جامعه شناسی شرقی تقدیم می کند:
دانلود رایگان کتاب جامعه شناسی
کتاب "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان" - جلد اول
(جامعه شناسی رفتار اقتصادی- اجتماعی مردم ایران)
نوشتۀ حسین شیران Hossein Gh. Shiran

لینک دانلود:
دانلود رایگان کتاب "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان -جلد اول - حسین شیران"
(نشر اول 1393)
نوع فایل: PDF
حجم فایل : 1.2 MB
تعداد صفحات : 180 صفحه
دانلود رایگان کتاب "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان -جلد اول - حسین شیران"
(ویرایش جدید 1396)
نوع فایل: PDF
حجم فایل : 1.3 MB
تعداد صفحات : 103 صفحه
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, حسین شیران, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی رفتار اقتصادی
[ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش پانزدهم: تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود - ۱
حسین شیران
در رابطه با مسألۀ دوم یعنی امکان مرگ یا از رده خارج شدن علمی به اسم جامعه شناسی، حال چه در ارتباط با رشتۀ مطالعات فرهنگی و چه فارغ از آن، در گذر از مباحث مربوط به معنی و مفهوم «مرگ» در وهلۀ اول و بعد معنی و مفهوم «مرگ علم» در وهلۀ دوم، باید گفت چنین چیزی ممکن نیست و یا حداقل به این سادگیها ممکن نخواهد بود! من این را به یک دلیل ساده اما واضح و مبرهن میگویم و آن اینکه: «تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود»! در حدّ و سطح بحث حاضر، مفید و مختصر، این حرف اول و آخر من در این خصوص است و مابقی هر چه که گویم در بند و بسط این یک نکته خواهد بود!
البته باید گفت که این استدلال تنها برای آنها که به پیشفرضهای اساسی بحث قائلاند قانعکننده خواهد بود و گرنه خود روشن است آنها که به هر ترتیب هستبودن جامعه را منکر میشوند (جزء اول استدلال فوق) و یا آنها که هستبودن جامعه را قبول دارند اما به هر دلیل به چیزی به اسم علم جامعه شناسی هیچ اعتقادی ندارند (جزء دوم استدلال فوق) هرگز مخاطب این استدلال نیستند! بدیهیست برای آنکه هیچ اعتقادی به امر جامعه ندارد بخودیخود علم جامعه شناسی هم هیچ محلی از اعراب نخواهد داشت و یا برای آنکه هیچ اعتقادی به اصالت علم جامعه شناسی ندارد صحبت از حیات و ممات آن برایش کم از افسانه نخواهد بود! البته باید گفت که این دسته از افراد در اقلیت محض قرار دارند با این حال اگرکه بخواهیم با آنها به بحث و گفتگو بنشینیم لاجرم باید یک یا چند گام به عقب بازگردیم چرا که محل نزاع با آنها خود یک یا چند مرحله پیشتر از اینها قرار دارد.
اما براستی نه اینجا جای بحث با آنهاست و نه اصلاً مخاطب ما در این بحث آنها هستند! چرا که واقعیت اینست میان ما و آنها بطور قطع بر روی پیشفرضهای اساسی موضوع مورد بحث هیچ توافقی وجود ندارد؛ آنچه در اینجا ناگفته مورد اجماع ماست مشخصاً مورد انکار آنهاست و این خود بنحو اشد جریان بحث میان ما و آنها را دستکم در این مورد بخصوص دچار مشکل میسازد! نباید فراموش کرد که اعم مسائل مورد بحث در حوزۀ عقل و اندیشه مبتنی بر برخی پیشمفروضات بنیادینی صورت میپذیرند که به هر شکل مقبول طرفین (گوینده و شنونده) واقع شدهاند. این پیشمفروضات همیشه بر زبان آورده نمیشوند و گاه از بس عادی انگاشته میشوند فراموش هم میگردند (همچنانکه ما اغلب یادمان میرود قلب تپندهای در درونمان وجود دارد و یکریز میتپد و به ما حیات میبخشد و خود از این طریق است که ما میتوانیم خیل کارهایمان را سروسامان دهیم!) اما در هر صورت چون عنصری اساسی، در ساختمان مباحث مطروحه لحاظ هستند و تنها زمانی ارزش و اهمیت والای آنها برای ما و مباحث ما رو میشود که رسماً مورد انکار واقع میشوند!
به عنوان مثال یک عالم دینی که بر روی منبر میرود و برای خیل مستمعیناش از هر دری سخن میگوید و یا فرقی نمیکند گروهی از علمای دین که گرد هم نشسته و در خصوص موضوعات مختلف باهم مباحثه یا حتی مناظره میکنند همواره یکسری پیشفرضهای اساسی (حالا از اعتقاد به وجود خدا بگیرید تا اعتقاد به دین و پیغمبر و امام و از این قبیل) در اذهانشان لحاظ است- حال چه به تصریح بر زبان بیاورند و چه هرگز نیاورند، و در واقع امر تنها با این اشتراک زمینه و این اتفاقنظر بنیادین است که جریان مباحثات متعدد میان آنها ممکن و میسر میگردد و گرنه چگونه میشد با کسی یا کسانی که هیچ اعتقادی به وجود خدا ندارند نشست و از اوصاف خدا و دین و پیامبر و ذکر و نماز و خمس و زکات گفت!
البته یک عالم دینی باید توان اثبات وجود این پیشفرضها را هم داشته باشد و گرنه یدک کشیدن این عنوان بهیچوجه برایش آن ارزش و اهمیت لازم را همراه نخواهد داشت! همینطور یک جامعهشناس هم باید بدواً توان اثبات پیشفرضهایش از جمله پیشفرض مهم و اساسی وجود امر جامعه را داشته باشد و گرنه خودبخود عنوان دهانگیری که یدک میکشد از معنا و مفهوم و اعتبار لازم ساقط خواهد شد! در این یک مسأله هیچ تردیدی نیست! اما مسأله اینجاست که آن جایی و این هم جایی دارد؛ موضوع مورد بحث ما اینجا مشخصاً امکان یا عدم امکان مرگ جامعه شناسی است؛ در این ارتباط ما وقتی در راستای ردّ این امکان از استدلال سادۀ «تا امر جامعه هست علم جامعه شناسی هم خواهد بود» استفاده میکنیم بهیچوجه مخاطب خود را انکارکنندگان امر جامعه یا علم جامعه شناسی نمیدانیم اما انکارکنندگان حیات جامعه شناسی و یا بهتر بگویم قائلین به مرگ جامعه شناسی چرا!
حقیقت اینست که میان این دسته از افراد (قائلین به مرگ جامعه شناسی) و آن دسته از افراد (انکارکنندگان جامعه و جامعهشناسی) از آن جهت که گفتیم خیلی تفاوت وجود دارد چه برخلاف آنها اینها به هر شکل قائل به پیشفرضهای اساسی بحث ما هستند! خود روشن است وقتی اینها بطور مشخص پیرامون «مرگ جامعه شناسی» سخن میگویند یعنی که بطور قطع قبلاً وجود علمی به اسم جامعه شناسی و ذیحیات بودن آن را پذیرفتهاند و گرنه چطور ممکن بود و است در مورد مرگ چیزی صحبت کنند که از اول خود میدانستند نبوده و نیست؟! و صد البته پیشتر از آن لابد پذیرفتهاند که در عالمِ هستی، امری واقعی بنام جامعه بوده و هست که مبتنی بر آن علمی به اسم جامعه شناسی پدید آمده و حیات یافته است که حالا دارند در مورد مرگش سخن میگویند و گرنه آیا امکان داشت بدون اعتقاد به موجود بودن موضوع مورد مطالعۀ یک علم به موجود بودن آن علم اعتقاد داشته باشند و از حیات و مماتش سخن بگویند؟! ...
پایان بخش پانزدهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
چندرسانۀ جامعه شناسی شرقی
به اطلاع دوستداران و بازدیدکنندگان محترم وبسایت «جامعه شناسی شرقی» میرساند برای انتشار تصاویر و ویدئوهای مرتبط با علوم اجتماعی و علم «جامعه شناسی» اعم از مسایل اجتماعی ایران و غیره از امروز بخش چندرسانۀ جامعه شناسی شرقی هم به سایت اضافه میشود. در این راستا از جامعهشناسان و جامعهاندیشان این مرز و بوم تقاضا دارد فایلهای چندرسانهای خود را به یکی از ایمیلهای ارائه شده در سایت ارسال نموده و یا بسادگی به «شبکۀ تلگرام جامعه شناسی شرقی» به شمارۀ 09204503398 پیوسته از این طریق فایلهای صوتی و تصویری و حتی مطالب و نوشتارهای خود را جهت نشر در سایت ارسال فرمایند.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, چندرسانه جامعه شناسی شرقی, تلگرام جامعه شناسی شرقی
[ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش یازدهم
حسین شیران
باید باور داشت که تغییر در فرایندهای جامعوی
هیچگاه بدون تغییر در باورهای اجتماعی ممکن و میسر نخواهد بود.
نمیدانم در این سرزمین کی وقت آن خواهد شد
که به ارزش و اهمیت همراه بودن ارادۀ اجتماعی در تغییرات اجتماعی به اندازۀ کافی بها داده شود!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۳ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هشتم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 3
حسین شیران
حالیا عمده بحث ما اینست که جامعه شناسی به عنوان یک علم برای آنکه بتواند به مواجهه با آن دو مساله ی مهم و اساسی (یعنی «عدم یکپارچگی درونی» و «عدم کاربست بیرونی» که گفتیم اکنون از نقطه نظر کلی با آنها روبروست) برخیزد و به حل و فصل مسایل خرد و کلان مربوط به هر کدام از آنها و یا احیانا هر مساله ی مربوط دیگری بپردازد بطور مشخص یک راه پیش رو دارد و آن اینکه به هر ترتیب دیر یا زود خود را به یک بن مایه ی علمی واحد و مستحکم مجهز و مؤید گرداند (چیزی که علیرغم تمام تلاشها هنوز برایش محقق نشده است) و گرنه هیچ بعید نیست در تداوم این ضعف و ناتوانی، آن سرانجامی که کنون منتقدانش بر بوق و کرنا می کنند به همین سادگی روزی چه بسا در همین نزدیکی ها بر سرش بیاید!
برای تحقق این امر (یعنی دست یافتن به یک بن مایه ی علمی واحد و مستحکم) و گریز از این سرنوشت (که منتقدان با اطمینان وعده اش را می دهند)، به باور من، جامعه شناسی هر چه سریعتر باید دست به یک خانه تکانی بزرگ بزند و در این خانه تکانی ضرورتا «نقطه ی اتکا»ی خود را عوض کند؛ این نقطه ی اتکا همچنانکه می دانید تا کنون دو عنصر «انسان» یا «ساختار» بوده است، به این معنی که ما تا به حال در حوزه ی جامعه شناسی و یا کلا در حوزه ی تاریخ تفکر اجتماعی بطور کلی هر آنچه گفته ایم یا شنیده ایم بطور مشخص حول محور ایندو عنصر چرخیده است، واضح تر اگر بگویم ما در مطالعه ی زندگی اجتماعی خود تا کنون همه چیز را بر پایه ی «انسان» یا «ساختار» تبیین کرده ایم و از این جهت است که از ایندو تحت عنوان نقطه ی اتکای مباحث و مکاتب یاد می کنیم.
مشکل قابل تاملی که جامعه شناسی در ارتباط با ایندو نقطه ی اتکا داشته است مشخصا این بوده است که متاسفانه نتوانسته آنگونه که باید در طول این مدت به هیچ یک از ایندو نقطه بنحوی اصولی و اساسی تکیه زند، به بیانی دیگر می توان گفت که اتکایش به ایندو نقطه به تحقیق از ثبات و قرار لازم برخوردار نبوده است بلکه همواره میان ایندو نقطه در نوسان بوده است و این خود مهمترین دلیل بوده است بر این که چرا جامعه شناسی تا کنون نتوانسته است آنسان که شایسته و بایسته ی یک علم است از درون و برون بر وحدت و قوت لازم دست یابد.
هنوز هم که هنوز است شما ملاحظه می کنید که عمده ی تبیین های ما در جامعه شناسی میان دو قطب انسان و ساختار سرگردان اند، به این دلیل که ما در طول این مدت در تجزیه تحلیل های خود از زندگی اجتماعی گاه به تمامی به سمت و سوی عنصر «انسان» غلطیده ایم و همه چیز را بر پایه ی این عنصر تفسیر و تبیین و تعیین تکلیف کرده ایم و گاه به سمت و سوی مقابل یعنی عنصر «ساختار» رو کرده ایم و هر آنچه با عنصر «انسان» طی کرده بودیم را بار دیگر بر پایه ی عنصر «ساختار» طی کرده ایم!
در نهایت امر اگر چه توانسته ایم از این طریق جایی در میان علوم برای خود باز کنیم و به هر ترتیب عمارتی در آن بسازیم و از سر درش عنوان دهان گیر «جامعه شناسی» را بیاویزیم اما این را همه خوب می دانیم که این عمارت نسبتا نوپای ما در اقلیم علم متاسفانه از قوام و استحکام چندان مناسبی برخوردار نیست! حال من نمی خواهم به اطلاق بگویم که این دو نقطه ی اتکایی که برای این عمارت علمی اختیار کرده ایم از اول اشتباه بوده است یا هر آنچه بر پایه ی این نقاط بار نهاده ایم همه ناراست بوده است؛ گیرم که انتخاب ایندو نقطه درست و هر آنچه بر آنها بار نهاده ایم هم همه راست باشند، حتی به این قرار هم هنوز یک نقص یا مشکل عمده متوجه این سازه است و آن «ضعف اتصال» دو پایه به یکدیگر است یعنی حتی اگر هم فرض کنیم که دو ستون یا پایه ای که مبتنی بر این دو نقطه ی اتکا (یعنی انسان و ساختار) بنا شده اند همه راست برپا شده باشند مشکل اینجاست که ایندو پایه آنگونه که لازمه ی یک سازه ی محکم و استوار است خوب در هم تنیده نشده اند!
و اگر در همین خلاصه می شد باز به آنصورت دردی نبود، واقع امر اینست که گاه حتی این پایه ها در نقاط مشخصی از ساختمان خویش علنا و عملا در تضاد و تقابل و یا بهتر است بگویم ناسازگار با یکدیگر بنا گشته اند (برای درک بهتر موضوع، تقابل انسان و ساختار را در مباحث و مکاتب جامعه شناسی در نظر بگیرید)، و این مشکل حال حاضر این عمارت علمی است که اگر هم این دو نقطه ی اتکا درست انتخاب شده باشند ناسازگاری و دوسویگی شان بیش از سازگاری و یکسویگی شان است و خود همین باعث شده است که ما بعد قریب به دو قرن اکنون بنشینیم و به جرات بگوییم که ما متاسفانه با سازه ی ساز و مطمئنی روبرو نیستیم!
با این وضع خود روشن است که نه تنها امید چندانی به توسعه و تکامل این سازه ی ناساز نمی رود بلکه براستی آنگونه که منتقدانش پیشگویی می کنند در طول زمان حتی احتمال از هم فروپاشیدنش هم می رود! به فرض اگر هم این سازه به خودی خود از هم فرونپاشد نظر به ناسازمانی و ناکارآمدی غیرقابل انکاری که در آن سراغ داریم و نیز نظر به رشد و توسعه و تکاملی که به هر ترتیب علوم مجاور از آن برخوردارند و این علم به هر حال به آنصورت از آن برخوردار نیست احتمال اینکه آیندگان بی هیچ ملاحظه ای که امروزیان دربند آنند بی رحمانه آن را فروکوبند و در خاکش فراخور دورانشان سازه یا «سازه های علمی نوبنیادی» بنا نهند بهیچوجه کم نیست و نخواهد بود!
...
پایان بخش یازدهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی علم, جامعه شناسی معرفت
[ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش یازدهم
غالبا ما ملت ایران در مواجهه با مساله ی دزدی، حال چه در اشکال عادی و عامیانه اش و چه در اشکال فنی و سازمان یافته اش، بنا به عادت تحلیلی ناخوشایندی که داریم در وهله ی اول نخستین واکنشی که از خود نشان می دهیم اینست که «دولت» (و در مرتبه ای فراتر از آن «حکومت») را مقصرِ هر چه که هست قلمداد می کنیم! البته بلافاصله باید گفت که این عادت تحلیلی تنها محدود به مساله ی دزدی نمی شود بلکه به عنوان یک راهبرد پرکاربرد در مواجهه با هر مساله ی جامعوی دیگری هم کم و بیش مطرح است!
بر این منوال ما علی العموم هرگاه در هر کجای جامعه هر کجی و ناراستی و هر کمی و کاستی که به چشم می بینیم یا به گوش می شویم- صرف نظر از اینکه ناشی از اعمال خود ما باشد (مسایل مردمی) و یا دست دولت یا حکومت خود در آن دخیل باشد (مسایل دولتی یا حکومتی)، کم و بیش همه را به پای دولت یا حکومت می نویسیم و مشخصا با مقصر یا بی عرضه قلمداد کردن ایندو با ناپرهیزی خاصی که داریم سعی می کنیم هر کاسه کوزه ای که دم دست هست را سر ایندو یعنی دولت و حکومت بشکنیم (البته بیشتر به حرف نه عمل، آنهم از جنس حرف های پشت سری)!
اما این که گفتم، هرگز به منزله ی «ظالم نمایی ملت» نیست که لاجرم روی دیگرش «مظلوم نمایی دولت یا حکومت» باشد؛ و اساسا چه ظلمی که هر دو سو سخت شایسته و بایسته ی هم هستند و چه ظالم و مظلومی آنجا که هر دو طرف به یک اندازه به هم ظلم می کنند غافل از اینکه هر دو از هم اند و با هم اند و بخشی از یک کل بنام «جامعه» اند! وانگهی، عادت تحلیلی فوق از هر جهت به خطا یا عاری از حقیقت نیست که بگوییم ملت بدینوسیله بالکل به دولت یا حکومت ظلم می کند؛ این تحلیل دستکم از این جهت که در ارتباط با هر مساله ای که در بستر جامعه رخ می دهد عامل «دولت و حکومت» را یک پای ثابت ماجرا می داند راه صوابی در پیش می گیرد و این یعنی اساس تحلیل فوق، اساس درست و بجایی به نظر می رسد.
به هر صورت از ایندو نهاد که مستقیما اداره و هدایت و راهبری جامعه را به عهده دارند علی الاصول این انتظار می رود که به هر حال مراقب اوضاع و احوال جامعه باشند و نظر به برخورداری انحصاری از ابزارهای لازم برای مواجهه و مداخله، تا حد ممکن از وقوع مسایل در جامعه جلوگیری کنند و یا در صورت وقوع، هر طور شده از پس آنها برآیند و خلاصه به هر شکل ممکن امور جامعه را سر و سامان بخشند. مشخصا این انتظار کاملا موجهی است که در هر کجای جهان از نهاد «دولت و حکومت» می رود و در کلیت امر هم هیچ خدشه ای بر آن وارد نیست.
ما مشخصا با استناد به این طرز تلقی ست که می گوییم اساس تحلیل فوق، اساس درستی است و در این حد مشکلی متوجه این تحلیل نمی باشد؛ به واقع امر، مشکل زمانی پیش می آید که این «اساس درست» با «بساط نادرست» در هم آمیخته می شود و خود در هیبت یک مساله ی جامعوی جدید در بستر جامعه ظاهر می شود؛ این درست که همیشه و در هر حال می توان بخشی از مسئولیت بروز مسایل و نابسامانی های موجود در جامعه را مشخصا به پای نهادهای حاکم بر آن نوشت- حتی اگر خود آنها مستقیما هیچ نقشی در رخ دادنشان نداشته باشند، اما این باید به قدر سهم شان باشد (یعنی به قدر ضعف یا قصورشان در نظارت و مدیریت و راهبری جامعه) نه اینکه با «فرافکنی محض» کم و بیش هر آنچه هست به پای آنها نوشته شود!
