیاسی،دکتر بشیریه،21)
5- بنیانگذار جامعه شناسی سیاسی:
چه کسی بنیان گذار جامعه شناسی سیاسی می باشد؟پاسخ به این سوال را باید در مطلبی جداگانه مورد بررسی قرار داد زیرا در این مورد،عده ای "کارل مارکس"،"Karl Marx" و عده ای "ماکس وبر"،"Max Webber" و کسانی هم "منتسکیو"،"Montesquieu" به عنوان بنیانگذار "جامعه شناسی سیاسی" نام برده اند.این موضوعرا در بخش های بعد مورد بررسی قرار خواهیم داد.
پایان بخش اول
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی سیاسیPolitical Sociology, سیاستPolitics, جامعهSociety, جواد شکریJavad Shokri
[ یکشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
فلسفه دین Philosophy of Religion
همانطور که میدانید فلسفه دین، تحقیق فلسفی درباره مسائل اساسی راجع به دین است؛ مسائلی چون حقیقت صفات خدا، چگونگی ارتباط دین با اخلاق و شطحیات (بیانات متناقضنما) که در اعتقاد دینی وجود دارد ( لنگهاوزن، 1389، 512 ). برخلاف بسیاری از شاخههای فلسفه که شاید ربط مستقیمی به زندگی روزمره انسانها پیدا نکنند، "فلسفه دین" دلمشغول موضوعاتی است که اتخاذ هر موضعی در برابر آنها تاثیری بس بزرگ در زندگی روزمره انسانها خواهد داشت. با توجه به محوریت دین و معنویت آن که مهمترین رویکرد همگرایی در بین انسانها هم محسوب میشود، میپردازیم به حوزه دین که دغدغه اصلی جوامع و انسانها در نگاه به آینده است.
برخی از محقین پیدایش "فلسفه دین" را به «فردریش ویلهلم هگل» (friedrich wilhelm hegel) فیلسوف پرآوازه آلمانی (1831) بر میگردانند و حتی «اریک شارپ» و «سیمورکین» دو تن از پژوهندگان مباحث فلسفه دین معتقدند که "هگل نخستین کسی بود که اصطلاح فلسفه دین را بکار برد" (شهریار زرشناس، واژهنامه فرهنگی سیاسی، 1383). اما اولین بار عنوان "فلسفه دین" در ادبیات فلسفی، در قرن هفدهم و توسط «رالف کادورث» ( Ralph Cudworth) بکار رفت، بنابراین میتوان آغاز "فلسفه دین" را نیمه قرن هفدهم دانست. اما اگر چه این عنوان بسیار متاخر است و حتی آثاری که ما امروزه تحت عنوان فلسفه دین میشناسیم عمدتا بسیار دیرتر از این تاریخ، و بیشتر در قرن بیستم پدید آمدهاند، مباحث "فلسفه دین" قدمتی به درازای تاریخ فلسفه دارند و حتی میتوان ادعا کرد که اکثریت فلاسفه بزرگ تاریخ هر یک بنوعی و البته از موضع خاصِ خویش به بحث در باب دین، نفیا یا اثباتا پرداختهاند.
"
فلسفه دین" آنگونه که گفته شد در «عصر روشنگری» و پس از آن پدید آمده است، البته بحث عقلی در مقولات دینی از دیر باز وجود داشته است و اساسا "کلام عقلی" وظیفه "دفاع عقلانی" از دین در مقابل شبهات ملحدین و پیروان ادیان دیگر و نیز تبیین عقلانی مفاهیم دینی را برعهده داشته است (شهریار زرشناس، واژهنامه فرهنگی سیاسی،1383).