بنابراین مشکل اصلی و اساسی تحلیل هایی از جنس تحلیل فوق را می توان در یک عبارت خلاصه کرد و آن «عدم رعایت حد و سهم عوامل در تجزیه و تحلیل مسایل جامعوی» ست و این خود البته از خصلت عام ما ایرانیان ناشی می شود که در تمام امور متاسفانه مردمانی «از حد درگذرنده» هستیم! این خصلت خود به ذات ناخالص خویش پدیده ی بسیار ناگوار و نایمنی ست که به تنهایی در سطحی گسترده امور جامعه را از اعتدال خویش خارج می سازد؛ حال تصور کنید که این پدیده ی منحوس با پدیده ی منحوس دیگری همچون «فرافکنی» یا «از زیر بار مسئولیت گریختن» که به تحقیق، اساس غالب رفتارهای ما در مواجهه با مسایل جامعوی است قرین گردد آنوقت است که اوضاع جامعه نابسامان که بود ناپاک تر هم می شود چون بر هر چه از اعتدال خود خارج است رنگ ریا و نیرنگ و دروغ و تهمت و افترا و چندین خاصیت ناگوار دیگر هم افزوده می شود! و از نظر جامعه شناختی هیچ چیز بدتر از این نیست که جامعه لبریز از بی اعتدالیِ آمیخته با ناپاکی باشد اما هیچ کس اعم از ملت و دولت و حکومت آنگونه که باید و شاید خود را در برابر آن مسئول نداند!
آری، چه بپذیریم چه نپذیریم به عنوان یک واقعیت جامعه شناختی، ما در سرزمینی زندگی می کنیم که در آن هر کار خوب، هزار مدعی پیدا می کند بی آنکه دست همه ی آنها که ادعا می کنند در کار بوده باشد! و این بنوبه ی خود درد بزرگی ست، اما درد بزرگتر از آن اینست که در همان حال در آن، هزار کار بد هم رخ می دهد اما در کمال شگفتی برای هیچ یک از آنها یک صاحب درست و حسابی پیدا نمی شود با آنکه خود مشخص است دست خیلی ها در آن کار است! ... حالیا ما کاری نداریم به اینکه چرا و چگونه و از کی این عارضه ی ناگوار دامنگیر جامعه ی ما گشته است و از طریق چه فرآیندهایی در آن رشد و شیوع یافته است و حالا دیگر نه فقط در اعماق وجود هر یک از ما ریشه دوانده و در سطح خرد وجه بارز شخصیت اجتماعی ما شده است- حال چه بدانیم چه ندانیم، بلکه با هزار تاسف باید گفت در سطح کلان هم دیگر بخشی از فرهنگ جامعه ی ما گشته است- حال چه بخواهیم چه نخواهیم، اما به هر حال در اینکه چنین جوی بر جامعه حاکم است نمی توان تردید داشت!
اما اگر احیانا کسی هست که در آن تردید دارد کافیست فقط یک ماه و فقط یک ماه، چشم و گوش و هوش و حواس خود را بر این کار بسیج کند تا خود ببیند در عرض این مدت کوتاه اولا چه مسایل ریز و درشتی در بستر جامعه رخ می دهند و یا حداقلش اینست که رو می شوند و بعد مهمتر از آن اینست که تعقیب کند ببیند نهایتا تکلیف این مسایل چه می شود؛ آیا بمثابه ی «سرزمین آفتاب» کسی یا کسانی پیدا می شوند که خود به پای خویش پیش بیایند و اگر چه کم به قدر ذره ای ناچیز، مسئولیت بخشی از مسایل را به عهده بگیرند؟! و حالا این پیشکش (که براستی امکان تحقق چنین امری در جامعه ی ما اگر نه در حد صفر لااقل به قدر یافتن سوزن در کاهدان است!)، آیا نهایتا کسی یا کسانی پیدا می شوند که به هر ترتیب مسئول مسایل پیش آمده معرفی شوند تا بالاخره یک از هزار مسایل ما به سرانجامی برسد؟! ...
علی العموم هرگاه در جامعه ی ما مساله ای پیش می آید واکنش هایی که در برابر آن ابراز می شوند کم و بیش قابل پیش بینی هستند؛ در وهله ی اول همانطور که گفتیم ملت به محض دیدن یا شنیدن آن بدون اینکه به نقش خود در بروز آن مساله توجهی داشته باشد با شتاب عادت شده ی خاصی دولت و حکومت را مقصر امر می شمارد؛ البته این قصور به دو صورت مستقیم یا غیر مستقیم می تواند متوجه دولت باشد: «قصور مستقیم» در ارتباط با آندسته از مسایلی ست که دولت خود در بروز آنها نقش دارد و «قصور غیرمستقیم» در ارتباط با آندسته از مسایلی ست که ملت مسبب آنهاست و دولت خود مستقیما در بروز آنها نقشی ندارد.
به واقع امر حساب ایندو از هم جداست اما ما غالبا هر دو را به یک چشم می بینیم و برای هر دو هم یک دلیل عمده در نظر می گیریم: «ضعف دولت»؛ این طرز تلقی اگر چه از یک نقطه نظر درست است (همان که در بالا گفتیم) اما از یک نقطه نظر اساسی هم جای نقد دارد و آن اینکه ما وقتی اینگونه می اندیشیم غالبا فراموش می کنیم که «دولت خود بخشی از ملت است» (یعنی همین من و شماها هستیم که کالبد دولت را تشکیل می دهیم) و این یعنی «هر چه در دولت است، خوب یا بد، همه از ملت است»؛ پس به جرات می توان گفت ملت هر آن خرده ای که بر دولت می گیرد در واقع به خود می گیرد! ...
در هر صورت در وهله ی دوم، واکنش دولت قرار دارد که غالبا دیر یا زود بعد از واکنش مردم شکل می گیرد؛ طی این واکنش، دولت در آغاز تا آنجا که بتواند با اطمینان ناشی از «خودپاک انگاری» هر دو آستین خود را به شدت می تکاند یعنی که در این بین هیچ خطا و قصوری متوجه او نیست! و بعد اگر که چاره ای جز پذیرش قصور نباشد فاز دوم واکنش دولت آغاز می شود که طی آن اولا سعی می شود بخش اعظم یا اگر که جا داشته باشد تمام مسئولیت امر به خارج از مرزهای کشور رانده شود به عبارت دیگر متوجه «دشمن» گردد و در نهایت امر اگر که جزئا یا کلا تحقق چنین چیزی ممکن نباشد بطور مشخص بخشی از مسئولیت بروز مسایل به خود مردم بازگردانده می شود (که در اغلب موارد هم به حق این کار صورت می گیرد) و سرآخر آنچه به ناچار به عهده ی خود دولت می ماند میان بخش های متعدد آن تقسیم می شود یا به عبارت صحیح تر پاسکاری می شود به نحوی که آخر سر هیچ کس متوجه نمی شود که بالاخره در بروز این مساله کدام بخش از دولت کوتاهی داشته یا خدایی نکرده به خطا گراییده است!
باری، اینگونه است که بطور کلی سه عامل «ملت»، «دولت» و «دشمن» همیشه و در هر حال سه زاویه ی «مثلث فرافکنی» در ایران را تشکیل می دهند اگر چه بسته به نوع مسایل ممکنست اضلاع و زاویه ها متغیر باشند و در نتیجه مثلث اشکال متعددی به خود بگیرد! آری، تا بوده چنین بوده، و ما مسئولیت مسایل جامعه ی مان را میان سه ضلع و سه زاویه ی این مثلث در نوسان دیده ایم، ضمن اینکه کم نبوده مسایلی که مسئولیت شان برای همیشه در اندرون این مثلث معلق و سرگردان مانده است! ...
و این البته از نقطه نظر کلی است، در سطح جزء، عامل سوم یعنی «دشمن» به اندرون دو عامل دیگر کشیده می شود و ملت و دولت، هم از درون و هم از بیرون به جان هم می افتند و هر کس و یا هر جزء در عین حال که خود را مبرا از همه چیز جلوه می دهد مشخصا دیگری و دیگران را مقصر و مجرم ماجراها قلمداد می کند! دیگر گفتن ندارد که هر چه میزان بروز مسایل در سطح جامعه بالا باشد به همان اندازه و حتی بیشتر از آن میزان بروز این کنش و واکنش ها هم بالا می گیرد! ...
حال تصور کنید یک «پژوهشگر بی طرف = بی کس» بخواهد روی یکی از این مسایل تحقیق کند (بی طرف = بی کس یعنی که به صورت مشخص یا نامشخص به هیچ گروه و یا بهتر بگویم جبهه ای از جبهه ها وابسته نباشد در نتیجه به جزای چنین جسارتی هیچ گروه یا جبهه ای هم پشتیبان او نباشد)؛ چنین پژوهشگری چون جبهه اش از پیش مشخص نیست (و اصولا نباید هم باشد چون مشخصا خلاف اصل عینیت گرایی در پژوهش است) و عامل یا عواملِ از پیش تعیین شده ای را دخیل در مساله نمی داند (چه اگر بداند نیازی به پژوهش نمی ماند و خود دلیل اینکه در این جامعه نیاز چندانی به پژوهش (منظورم مشخصا پژوهش در مسایل اجتماعی ست نه مسایل دیگر) نمی رود همینست که بی هیچ نیازی به کندوکاو بصورت ایدئولوژیک دلیل یا دلایل اغلب مسایل از پیش مشخص است) با این وضع راه و کار بسیار دشواری در پیش دارد!
پژوهش یعنی به اتکای مدارک و شواهد مورد اطمینان، راهِ هر چه صحیح تر به سوی عامل یا عوامل موثر بر مسایل را یافتن؛ اما آیا هیچ فکر کرده اید در این سرزمین («سرزمین بادها») که همه چیز تحت الشعاع طوفان فرافکنی هاست چقدر سخت است که یک پژوهشگر بتواند به تمامی چشم خود را باز کند و راه صحیح را از هر چه غیرصحیح است بازشناسد و بازنماید؟ هیچ فکر کرده اید آنجا که انگشت ها هر کدام سویی را نشانه رفته اند پژوهشگر باید به کدامیک اعتماد کند و به کدام سو گراید؟ ...
عوامل و مسایل علوم اجتماعی همچون عوامل و مسایل علوم دیگر مانند ریاضی و نجوم و فیزیک و شیمی و زیست شناسی و حتی روانشناسی نیستند که فارغ از این حرف ها (یعنی فرافکنی ها) مورد پژوهش قرار بگیرند! اینجا عوامل موثر بر مسایل، خود همین فرافکن ها هستند که یا بدرستی تن به پژوهش نمی دهند و یا اگر هم بدهند راه درست را نشان نمی دهند! با این وضع یک پژوهشگر اجتماعی بی طرف = بی کس چگونه می تواند بی آنکه خود اسیر این فرافکنی ها بشود بدرستی به کنه یک مساله راه یابد و عوامل دخیل بر آن را مشخص سازد؟!
باز بنوبه ی خود جای بسی خوشوقتی ست که پژوهشگرانی از این دست بنا به دلایلی خیلی کم پیدا می شوند و البته تا حدی از حدود حق هم دارند چون در این طوفان یا حتی سونامی ای که فرافکن ها در بستر جامعه راه انداخته اند اگر نه محال دستکم بسی دشوار است که پژوهشگری بتواند براستی به سمت و سوی عامل یا عوامل موثر بر مسایل شنا کند و این یعنی پژوهش در این شرایط از شانس بسیار اندکی برای موفقیت برخوردار است! وانگهی با این وضع متاسفانه عاقبت خوشی هم در انتظار آنها نیست چون اگر هم از این باب که موی دماغ فرافکن ها هستند سر به نیست نشوند احتمال اینکه از فرط سرگیجگی و سرگردانی سر به بیابان نهند بسیار است! ...
در پایان ذکر یک نکته را ضروری می دانم و آن اینکه اگر ما در اینجا یا هر جای دیگر از این مجموعه نوشتار غالبا به «عمده گویی» می پردازیم نظر به وسعت و شدت برخی مسایل است که در وجهی غالب، تمامیت جامعه را تحت الشعاع خود قرار داده اند و خود مشخص است که در تحقق آنها دست بخش اعظمی از افراد جامعه در کار است، اما این «عمده گویی» بهیچوجه بمنزله ی «مطلق گویی» نیست در نتیجه کوچکترین خدشه ای بر این اصل وارد نمی سازد که همیشه و در هر حال در این «خاک عزیزتر از جان» کم نیستند کسانی که ساحت نفس شان بسی بلندتر و پاک تر از این جریان هایی است که در بستر جامعه جاریست!
پایان بخش یازدهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی کار و شغل Sociology of Work and Occupations
بخش اول
حسین شیران
«همانگونه که زندگی و آزمون گدازان آن می آموزد پیشرفت از کار و کوشش است!» زرتشت پیامبر (یسنا 32 بند 7)
حیات اجتماعی ما انسان ها پر از پدیده های خرد و کلانی است که در طول زمان، بی آنکه از پیش بوده باشند، هر کدام به نوعی پدید آمده- و دقیقاً از این جهت است که «پدیده» نامیده می شوند، و هر یک به شکل و شدت خاصی زندگی ما را تحت تأثیر خود قرار می دهند- و مشخصاً از این جهت هم است که مهم و درخور مطالعه و تحقیق تلقی می شوند. این پدیده ها از جهات مختلف با هم متفاوت هستند؛ نه همه را از یک دست می توان دانست و نه همه را با یک چشم می توان دید؛ برخی را همه می شناسند و برخی را نه همه؛ برخی همه جا پیدا می شوند و برخی نه هر جایی؛ برخی همه را تحت تأثیر قرار می دهند و برخی فقط برخی را؛ برخی خود به دنبال افرادند و برخی، افراد به دنبال آنها؛ و بالاخره برخی مفید حال جامعه هستند و برخی وبال گردن آن؛ و در کل از این جهات است که هرگز نمی توان تمام پدیده های موجود در جامعه را از کارکرد و ارزش و اهمیت یکسانی برخوردار دانست.
در هر حال از میان این پدیده ها آنچه در این دفتر مورد توجه و بحث و بررسی ما واقع شده است پدیدۀ بسیار مهم و اساسی «کار» است. کار آنسان پدیدۀ نادیده و ناشناخته ای نیست که ما در وصفش ساعت ها داد سخن سر دهیم و صفحات را یکی پس از دیگری از واژه ها پر کنیم؛ از سوی دیگر آنسان پدیدۀ کم ارج و بهایی هم نیست که خیلی ساده و سطحی از کنارش بگذریم. در ناشناخته نبودنش سخن کوتاه که سخت نام آشنای همه است؛ شاید هیچ پدیده ای به اندازۀ این پدیده در طول و عرض حیات اجتماعی انسان، معرف عام نبوده و نباشد، و اگر نه، در فهرست نام آشناترین واژه های عالم بطور قطع یکی هم این واژه را باید جا دارد. در واقع امر شاید نتوان یافت کسی را که زبان آدمیزاد بلد باشد اما واژۀ «کار» که به گوشش می خورد هیچ تصوری از آن نداشته باشد! حتی کودکان ما هم در حد خود تصوری هر چند ابتدایی از این واژه را در ذهن دارند، چرا که به هر حال از آنجا که این پدیده بخش قابل توجهی از زندگانی بزرگانشان را در برمی گیرد هر روز به هر مناسبتی چندین بار این واژۀ را از زبان این و آن می شنوند. ...
اما در ارزش و اهمیت آن همین بس که زندگی اجتماعی بشر با تمام پیچ و خم ها و پیچیدگی هایش خود در سایۀ کار بی وقفۀ بشر بر روی طبیعت فراهم شده است و هنوز هم که هنوز است این زندگی با تمام توسعه و پیشرفت هایش شدیداً بسته به کار است و اگر تنها یک ساعت و فقط یک ساعت و یا بسی کمتر از آن، بشر از کار معمول خود دست بکشد نه فقط نظم دنیا بلافاصله برهم خواهد خورد بلکه در کوتاه مدت هر آنچه در طول زمان اندوخته هم به باد فنا خواهد رفت! ... پس بی تردید باید گفت اگر که دنیای آدمی آباد و برقرار است بر چهار ستون کار است و باز هم اگر قرار بر آبادی و آبادانی باشد بی هیچ وقفه و تردیدی این امر دوام می باید. کار در دنیای آدمی بمثابۀ خون در کالبد انسان است و دقیقاً به همان سان که خون پیوسته در رگ های بدن می گردد و تن و جان آدمی را حیات و نشاط می بخشد کار هم همچون آن، بی وقفه در مجاری گوناگون حیات اجتماعی بشر جریان دارد و پیوسته هستی آن را تمدید می کند و تضمین می بخشد!
پس در کلیت امر می توان گفت که با کار بوده و است و خواهد بود هر آنچه بشر تاکنون داشته و دارد و خواهد داشت و جز این هیچ طریق دیگری که بشر با آن بتواند خواسته هایش را در عرصۀ هستی به منصّۀ ظهور برساند مسلماً نه وجود داشته، نه دارد و نه خواهد داشت! از این رو به قول «مارک تواین» «باید سپاسگزار [حضرت] آدم ولی نعمت خود باشیم که ما را از موهبت بیکاری و بطالت نجات داد و مصیبت کار کردن را به ما ارزانی داشت!*». باری، در اینکه کار جز زحمت و تلاش و کوشش بی پایان نیست شکی نیست اما این در واقع ظاهر قضیه است و در باطن امر وقتی که می بینیم تمام آسایش و آرامش بشر توأم با تمام آمال و آرزوهایش تنها و تنها در گروی این زحمت و تلاش و کوشش بی پایان است آنگاه اگر هم به میل و اختیار خویش نخواهیم، چاره ای جز این نمی یابیم که به این زحمت و تلاش و کوشش بی پایان تن در دهیم!
هم از این جهت است که شما هیچ ملت و قوم و قبیله ای را در این پهنۀ دنیا پیدا نمی کنید که در آن کار رواج نداشته باشد و یا در فرهنگ و ادبیاتش به هر نوع و به هر عنوان بر نقش بی بدیل کار در سازندگی توأمان انسان و اجتماع تأکید نشده باشد و اساساً این نقطۀ مقابل آن یعنی پدیدۀ «بی کاری» بوده و است که در هر کجای زمین و در هر دوره از زمان امری ناپسند و نامطلوب به شمار رفته است.
از این قاعده، فرهنگ و ادبیات ما هم نه فقط مستثنی نبوده است بلکه به لطف هزاران سال تجربۀ تاریخی و تکامل اجتماعی و ادبی خویش در
مواردی حتی بسی بهتر و شیواتر از هر فرهنگ دیگری به این موضوع پرداخته است که اغلب آنها در قالب شعر یا ضرب المثل سر زبان مردم می چرخند و لابد به گوش شما هم خورده اند؛ نمونه اش این یک توصیۀ اخلاقی و ادبی، که بنوعی هم بیانگر تعریف کار است، هم روشنگر تکلیف ما در برابر آن و هم اینکه به غیر از کارکرد دنیوی کار گوشه چشمی هم به کارکرد اُخروی آن دارد:
«برو کار می کن مگو چیست کار که سرمایۀ جاودانی است کار».
* Mark Twain (1835-1910) : Let us be grateful to Adam, our benefactor; He cut us out of the "blessing" of idleness and won for us the "curse" of labor. (quoted from the Narcis Dictionary)
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی کار
[ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هشتم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 2
حسین شیران
به واقع امر (من نیز همچون هر کس دیگری) براستی که نمی دانم واپسین دیدگاهی که در این خصوص (یا هر خصوص دیگری) خواهم داشت چه سان خواهد بود و واپسین کلامی که از آن دیدگاه خواهم نوشت چه چیز خواهد بود! و نیز براستی که نمی دانم آنچه در این باره (و یا هر باره ی دیگری) گفته ام و یا می گویم آیا بطور قطع مرا (و یا هر آنکه همراه من است را) به آن نقطه که حالا تصورش را می کنم و تصویرش را می کشم راهنمون خواهد شد یا نه! ...