"
محمد لنگهاوزن" (mohammad legenhaus) متفکر معاصر مسلمان معتقد است که پیشفرض ها و مفروضات و انتظاراتی که فلسفه دین برپایه آنها قرار گرفته است، عمیقا متاثر از رنگ و بوی فلسفه جدید غربی هستند. اما "فلسفه دین" در معنایی که در غرب مدرن پیدا شده است را باید نحوی "پرسش عقلانی از دین" و یا حتی "سنجش عقلانی دین" نامید. بنابراین بسته به تعریفی که از عقل وجود خواهد داشت، صورت کار دگرگون میشود. بررسی بعد عقلانی دین (یعنی اعتقاد اساسی آن) وقتی کاملا مفید است که آگاهانه و برنامهریزی شده باشد. فلسفه رشتهای است که اعتقادات را بدقت مورد بررسی قرار میدهد و لذا میتوانیم به حق از آن متوقع باشیم که در مطالعه اعتقادات دینی ما را یاری دهد. تحقیق در اینباره که آیا فلان اعتقادات، معنادار، منسجم و معقول هستند یا نه، کاری کاملا فلسفی است. رشتهای دانشگاهی که بعد "عقلی دین" را بررسی میکند، تحت عنوان "فلسفه دین" شناخته میشود.
فلسفه دین به یک معنا، دنبال تمایل فطری انسان به تفکر جدّی در باب موضوعات بسیار مهم است. فلسفه دین، به عنوان یک موضوع دانشگاهی، این تمایل فطری نسبت به پرسیدن، فهمیدن را تنقیح می کند و برای این منظور، تکنیک ها و نکته یابی های نظامات صوری فلسفه را در میان می آورد و بر اعتقادات دین اطلاق می کند ( عقل و اعتقاد، 1387، 23 و 24 ).
فلسفه، فرهنگ، سیاست و اجتماع در سده حاضر تحت تاثیر دین بوده و تاملات در حوزه دین، بیشترین و نیرومندترین تاثیرات را بر جوامع، فرهنگ ها و انسانها خواهد داشت. از این رو هدف دین، رستگاری انسان در دنیا و آخرت و رسیدن به "سعادت" همیشگی است، اما فلسفه تنها به دنبال آن است تا با استفاده از "عقل" و "تفکر" موضوعات و مسائل مهمی را که انسان با آنها مواجه است را حل کند. فلاسفه می خواهند آنچه را که در عالم تحقق دارد، به همان نحوی که تحقق دارد، بفهمند و به طور کلی عالم را بشناسند. در دین معرفت و شناخت متکی بر "وحی" الهی است، حقایق اصلی و نهایی عالم با وحی دانسته می شود نه با تفکر بشری. در واقع پذیرفتن این حقایق نیازی به برهان و دلیل ندارد و اساسا، اعتقاد دینی اعتنایی به اثبات "منطقی" ندارد و دنبال آن نیست تا مطالب خود را مستدل عرضه کند هر چند با این امر (دلیل و برهان) مخالفتی هم ندارد. در همین راستا «جان هاسپرز» هم از موضعی ایجابی به مقوله ی "فلسفه دین" نگاه کرده و معتقد است کار فلسفه در حوزه ی دین برهانی کردن اعتقاد است.
فلسفه و دین با هم تفاوت کلی و اساسی دارند، به این سبب که "ماهیت" آنها با هم تفاوت دارد. مهم ترین تفاوت میان آن دو این است که "فلسفه مجموعه ای از حقایق و نتایج نیست بلکه بیشتر، راه و روش و تفکر است در حالیکه دین مجموعه ای از حقایق و نتایج به هم پیوسته است." دین بر یک منبع مافوق بشری تکیه دارد و بیان می کند که آنچه می گوید، درست است و همگان باید به آن ایمان آورند، در حالیکه فلسفه چنین چیزی نمی گوید و احتمال خطا را در مطالب خود رد نمی کند. فلسفه قدم به قدم جلو می رود و هیچ گاه ادعای دانستن همه حقایق را ندارد.