اما حقیقت اینست در حد سواد و سطح فکری که هم اکنون دارم و از پهنا و بلندای پنجره ای که حال حاضر از آن به موضوع می نگرم از سه عنصر اصلی و اساسی موجود در امر جامعه، نه «انسان» و نه «ساختار» بلکه بطور مشخص عنصر «رابطه» را از تاب و توان لازم برای حل و فصل مسائل خرد و کلان جامعه شناسی برخوردار می بینم و خود از این جهت است که می گویم اگر قرار باشد یک چیز و فقط یک چیز در «کانون مباحث جامعه شناسی» قرار بگیرد آن یک چیز باید و یا بهتر است که عنصر «رابطه» باشد تا عنصر «انسان» و یا «ساختار» و یا هر چیز دیگری!
البته روشن است که این بیان در وهله ی اول در بهترین حالت خود تنها یک عقیده و نظر است و عقاید دیگر بخصوص آنها که قائل به محوریت انسان یا ساختار و یا هر دو یا هیچکدام هستند البته از این حق برخوردارند که به مجادله برخیزند و قاطعانه بپرسند که چرا، چگونه و از چه بابت است که چنین چیزی مطرح می شود؟ مگر عنصر «رابطه» چیست و در قیاس با عناصر انسان و ساختار و یا هر عنصر دیگری از چه ویژگی خاصی برخوردار است که آن را شایسته ی چنین جایگاه شامخی می سازد؟ ...
ما در بخش پیش تا حدی در خصوص ارزش و اهمیت و ضرورت عنصر «رابطه» در تکوین و تداوم و تکامل «امر جامعه» صحبت کردیم، به هر حال این خود می تواند دستکم بخشی از پاسخ پرسش فوق را در برداشته باشد. در بخش دیگرش اینجا ما سعی می کنیم به بحث پیرامون ارزش و اهمیت و ضرورت این عنصر در «علم جامعه شناسی» بپردازیم به این امید که بتوانیم در قیاس با دو رقیب اصلی دیگر یعنی انسان و ساختار، وجه ممتاز و متمایز آن را برای قرار گرفتن در کانون مباحث جامعه شناسی مشخص سازیم.
به هر حال صرفنظر از پرسش فوق، در این تردیدی نیست که اگر این عنصر واقعا از شایستگی لازم برای تصاحب چنین جایگاهی برخوردار بوده باشد در راه دور و درازی که پیش رو دارد باید از پیچ و خم های زیادی بگذرد تا به سر منزل مقصود برسد؛ پیچ و خم هایی که در رأس هر کدامشان سال های سال بلکه قرن هاست پرسش های قدر قلدری جاخوش کرده اند و در همه حال بی هیچ ملاحظه ای بی رحمانه راه را برای عبور هر رهرویی سخت و نفس گیر می سازند! ...
و لابد این را رهروی پابرهنه ی ما که بسی دیرتر از دیگران به راه افتاده است خوب می داند که برای رسیدن به آنجا که در نظر دارد یک به یک باید از پس این پرسش ها برآید و راه خود را به پیش باز کند و گرنه چه دلیلی دارد در این شب تاری که از هر گوشه صدایی به گوش می رسد و برخی از آنها حتی خبر از مرگ موضوع می دهند چنین پیاده به راه افتد و با اشتیاقی وافر رنج راهی دور و دراز را به جان بخرد، بخصوص اگر که بداند به فرجام کار جز آنکه به هر ترتیب به جمع مدعیان ناتوان یک ناتوان دیگر هم بیفزاید هیچ فایده ی دیگری عاید این علم و عالمانش نخواهد کرد! ...
کم و بیش همه می دانیم که جامعه شناسی در این صد و هفتاد هشتاد سالی که از عمر نه چندان بابرکتش می گذرد با مشکلات درونی و بیرونی بسیاری مواجه بوده است و در این مدت جامعه شناسان- از آن متقدمان بگیرید تا این متاخران، هر یک بنوعی فراخور مسائل عصر خویش خواه ناخواه در چالش های خرد و کلانی فرو رفته و با چالشگران قدر قدرتی سر و کله زده اند تا که این کاروان همواره به پا باشد و منزل به منزل به راه پر فراز و نشیب خویش در تاریخ ادامه دهد!
بطور واقع آنگاه که «جامعه شناسی» در نیمه ی اول قرن نوزده در خانواده ی پراولاد علم چشم به جهان گشود در آغاز همچون «نوزادی ناخوانده» با او رفتار شد و چندی به نحو اشد مورد بی مهری اهالی آن خانه و خانواده بخصوص برادر بزرگترش «روانشناسی» واقع شد که خیلی زود منکر اصالت او گشت و علنا علم بودن آنرا به زیر سوال برد! ... امروزه روز هم که می دانید هنوز دوصدسال از عمر این علم نگذشته زمزمه ی مرگ آن از گوشه و کنار به گوش می رسد! ... اگر که انکار موجودیت جامعه شناسی بعنوان یک علم را «بزرگترین مشکل تاریخ جامعه شناسی» بخوانیم که به هر ترتیب تحملش به گرده ی قدرتمند جامعه شناسان متقدم افتاد، این زمزمه ی جوانمرگ شدن جامعه شناسی را هم باید «بزرگترین درد تاریخ جامعه شناسی» بدانیم که حالیا چون خوره بر جان جامعه شناسان معاصر افتاده است!
با اینحال به باور من نه آن و نه این هیچ یک مشکل واقعی این علم نبوده و نیستند؛ اگر چه هر دو، نظر به برخی از مسائل موجود در متن این علم بیان شده اند و یا می شوند اما از این جهت که بن مایه ی شان بیشتر آمیخته با احساس است تا تعقل و تفکر، بطور مسلم در برابر سیر هر چند بطئی این علم کاری از پیش نبرده و باز نخواهند برد و دقیقاً همانگونه که «منکران علم بودن»ِ جامعه شناسی امروز از سر راهش کنار رفته اند فردا «منکران زنده بودن»ِ آن هم خود با مشاهده ی سیر جهنده ی این علم کنار خواهند رفت!
به باور من اکنون جامعه شناسی بطور عمده با دو مسئله ی مهم و اساسی مرتبط بهم روبروست: یکی «عدم یکپارچگی درونی» و دیگری «عدم کاربست بیرونی»؛ در ارتباط با مسئله ی اول می توان گفت اگر چه حالا دیگر کسی از علم نبودن جامعه شناسی سخن به میان نمی آورد و یا اگر هم بیاورد دیگر کسی به آن صورت خریدار این حرفها نیست چون تاریخ تاثیرشان گذشته است، اما واقعیت اینست که این مسئله هنوز بنوعی دیگر گریبانگیر این علم است و همچنان چون دردی نهان هستی آن را از درون و برون می کاهد و این دیگر نه یک افسانه یا یک بیان آمیخته با احساس بلکه خود یک واقعیت مسلم است و چون یک واقعیت مسلم است جبهه گرفتن در برابر آن امری بی فایده خواهد بود، بخصوص آنجا که تنها سلاح موجود برای مقابله سلاح «احساس» بوده باشد!
اگر قدری واقع بینانه با این مسئله برخورد کنیم به واقع امر خواهیم دید که این ایراد بر جامعه شناسی وارد است؛ این علم علیرغم آنکه نزدیک به دو سده از عمرش می گذرد متاسفانه هنوز به بن مایه ی علمی واحدی دست نیافته است و از این جهت منتقدانش پر بیراه نمی گویند آنجا که تحت عنوان ایذایی «علم چندپاره» یا «پاره پاره» از آن یاد می کنند! با این عنوان اگر چه علم بودن جامعه شناسی بنوعی مورد تایید واقع می گردد اما صفتی که به آن افزوده می شود حکایت از این دارد که این علم عملا برای آنکه به یک علم تمام عیار تبدیل شود هنوز با مشکلاتی خاص روبروست!
حالیا تصویری که ما از علم جامعه شناسی در ذهن داریم در بهترین حالت خویش چیزی بیش از یک «قفسه ی کتاب چند لایه» نیست که هر لایه از آن با نام یک مکتب یا نظریه ی جامعه شناختی خاصی آراسته شده است و جالب اینکه هر لایه اصول و مبانی و حتی خوانندگان و طرفداران خاص خودش را داراست و از این جهت تا حدی مستقل از لایه های دیگر به رشد و توسعه ی خویش می کوشد! حالا اگر قضیه به اینجا ختم می شد دردی نبود چرا که می توانستیم بگوییم این وضعیت گذراست و چندی بعد با بهم پیوستن این لایه ها سرانجام جامعه شناسی هیبت یکپارچه ی خود را بازخواهد یافت و یا حداقل ادعا می کردیم این چند لایگی برای علمی که موضوع مورد مطالعه اش یعنی جامعه خود لایه لایه است امری طبیعی است و هیچ مشکل خاصی پدید نمی آورد! ...
اما مسئله اینجاست که برخی از این لایه ها یا بهتر بگوییم «پاره های تن علم جامعه شناسی» نظر به اصول و مبانیِ تقریبا آشتی ناپذیری که هر یک برای خود اتخاذ کرده اند چندان با هم سازگار نمی نمایند و از این جهت متاسفانه یکپارچه کردن آنها با این وضع اگر نه غیرممکن دستکم بسیار دشوار می نماید! و این آن درد دیرینی است که در این سال های دراز همواره قرین جان جامعه شناسی بوده و همچنان هم است و همین درد بوده است که در طول این دوران، هم رسیدن به یک «انسجام درونی» را برای جامعه شناسی و جامعه شناسان در حد یک آرزو باقی گذاشته است (مسئله ی اول) و هم اینکه «کاربست جامعوی» آن را تا حد اقل پایین آورده است (مسئله ی دوم)؛ حق هم همینست، چگونه می توان از کسی یا چیزی که خود از ناسازمانی و ناسازوارگی رنج می برد انتظار نظم و نظام و سازمان داشت؟!
پایان بخش دهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش دهم
«دزدی» در چشم یک جامعه شناس یک «امر هزارچهره ی منحوس» است که چون «میمون زشت و بدقواره» ای در جای جای جنگل جامعه می چرخد و می گردد و با جدیت و پشتکاری مثال زدنی- که ای کاش در امور دیگر جامعه هم جاری بود، با بکار بستن انواع فن ها و ترفندها شاد و قبراق و چست و چالاک از شاخی به شاخ دیگر می جهد و می رود و بی هیچ واهمه ای به هر جا که بخواهد سر می کشد و بی هیچ ملاحظه ای از هر جا که بخواهد سر در می آورد و در این میان تقریبا می توان گفت که هیچ مانع جدی ای هم در برابر خویش نمی بیند!
البته نه اینکه واقعا هیچ مانعی در برابر او نبوده نباشد، چرا هست! در وهله ی اول جنگل خود به تمامی با تک تک درختانش در اصل همه مانعی است در برابر او! در این جنگل به ظاهر هم که شده، نه کسی او را دوست می دارد و نه حتی او را می شناسد چه برسد به اینکه با او سر و سرّی هم داشته باشد! در کل همه از او گریزانند و بنحو اشدّ طالب دستگیری و از بین بردن او هستند؛ اما مسئله اینجاست که او بخوبی راه و رسم عبور از آنها را می داند و در این راه حتی خواه ناخواه از خود آنها هم کمک می گیرد! از این جهت در کل می توان گفت که نه فقط درخت چندان مانعی در برابر این میمون نیست بلکه اغلب خود وسیله ایست برای بیشتر و بهتر جهیدن او! ...
و باز نه اینکه جنگل به این بزرگی را هیچ مراقب و محافظی نبوده باشد، چرا آن هم هست که اگر نبود می گفتیم نیست؛ بطور مسلم این جنگل هم مثل هر جنگل دیگری برای خود نگهبانی و جنگلبانی دارد، اتفاقا از نوع تنومندش هم دارد! آن هم نه یکی دو تا و نه یک جا و دو جا؛ آنها به آن قرار که لااقل خود ادعا می کنند با تمام قوت در جای جای این جنگل انبوه حضور دارند و در همه حال با چشمانی تیز و همیشه بیدار همه چیز را می پایند آنگونه که باد از لابلای برگ درختان عبور کند زود باخبر می شوند و تند به بندش می کشند!
اما اگر واقعا اینگونه است علی الاصول در جنگل دیگر نباید دستکم از بابت میمون هیچ مشکلی وجود داشته باشد در حالیکه می بینیم بهیچوجه اینگونه نیست و بعنوان یک واقعیت غیر قابل انکار همچنان جنگل با تمام بزرگی اش کم و بیش زیر پای این میمون است و او در هر حال با وجود تمام موانعی که در پیش رو دارد به گشت و گذار خویش در آن ادامه می دهد و از این قرار تقریبا هیچ روزی نیست که رد پایی از او اینجا و آنجا به چشم نخورد یا خبر حضور نحس او از گوشه و کنار به گوش نرسد!
بر این اساس اینجا به حق مجال پرسیدن یک پرسش است و آن اینکه چگونه است در جنگلی که حتی عبور باد از لابلای درختان هم رصد می شود میمونی به این قد و قواره آزادانه در آن می چرخد و می گردد و از هر جای آن که بخواهد سر درمی آورد؟ براستی این نشانه ی چیست؟ آیا او زرنگ تر از آنست که به دام جنگلبانان بیفتد یا جنگلبانان ضعیف تر از آنند که او را به بند بکشند؟
در پاسخ به این پرسش تا حدی از حدود می توان گفت که هم این است و هم آن؛ یعنی هم «زرنگی میمون» و هم «ضعف جنگلبان» (البته به صورت موردی و نه هرگز کلی) هر یک به اندازه ی خویش در تحقق این ماجرا دخیل اند، پس بی تردید بر هر پژوهشگریست اگر که در پی شرح دلایل این امر است هرگز از نقش ایندو عامل غافل نشود، چه این نهایت ساده لوحی و خوش باوریست که فکر کنیم دزدان همه افرادی کم ذهن و کم شعور و عقب مانده اند و محافظان و مراقبان همه افرادی زبر و زرنگ و مجرب و متعهد، که در همه حال با وجدانی آگاه و چشمانی بیدار از موضعی کاملاً برتر و پیشرفته تر در مقابل آنها صف کشیده اند آنسان که اگر کسی دست از پا خطا کند زود دست بکار می شوند و دستانش را به زیور دستبند می آرایند! ...
بطور قطع باید گفت در مواجهه با این جریان نه فقط چنین تصوری اصلا صحیح و مفید نیست بلکه حتی مضر و مسئله ساز هم است چرا که به واقع امر در هر دو بال آن رخنه ایست که مانع از پوشش کامل مسئله می گردد و دزدان دقیقا از این رخنه هاست که ماهرانه وارد عمل می شوند و به اصطلاح رودست می زنند! از این نظر من فکر می کنم دستکم در این خصوص اگر دزد را یک گام جلوتر از داروغه بدانیم بیشتر به نفعمان تمام می شود تا اینکه همواره داروغه را از دزد جلوتر بدانیم! حداقل اینگونه هوش و حواسمان را بیشتر جمع می کنیم و این خود اصلی اساسی در مقابله با این مسئله است.
با این حال به باور من هیچ یک از ایندو عامل (زرنگی میمون و ضعف جنگلبان)، نه به تنهایی و نه در معیت هم، دلیل اصلی اینکه چرا و چگونه این میمون به این شکل همه جای جنگل را به زیر پا دارد نیستند؛ بطور قطع در این میان دلایل دیگری هم در کارند که یکی از آنها و به نظر من مهمترین آنها «ناشناختگی ابعاد هویتی» این میمون است که چون «تاریکی» در مقابل دیدگان جنگل و جنگلبان جاریست و خود در این «تاریکی ناشناختگی»ست که این میمون با «روشنایی بی حد و حصر زرنگی های خاص خود» براحتی می تواند از سد موانع موجود در جامعه بگذرد و همه جای آن را به زیر پا گیرد!
اما «تاریکی ناشناختگی» بنوبه ی خود نتیجه ی مستقیم فقدان «روشنایی شناخت و آگاهی»ست؛ به این شرح که در کلیت امر، جنگل و جنگلبانان «آگاهی» چندانی از «هزارچهرگی» این موجود ندارند، آنها همه «یک چهره» از او را می شناسند و با تمام توان سخت مراقب اند تا آنجا که ممکن است از آن «یک چهره» رودست نخورند در حالیکه سخت غافل اند از اینکه این میمون به ذات خویش هزارچهره است و در هر بار به لطف هوشمندی و راه دانی و فن شناسی خویش با یک چهره از هزارچهره ی خویش از در درآمده و کار و بار خویش پیش می برد! و اغلب هم بطور دقیق از همان دری وارد می شود که دیگران «ناآگاهانه» به رویش باز می کنند! ...
اینجا دیگر اگر چه هم «زرنگی میمون» و هم «ضعف جنگلبان» هر دو به هر حال در وقوع امر دخالت دارند اما به واقع هیچ یک را نمی توان دلیل اصلی این امر دانست. «زرنگی میمون» در بهترین حالت خود تنها یک وسیله است در خدمت هدف! و «ضعف جنگلبان» در بدترین حالت خود یک «خطای فردی و موردی»ست! اصلاً فرض کنیم که یکی دو تن از جنگلبانان همواره به خواب اند یا به هر دلیل گاهگداری خود را به خواب می زنند و یا اساساً خود از آن دسته میمون بازان حرفه ای هستند که حالا به هر ترتیب در ردیف میمون گیران جا گرفته اند! آیا پدیده ای به این گستردگی را می توان با این یکی دو یا چند خطای فردی و موردی به تمامی تعلیل و تبیین کرد؟
اما فقدان شناخت از ماهیت میمون نه یک «ضعف موردی» بلکه یک «ضعف ساختاری» است و خطای حاصل از آن هم نه یک «خطای فردی» که یک «خطای سیستمی» است. اینکه جنگل از یک موجود هزارچهره یک چهره در نظر دارد و با احتیاط مراقب آن یک چهره است و اینکه جنگلبانان همه تصویری از آن یک چهره در دست دارند و دربدر دنبال آن تک چهره اند غافل از اینکه آن موجود در همه حال با چهره ای متفاوت از آنچه که آنها از او دارند درست در مقابل دیدگانشان چپ و راست می رود به معنای واقعی کلمه یک «ضعف ساختاری» است نه «ضعف فردی و موردی»! یعنی که هر چه هست به کل نظام ساختاری جنگل مربوط می شود نه یکی یا دو نفر!
پس مشکل اصلی ما اینجا در وهله ی اول نه میمون نه جنگلبان که نوع تصور ما از ماهیت میمون است؛ ما بطور مشخص با یک چهره از هزارچهره ی او آشنا هستیم و هرچه می بینیم و هرچه می گوییم از همان یک چهره است، مابقی را نه می بینیم و نه می گوییم! آری، به باور من، در ارتباط با این موضوع بیش و پیش از هر دلیل دیگری این «یک از هزار دیدن و گفتن» و یا «هزار چهره را به یک چهره شناختن» است که به میمون امکان جولان دادن در سراسر جنگل را می دهد و اگر روزی برسد که به هر ترتیب این «عدم تعادل شناختی» از بین برود آن روز دیگر عرصه برای گشتن او در جنگل بسیار بسیار تنگ تر خواهد بود و بعد اگر جایی از جنگل دیده شد آنوقت است که می توان آن را مشخصا به زرنگی خویش یا خطای فردی و موردی چند جنگلبان نسبت داد!
خارج از زبان تمثیل باید گفت که چتر تعریف ها و طرزتلقی های ما از دزدی آنقدر کوچک و کوتاه است که تنها بخش ناچیزی از هزارچهرگی های آن را به زیر پوشش خود در می آورد و مابقی به لطف کم بینی ها و کوته اندیشی های ما به راحتی در جای جای جامعه پخش می گردند و در هر قشر و هر طبقه ای از آن نفوذ می کنند و آنجا انگل وار به حیات نامبارک خود ادامه می دهند و سرخوش از اینکه نه کس رویشان می شناسد، نه کس نامشان می داند و نه کس سراغشان می آید قاه قاه زنان قدح قدح از می سرمایۀ ملت و دولت را سر می کشند و ذره ذره از تن و جان جامعه می کاهند و پیوسته به سازوارۀ ناساز خویش می افزایند! و این البته خاصیت هر خورنده و مکنده ایست مادام که کس به سرّش پی نبرده با حاشیه ای امن که خود ناشی از «ناشناختگی»ست در عافیت محض می خورد و می خوابد!