"فلسفه" در پی آن نیست تا کسی را به ایمان آوردن و اعتقاد داشتن به یک سلسله اصول و مبانی ترغیب و تشویق کند (مانند دین)، بلکه می کوشد که فقط نتایجی را بپذیرد که اثبات پذیر و قابل استدلال باشند و حتی عمده تهمت ها و مخالفت ها با فلسفه و فیلسوفان، از این نشات می گرفت که فلسفه "دین" و "وحی" را به نوعی انکار می کند و فلاسفه نمی توانند به طور کامل به دین و دعاوی آن ایمان داشته باشند. به هر حال آنچه مسلم است اینکه "فلسفه دین" در معنای عصر روشنگری و پس از آن گر چه با کلام عقلی بی نسبت نیست، اما این تفاوت عمده را با آن دارد که متکلم فردی ملتزم به وحی است و قصد تبیین عقلانی مفاهیم دینی و پاسخ گویی به شبهات را دارد، اما "فلسفه دین" نوعی "فلسفه مضاف1" است ( نظیر فلسفه سیاست، فلسفه هنر، فلسفه اخلاق و ... ) که هیچ نوع التزام و اعتقاد دینی ای را از فیلسوف دین طلب نمی کند.
شاید بتوان ریشه های پیدایی فلسفه دین را در این باور «ایمانوئل کانت» (immanuel kant) فیلسوف معروف عصر روشنگری دانست که معتقد بود "وظیفه فیلسوف تامل عقلانی- انتقادی در خصوص همه احکام هنری، اخلاقی، دینی و سیاسی است." در فلسفه دین معاصر که پیوندهای نزدیک با "کلام جدید2" دارد از مقولاتی چون "سرشت تجربه دینی" ، "معنای ایمان" ، "رابطه علم و دین" ، "ماهیت وحی در نسبت با تفکرات بشری" ، "جایگاه دین در مجموعه فرهنگ بشری" ، "تحلیل منطقی و زبان شناسانه ی احکام دینی" و نظایر اینها پرسش می شود و دین چونان "ابژه3" مورد پرسش فلسفی قرار می گیرد غالبا مبنای این پرسش از دین، عقل مدرن و فلسفه جدید است (شهریار زرشناس، واژه نامه فرهنگی سیاسی، 1383).
همانطور که می دانیم و مسلم است موضوع دین، پرستش خدا و اعتقاد به یک سلسله امور غیر دنیایی و غیر "مادی" است. در حالیکه موضوع فلسفه عبارت است از "مسائل اساسی" که در زندگی و در جهان، با آنها رو به رو هستیم، مانند مسائل مرتبط با وجود، زیبایی، شناخت بشری، اخلاق، مرگ و زندگی، روح و غیره ... . موضوعات فلسفه دین آنقدر گسترده است که یقینا هیچ کدام از فلاسفه فرصت و ظرفیت و توانایی بحث در باب آن را ندارند و لاجرم ناگزیر دست به انتخاب می زنند و به همین دلیل مسائل و موضوعاتی که ذیل عنوان فلسفه دین از آنها بحث می شود بسیار متنوع و شاید حتی غیرقابل احصا باشند. اما شاید بتوان همصدا با برخی محققین در این زمینه (بنگرید به: کلیاتی در باب فلسفه دین، ارغنون 6/5) فیلسوفان دین را به دو دسته بزرگ تقسیم کرد: از یک طرف کسانی در تایید دین و اعتقادات دینی مانند وجود خدا و جاودانگی نفس و حیات پس از مرگ سخن می گویند، کسانی مانند «آلوین پلنتینگا»،(alvin plantinga)«ویلیام آلستون»(william alston) و «ویلیام لین کریگ»(william lane craig) را می توان در این دسته جای داد.
گروه دومی نیز وجود دارند که به دنبال رد این اعتقادات و به طور کلی دین هستند، از میان این افراد می توان به «جی. ال. مکی» اشاره کرد. البته شاید نتوان این تقسیم بندی را به طور کامل قبول کرد، زیرا کسانی مانند ناواقعگرایان دینی ـ افرادی نظیر «فوئرباخ»،(feurbach) «کیوپیت»(cupitt) و «سانتایانا»(santayana) ـ را بسختی می توان ذیل یکی از این دو گروه تعریف کرد. با توجه به اینکه دین را رد نمی کنند و به دینی منهای انتولوژی (هستی شناسی) قائل اند نه در دسته اولی که ذکر شد جای می گیرند و نه در دسته دوم. اما تمام مسائلی که ذکر شد به معنای این نیست که نمی توان موضوعات عمده ای که بیشترین توجه را به خود جلب کرده اند احصا کرد.