اما اگر «ناشناختگی» ناشی از «ناآگاهی» است پس علاج کار هم مشخص است؛ جامعه باید برای مقابله با آن هرچه سریعتر خود را به بهترین شکل ممکن با آگاهی های لازم مسلح کند و گرنه در برابر آن همیشه کلاهش پس معرکه خواهد بود، چرا که هیچ چیز به اندازه ی «ناآگاهی» بحال دزدی و دزدان مفید واقع نمی شود! بعنوان یک اصل باید در نظر داشت که دزدان همواره از دریچه ی «ناآگاهی» مردم وارد می شوند با این حساب خود روشن است هرچه این دریچه وسیعتر باشد رفت و آمد دزدان از آن راحت تر و روان تر خواهد بود!
پایان بخش دهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ جمعه ۱ آذر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش نهم: رابطه شناسی در جامعه شناسی - 1
حسین شیران
در پاسخ به پرسش هایی که در بخش پیش مطرح شد و یا کلاً هر پرسش دیگری که در ارتباط با چیستی و چگونگی «امر جامعه» و «علم جامعه شناسی» مطرح می شود به باور من هیچ چیز به اندازه ی اتکا و استناد به عنصر سوم یعنی «رابطه» راهگشا و کارساز نمی افتد. دو عنصر دیگر یعنی «انسان» و «ساختار» اگر چه به عنوان اجزای تشکیل دهنده ی جامعه از ارزش و ضرورت و اهمیت بسیار بالایی برخوردار هستند- بخصوص «انسان» که اگر نباشد اساساً از همان ابتدا تحقق چیزی به اسم «جامعه» ناممکن می گردد، اما باید در نظر داشت که این ارزش و ضرورت و اهمیت، همانطور که پیش از این هم گفتیم، تنها به شرط وجود عنصر «رابطه» و در راستای تحقق امر «جامعه» است که عاید آنها می شود، دقیقاً همانطور که آهن و سیمان و حتی خود بنّا تنها در راستای ساخت و ساز یک خانه یا شهر است که اهمیت و ضرورت می یابند و گرنه فارغ از این وجه هیچ کدام فی نفسه واجد آن ارزش و ضرورت و اهمیت نیستند!
ما پیش از این هم در خصوص ارزش و اهمیت و ضرورت عنصر «رابطه» صحبت کردیم و گفتیم که از نقطه نظر جامعه شناسی "«انسان» و «ساختار» به عنوان دو عنصر اصلی و اساسیِ امرِ جامعه چیزی بیش از دو تکه سنگ نیستند اگر که هیچ رابطه ای در میان آنها حاکم نبوده باشد ... (بخش هفتم از این مجموعه نوشتار)"؛ این یعنی ما اساساً و اصولاً به صِرف تجمع انسان ها در یک نقطه «جامعه» یا حتی «اجتماع» نمی گوییم، حتی به صرف تجمیع دو عنصر «انسان» و «ساختار» در کنار یکدیگر هم «اجتماع» یا «جامعه» نمی گوییم؛ ایندو عنصر به قول فلاسفه در بهترین حالت خود تنها اجزای «لازم» برای تحقق امر «جامعه» هستند و نه «کافی»، و مادام که عنصر سوم یعنی «رابطه» در مابینشان جاری نباشد و بدین ترتیب در جریان تحقق امر «جامعه» واقع نشوند هرگز از آن ارزش و اهمیت و ضرورت برخوردار نمی شوند!
و فقط در «تشکیل» و «تحقق» امر «جامعه» نیست که عنصر «رابطه» ضروری می افتد حتی برای «تداوم» و «تکامل» آن هم «رابطه» همچنان یک جزء مهم و ضروری بشمار می رود. در کل حیات یک جامعه را از اول تا آخر باید بسته به عنصر رابطه دانست، در واقع امر هم چنین است: «جامعه زنده به رابطه است» و همانطور که پیش از این گفتیم اگر به هر ترتیب عنصر «رابطه» از بستر جامعه حذف گردد حتی اگر پیشرفته ترین جامعه ی حال حاضر روی زمین هم باشد در آن واحد به گورستانی عظیم تبدیل خواهد شد که در آن با آنکه هم انسان هست و هم ساختار اما چون عملاً هیچ ارتباط مؤثری میان آنها حاکم نیست بی هیچ نشانه ای از حیات اجتماعی هر دو ساکت و راکد در کنار هم افتاده اند! ...
البته اینکه اینجا ما نظر به عناصر تشکیل دهنده ی جامعه مشخصاً از «رابطه ی انسان و ساختار» سخن می گوییم به معنای این نیست که آغاز پیدایش امر جامعه الزاماً از این نوع رابطه است، نه! به واقع امر اینگونه نیست، چون عنصر «ساختار» چیزی نیست که همپای عنصر «انسان» از همان ابتدا وجود داشته باشد بلکه تحققاً در طول زمان، خود از «رابطه» ی دو وجهی «انسان با انسان» و «انسان با طبیعت» است که پدید می آید؛ پس می توان گفت به لحاظ تاریخی این رابطه یعنی رابطه ی "انسان و ساختار" مسبوق بر روابط "انسان و انسان" و "انسان و طبیعت" است، یعنی ابتدا روابط "انسان و انسان" و "انسان و طبیعت" شکل می گیرد و بعد از تکرار بی وقفه ی این دو رابطه آرام آرام نوعاً رابطه ی "انسان و ساختار" در بستر اجتماع پدید می آید و از این طریق زندگی اجتماعی بشر از قوه و قوام لازم برای رشد و تکامل خود برخوردار می شود.
اما فقط این «ساختار» نیست که از بطن «روابط» زاده می شود در واقع امر حتی خود «انسان» هم زاده ی «رابطه» است هم از نقطه نظر مادی و هم از نقطه نظر معنوی؛ به این معنی که هم «ساختار فیزیکی» او از طریق «رابطه» حاصل می شود و هم «ساختار ذهنی- روانی» او؛ از نقطه نظر نخست که قضیه کاملاً مشخص است و من فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد چه خود روشن است که به غیر از آن دو یا چند انسان نخستین که حالا به هر ترتیب بر روی زمین پدیدار گشته اند بقیه ی آدمیان علی العموم نتیجه ی مستقیم «روابط جنسی انسان با انسان» بوده اند و هستند و باز هم خواهند بود. ...
از نقطه نظر دوم هم درک و فهم قضیه چندان دشوار نیست؛ برای تجسم این امر کافی است شما ذهن یک «انسان نوزاد» را با ذهن یک «انسان پیر» و یا چندان فرقی نمی کند ذهن یک «انسان نخستین» را با ذهن یک «انسان امروزی» در قیاس باهم در نظر بگیرید؛ از آنجا که بعید می دانم کسی در این جهان پیدا شود که واجد عقل سلیم باشد اما تفاوتی میان ایندو قائل نشود از پرسش در خصوص بود و نبود تفاوت صرف نظر می کنم و به پرسش دوم می پردازم و آن اینکه به نظر شما تفاوت این اذهان با یکدیگر در چیست؟ به باور من با قدری تأمل به احتمال زیاد به این نتیجه خواهید رسید که این تفاوت نباید در «ساختار طبیعی»شان باشد بلکه هر چه هست در «محتویات درونی»شان است! اما این محتویات چیستند و اساساً چه می توانند باشند جز «انبوهه ای از معانی و مفاهیم» که در طول زمان بواسطه ی سال ها و بلکه قرن ها «تجربه ی روابط زندگی اجتماعی» پدید آمده اند! در اینصورت آیا این خود به بهترین شکل بیانگر تأثیر روابط اجتماعی در انواع گوناگونش بر ساختار ذهنی- روانی افراد نیست؟ ...
گذشته از این، انسان نظر به سیر تکاملی که برایش معین شده است برای آنکه بتواند، باز به قول فلاسفه، از بالقوه به بالفعل برسد یا به بیانی دیگر از «هیکل انسان» به «هیبت انسان» تبدیل شود چاره ای جز این نمی بیند و ندارد که خواه ناخواه از «تنورۀ داغ روابط اجتماعی» عبور کند و این چیزیست که به نحو احسن اجتماع یا جامعه بشری برای او فراهم می سازد. به هر حال انسان آنگاه که در بدو آفرینش بر روی زمین ظاهر شد تفاوت قابل ملاحظه ای با سایر موجودات جز آنکه به هر شکل توانایی بالقوه ی انسان شدن را داشت که نداشت؛ تفاوت این انسان به عنوان موجود دوپای هوشمند اما بی چیز و برهنه و گرسنه ی رها شده در طبیعت بکر و خشن آغاز آفرینش با انسان امروزی که به هر شکل خوب یا بد و یا حق یا ناحق توانسته نه فقط طبیعت که زمین و زمان را به زیر سلطه ی خود در آورد در چه می تواند باشد جز اینکه به یاری عقل و هوشش با در تنیدن در روابط بسیار گسترده و پیچیدۀ زندگی اجتماعی راه درازی را در تاریخ پیش آمده و از این طریق تحققاً توانسته در قالب علم و دانش و صنعت و در کل «فرهنگ و تمدن» تنها بخشی از آن توانایی بالقوه ی انسان شدن خویش را به فعلیت برساند و هنوز البته راه بسیار دراز و دشواری در پیش رو دارد تا مگر به افت و خیز فراوان خود را هر چه بیشتر و بیشتر به قله ی شامخ «انسان حقیقی» که غایت اوست نزدیکتر و نزدیکتر سازد! ...
و این آیا نه به این معناست که حتی «انسان شدن انسان» با عبور از سرزمین «رابطه» ممکن می گردد و اگر که به واقع امر هیچ رابطه ای در میان نباشد نه فقط هیچ بالقوه ای به بالفعل تبدیل نمی شود بلکه سرانجام صاحب هر بالقوه ای دیر یا زود در انفعال محض خود فرو می غلطد و از بین می رود! تصور کنید آن دو یا چند انسان نخستین در آغاز آفرینش به هر دلیل از هم می گریختند و در این دنیای درندشت هر کدام به سویی روان می شدند و خلاصه به هر شکل امکان «رابطه ی انسان با انسان» را منتفی می ساختند، آیا بدین روال اساساً هیچ خانواده یا گروهی که بتواند پایه ی اجتماع و یا در نهایت امر جامعه باشد شکل می گرفت؟ مسلم است که نه! هرگز!
به لحاظ پیدایش، «رابطه ی انسان با انسان» و «رابطه ی انسان با طبیعت» دو «رابطه ی سازنده ی بنیادینی» هستند که بدواً چون تاروپودی محکم و استوار در بستر از پیش ساخته ی هستی گسترده گشته اند و بعد هم یک به یک هر آنچه که اکنون در جامعه شاهد آن هستیم از آن و بر آن تاروپود پدید آمده اند! بی ایندو رابطه هرگز نه «خانه» ای تشکیل می شد و نه «خانواده» ای تا مبتنی بر آن از یکسو گروه و قبیله و قوم و ملت و دولتی پدید آید و از سوی دیگر فرهنگ و تمدنی تا بدین سطح از توسعه و پیشرفت عاید نوع بشر شود! آری! بی ایندو رابطه بی تردید آن یک دو غنچه ی آغازین نشکفته می پژمردند و هرگز نه ما و نه حتی خالق ما شاهد بوستانی به این عظمت نمی بودیم! پس آیا نه اینکه «در این رابطه حکمت ها نهفته است»؟! ...
نتیجه ی این بحث را می توان در یک جمله خلاصه کرد و آن اینکه نه فقط جزئاً دو عنصر «انسان» و «ساختار» بلکه کلاً موجودیتی به اسم «جامعه» با تمام جمعیت و فرهنگ و تمدنش را باید همه محصول عنصر «رابطه» دانست و خود بر این اساس است که من فکر می کنم این عنصر باید بسیار بسیار بیشتر از اینها مورد توجه جامعه شناسان و جامعه اندیشان قرار بگیرد. البته این به این معنا نیست که جامعه شناسان عموماً توجهی به این امر ندارند یا چندان در مبانی فکری خود آن را دخیل نمی دارند؛ نه! بهیچوجه اینگونه نیست! مگر می شود به کار جامعه مشغول بود و دائم از اجتماع بشر گفت اما نسبت به عنصر «رابطه» بی توجه یا کم توجه بود؟ چنین چیزی به فرض محال در ارتباط با هر چیز دیگری هم ممکن باشد دستکم در ارتباط با امر جامعه که خود بنیادش بر روابط جمعی است هرگز ممکن و میسر نخواهد بود! مگر اینکه کسی بخواهد بر پایه ی آب یا حتی باد سازه ای سازد و خورد مردم دهد که آن دیگر حسابش جداست!
چیزی که من می خواهم بگویم بطور مشخص اینست: وقتی همه چیز در «جامعه» حتی خود «انسان» محصول «رابطه» است این اندازه از بها و ارزش و اهمیتی که هم اکنون در جامعه شناسی به عنصر «رابطه» داده می شود هرگز برازنده ی آن نیست! وقتی اساس امر «جامعه» بر «رابطه» است اساس علم «جامعه شناسی» هم باید بر «رابطه» باشد و از این باب است که من فکر می کنم اگر قرار باشد یک چیز و فقط یک چیز در کانون مباحث جامعه شناسی قرار بگیرد و دیگر هیچ، بطور مسلم آن چیز باید عنصر «رابطه» باشد نه «انسان» و نه «ساختار»! و این آن جایگاه واقعی است که به باور من عنصر «رابطه» باید در علم «جامعه شناسی» داشته باشد.
پایان بخش نهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش نهم
آغاز بحث ما در این بخش، پایان بحث ما در بخش پیش خواهد بود؛ ما در آن بخش بطور مشخص از نابسنده بودن تعریف و طرز تلقی های «عرفی» و «قانونی» از پدیدۀ دزدی سخن به میان آوردیم و در این ارتباط به ذکر نکاتی چند پرداختیم تا در پی آن در فرصتی دیگر که هم اکنون فراهم گشته است به شرح دیدگاه جامعه شناختی خود در این خصوص بپردازیم. البته ذکر آن نکات خود تا حدود زیادی حکایت از این دیدگاه داشت، با این حال نظر به اینکه درک مطالب آتی کلاً و جزئاً به درک صحیح این دیدگاه بستگی دارد در این بخش سعی می کنیم به قدر ضرورت به شرح آن بپردازیم.
پیش از هر چیز باید بگویم که این دیدگاه (یعنی دیدگاه جامعه شناختی) اساساً از باب تکمیل و تقویت آن دو دیدگاه (یعنی دیدگاه های عرفی و قانونی) است که مطرح می شود و بهیچوجه هدف از طرح آن، رد یا نقض این دو دیدگاه نیست، چه از نقطه نظر جامعه شناسی مشکل یا مسئلۀ عمده ای که در این تعریف ها و طرز تلقی ها به چشم می خورد بهیچوجه "نادرستی" شان نیست که احیاناً رد و نقضی هم شامل حالشان شود بلکه بطور مشخص "ناهمخوانی" شان با واقع امر است- به این معنی که آنچه از حقیقت امر می نمایند و یا در نظر می گیرند با آنچه که در واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد از همخوانی و همپایی لازم برخوردار نیست و مشخصاً از باب رفع هر چه بیشتر این مسئله است که این دیدگاه (یعنی دیدگاه جامعه شناختی) مطرح می شود.
اما شاید برخی این مسئله (یعنی ناهمخوانی واقعیت با حقیقت) را اساساً یک امر غیرواقعی و زادۀ ذهن مغشوش جامعه شناسان تلقی کنند و از این جهت هر چه در این مورد گفته می شود را بیهوده و بی اساس بدانند! در این خصوص پیش و بیش از هر چیز می توان آنها را- و نه فقط آنها بلکه هر کس دیگر که طالب واقع امر است را، به تجربیات و مشاهدات عینی خویش از وقایع مربوط به این مسئله در جامعه ارجاع داد، چرا که از نقطه نظر جامعه شناسی هیچ چیز به اندازۀ «مشاهده و تجربه» در مطالعۀ علمیِ پدیده های جامعوی- دستکم در مراحل آغازین، به تقریب نگرش ها و تلفیق نقطه نظرات نمی انجامد؛ البته نه هر مشاهده و تجربه ای بلکه مشاهده و تجربۀ آمیخته با «عینیت گرایی» (Objectivism) و فقط با رعایت این اصل است که مشاهده و تجربه مورد تأکید و تأیید علم قرار می گیرد.
«عینیت گرایی» یعنی «مشاهدۀ یک پدیده آنگونه که هست» و نه آنگونه که محقق می خواهد باشد، و این اگر چه به این سادگی ها نیست- بویژه در مسائل انسانی، اما از آنجا که مطمئن ترین راه رسیدن به واقعیت است بر هر پژوهنده ایست اگر که براستی دنبال واقعیت است در هر کجای وادی کنکاش که هست رو به سوی این «واحه» کند و تنها از آن گذر کند و گرنه آنچه در نهایت امر عاید او می شود همیشه با این شائبۀ همراه خواهد بود که رأی شخصی است و تعصب و جانبداری در جای جای آن نهفته است و این در عالم علم هرگز نشانۀ خوبی برای یک پژوهش علمی و پژوهشگر نیست!
البته این اصل (عینیت گرایی) خود بخشی از اصل «واقعیت گرایی» است و این بنوبۀ خود اصلی مهم و اساسی در جامعه شناسی است، آنسان که اگر بخواهیم دو اصل و تنها دو اصل و دیگر هیچ، برای جامعه شناسی و جامعه شناسان ضروری بشماریم بلاتردید یکی به این اصل اشاره می کنیم؛ به بیانی دیگر اگر علم جامعه شناسی را «دو گام» بیشتر نباشد «گام اول» آن «واقعیت گرایی» است که باید قرص و محکم برداشته شود تا هر چه بعد از آن می آید از صلابت لازم برخوردار باشد! بدون این گام، جامعه شناسی را عملاً در مطالعۀ پدیده های مورد علاقه اش هیچ توان پیش رفتی نخواهد بود، احیاناً اگر هم باشد هیچ فایده ای از آن عاید جامعه نخواهد شد! جامعه شناسان در مورد هر چیز هم اختلاف نظر داشته باشند دستکم در این یک مورد همدل و همصدا هستند و از این جهت «واقعیت گرایی توأم با عینیت گرایی» را جزو اصول مسلم خویش می شمارند.
بر این اساس نه فقط مسئلۀ مورد بحث ما بلکه در کل هیچ مسألۀ جامعه شناختی نیست که پایه ای از واقعیت نداشته باشد حتی اگر تماماً در اتاق بسته ای پشت میز کار تدوین شده باشد، چرا که علی الاصول و علی العموم هیچ جامعه شناسی نیست که در طرح و شرح مسائل خویش به آنچه که در واقع امر در جامعه می گذرد نظر نداشته باشد، چه اگر چنین باشد نه او به معنای حقیقی کلمه یک جامعه شناس است و نه آنچه او مطرح می کند یک مسئلۀ جامعه شناختی!
البته این به معنای این نیست که چون جامعه شناسان به واقع امر نظر دارند و یا از واقعیت امر سخن می گویند پس در همه حال هر آنچه آنها می گویند «راست و درست» است و دیگران باید چشم و گوش بسته آن را بپذیرند؛ نه! هرگز اینگونه نیست؛ چون «واقعیت» از نقطه نظر جامعه شناسی هرگز به معنای «راستی و درستی» نیست تا «واقع بینی» هم به معنای دیدن راستی و درستی باشد! «واقعیت» یعنی «هر آنچه به واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد» و «واقع بینی» در بهترین حالت خود یعنی «دیدن این واقعه ها به همانگونه که رخ می دهند»؛ با این حساب «واقع بینی» را باید راست و درست دیدن واقعیت های موجود در جامعه دانست و نه دیدن راستی ها و درستی های موجود در جامعه!
«واقع بینی» به عنوان گام اول جامعه شناسی، در بهترین حالت خود تنها یک اصل است از باب بکار بستن تا در «وهلۀ اول» امکان رسیدن به «واقعیت» برای محقق میسّر شود؛ اما باید دانست که رسیدن به «واقعیت» مادام که راستی و درستی اش معلوم نشده باشد بخودی خود ارزش نیست، از این جهت «واقعیت گرایی» هم بخودی خود ارزش محسوب نمی شود مگر آنکه در راستای مشخص شدن راستی و درستی آنچه خود یافته است بکار بسته شود. اما این امر چگونه محقق می شود؟ یعنی راستی و درستی «وقایع جامعوی» چگونه مشخص می گردد؟ در پاسخ باید گفت این دیگر چیزیست که در «وهلۀ دوم» کار یک جامعه شناس قرار می گیرد و مشخصاً با «گام دوم» جامعه شناسی است که تحقق می یابد.
گام دوم جامعه شناسی چیست؟ گام دوم جامعه شناسی «حقیقت گرایی» است؛ «حقیقت گرایی» چیست؟ «حقیقت گرایی» یعنی گرایش به «حقایق جامعه» هر آنجا که «وقایع» آن مورد مطالعه قرار می گیرد؛ «حقایق جامعه» چیستند؟ «حقایق جامعه» «راستی ها و درستی های مورد قبول جامعه» هستند که افراد جامعه در "پندار، گفتار و کردار"شان همواره باید به آنها توجه داشته باشند. حقایق هر جامعه ای در واقع ملاک عمل در آن جامعه محسوب می شود به این معنی که "پندار، گفتار و کردار" افراد جامعه با آن سنجیده می شود و از این طریق ارزش اجتماعی و جامعوی هر فعل و انفعالی در جامعه تعیین می گردد.
این هر دو اصل یعنی «واقعیت گرایی» و «حقیقت گرایی» بلا استثناء در تمام مطالعات جامعه شناختی باید که بکار بسته شوند، چرا که هیچ پدیدۀ جامعوی نیست که بدون در نظر گرفتن «واقعیت» و «حقیقت» امر قابل طرح و بحث و بررسی باشد، پدیدۀ مورد بحث ما یعنی دزدی هم از این قاعده مستثنی نیست؛ خود اینکه می گوییم از نقطه نظر جامعه شناسی در رابطه با این مسئله میان واقعیت و حقیقت امر ناهمخوانی به چشم می خورد بر پایۀ این اصل است، و گرنه بدون اتکا به دو سوی قضیه چگونه می توان به طرح چنین ادعای گزافی پرداخت؟
شما هم اگر از این دیدگاه به مسئله بنگرید خود به حقیقت این ناهمخوانی پی خواهید برد؛ برای این کار کافی است از یکسو مشاهدات عینی خویش از وقایع مربوط به این امر را با حقایق مربوط به آن یعنی همین تعریف ها و طرزتلقی هایی که از آن موجود است در دو سوی ترازوی تناسب قرار دهید تا خود به چشم خویش ببینید چگونه یک کفه از آن که مربوط به وقایع امر است از سرِ سنگینی کف به زمین می کوبد و کفۀ دیگرش که ازآنِ تعاریف و طرزتلقی های ماست از فرط سادگی و سبکی سر به فلک می ساید! و خود مشاهدۀ عینی این وضعیت است که یک جامعه شناس را به ورود در مسئله وامی دارد!
پایان بخش نهم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش دهم
حسین شیران
اگر دیدید جوانی بر درختی تکیه کرده،
چرا فقط باید فکر کنید که عاشق بوده است و گریه کرده؟!
دستکم یک بار هم فکر کنید جامعه شناس بوده و از درد جامعه غرقاب گشته!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هشتم: انسان، ساختار و جامعه 3
حسین شیران
با افزودن عنصر سوم یعنی «رابطه» به دو عنصر قبلی یعنی «انسان» و «ساختار»، با نظر به واقعیت امر، حالا دیگر تا حدود زیادی می توان گفت که جمع عناصر لازم برای تعریف یا همان بیان حقیقت امر «جامعه» تکمیل گردیده است، چرا که از نقطه نظر کلی شاید دیگر نتوان یافت چیزی که در واقعیت امر جامعه موجود باشد اما بنوعی مشمول این سه نوع عنصر اصلی و اساسی نبوده نباشد؛ با این حساب ما دیگر باید بتوانیم، دستکم در سطح بحث حاضر، پرده از حقیقت امر «جامعه» برداریم تا هر چه بیشتر راه برای تعریف یا بیان حقیقت علم «جامعه شناسی» هموارتر گردد.
در این راستا با استناد به سه عنصر فوق و جمیع مباحثی که تا این لحظه از نظر گذشت در قالب یک بیان کلی می توان «جامعه» را «کلّیتی متشکل از انسان و ساختار و روابط میان آنها» در نظر گرفت؛ با این بیان، تعریف یا همان حقیقت علم جامعه شناسی هم خود مشخص می شود، چه اگر «جامعه» کلّیتی متشکل از انسان و ساختار و روابط میان آنها باشد طبعاً «جامعه شناسی» هم چیزی جز علم مطالعۀ این کلّیت یا به بیانی مبسوط تر «مطالعۀ انسان و ساختار و روابط میان آنها» نخواهد بود. بطور مشخص این آن نتیجۀ روشنی است که تا بدین لحظه از این بحث می توان گرفت.
اما آیا حقیقت امر «جامعه» و نیز علم «جامعه شناسی» براستی همینست و جز این نیست که ما اینجا به بیان آن پرداختیم؟ یعنی جامعه جز «کلی متشکل از انسان، ساختار و روابط میان آنها» نیست و همینطور جامعه شناسی هم جز «علم مطالعۀ انسان و ساختار و روابط میان آنها» نیست؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که هنوز زود است در مورد قطعی بودن یا نبودن این دو بیان گفتگو کنیم؛ با این دو بیان اگر چه بحث ما به نتیجۀ روشنی می رسد اما همانطور که در ادامه خواهیم دید همین نتیجه خواه ناخواه ما را به سمت و سوی مسائل و مباحث حساس تر و پیچیده تری سوق می دهد که اگر نه حالا اما بالاخره باید یک به یک با آنها روبرو شویم و از این طریق در عین حال که قوّت اندیشۀ شرقی خود را محک می زنیم خود را هر چه بیشتر و بیشتر به واقعیت و حقیقت امر نزدیکتر سازیم؛ پس این نه فقط پایان کار ما که تازه آغاز کار ماست!
البته این بمعنای وعدۀ نانوشتۀ ما برای رسیدن به قطعیت در پایان کار نیست؛ بطور مشخص ما حتی در پایان هم سخنی از قطعیت به میان نخواهیم آورد چرا که سخن گفتن از قطعیت بویژه در حوزۀ علم را اصلاً و اساساً صحیح نمی دانیم؛ وقتی «حقایق امور» عموماً از نظرها پنهان هستند1 لاجرم هر آنچه که در ارتباط با آنها بیان می گردد نسبی و بدور از قطعیت خواهد بود، مگر اینکه تنها به «وقایع امور» بپردازیم که این هم، همانطور که همه می دانیم، بدون استناد به «حقایق» هیچ بری برای بشریت در بر نداشته و باز هم نخواهد داشت! در این یک نکته هیچ تردیدی نیست؛ اما این «از نظر پنهان بودن» در پیش چشم و پای پژوهشگران هرگز دلیل تنومندی نبوده و نیست و نخواهد بود تا از یافتن حقایق امور عالم ناامید شوند و منفعلانه دست روی دست بگذارند، از قضا مشخصاً این خود «در نهان بودن» است که مایۀ انگیزش هر پژوهشگری می شود تا تمام تلاش خود را مصروف آن سازد که خود را تا آنجا که می شود به حقیقت هر امری نزدیکتر و نزدیکتر سازد و این البته شامل حال ما هم می شود! ...
پس ما بی آنکه دو یافتۀ خود را قطعی تلقی کنیم به اقتضای بحث به آن دو استناد می کنیم و پیش می رویم. با طرح این دو نکته، همانطور که گفتیم، مسائل خرد و کلانی پیش پای ما سبز می شوند که برای راه یافتن به سوی حقیقت باید یک به یک از دل- و نه از کنار، آنها بگذریم؛ بطور کل در ارتباط با بیان نخست می توان پرسید اگر که به ترکیب دو عنصر انسان و ساختار است که جامعه گفته می شود تقریباً از همان آغاز تاریخ بشریت این ترکیب کم و بیش وجود داشته است، پس چرا جامعه شناسی آنرا پدیده ای نوظهور تلقی می کند و از این طریق بنوعی نوظهور بودن خود را هم توجیه می کند؟ ...
و اگر که به فرض حق با جامعه شناسی باشد و جامعه پدیده ای نوظهور باشد باید مشخص گردد که کی و کجا و چگونه و با پا در میانی چه عامل یا عواملی این پدیده از پدیدۀ ماقبل خود که غالباً «اجتماع» نامیده می شود تمایز و تشخص یافته است؟ ... و اگر در شرح مسائل فوق به نقش اصلی و اساسی عنصر رابطه نظر داشته باشیم و اجتماع و حتی جامعه را همانطور که پیشتر هم اشاره کردیم برآمده از عنصر رابطه دانیم باید توضیح دهیم که اساساً چگونه چنین چیزی اتفاق می افتد و مشخصاً از روابط میان دو یا چند نفر نخستین، نطفۀ اجتماع بربسته و پایۀ جامعه برنهاده می شود؟ ...
و در ارتباط با بیان دوم می توان پرسید اگر که جامعه شناسی به استناد بیان نخست (تعریف جامعه)، علم مطالعۀ انسان و ساختار و روابط میان آنها باشد آیا بدین قرار بشر را به هیچ علم دیگری جز این جامعه شناسی نیاز می افتد؟! و اساساً در اجتماع بشری هیچ چیز دیگری باقی می ماند که موضوع مطالعۀ علوم دیگر واقع گردد؟ ...
نظر به بیان فوق یک جامعه شناس که داعیۀ شناختن امر جامعه را دارد اگر که می خواهد به یک شناخت جامعی از متعلّق علم خود یعنی جامعه دست یابد لاجرم باید هم به مطالعۀ انسان بپردازد و هم به مطالعۀ ساختارهای موجود در جامعه و هم مطالعۀ روابط آنها با یکدیگر و نیز با کلیت امر جامعه؛ به بیانی دیگر هم «انسان شناس» باشد هم «ساختارشناس» و هم «ارتباط شناس»! اما «انسان» به عنوان عنصر اصلی جامعۀ بشری و حتی هستی، خود از پیچیده ترین مباحث عالم است تا آنجا که در فلسفه خود «عالم اصغر» نامیده می شود و «ساختار» مضاف بر پیچیده بودن از تنوع بالایی هم برخوردار است آنسان که حالیا تقریباً هر نوعی از آن توسط علم مشخصی از علوم موجود مورد مطالعه قرار می گیرد؛ مطالعۀ عنصر سوم یعنی «روابط» میان اینها با یکدیگر و با کلیت جامعه هم کمّاً و کیفاً در پیچیده و دشوار بودن هیچ دست کمی از مطالعۀ دو عنصر قبلی ندارد! آیا مبتنی بر بیان فوق مطالعۀ همۀ اینها به عهدۀ جامعه شناسی است؟
اگر آری، جامعه شناسی چگونه و به چه ترتیبی می تواند از پس وظیفه ای به این سنگینی برآید؟ و اساساً چه اجبار و چه اضطراری بر این امر بوده و است؟ و مهمتر از همه تکلیف علوم دیگر که بسی پیشتر و بیشتر از جامعه شناسی عهده دار شناخت عالم بیرون و درون بوده و هستند چه می شود؟ ... و اگر نه، وظیفۀ جامعه شناسی در این میان چیست؟ به عنوان یک علم نوپا مطالعۀ چه بخش مشخصی از این موضوعات به عهدۀ آن و چه بخش مشخصی به عهدۀ علوم دیگر است؟ و اصولاً رابطۀ جامعه شناسی با علوم دیگر چگونه و بر چه اساسی تعیین و تکلیف می شود و یا باید بشود؟ ...
اینها و بسی بیش از اینها آن سؤالات کلی و اساسی هستند که با دو بیان فوق از جامعه و جامعه شناسی مطرح می شوند و ما اگر که رهرو این راه دراز هستیم به هر شکل ممکن باید پاسخی برای آنها ارائه دهیم.
پینوشت:
1- به اینجا که می رسم به یاد آن گفتۀ «سنت اگزوپری» در کتاب کوچک اما بسیار تأثیرگذار و معروفش «شازده کوچولو» می افتم، آنجا که از زبان روباه به شازده می گوید: «راز من بسیار ساده است؛ بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید؛ آنچه اصل است از دیده پنهان است!».
پایان بخش هشتم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش نهم
حسین شیران
به گزارش خبرگزاری ها امسال ۱۳۱ میلیون کتاب درسی برای ۱۲ میلیون و ۳۰۰ هزار دانش آموز چاپ شده است. ...
به نظر شما اگر بجای چاپ و نشر کتاب های درسی یکبار برای همیشه استفاده از لوح رایانه ای (تبلت) در مدارس اجباری شود
چه تغییرات کلی و جزئی در سطوح مختلف کشور ایجاد می شود؟
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش هشتم
در بخش پیش، اگر که به خاطر داشته باشید، در پاسخ به پرسش «دزدی چیست؟» به شرح معنا و مفهوم دزدی از نقطه نظر «عرف» و «قانون» پرداختیم و در نهایت امر گفتیم که این تعریف ها و این طرز تلقی ها اگر هم از این نقطه نظرات- حالا به هر دلیل و به هر شکلی که هست، بسنده بوده و هستند مشخصاً از نقطه نظر جامعه شناسی بسی جای بحث و گفتگو دارند، چرا که در مقایسه با آنچه که در واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد دایرۀ مفهومی و مصداقی بسیار تنگی را برای مقولۀ دزدی ترسیم می نمایند. این کم و بیش صورت کلی آن مسئله ایست که در آن بخش مطرح کردیم به این قرار که در این بخش پیگیر آن باشیم.
اکنون فرصت آنست که به این قرار عمل کنیم و مباحث خود را در این خصوص دنبال کنیم. ابتدا بگذارید اهمیت و نیز هدف از طرح این مسئله را بطور مشخص باز بگوییم؛ اهمیت طرح این مسئله خود در مسئله ساز بودن آنست، اگر که ما دزدی را تنها به آنچه که عرف یا قانون تصریح می دارد محدود سازیم خود به دست خویش بخش اعظمی از اعمال و رفتارهای جامعوی مان را که «سیرتاً» دزدی هستند تنها به حکم اینکه «صورتاً» بنحو دیگری رقم می خورند از دایرۀ شمول نظر بیرون می نهیم و اینگونه، به باور من، به نوعی با صدای بلند به این دسته از اعمال «آزادباش» می گوییم و آنها را عملاً با کمترین گیروبندی در بستر جامعه رها می سازیم و از این طریق تحققاً جامعه را در ابعاد مختلف درگیر مسائل گوناگون می سازیم. ...
با این توصیف هدف از طرح این مسئله هم کم و بیش نمایان می گردد؛ اگر اینگونه و از این طریق است که اینهمه مسئله در جامعه موج می زند پس بر ماست که بالضروره در تعریف و معنا و مفهوم دزدی به عنوان یک پدیدۀ جامعوی تجدید نظر کنیم و با تمام توان حقیقت این امر را در گوش جامعه فریاد بزنیم! بر این اساس هدف از طرح این بحث در وهلۀ اول یک تذکر جامعه شناسانه است در خصوص نابسنده بوده تعریف عرفی و قانونی ما از مقولۀ دزدی در مواجهه با آنچه در واقع امر در جامعه رخ می دهد، و در وهلۀ دوم شرح دیدگاه جامعه شناسی در ارتباط با این پدیده و ترسیم دایرۀ مفهومی آن بدان قرار که از عهدۀ تبیین کلیت این امر برآید.
در این راستا لاجرم نخست باید گفت که از چه جهاتی تعاریف عرف و قانون از نقطه نظر جامعه شناسی نابسنده می باشند و بعد آن تعریف یا آن طرز تلقی جامعوی که جامعه شناسی فکر می کند باید جایگزین این تعاریف گردد چیست؛ در شرح نابسنده بودن، مشخصاً به تعریف قانون از دزدی یعنی «ربودن مال دیگری بطور پنهانی» استناد می کنیم که هم صورتی ثابت و مصوّب دارد و هم اینکه در نهایت امر خود انتزاعی از آنچه در عالم عرف مطرح است است. از این نقطه نظر همانطور که قبلاً هم به آن اشاره کردیم، اصولاً زمانی می توان از دزدی سخن گفت که اولاً پای مال و اموالی در میان باشد (بطور مشخص در عالم حقوق از دزدی تحت عنوان «جرم علیه اموال» یاد می شود)، و بعد این مال صاحبی داشته باشد، و بعد فرد دیگری بدون اجازه و رضایت و آگاهی صاحبمال آن مال را تصاحب کرده باشد، و صاحبمال شخصاً شکایتی داشته باشد و نهایت اینکه این شکایت از سوی محکمه تأیید شده باشد. ...
پس اگر که هیچ پای مال و اموالی در میان نباشد، یا باشد اما صاحبی نداشته باشد، یا صاحب هم داشته باشد اما جابجا نشده باشد، یا جابجا شده باشد اما صاحب مال شکایتی نداشته باشد یا حتی شکایت هم داشته باشد اما توان اثبات آن را نداشته باشد در کل از این نظر می توان گفت که یا هیچ جرمی صورت نگرفته است و یا مبتنی بر شواهد موجود وقوع جرم فعلاً قابل اثبات نیست. ... کم و بیش این آن روال معین و مشخصی است که در عالم قانون و قضا مطرح است و چون روند و رسالتی جز این مطرح نیست در کلیت امر می توان گفت که ایرادی هم بر آن وارد نیست؛ اما از نقطه نظر جامعه شناسی بحث پیرامون پدیدۀ دزدی تنها در این روال و روند خلاصه نمی شود، بیش و پیش از هر چیزی به این دلیل مهم که بعنوان یک واقعیت جامعوی، دزدی در جامعه تنها در «ربودن مال دیگری بطور پنهانی» خلاصه نمی شود بلکه به لطف مهارت بی نظیر ایرانیان آنسان به شکل و شیوه های متنوعی رخ می دهد که نه عرف نه قانون که باد هم به پای گردش نمی رسد!
از این رو یک جامعه شناس که وظیفه و رسالتش جز رصد کردن مسائل ریز و درشت جامعه نیست هرگز نمی تواند در ارتباط با پدیده ای به این تنوع و گستردگی تنها به نص صریح قانون یعنی «ربودن مال دیگری بطور پنهانی» اکتفا کند در حالیکه می داند و می بیند این قانون و کلاً این طرز تلقی از چند جهت از مشمولیت لازم برخوردار نیست:
نخست اینکه دزدی را تنها در ارتباط با مال و اموال مطرح می سازد در حالیکه آنگونه که در واقع امر در جامعه رخ می دهد این فعل تحققاً طیف وسیعی از محمول ها و موضوعات دیگر را هم در برمی گیرد! از این جهت به باور من محدود کردن دزدی تنها به مال و اموال و یا کلاً مادیات به خلاصه کردن انسان به پوست و گوشت و استخوان می ماند و یا خلاصه کردن آسمان بی کران در همان ابرهای تیره و تاری که در نزدیکترین نقطه از زمین به چشم می خورند! ...
و بعد اینکه این قانون ملاک دزدی را تنها جابجا شدن مال می داند و بر این اساس تنها زمانی وقوع امر دزدی را مسلم می دارد که مال مورد ادعا سر جای مقررش نبوده نباشد؛ و دقیقاً با این طرز تلقی است که موضوع دزدی که به مال و اموال محدود شده بود مرتبه ای دیگر محدودتر می شود و در نهایت تنها در مال و اموال «منقول» خلاصه می شود، چه دیگر از این نقطه نظر نقل و انتقال اموال «غیرمنقول» اساساً قابل تصور نیست! ... اما جامعه شناسی مضاف بر این ملاک و این نقطه نظر با توجه به نوع نگرشی که در این خصوص دارد دزدی را حتی در خصوص اموال غیرمنقول هم مطرح می سازد چرا که شتر بر بام می بیند چه بسیار مال و اموالی را که مورد دزدی واقع می شوند بی آنکه هیچ از سرجایشان تکانی خورده باشند!