پر واضح است که جامعه دینی، در مقام استنباط و فهم و تعلیم گزاره های دینی از عقل بهره می جوید. "عقل" و "دین" دو موهبت و نعمت گران بهای الهی برای بشرند.کرامت آدمی در تکریم و تنظیم این دو ارزش الهی است. روی کردن به یکی و پشت کردن به دیگری و جداانگاری و افتراق میان آنها پیامدهای خسارت بار و جبران ناپذیری را به دنبال دارد. تکیه بر عقل صرف و پرهیز از دین، باعث طغیان انسان و افسار گسیختگی نفس می شود.بی هویتی و سر گشتگی و بحران انسان معاصر نیز زاییده خردورزی افراطی جهان معاصر است.از طرف دیگر، دین فارغ از عقل، یا گرفتار بی فهمی می شود و یا در انواع خرافه ها و تحریف ها آلوده می گردد و در نهایت در چنبره جمود و تحجر و تعصب گرفتار می شود؛ بنابراین دفاع معقول از دین، تنها طریق صحیح است که هم نشینی و تعاون دو خورشید الهی یعنی "عقل" و "دین" را طلب می کند.
پانوشتها:
1- فلسفه مضاف: دانش فرانگر که به توصیف و تحلیل یک علم، یک پدیده خارجی می پردازد.
2- کلام جدید: "کلام جدید ( New Theology ) یکی از شاخه های دین پژوهی است که در غرب با عنوان "الهیات نوین" مطرح شده است."
3- ابژه: "در لاتین ( objcere ) به معنای خود را در برابر چیزی گذاشتن، یک اصطلاح در فلسفه نوین که معمولا در برابر " سوژه " به کار می رود."
پایان
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: فلسفه دین, جامعه شناسی دین, جامعه شناسی شرقی, مریم فتحی
[ جمعه ۱ آبان ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هفدهم: موضوع و معنا و مفهوم علم جامعه شناسی
حسین شیران
دانستن موضوعاتی که علوم مختلف مورد مطالعه قرار میدهند کار دشواری نیست؛ در اغلب موارد میتوان آنها را بسادگی از همان عناوینی که برای نامیدن علم استفاده میشوند دریافت، البته این در صورتیست که عنوان علم از ترکیب معمول «موضوع Subject + شناسی logy» تبعیت کرده باشد در اینصورت هر آنگاه که ما عنوان علم را بر زبان میآوریم (مثلاً اخترشناسی، انگلشناسی، زمینشناسی، زیستشناسی، روانشناسی، جمعیت شناسی و یا همین «جامعه شناسی» خودمان) ناخودآگاه موضوع مورد مطالعة آن علم را هم بر زبان میآوریم و در غیر اینصورت- یعنی در صورتی که عنوان علم خود گویای موضوع مورد مطالعهاش نباشد (مانند تاریخ، اقتصاد، سیاست، فلسفه، فیزیک، شیمی و ...) اگرچه کار اندکی دشوارتر میشود اما به هر حال تعریف و توضیحی که از هر علم ارائه میشود کم و بیش مبیّن موضوع مورد مطالعهاش خواهد بود!
خوشبختانه علم «جامعه شناسی» جزو دستة نخست است یعنی که موضوعش خود از عنوانش پیداست به این قرار، ما هر آنگاه که عنوان این علم را بر زبان میآوریم مشخصاً به موضوع آن هم اشاره میکنیم. البته منظورم عنوان فارسی آن یعنی «جامعه شناسی» است و نه عنوان انگلیسیاش «Sociology»؛ چرا که قدر مسلم به این روشنی که در زبان فارسی موضوع مورد مطالعة علم «جامعه شناسی» در بیان تصریح و تنقیح میشود در زبان انگلیسی یا فرانسوی و یا شاید در زبانهای دیگر نمیشود، چون «Socio» الزاما به معنای «جامعه» نیست بلکه پیشوندیست که به هر اسم یا صفتی الصاق میشود تا بیانگر معنا و مفهوم جمعی یا اجتماعی در ارتباط با آن اسم یا صفت باشد در حالیکه «جامعه» اسم معین و مشخصی است در اشاره به موجودیت و واقعیتی عظیم که اجتماعی بودن تنها یک بعدی از ابعاد متعدد و متنوع آنست.