و بعد اینکه جامعه شناسی تقیّد فعل دزدی به قید "پنهانی" را تحققاً کفایت گر رخدادها نمی داند وقتی که می بیند طیف وسیعی از این دست اعمال در روز روشن و در مقابل دیدگان دیگران و حتی خود صاحبمال رخ می دهند! از این جهت نه فقط "پنهانی بودن" بلکه حتی "دور از نظر و رضا و آگاهی صاحبمال بودن" را همیشه شرط دزدی نمی داند! چه بسیار دزدی هایی که افراد خود می دانند و می بینند که دزدی است اما به ضعف دم نمی زنند یا به اجبار تن بدان می دهند! (به مصادیق این نکات بعدها بطور مفصل اشاره خواهد شد.)
به موارد فوق که مستقیماً از مفاد قانون برمی آیند می توان موارد دیگری هم افزود مثلاً اینکه از نقطه نظر جامعه شناسی بحث پیرامون مسئلۀ دزدی هرگز به طرح شکایت از جانب صاحبمال منوط نیست، یعنی چنین نیست که جامعه شناسی تنها زمانی به این مسئله رو کند که صاحبمال آشکارا ربوده شدن مالش را رو کرده باشد! اولاً چه بسیار اموالی که برده می شوند بی آنکه صاحب مشخصی داشته باشند و چه بسیار صاحبانی که اموالشان برده می شود بی آنکه هیچ شکایتی داشته باشند و این در حالیست که تحققاً دزدی در هر دو حال به عنوان یک واقعیت جامعوی رخ داده است و خود این نفس عمل است که بعنوان یک واقعیت جامعوی مورد توجه و استناد جامعه شناسی قرار می گیرد یا باید که قرار بگیرد حال می خواهد مال صاحب و یا صاحبِ مال شکایتی داشته باشد یا نداشته باشد!
پایان بخش هشتم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی منتشر کرد:
"مفاهیم نوین جامعه شناسی" New Conceptions of Sociology
دوزبانه همراه با تلفظ واژهها Bilingual/With Pronunciation
کاری از: حسین شیران Hossein Shiran

این اثر در راستای «فرهنگ فشردۀ جامعه شناسی» و با همان سبک و سلیقه (دوسویه، دو زبانه و همراه با تلفظ واژه ها) تهیه و ترجمه و تنظیم شده است و با همان اهداف (تمرین استفاده از متون زبان تخصصی، تقویت ترجمه و تصحیح تلفظ) با نهایت احترام تقدیم محضر شما دوستان و همکاران جامعه شناس و جامعه اندیش می شود.
برای رسیدن به این اهداف بهتر آنست که مطالعۀ کتاب را از سمت چپ آغاز کنید یعنی که ابتدا متن اصلی آن را بخوانید و در این حین سعی کنید بدون توجه به سمت راست یعنی متن ترجمه شده، خود با دقت کتباً یا شفاهاً به ترجمه و درک مطلب بپردازید و بعد با حوصله نتیجۀ کار خویش را با متن ترجمه شده مقایسه کنید.
این متن با دقت و وسواس بالایی تهیه شده است اما این بدبختانه یا خوشبختانه نمی تواند دلیل خوبی بر عاری از عیب بودن و خالی از خطا بودنش باشد چه در بهترین حالت تنها بیانگر حد اعلای توان علمی مترجمش هست و نه توان علمی همه؛ چه بسا خود شما ترجمه ای بهتر از این داشته باشید و یا معادل هایی بسیار زیبنده تر از آنچه که ما بکار برده ایم؛ در این صورت بر شماست که در مقابل این خدمت که به رایگان تقدیم شما می گردد نکات لایق اصلاح و قابل ارتقا را از راه های ارتباطی موجود به ما متذکر شوید تا در کوتاه ترین زمان ممکن از پایگاه اینترنتی ناشر (وبسایت جامعه شناسی شرقی) به نحو احسن محضر سایر دوستان و کاربران عزیز اطلاع رسانی شود.
لازم به ذکر است که متن اصلی این اثر برگرفته از کتاب Contemporary Sociological Theory (نظریۀ جامعه شناختی معاصر) با زیرعنوان An Integrated Multi-Level Approach (یک رویکرد چندسطحی یکپارچه) نوشتۀ Doyle Paul Johnson (دویل پل جانسون) استاد دانشگاه تگزاس می باشد. این کتاب در اصل 3 بخش و 21 فصل دارد و در سال 2008 از سوی انتشارات Springer منتشر شده است. جهت آشنایی بیشتر دوستان، متن پیشگفتار این کتاب (به زبان اصلی) به همراه عناوین بخش ها و فصل هایش در پایان همین اثر ارائه شده است.
برای دانلود رایگان این کتاب از لینک زیر استفاده کنید:
لینک دانلود رایگان کتاب "مفاهیم نوین جامعه شناسی - حسین شیران"
نوع فایل : PDF
حجم فایل: ۰۴ر۱ MB
تعداد صفحات: 152
برچسبها: مفاهیم نوین جامعه شناسی, نظریه جامعه شناختی معاصر, دویل پل جانسون, جامعه شناسی شرقی
[ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش هفتم: انسان، ساختار و جامعه ۲
حسین شیران
نظر به مباحث پیشین اکنون بر ما روشن شده است که «جامعه واحدیست متشکل از انسان و ساختار»؛ با این حساب می توان گفت که ما هرگاه دو عنصر انسان و ساختار را در کنار هم داشته باشیم می توانیم بگوییم موجودیت امر جامعه را در پیش رو داریم. اما این بیان بمنزلۀ تعریف جامعه نیست، اگر هم باشد تعریف نهایی آن نیست، چرا که گزارۀ «انسان + ساختار = جامعه» اگر چه عاری از حقیقت نیست اما بیانگر تمام حقیقت امر جامعه هم نیست، همانطور که «دانه + خاک» بیانگر تمام حقیقت یک درخت نیست. بطور مشخص در این میان بحث توسعه و تکامل و از قوه به فعل رسیدن مطرح است که ما البته در نوشتارهای بعدی بدان خواهیم پرداخت.
در کل، شناخت حاصل از بیان فوق بسیار ظاهرگراست چرا که در بهترین حالت تنها تصویری ایستانگر (Static) از جامعه را به نمایش میگذارد که در آن در برهه ای از زمان که تحققاً موجودیت امر جامعه را در پیش رو و یا تصویری روشن از آن را در ذهن داریم، با دیدی عینیت گرا فقط مصالح مشهود در آن مورد استناد واقع می شود؛ در حالیکه همه می دانیم این جامعه که می گوییم اگر چه برساخته از عناصر عینی است اما خود به آن صورت موجودیتی عینی ندارد که با انگشت قابل اشاره و با چشم قابل دیدن باشد؛ ضمن اینکه عناصر عینی آن (یعنی انسان و ساختار) هم به نحوی بارز خود واجد ابعاد غیرعینی هستند و حتی عنصر ساختار علاوه بر ابعاد، انواع غیرعینی هم دارد (همچون فرهنگ)؛ بر این اساس بدیهی است که تعریف یا بیان حقیقت جامعه با اتکای صرف به عناصر عینی چندان مثمر ثمر نخواهد برد چرا که مسلماً جامعه و یا هر چیز دیگری تنها در آنچه دیده می شود خلاصه نمی شود.
به ساده ترین بیان ممکن می توان گفت آنچه در این میان نادیده انگاشته شده است عنصر «رابطه» است؛ «رابطه» یک امر واقعی و اساسی در موجودیت امر جامعه است، همچون خود انسان و ساختار، و همانطور که بی وجود ایندو تحقق جامعه ممکن نیست بی وجود رابطه هم ممکن نیست؛ ما در نوشتار قبل در بحث جامعه منهای عناصر سازنده اش ذهناً برای تصور حالت «ساختار بدون انسان»، یک «کشور آباد بی آدمی» را تجسم کردیم و برای تصور حالت «انسان بدون ساختار» هم یک «بیابان برهوت لبریز از آدمی» را؛ و حال در این بحث می گوییم که حالت «انسان و ساختار بدون رابطه» و یا کلاً «جامعه بی رابطه» به «گورستان» بزرگی می ماند که در آن با آنکه هم انسان هست (البته انسان مرده؛ از نظر اجتماعی هم انسان بی تعامل انسان مرده محسوب می شود) و هم ساختار اما عملاً هیچ ارتباط و تعاملی میان ایندو برقرار نیست! ...
و در حقیقت امر، انسان و ساختار به عنوان دو عنصر اصلی و اساسی امر جامعه چیزی بیش از دو تکه سنگ نیستند اگر که هیچ رابطه ای در میان آنها حاکم نبوده باشد؛ و اساساً بی وجود رابطه هیچ ساختاری بوجود نمی آید تا مبتنی بر آن اجتماع و در نهایت جامعۀ بشری شکل بگیرد! و تنها این ساختار نیست که از بطن روابط زاده می شود حتی خود انسان هم برای رسیدن به معنای حقیقی خویش راهی جز درتنیدن در روابط بی پایان ندارد؛ بر این اساس در یک کلام می توان گفت «جامعه و هر چه در آنست همه محصول رابطه است» و این به حد اعلای خویش بیانگر ارزش و اهمیت عنصر رابطه در جامعه و جامعه شناسی است.
اکنون بر ماست اگر که در پی تعریف راستینی از حقیقت امر جامعه هستیم به دو عنصر قبلی «انسان» و «ساختار» عنصر «رابطه» را هم بیفزاییم؛ هر چه هست در واقع امر با این سه عنصر اصلی است که اجتماع بشری به هر کم و کیفی شکل می گیرد و توسعه و تکامل پیدا می کند و در نهایت به هیبت جامعه در می آید. اما چگونه و از چه طریق این مهم محقق می شود؟ چگونه انسان، ساختار و اجتماع و جامعۀ بشری همه از بطن روابط اجتماعی زاده می شوند و باز با رابطه رشد می کنند و با رابطه توسعه پیدا می کنند و با رابطه هم به سمت کمال حقیقی خویش سوق پیدا می کنند؟ این آن پرسش عظیمی است که ما در ادامۀ بحث خویش ناگزیر از پاسخ دادن به آن هستیم!
پایان بخش هفتم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش هشتم
حسین شیران
ای که گفتی زلزلۀ ۷/۷ ریشتری سراوان۱ تلفاتی نداشت چون مملکت مملکت امام زمان بود۲،
کاش می گفتی آنگاه که زلزلۀ ۶/۶ ریشتری بم۳ چهل هزار کشته بجای گذاشت آنموقع مملکت مملکت چه کسی بود؟! ...
و یا تو که گفتی همین دیشب حکم ریاستت را از دستان مبارک امام زمان دریافتی۴،
و یا همۀ شماهایی که با امام زمان آنگونه رفتار می کنید که با همسایۀ دیوار به دیوارتان،
ای کاش یکبار برای همیشه همه باهم می گفتید
آنگاه که اینگونه سخن می گویید
خود را و دیگران را و اساساً امام زمان را چه فرض می کنید؟! ...
جامعه شناسی شرقی نیمۀ شعبان ولادت حضرت امام زمان را به همۀ شیعیان جهان شادباش می گوید.
۱- ۲۷ فروردین ۱۳۹۲ ساعت ۱۵:۱۴
۲- شبکۀ خبر - ساعتی بعد از وقوع زلزله - یک مقام محلی
۳- ۵ دی ۱۳۸۲ ساعت ۰۵:۲۶
۴- شبکۀ دو - خبر ۲۰:۳۰ - «صرفاً جهت اطلاع»
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش ششم: انسان، ساختار و جامعه ۱
حسین شیران
ما در بخش قبل با نظر به واقعیت امر، انسان و ساختار را دو عنصر اصلی و اساسی جامعه یافتیم و بر این مبنا گفتیم به همین گونه که در عالم واقع این دو عنصر در بنای جامعه نقش کلیدی دارند در تعریف یا بیان حقیقت آن هم باید واجد نقش باشند. با این حساب تا بدین حد از بحث، ضرورت وجودی انسان و ساختار در امر جامعه بر ما معلوم شده است؛ اما از آنجا که بحث بر روی ضرورت خود یک ضرورت به شمار می رود ما پیش از آنکه با اتکاء به ایندو جزء، مبحث تعریف جامعه را پی بگیریم اینجا و در این بخش قدری بیشتر بر روی این وجه ضرورت درنگ می کنیم.
کلیت مسئله ای که می خواهیم رویش بحث کنیم اینست: انسان و ساختار دو جزء ضروری جامعه هستند و اساساً بدون استناد به این دو، نه در عالم واقع و نه در عالم ذهن هرگز نمی توانیم تصویری روشن از امر جامعه داشته باشیم. برای درک حقیقت این مسئله کافی است تصویری از یک جامعۀ واقعی با توده ای از انسان ها و انواع مختلفی از ساختارهایش را در نظر داشته باشید و بعد به ترتیب بود و نبود هر عنصر را در آن مورد ارزیابی قرار بدهید.
در وهلۀ اول، از این تصویر بطور همزمان هر دو عنصر انسان و ساختار را حذف کنید؛ آیا دیگر از آن چیزی باقی می ماند که اطلاق واژۀ جامعه بر آن ممکن و یا مجاز باشد؟ پاسخ کاملاً روشن است؛ جامعه منهای انسان و ساختار برابر است با هیچ! همچنانکه بیست منهای ده و ده برابر است با صفر. در وهلۀ دوم به ترتیب یکی از این دو عنصر را حذف و دیگری را حفظ کنید؛ با حذف عنصر انسان از جامعه بی گمان با انباشته ای از ساختارها روبرو خواهید شد که به هر حال اطلاق واژۀ جامعه را بر آن روا نخواهید دانست؛ مطمئن باشید نه فقط شما بلکه هیچ کس دیگری هم در وصف تصویر یا فضای فاقد انسان از واژۀ جامعه استفاده نخواهد کرد۱. ...
و بعد با حذف عنصر ساختار از جامعه هم حجم عظیمی از انسان ها روی دست تان باقی خواهد ماند که بسته به تعداد و نوع ارتباط و نوع اشتراکشان، هر عنوانی اعم از جماعت و توده و یا حتی امت هم که به آن بدهید باز اینجا هم از کاربرد واژۀ جامعه معذور خواهید بود؛ چه همانطور که قبلاً هم گفتیم عنوان جامعه صرفاً به تجمع انسان ها در یک نقطه یا فضا تعلق نمی گیرد. خلاصه اینکه در هر دو حال اخیر اگرچه نتیجۀ کار هیچ یا صفر نخواهد بود اما به یقین هر آنچه که باقی بماند مشمول اطلاق واژۀ جامعه نخواهد بود.
اگر که هنوز تصور روشن و معینی از ساختارها ندارید، در خصوص وضعیت «جامعه منهای انسان»، یک شهر یا کشور آباد و برقرار را در نظر بگیرید با تمام سازمان ها و ساختمان ها و کوچه ها و خیابان هایش که به هر دلیلی هیچ خبری از نوع انسان در آن نیست۲! و برای تصور وضعیت «جامعه منهای ساختار» هم یک کویر یا یک «بیابان برهوت» را در نظر بگیرید با شماری از انسان ها که به هر عنوان و به هر تعداد و به هر ترتیب در آن جمع شده اند؛
مسئله اینست که هیچ یک از این دو تصویر- نه آن کشور آباد بدون آدمی و نه این بیابان برهوت لبریز از آدمی، به تحقیق برآورندۀ مفهوم جامعه نمی باشند. جامعه آنگاه جامعه است که دستکم دو عنصر انسان و ساختار در آن وجود داشته باشند و گرنه ما مطابق برداشتی که از واقعیت و حقیقت این امر داریم به هیچ وجهی از وجوه نه به انسان بدون ساختار جامعه می گوییم و نه به ساختار بدون انسان. نتیجۀ این بحث همانست که در بالا بدان اشاره کردیم: هر دو عنصر انسان و ساختار در شکل گیری عینی و ذهنی جامعه ضرورت دارند و هر کس که بخواهد هر دو و یا یکی از این دو را از واقعیت و یا مفهوم جامعه حذف کند در واقع خود به دست خویش شمول عنوان جامعه را از آن بازستانده است.
اما در این میان نکتۀ باریکی وجود دارد که به هر ترتیب نظر به مباحث آتی باید اشاره ای هر چند گذرا به آن داشت؛ این نکتۀ باریک و در عین حال مهم مربوط می شود به تفاوت نقش و ضرورت این دو عنصر در امر جامعه؛ در بیان این نکته باید گفت درست است که هر دو عنصر انسان و ساختار در تحقق امر جامعه ضرورت دارند و با حذف هر کدام از آنها اطلاق واژۀ جامعه بر آنچه باقی می ماند از اعتبار می افتد اما در واقع امر میان ضرورت عنصر انسان و ضرورت عنصر ساختار یک تفاوت اساسی وجود دارد؛ به بیانی دیگر این دو عنصر در تحقق امر جامعه از وزن و ارزش یکسانی برخوردار نیستند. این تفاوت را دست کم در دو جنبه می توان آشکار ساخت: یکی به لحاظ تقدم ضرورت و دیگری به لحاظ ضرورت معنایی.
از نقطه نظر اول می گوییم که در تشکیل امر جامعه ضرورت انسان بر ضرورت ساختار مقدم است یعنی ابتدا باید انسانی موجود باشد تا بعد مبتنی بر آن اساس جامعه ای شکل بگیرد؛ به بیانی دیگر انسان نسبت به ساختار «پیش باشنده» است و ساختار نسبت به انسان «پس آینده»؛ بدین معنی که اگر شما عنصر انسان را داشته باشید دیر یا زود عنصر ساختار را هم خواهید داشت اما عکس این قابل تصور و تحقق نیست، چون در اصل، ساختار عنصری است که از تکاپو و تعامل انسان زاده می شود پس تصور و تحقق ساختار قبل از تصور و تحقق انسان عقلاً و عملاً محال است. شما هزاران سال هم اگر انتظار بکشید از میان پیشرفته ترین ساختارها هم هیچ انسانی ظهور نخواهد کرد اما اگر انسان را در یک پهنۀ بی ساختار هم رها کنید بزودی شاهد تظاهر ساختارها در آن خواهید بود و این آن همان مسیری است که تاریخ بشریت به تحقیق پیموده و پیش آمده است!
و بعد، از نقطه نظر دوم، اساساً معنا و مفهوم موضوعی که در مورد آن بحث می کنیم یعنی «جامعه» در همان عنصر انسان نهفته است، به بیانی دیگر جامعه عیناً و ذهناً معنا و مفهومش را پیش و بیش از هر چیز دیگری از عنصر انسان می گیرد و تنها به شرط حضور این عنصر است که اطلاق واژۀ جامعه ممکن و معتبر می گردد.
نتیجۀ مباحث فوق اینکه شما اگر عنصر انسان را از جامعه حذف کنید برای همیشه باید قید موجودیتی به اسم جامعه را بزنید چون دیگر امکان ندارد که بدون انسان جامعه ای برای شما ساخته شود اما در خصوص حذف ساختار اینگونه نیست، در واقع اینجا دیگر بحث ناممکنی نیست بلکه بحث ناتمامی و ناکاملی مطرح است؛ با حذف عنصر ساختار از جامعه تصور جامعه ناممکن نمی شود- چون عنصر اصلی که همان انسان است حاضر است و بنوعی اساس کار شکل گرفته است، بلکه ناکامل می شود چون بخشی از حقیقت امر جامعه از بین می رود. خلاصه اینکه تصور جامعه با عنصر انسان ممکن می گردد و با عنصر ساختار تکمیل می گردد. از این نکته بخوبی اهمیت و اولویت عنصر انسان نسبت به عنصر ساختار آشکار می شود.
اگر چه درک مطلب فوق دشوار نیست اما برای فهم عموم اجازه بدهید در قالب یک تمثیل بحث را پی بگیریم. در این راستا مفاهیمی همچون اقیانوس و یا جنگل را در نظر بگیرید؛ بهتر از من می دانید که عیناً و ذهناً یعنی هم در عالم وجود و هم در عالم ذهن، درک حقیقت این مفاهیم به ترتیب بسته به عنصر آب و درخت است؛ همانطور که در عالم بیرون وجود اقیانوس بدون عنصر آب ممکن نیست و نیز وجود جنگل بدون عنصر درخت، همینطور در عالم ذهن هم تصور اقیانوس بدون آب و جنگل بدون درخت معنی ندارد. با حذف عنصر آب، چه در عالم عین و چه در عالم ذهن، بلافاصله مفهوم اقیانوس، دریا، دریاچه و حتی برکه و رود فاقد معنا و مفهوم می شوند و بنوعی از اعتبار می افتند؛ همینطور است اگر درخت را از جنگل حذف کنید. نتیجه اینکه درک حقیقت این دو مفهوم یعنی اقیانوس و جنگل موقوف بر درک عنصر آب و درخت است و بدون ایندو نه وجود و نه تصور آن دو مفهوم بهیچوجه ممکن نمی شود.
اما از طرفی تنها به صِرف حضور یا تصور عناصر آب و درخت درک حقیقت اقیانوس و جنگل تمام نمی شود، برای تکمیل واقعیت این امور در عالم بیرون و حقیقت این مفاهیم در عالم ذهن- که بسته به یکدیگر هستند، عنصر یا عناصر دیگری می باید که به آن افزوده شوند تا موضوع مورد تصور به آنچه در واقع امر است نزدیک تر شود. به بیانی دیگر اگر چه می توان به شرط حضور آب، اقیانوس را تصور کرد، اما حقیقت امر اقیانوس تنها در آب خلاصه نمی شود، دست کم در این آب ده ها و صدها گونه از موجودات دیگری می باید تا تصور اقیانوس به حقیقت گراید. همینطور است درک حقیقت امر جنگل؛ جنگل با حضور عنصر درخت موجود و تصورش ممکن می گردد اما با تصور انبوه جانوران است که حقیقت این امر به کمال می گراید.
نسبت عنصر انسان به جامعه، نسبت عنصر آب به اقیانوس و درخت به جنگل است؛ با حذف این سه عنصر موجودیت این مفاهیم از بین می رود و کلاً مشاهده و تجربه و درک و توصیف و تعریف آنها هم غیر ممکن می شود. اما به همان اندازه که تصور اقیانوس بدون آبزی و جنگل بدون جانور تصویری ناقص از آنچه هست را ارائه می دهد همینطور تصور جامعه بدون ساختار هم تصوری ناقص و ناکامل از حقیقت امر خواهد بود.
پی نوشت ها:
۱- البته برخی کاربرد واژۀ جامعه را محدود و منحصر به انسان نمی دانند و در این میان اجتماع موجودیت های غیرانسانی را هم مشمول آن می دانند اما ما نه قائل به چنین نظری هستیم و نه آن را درست می دانیم. بطور مسلم و مشخص ما وقتی از جامعه شناسی سخن می گوییم هرگز مطالعۀ جوامعی اعم از درخت و درنا و مور و ملخ و آهو را در حوزۀ کاری خود تصور نمی کنیم!
۲- البته می دانم تصور چنین چیزی برای نوع انسان که اساساً به حذف خویش عادت ندارد در کل چندان راحت نیست؛ از او بخواه همه چیز- حتی خدای به این بزرگی را در یک چشم بهم زدن از تمام معادلاتش حذف کند، اما اینکه اوضاع و شرایطی باشد و در آن خبری از او نباشد حتی تصورش هم برای او به این سادگی ها نیست! با اینحال شاید بتوان چنین تصوری را هر چند در مقیاس نسبی و کوچک خود در نزد یک پنتاگونیست افراطی و یا یک سناتور امپریالیست آن دیار دریافت، مشخصاً آنگاه که در ذهن خیال پرورش بمب های بیولوژیکی اش را بر سر یک کشور متخاصم رها ساخته و بعد از حذف تمام جاندارانش از جمله انسان، سرزمینی صاحبمرده اما آباد و برقرار را صاحب شده است! ...
پایان بخش ششم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
اصطلاح شناسی در جامعه شناسی 3 Terminology in Sociology
بیگانگی : الیناسیون
بیگانگی Alienation
Alienation (اِلیه نِیشین) را اگر آن درخت تنومندی تصور کنیم که در یکی دو قرن اخیر در جنگل اصطلاحات علوم اجتماعی و انسانی روییده و شاخ و برگ گرفته است بطور قطع ریشۀ این درخت را باید در آثار و افکار «هگل Hegel» بجوییم، تنه اش را در آثار و افکار «مارکس Marx» و شاخ و برگش را در آثار و افکار پیروان ایندو بخصوص «مارکسیست»ها؛ چرا که نخستین بار این «هگل» بود که آن را بر زبان آورد و بعد از او «مارکس» آن را در مباحث عالمگیر خود وارد کرد و از این طریق بر سر زبان ها انداخت و بعد هم که آیندگان هر یک در حد درک و فهم خویش به بند و بسط آن پرداختند. با این حساب پربیراه نخواهد بود اگر که به اختصار بگوییم Alienation را «هگل» آفرید، «مارکس» پرورد و دیگران گستردند.
اما در این میان مسئله ای هست و آن اینکه اگر چه صورت این اصطلاح در سیر این جریان تغییری به خود ندید اما مفهوم و محتوای آن از ریشه تا شاخ و برگ بکلی دگرگون گشت؛ این دگرگونی دقیقاً در میانۀ راه یعنی آنجا که به «مارکس» مربوط می شود حادث شد و بعد با این مضمون به شاخ و برگ انتقال یافت؛ در شرح این ماجرا باید گفت آنگاه که این واژه بر زبان «هگل» جاری گشت (در ریشه) یک مفهوم ذهنی و فلسفی داشت اما آنگاه که از حوزۀ اندیشۀ «مارکس» گذر کرد (در تنه) کاملاً مفهومی عینی و جامعه شناختی بخود گرفت؛ بدین معنی که هگل در چارچوب ایدئالیسم خاص خودش آن را مشخصاً در ارتباط با روح و آثارش بکار می برد، در حالیکه مارکس آن را با چرخشی 180 درجه ای در چارچوب ماتریالیسم خاص خودش، دقیقاً در نقطۀ مقابل آن یعنی در رابطه با انسان و آثارش و یا واقع تر اگر بگوییم در رابطه با کارگر و کارش در نظر گرفت؛ و این البته تنها یکی از آن چند دست آویز مهم و برجسته ای بود که مارکس در دست گرفت تا بگوید «هگل کلاً در عالم اندیشه سروته ایستاده است!»
پس مبتنی بر مباحث فوق باید که ابداع اصطلاح Alienation را از «هگل» دانست و ابدال آن را به شکلی که کنون رایج است از «مارکس»؛ در واقع بسیاری از مباحث بنیادی مارکس با اتکاء به این مفهوم مطرح گردید و اساساً بواسطۀ این مباحث بود که این اصطلاح جهانی گشت و بر سر زبان ها افتاد؛ خوانندگان آثار مارکس لابد این گفتۀ معروف او را بیاد می آورند که مدام می گفت: «انسان در نظام سرمایه داری با خود بیگانه است!»
Alienation در منابع و مراجع علمی ما، اغلب «از خود بیگانگی» و در معدود مواردی هم «با خود بیگانگی» ترجمه می شود؛ اما باید در نظر داشت که معنای لغوی آن تنها در همان «بیگانگی» خلاصه می شود (Alien به معنای خارجی، بیگانه و غریبه است) و این «از خود» یا «با خود»ی که به آن افزوده می شود به هیچ وجه در خود کلمه وجود ندارد، بلکه عموماً از مفهوم مارکسیستی آن استنباط می شود. مطابق نظر «مارکس» و «مارکسیست»ها انسان که در این دیدگاه بناگاه در «کارگر» خلاصه می شود، به اجبارِ عوامل بیرونی و مشخصاً عوامل تولید اقتصادی از نتیجۀ کار خویش دور می ماند و از این جهت نه فقط با «محصول» بلکه به مرور با «کار» خویش هم احساس بیگانگی و غریبگی می نماید؛ کم و بیش این صورت عینی مفهوم Alienation در «مارکسیسم» است که البته به عنوان صورت غالب بیگانگی در زبان ما تحت عنوان «از خود بیگانگی» یا «با خود بیگانگی» در نظر گرفته می شود.
اما این تنها صورت «بیگانگی» (Alienation) نیست، به عبارت دیگر «بیگانگی» (Alienation) تنها در معنا و مفهوم مارکسیستی اش خلاصه نمی شود. از صور دیگر آن یکی هم «بیگانگی با محیط» است؛ در این نوع که تا حدود زیادی از حوزه و حال و هوای مارکسیستی فاصله می گیرد، انسان به هر دلیل، با مراتبی از گسستگی و غریبگی، از محیط و اجتماع پیرامونِ خویش می بُرد و در خویشتن خویش فرو می رود؛ ... به باور من اینجا دیگر کاربرد معادل «از خود بیگانگی» یا «با خود بیگانگی» برای Alienation صحیح به نظر نمی رسد؛ چه در این صورت باید بگوییم انسان دچار «از خود بیگانگی با محیط» گشته است! و این غیر از آنکه از نظر صوری بسی غلط انداز می نماید، از نظر مفهومی هم بسی تناقض زاست؛ بخاطر اینکه در این نوع از بیگانگی، اساساً فرد با دنیای خارجش بیگانه می گردد و نه با خود یا دنیای درونش؛ اتّفاقاً فرد با بریدن و یا جدا ماندن از اجتماع پیرامونش، به خویشتن خویش پناه می برد و با خودِ خود خلوت می گزیند!
بنابراین من اطلاق اصطلاح «از خود بیگانگی» را به این صورت از Alienation (بیگانگی با محیط) و حتی صورت پیشین (بیگانگی با محصول و کار در مفهوم مارکسیستی اش) و در کل هر صورتی از آن که موضوع بیگانگی در خارج از فرد و یا خارج از کنترل او باشد صحیح نمی دانم و اساساً در نظر گرفتن معادل «از خود بیگانگی» را برای اصطلاح Alienation خالی از ایراد نمی بینم. به باور من بهتر آنست که ما معادل Alienation را مطابق معنای لغوی اش «بیگانگی» در نظر بگیریم و بعد در صورت لزوم به تناسب بحث موضوع بیگانگی را به آن بیفزاییم، همچون بیگانگی با کار Work-Alienation، بیگانگی با محصول Product-Alienation، بیگانگی با محیط Enviroment-Alienation و یا هر چیز دیگری. اینگونه دیگر اختلاط بیهودۀ کلمات و مفاهیم پیش نخواهد آمد و هر آنچه مد نظر باشد به روشنی بیان خواهد شد.
بدین ترتیب «از خود بیگانگی» هم تنها صورتی از «بیگانگی» (Alienation) محسوب خواهد شد و نه صورت کلی آن، و هرگاه که بیگانه بودن با «خود» (و نه هیچ چیز دیگری) مد نظر باشد مشخصاً این اصطلاح بکار برده خواهد شد و نه در هر موردی؛ به عنوان یک مصداق جامعه شناختی، «بیگانگی» در مفهوم مارکسیستی اش می تواند از سطح محصول و کار در نزد کارگر فراتر رود و در سایۀ فقدان «خودآگاهی طبقاتی» (به قول «مارکس») در نهایت به شکل بیگانگی با «خود» هم جلوه گر شود؛ اگر چه بدین روال مفهوم Alienation زیاده از حد ذهنی و درونی می شود و این ممکنست مایۀ آزار مارکس گردد که با هزار زحمت آنرا در گریز از ذهنگرایی محض هگلی به عینیت رسانده بود، اما بهر حال از اینکه این هم صورتی از بیگانگی و حتی صورت شایع آنست گریزی نیست. در هر صورت اینجا و در این مورد می توان به راحتی از اصطلاح Self-Alienation استفاده کرد و با آن مشخصاً مفهوم «از خود بیگانگی» را ایفاد نمود- اگرچه در این مورد هم من عنوان «خود بیگانگی» را بسی زیباتر و زیبنده تر از عنوان «از خود بیگانگی» می بینم.
البته در این تردیدی نیست که Self-Alienation (به مفهوم «بیگانگی با خود») از آنجا که بحث «بیگانگی» (Alienation) را از دنیای بیرون به دنیای درون می کشاند و سطح آن را از عین به ذهن و از اجتماع به روان فرو می کاهد چه بخواهیم چه نخواهیم تا حدود زیادی در حوزۀ علم روانشناسی و روان شناسی اجتماعی قرار می گیرد و در این سطح در برابر اصطلاحاتی همچون Self-Actualization و یا Self-Realization مطرح می شود که به معنا و مفهومِ «خود فعلیت بخشی» یا «خود تحقّق بخشی» می باشند. اما به هر حال این هم سطحی از واقعیت است و به عنوان یک پدیدۀ انسانی که در متن جامعه رخ می دهد نمی تواند خارج از شمول علم جامعه شناسی واقع گردد. وانگهی هدف ما اینجا از بحث بر سر این موضوع یک هدف اصطلاح شناسانه است بدین مضمون نهایی که ترجمه و معادل گیری عنوان «از خود بیگانگی» برای اصطلاح Alienation خالی از ایراد نیست و بهتر است برای آن تنها عنوان «بیگانگی» را در نظر بگیریم همانگونه که در اصل اصطلاح هم اینگونه است.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, ازخودبیگانگی الیناسیون
[ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش هفتم
در بخش های پیشین، همۀ تلاش ما بر این بود که با خاطرنشان ساختن برخی نکات ضروری، تا آنجا که امکان دارد یک چارچوب ذهنی مشخصی را برای تداوم بحث حاضر فراهم کنیم تا در قالب این چارچوب، بحث بر سر مسئلۀ اصلی یعنی «دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان» را آغاز کنیم؛ اکنون می توان گفت اغلبِ آنچه که تحت عنوان پیشگفتار می باید گفته می شد به هر شکل گفته شده است و ما اینجا بالاخره می توانیم به بحث اصلی مان بپردازیم.
همانطور که می دانید عنوان اصلی بحث ما "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان" است؛ با نظر به این عنوان به راحتی می توان دریافت که موضوع محوری یا متغیر اصلی ما در این بحث مقولۀ "دزدی" است؛ در ادامۀ این بحث و در بخش های بعدیِ این مجموعه ما با اتکاء و استناد به مشاهدات و تجربیات و در کل، واقعیات زندگی جامعوی مان بر روی این مقوله متمرکز خواهیم شد تا سرانجام به اتفاق هم در یک فضای میان ذهنی مشخص سازیم که در خصوص ما ایرانیان کدام یک از دو شقّ این مسئله- یعنی دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان، نزدیک به واقعیت است؛ اما پیش از آن، برای آنکه بحث را با یک توافق میان ذهنی در رابطه با این موضوع پیش ببریم ناگزیریم که ابتدا در خصوص معنا و مفهوم این متغیر صحبت کنیم و مصادیق آشکار و نهان آن را در ابعاد و زمینه های مختلف زندگی جامعوی خویش مشخص سازیم تا آنگاه که از این مرحله هم می گذریم تا حد زیادی از تقریب آرا و عقاید در این خصوص خاطر جمع بوده باشیم.
دزدی چیست و اصولاً تحت چه شرایطی می توان فردی را دزد خواند؟ و بعد اگر که ما در این نوشتار مدام از دزدی و دزد حرف می زنیم بطور مشخص چه معنا و مفهومی از این واژه را در نظر داریم؟ مبتنی بر مطالب فوق حالیا این آن مسئله ایست که ما در پیش رویش داریم و در این بخش بطور مشخص از دیدگاه آسیب شناسی جامعه شناختی می خواهیم پیرامون آن بحث کنیم. همانطور که می دانید در حوزۀ عمومی، ما عموماً دزدی را "برداشتن مال دیگری بدون اذن و اجازه و آگاهی او" در نظر می گیریم و بر این اساس هر آن کس را که بدون اذن و اجازه و آگاهی صاحب یک مال به آن مال دستبرد بزند دزد خطاب می کنیم. در عالم حقوق هم جز این نبوده و نیست؛ نص صریح قانون، دزدی یا همان سرقت را «ربودن مال دیگری بطور پنهانی» در نظر می گیرد (مادۀ 197 قانون مجازات اسلامی). وجه تفاوت ایندو آنگونه که مشخص است در قیودشان است که البته بیشتر یک تفاوت ظاهری است، یعنی علیرغم اینکه این قیود از نظر لغوی متفاوت از هم می نمایند اما از نظر مفهومی غیر از هم نیستند و در تفسیر محتوا در نهایت به یک سو می گرایند؛ روشن تر اگر بگوییم در خفا ربودن مال یک کس، برآورندۀ مفهوم دور از نظر و دور از آگاهی و اذن و اجازۀ صاحب مال هم هست و از این جهت و با نظر به مفهوم کلی و معمول فعل، در نهایت می توان این قیود را معادل هم دانست.
در هر صورت، صرفنظر از اینکه این فعل با چه قیدی همراه می شود، در وهلۀ اول آنچه مهم است خود فعل و یا به عبارت دیگر نفس عمل است و آن همان «ربودن» یا «ربایش» است و این خود آن چیزیست که در حوزۀ عموم به روشنی مصداق بارز واژه و مفهوم دزدی واقع می گردد و در عالم حقوق و قضا و جزا هم به عنوان عنصر مادی قانون مورد استناد قرار می گیرد. از این نکته بطور مشخص باید این نتیجه را گرفت که پیش از هر چیزی "دزدی در عالم عرف و قانون مستلزم فعل ربودن است".
از طرفی فعل ربایش یا ربودن بنوبۀ خود مستلزم جابجا کردن است، در واقع این مفهوم در بطن این واژه نهفته است، حتی آنگاه که این واژه در علم فیزیک به مفهوم «جذب» هم بکار می رود باز هم بطور محقق برآورندۀ این مفهوم است، چرا که جذب کردن یک عنصر بدون جابجا کردن آن قابل تصور نیست، همینطور ربودن یک چیز بدون جابجا کردن آن قابل تصور نیست؛ بر این اساس مطابق تعریف فوق از دزدی حتماً باید جابجا شدنی در کار بوده باشد تا عمل مصداق ربایش و به تبع آن مصداق دزدی واقع گردد.
در کل در تحلیل محتوای هر دو تعریف فوق می توان پنج عنصر مجزا را از هم تشخیص داد:
1- مال یا محمول دزدی؛ یعنی هر آنچه که برده می شود.
2- صاحب مال یا دارندۀ مال؛ یعنی فردی که عرفاً یا قانوناً مالک آن مال شناخته می شود.
3- عمل برداشتن مال یا جابجا کردن آن یا به اصطلاح فقهی و حقوقی اش ربایش مال که عنصر مادی قانون قلمداد می شود.
4- اجازه و رضایت و آگاهی صاحب مال، که اساساً باید در میان نباشد تا عمل، دزدی تلقی گردد و
5- عامل یا برندۀ مال، که با این شرط اطلاق واژۀ دزد بر او مجاز می گردد.
بر این منوال، بسی روشن است که ابتدا باید مالی در میان باشد، و بعد این مال صاحبی داشته باشد، و بعد فرد دیگری بدون اجازه و رضایت و آگاهی صاحبمال آن مال را تصاحب کند تا ما بتوانیم این عمل را دزدی و عامل آن را دزد تلقی کنیم؛ در واقع این آن چیزیست که از تحلیل محتوای تعاریف فوق بدست می آید. اما واقعیت اینست که این تعریف و این طرز تلقی از دزدی که در عالم عرف و قانون مطرح است از نقطه نظر جامعه شناختی برای آنچه که در واقع امر در بستر جامعه رخ می دهد بسیار قالب تنگ و ناچیز و نافراگیری به حساب می آید چرا که اینگونه بخش اعظمی از رفتارها و رخدادهای زندگی جامعوی که لاجرم باید ذیل این عنوان قرار بگیرند از حوزۀ شمول آن خارج می شوند و بنوعی بلاعنوان می مانند.