به باور من اگر که بجای «Sociology» عنوان «Societology» بکار میرفت آنوقت بود که بطور دقیق معادل عنوان فارسیاش یعنی «جامعه شناسی» میگشت و تنها در اینصورت بود که هر دو عنوان به یک اندازه بیانگر موضوع مورد مطالعةشان یعنی «جامعه Society» میبودند اما حالا که بهر شکل عنوان رایج این علم «Sociology» است و نه «Societology»، بجرأت میتوان گفت که عنوان فارسی این علم بمراتب کاملتر و گویاتر از عنوان خارجیاش است و این البته جای بسی خوشوقتی برای ما دارد بشرط آنکه تمام و کمال به آنچه خود بر زبان میآوریم ملتزم و متعهد باشیم و نه الزاماً آنچه که دست و پا شکسته از آنها میشنویم؛
چه اولاً آنها نظر به عنوان ابهامبرانگیزی که بکار بردهاند و باز میبرند (یعنی همین Sociology) معانی و مفاهیم متعدد و متنوعی برای این علم در نظر گرفتهاند و باز میگیرند که این معانی گاه باهم متناقض مینمایند- از اینرو بیخود و بیجهت هم نیست که هنوز هم که هنوز است عملاً نتوانستهاند بر روی معنا و مفهوم واحدی از آن متفق و متمرکز شوند، و بعد در مقام نظریهپردازی و مکتبسازی هم عملاً به فرقههای متعدد و متنوعی تقسیم شدهاند و باز میشوند و این البته نتیجة مستقیم آن برداشتهای مفهومی متعدد و متنوع از چیستی این علم بوده و است!
بهرحال بدیهیست وقتی هر کس معنا و مفهوم خاصی از این عنوان در نظر میگیرد- مثلاً یکی آن را «علم تجزیه و تحلیل مظاهر زندگی اجتماعی» میداند (اگوست کنت)، دیگری آن را «علم مطالعة وجدان جمعی» میداند (امیل دورکیم)، آن دیگری آن را «علم تفهمی کنش اجتماعی» میداند (ماکس وبر)، باز یکی دیگر آن را «علم مطالعة روابط انسانی» میداند (گئورگ زیمل) و باز یکی دیگر آن را «علم مطالعة گروه و رفتار افراد در گروه» میداند (ساموئل کنیگ)، و باز یکی دیگر آن را «علم مطالعة نظامهای اجتماعی» میداند (تالکوت پارسونز)، و باز یکی دیگر آن را «علم مطالعة پدیده های اجتماعی تام» میداند (ژرژ گورویچ)، و و و ... (حال بگذریم از اینکه اگر نه همه دستکم بخش اعظمی از مبانی و مباحث مطرح در جامعه شناسی له یا علیه مکتب «مارکسیسم» سازمان یافته است در حالیکه «مارکس» خود رسماً «جامعه شناسی» را «یک مشت جفنگیات» قلمداد میکرد! بله! «یک مشت جفنگیات»! بهر حال این هم برداشت مفهومی «مارکس» از این علم!!!)- با این تفاوتِ گاه بنیادیِ دیدگاهها کاملاً طبیعی و بدیهیست هر آن کاخ نظری که از خاک اینها برمیخیزد بسی متفاوت از هم باشند! مگر نه اینکه تفاوت در مبانی و مصالح به تفاوت در ابنیه میانجامد؟!
در هر صورت نعمت و رحمت خدا شامل حال آن کسی که نخستین بار در زبان فارسی، عنوان کامل و بالغ «جامعه شناسی» را برای عنوانِ ناکافی و ناکامل «Sociology» درنظرگرفت*. به باور حقیر ما اگر در این حوزه به این عنوان فارسی و معنا و مفهوم واضح و روشنی که از آن هم در ارتباط با خود علم و هم موضوع مورد مطالعهاش برمیآید اتکا و استناد کنیم بسی بهتر و بیشتر میتوانیم کارهای خود را پیش ببریم تا اینکه «چشمباز و ذهنبربسته» تنها به عنوان خارجی (یعنی Sociology) و معنا و مفهوم پرفراز و نشیبی که از آن برمیآید اتکا و استناد کنیم!
اگر آنها هنوز بر سر تعریف و مفهوم واحدی از این علم توافق نداشتهاند و ندارند مشکل خودشان است که یکی میگوید ما در قالب این علم باید کلیت جامعه را مطالعه کنیم! دیگری میگوید نه جامعه، بلکه نهادهای جامعه را! آن دیگری میگوید نه نهاد، بلکه گروهها را! دیگری میگوید نه گروه، که همین روابط زندگی روزمره را! ... من نمیدانم این سوشیو سوشیو Socio که اینها میگویند دقیقاً چیست و چقدر جا دارد که هر که از راه میرسد معنا و مفهومی دگر بر آن بار میکند؟! ...
و بعد نمیدانم چرا و چطور است که در این دنیای درندشت یکی پیدا نمیشود که سفت و سخت مقابل اینها بایستد و محکم بگوید: ای سران و بزرگان اقلیم علم! بالاخره تکلیف ما که همواره از جاهای دور جانِ گوشمان به حرفهای شماست(!!!) در برابر این طرح علمی که درانداختهاید چیست و ما سرانجام ذیل این عنوان پرطمطراق شما بطور مشخص چه چیز را باید مطالعه کنیم؟! اگر که قرار است کوه بکَنیم بفرمایید اسباب و اساس کوه کندن فراهم کنیم! یا اگر که قرار است نهری بکنیم بگویید اسباب و اساس نهر کندن را و یا که خیر اگر قرار بر کندن چاله چوله هست دیگر چه جای اینهمه داد و فریاد است! بگذارید هرکس هر کجا و هر طور که میخواهد برود چاله چولههایش را بکند! و حال بگذریم از اینکه اینجا بدرستی جای پرسیدن این سؤال هم هست که اگر بنا بر چاله چوله کندن است اصلاً و اساساً چاله چوله کندن را چه نیاز به علم و عالم؟! ...
نقطة مقابل این، شما فارغ از معانی و مفاهیم متعدد و متنوعی که آنها تحت عنوان Sociology برای این علم در نظر میگیرند تنها به آنچه که ما خود در زبان خویش میگوییم متمرکز شوید و ببینید آنگاه که میگوییم «جامعه شناسی»، چقدر این عنوان خود به روشنی هر آنچه که در ارتباط با این علم باید بدانیم و بگوییم را بیان میدارد! تحت این عنوانِ مشخص شما دیگر تکلیفتان با خود و با علم مورد نظرتان کاملاً روشن است: باید بروید جامعة خود (و نه چیزی فروتر از این) را مطالعه کنید تا بدانید که اولاً دقیقاً چیست و بعد اصولاً چه باید باشد آنگاه با اتکا و استناد به این شناخت در راستای آنچه باید شد سازوکارهای عالمانة خود را در بستر جامعه جاری سازید! این اگر چه بیان کلیت کار است و بهر حال میدانم بیان کلیت آسان است اما بهر شکل همین خود به قدر یک پروژة کاری عظیم و باارزش و بااهمیت برای شناخت و ساخت و پرداخت، برنامه پیش پای شما میگذارد و اصولاً بغیر از این ما مگر چه انتظار دیگری از علم داریم و یا میتوانیم که داشته باشیم؟!
پایان بخش هفدهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, اگوست کنت دورکیم وبر
[ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]