البته چنین تصور نشود که ما قصد گستردن معنا و مفهوم و مصداق دزدی را داریم تا از این طریق اغلب اعمال افراد جامعه را تحت شمول این عنوان برده، در نهایت، شق «سرزمین دزدان» را به اثبات برسانیم؛ نه، هرگز چنین نیست، اصلاً خدا کند که هرگز این ادعا ثابت نشود و دستکم ماجرا در همان حد «دزدان سرزمین» باقی بماند، چه در برابر آن این خودش یک دنیا پیروزی است! مسئله اینست که اگر امر دزدی را تنها در این معنا و مفهوم خلاصه کنیم بسیاری دیگر از اعمال که سیرتاً دزدی محسوب می شوند تنها به حکم تفاوت در صورت، از ورود به حوزۀ شمول آن باز می مانند و به اصطلاح پشت دروازۀ این مفهوم باقی می مانند.
از چند جهت این تعریف از مشمولیت لازم برخوردار نیست که البته ما در بخش بعدی بدان خواهیم پرداخت اما پیش از آن باید نکته ای را یادآور شویم و آن اینکه ما در همه حال این موضوع را به عنوان یک پدیده و مسئلۀ اجتماعی مشخصاً از نقطه نظر جامعه شناسی مورد بحث و بررسی قرار می دهیم و نه نقطه نظراتی دیگر همچون فقه و حقوق که نه بطور مشخص قصد ورود به این حوزه ها را داریم و نه بطور مسلم توان و تخصص آن را؛ و بعد اینکه هدف ما از پیش کشیدن این مسئله هرگز خرده گرفتن بر قانون و یا تخریب و تخطئۀ قانونگذار نیست؛ بنا به ضرورت بحث ما اینجا به تعریف عرفی و قانونی دزدی استناد ورزیدیم و پیرامون معنا و مفهوم آن صحبت کردیم و حال بنا به واقعیات جامعه می گوییم که این تعریف بهیچوجه جوابگوی خیل اعمالی که به هر صورت تحت این عنوان باید قرار بگیرد نیست! این تمام آن چیزیست که ما در این بخش قصد گفتنش را داشتیم.
پایان بخش هفتم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
اصطلاح شناسی در جامعه شناسی 2 Terminology in Sociology
گماینشافت و گزلشافت Gemeinschaft & Gesellschaft
دو اصطلاح آلمانی "گماینشافت" Gemeinschaft و "گزلشافت" Gesellschaft بیانگر سنخ شناسیِ Typology معروف «فردیناند تونیس Ferdinand Tonnies / 1850- 1936» جامعه شناس آلمانی هستند که به ترتیب معادل های Community و Society در انگلیسی و به تبع آن "اجتماع" و "جامعه" در فارسی برای آنها در نظر گرفته می شود. امّا این معادل گزینی خالی از اشکال و ابهام نبوده و نیست؛ نخست بخاطر اینکه جامعه را در مقایسه با اجتماع، امری تازه و نوپدید می انگارد در حالیکه چنین برداشتی از جامعه مطلقاً صحیح نیست؛ و بعد اینکه بنوعی روابط گماینشافتی را متعلّق به اجتماع و روابط گزلشافتی را مختصّ و محدود به جامعه می داند که این هم دقیق و درست نمی باشد؛ هر دو نوع روابط در هر کجا و هر زمانی و در هر اجتماع و جامعه ای یافت می شوند و بعنوان یک واقعیت عینی، حتّی در یک فرد هم قابل جمع هستند.
از اینروست که گفته می شود سنخ شناسی تونیس فرضی و انگاره ای است و نه قطعی و عینی. معادل های اجتماع و جامعه هم که در این خصوص بکار می روند اگرچه به لحاظ ذهنیت بخشیدن به مسئله تا حدّی مفید واقع می شوند امّا در عینیت بخشیدن به آن دچار ابهام می شوند. بر این اساس برخی کاربرد اصل واژه ها را به استفاده از معادل هایی همچون اجتماع و جامعه ترجیح می دهند و یا در صورت استفاده از آنها، یکی (معمولاً جامعه) را به دیگری ترجیح داده با افزودن صفتی مشخّص، برای هر دو مورد بکار می برند؛ مانند "جوامع سنّتی" و "جوامع نوین"؛ یا "جوامع معنوی" و "جوامع صوری" (دکتر ساروخانی / دایره المعارف علوم اجتماعی)؛ یا Communal Society و Associational Society (دانشنامۀ بریتانیکا)؛ بدیهی است که در این صورت نه اسم بلکه نوع صفت بکار رفته، برآورندۀ مفهوم مورد نظر تونیس خواهد بود.
واژۀ Gemeinschaft در اصل، ترکیبی از Gemein معادل Common / General (مشترک / عمومی) و schaft معادل Ship (پسوند داشتن حالت) یا Shaft (محور) می باشد و Gesellschaft هم ترکیبی از Gesell معادل Join / Accompany (پیوستن / مشارکت کردن) و Ship یا Shaft می باشد (نتیجۀ جستجو در لغت نامه ها و دانشنامه های آنلاین)؛ با این حساب معنای لغوی گماینشافت، "اشتراکی یا اشتراک محور" و گزلشافت، "مشارکتی یا مشارکت محور" خواهد بود؛ تفاوت میان اشتراک (شریک بودن) و مشارکت (شریک شدن) در نوع اراده ای است که در هر کدام دخیل است و این همان تمایزی است که خود تونیس در سنخ شناسی اش بدان قائل است. او ارادۀ دخیل در گماینشافت / جوامع اشتراک محور را "ارادۀ طبیعی" (به آلمانی Wesenwille و انگلیسی Natural Will) و ارادۀ دخیل در گزلشافت / جوامع مشارکت محور را "ارادۀ عقلانی" (به آلمانی Kurwille و انگلیسی Rational Will) می داند.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, گماینشافت گزلشافت
[ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش پنجم: جامعه چیست؟
حسین شیران
در نوشتار پیش گفتیم که از نظر منطقی تعریف "جامعه شناسی" بسته یا موقوف بر تعریف "جامعه" است؛ به عبارت دیگر پرسش "جامعه چیست" مقدم بر پرسش "جامعه شناسی چیست" است؛ بر این اساس ما ابتدا باید به پرسش "جامعه چیست" پاسخ بدهیم و بعد به پرسش "جامعه شناسی چیست" بپردازیم. پس حالیا پرسش اصلی ما اینجا اینست: جامعه چیست؟
در جریان تعریف مقدماتی جامعه شناسی گفتیم که تعریف یعنی "حقیقت امری را برای کسی بیان داشتن" (فرهنگ عمید)؛ با این حساب حالا که ما درصدد هستیم به تعریف معین و مشخصی از جامعه دست یابیم در واقع خواسته یا ناخواسته می خواهیم حقیقت آن را بیان داریم؛ اما حقیقت جامعه چیست و ما چگونه و از چه طریقی باید به آن دست یابیم؟ حالیا این آن مسئلۀ مهمی است که ما همینک پیش رویش داریم.
خوشبختانه همانگونه که در عالم بیرون، اجزا و عناصر طبیعی مستقیم یا غیرمستقیم در ارتباط با هم هستند در عالم اندیشه هم به تبع آن، مفاهیم مختلف در ارتباط با یکدیگر هستند؛ اگر در عالم طبیعت موجودیت اشیاء و عناصر مختلف با اتکاء و اتصال به اشیاء و عناصر دیگر محقق و ممکن می گردد در عالم ذهن و اندیشه هم درک حقیقت وجودی آنها که همان تعریف موجودیت آنهاست با اتکاء و استناد به عناصر مفهومی دیگر ممکن می شود. اساساً هیچ چیز را با استناد به خود آن چیز نمی توان درک و تعریف کرد مگر اینکه دچار خطای منطقی «تاتولوژی» یا به قول خودمان «این همان گویی» گردیم.
تعریف هر چیزی با اتکاء و استناد به یک یا چند عنصر مفهومی دیگر صورت می گیرد که در حقیقت امرِ آن چیز آشکار یا نهان است، ما اگر که بتوانیم آنها را معین و مشخص سازیم تا حدود زیادی توانسته ایم حقیقت آن امر را دریابیم؛ در واقع عناصر مفهومی برای کشف حقیقت آن امر حکم کلید را دارند و اساساً بدون استناد به آنها بیان حقیقت آن امر یا ممکن نمی شود و یا کامل نمی گردد. این آن طریق تقریباً مطمئنی است که ما می توانیم در درک حقیقت و تعریف مفهوم هر چیزی و حالیا اینجا جامعه در پیش بگیریم.
بر این اساس اکنون کاری که ما باید انجام دهیم اینست که در مقام یک پژوهشگر در هستی و موجودیت امر جامعه در عالم بیرون دقیق شویم و با اتکاء و استناد به عناصر مفهومی مرتبط، حقیقت آن را در ذهن دریابیم. این یعنی از واقعیت به حقیقت رسیدن؛ کار علم و عالم هم جز این نبوده و نیست؛ تنها خداست که فارغ از وقایع عالم با علم حضوری خویش از حقیقت هر چیزی آگاه است، ماها اگر که بخواهیم از حقیقت یک چیز آگاه شویم باید از طریق کشف و درک واقعیت های مربوط به آن چیز به این مهم دست یابیم. این آن رسالت بزرگی است که خداوند خود بر عهدۀ انسان گذاشته است و بنوعی می توان گفت که هدف از زندگی هم جز این نبوده و نیست. ...
بهرحال مبتنی بر مباحث فوق اکنون جای آنست که این پرسش را سرلوحۀ کار خود سازیم: در بیان حقیقت جامعه کدام عناصر مفهومی هستند که حکم کلید را دارند و اساساً بی ذکری از آنها تعریف جامعه ممکن و یا کامل نمی شود؟ در پاسخ به این پرسش با اندکی تأمل می توان گفت که: «انسان»؛ آری، انسان آن عنصر مفهومی و در واقع نخستین عنصر مفهومی است که در تعریف جامعه نقش کلیدی را دارد و اساساً بی ذکری از آن، نه تنها تعریف جامعه ناتمام بلکه ناممکن می شود. شما از هرکس حتی مردم عوام هم بپرسید جامعه چیست، هیچ چیز هم نتواند به شما بگوید دستکم این را خواهد گفت که "جامعه مجموعه ای از افراد یا انسان هاست". بنابراین همچنانکه جامعه جزئی اساسی در تعریف جامعه شناسی است انسان هم جزئی اساسی در تعریف جامعه است و از این روست که جامعه شناسی علیرغم اینکه جامعه خود دربرگیرندۀ خیلی چیزهای دیگر اعم از طبیعیات و غیرطبیعیات است مشخصاً در زمرۀ علوم انسانی قرار می گیرد.
بدین ترتیب نخستین تعریف ما از جامعه رو می شود: "جامعه مجموعه ای از افراد یا انسان هاست." اما آیا تنها با گفتن این جمله بیان حقیقت امر جامعه روشن و تمام می شود؟ به عبارت دیگر آیا تنها اشاره به عنصر عینی و یا مفهومی انسان برای تعریف جامعه کافی است؟ یعنی همینکه بگوییم جامعه عبارتست است از مجموعه ای از افراد یا انسان ها، کار تعریف جامعه به اتمام می رسد؟ باید گفت که نه! ما معمولاً مفهوم جامعه را صرفاً برای اشاره به مجموعه ای از انسان ها- حال به هر تعدادی که در نظر بگیریم، بکار نمی بریم و این یعنی که حقیقت جامعه در عنصر مفهومی انسان خلاصه و محدود نمی شود.
حال آن کدام عنصر مفهومی دیگر است که باید مورد استناد واقع گردد تا در کنار عنصر انسان مبین حقیقت امر جامعه باشد؟ برای پاسخ به این پرسش همین جامعۀ خودمان را در نظر می گیریم؛ مهمترین عناصر این موجودیت همانطور که گفتیم انسان های موجود در آن هستند؛ حال اگر این عنصر را به سبک هوسرل (Edmond Husserl / 1859- 1938) در پرانتز بگذاریم چه چیز دیگری در آن باقی می ماند که مورد استناد ما قرار بگیرد؟ پاسخ به این پرسش هم چندان دشوار نیست؛ جامعه منهای انسان برابر است با یک محیط یا قلمروی فیزیکی محدود و معین با مجموعه ای از موجودیت های طبیعی و غیرطبیعی (انسان ساخته (تمدن)) و البته مجموعه ای از دستاوردهای غیرمادی (فرهنگ) که ما اینجا تسامحاً همه را تحت عنوان «ساختار» در نظر می گیریم.
آری، ساختار دومین عنصر مفهومی و یا مفهوم کلیدیست که در واقعیت امر جامعه آشکار است و ما برای درک درست حقیقت این امر لاجرم باید بدان استناد ورزیم و گرنه در تعریف مفهوم جامعه و به تبع آن مفهوم جامعه شناسی با یک کاستی آشکاری روبرو خواهیم شد. بدین ترتیب ما اکنون برای تعریف جامعه دو عنصر کلیدی «انسان» و «ساختار» را در اختیار داریم که در معیّت هم تا حدود زیادی می توانند حقیقت امر جامعه را برای ما روشن سازند. اما به نظر شما با این دو عنصر مفهومی چگونه می توان حقیقت امر جامعه را تعریف کرد؟
پایان بخش پنجم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
بدینوسیله جامعه شناسی شرقی در راستای کمک به جریانِ هرچه بهتر و بیشتر اندیشۀ اجتماعی در کشور، آمادگی خود را جهت نشر الکترونیکی آثار دوستان جامعه شناس و جامعه اندیش اعلام می دارد. بدین ترتیب دوستان صاحب قلمی که دارای آثار و دست نوشته هایی در زمینۀ اجتماعی و جامعه شناسی هستند در صورت تمایل می توانند از این طریق آثار و نوشتارهای خودشان را در دنیای دیجیتال منتشر سازند.
راهنمای ارسال آثار:
* ارسال آثار اعم از مقاله یا کتاب یا حتی عکس در هر فرمتی ( ... - jpg - djvu - pdf - word - notepad) از طریق ایمیل وبسایت.
* ارسال متن از طریق لینک مخصوص متن: برای اینکار نوشتارهای خود را از فایل word یا notepad کپی کرده با اسم و مشخصات خویش به لینک زیر انتقال داده، گزینۀ ارسال خصوصی متن را انتخاب و ارسال کنید.
در اولین فرصت آثار ارسالی مورد بررسی واقع شده و در بخش کتابخانه جامعه شناسی شرقی یا در پستی مخصوص منتشر خواهد شد.
لینک ارسال متن
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش ششم
بسیار از بزرگان مان شنیده ایم که گفته اند "چشم مردم ترازوست"- یعنی که عیاریست برای هر آن که دنبال خودسنجی و خودشناسی است؛ حال هم می توان به اعتبار این معیار قائل شد و خود را آن گونه که باید ساخت و هم می توان برای همیشه آن را کور کرد و کنارش گذاشت؛ در صورت اخیر به نظر شما آیا خودی که از این طریق با خودمداری محض ساخته می شود با آن خودی که در جنگل از یک آدم تنها ساخته می شود تفاوتی خواهد داشت؟! ... هر آدم عاقلی خوب تفاوت ایندو را از هم باز می شناسد و دستکم از این طریق به ارزش و اهمیت نظر دیگران و ارزیابی اجتماعی هر فرد از خودش اقرار می کند.
در جامعه شناسی، ما در ارتباط نزدیک با این مسئله مفهوم "خودآیینه" (Self-Looking Glass) را داریم که محصول اندیشه های "چارلز هورتون کولی" (Charles Horton Cooly / 1864-1929) روان اندیش و جامعه اندیش قرن بیستم آمریکا می باشد. بر این اساس ما می گوییم که فرد در هر صورت نیاز دارد که از بیرون هم نظری به خود بیفکند و از ارزیابی دیگران در مورد خود باخبر شود؛ برای این کار او پیوسته به تجسم نحوۀ انعکاس خود در چشم دیگران می پردازد، یعنی که سعی می کند مدام خود را از چشم دیگران تماشا کند تا بلکه به نوع داوری آنها در مورد خودش دست یابد، در واقع با این کار او رسماً دیگران را آیینه قرار می دهد و عملاً قامت شخصیت خود را در آن تماشا می کند.۱ ...
چنین کاری معمولاً بخوبی از جانب افراد شکل می پذیرد و جریان می یابد اما وقتی که از سطح فرد فراتر می رود و به قوم و قبیله و ملت می رسد متأسفانه دچار سستی و ضعف می شود؛ یعنی وقتی که کار به سطح جمعی می رسد فرایند آیینه قرار دادن دیگران موقوف یا معطل می شود و این به نظر من مهم ترین دلیل تعطیل شدن خودارزیابی در سطح جمعی و ملی می باشد؛ بطور کل هر آن که واحد است و هویت دارد برای بهبود وضعیت اجتماعی خویش نیازمند خودآیینه گی و خودارزیابی است؛ من اگر در فردیت خویش واحدم و هویت دارم، ایران من و ملت من هم در کلیت خویش واحد است و هویت دارد؛ به همان سان که در جلوی آیینه ایستادن برای من، حقیقتاً و مجازاً، یک ضرورت بشمار می رود همینطور برای جامعه و ملت من هم یک ضرورت بشمار می رود.
همانطور که من اگر آیینه ای در برابرم نباشد هرگز از لکه های افتاده در صورتم و یا موی شاخ گشتۀ سرم باخبر نخواهم شد و چه بسا رفته رفته از این کاستی، روزی در هیبت یک غول جنگلی یا بیابانی در جامعه ظاهر شوم، جامعه و ملت من هم همین طور، اگر هیچ آیینه ای در برابرش نباشد بعید نیست که روزی خود را جزو جامانده ترین و وامانده ترین و عقب افتاده ترین اقوام و ملل دنیا بازیابد! ... بر این اساس ما هرگز نباید از نقش و ارزش و اهمیت بازنمایی دیگران در خودارزیابی و خودسازی خویش غافل باشیم؛ از این نظر ما به دیگران نیازمندیم، همچنانکه آنها به ما نیازمند هستند و این خود اصل اساسی زندگی اجتماعی و جامعوی انسان هاست.
"سارتر"۲ وار دیگران را جهنم دانستن تیغ دولبه است؛ این طرز تلقی اگر چه ممکن است ما را از گزند احتمالی آنان در امان دارد اما همین طور از فوائد ارتباط با آنها هم محروم می سازد. به طور قطع اقوام و ملل و افراد جوامع دیگر جهان، خوب یا بد و خواه ناخواه آیینۀ پیش روی جامعه و ملت ما هستند؛ ما را اگر که در پی خودیابی و خودسازی باشیم هرگز نشاید که این آیینه را بشکنیم یا به آن پشت کنیم و یا با نهایت بدبینی هر آن جلوه ای که از ما می نماید را همه ناراست و دروغ و تهمت و افترا بشماریم.
گاه حتی دشمن ترین دشمن ها هم- اگر چه قدر یک آیینۀ در هم شکسته و یا یک شیشۀ تار، در هیبت یک آیینه ظاهر می شود۳؛ البته در جای خود این هم غنیمت است، چه برای آن که هوشمندانه به دنبال خودشناسی و خودارزیابی است حتی تماشای چهره در آب گل آلود هم خود غنیمت است! از این جهت به عقیدۀ من بر عهدۀ عقلای ملت ماست که همواره در آیینۀ اقوام و ملل دیگر جهان حتی اگر همه یا برخی دشمن ما هم باشند، انعکاس چهرۀ واقعی جامعه و ملت ما را دریابند و با ارزیابی های عالمانه و آگاهانۀ خویش تصویری راست و روشن از آنچه که هستیم را ارائه دهند تا بدین ترتیب هم از وضعیت واقعی خود آگاه باشیم و هم از میزان تفاوت آن با آنچه که خود فکر می کنیم هستیم و یا آنچه که حقیقتاً باید باشیم.
به باور من این مهم متأسفانه آن گونه که باید هنوز در فرهنگ جامعوی ما جا باز نکرده است، برای همین هرگز آنگونه که باید فاصلۀ میان آنچه که هستیم (در واقعیت امر) و آنچه که باید باشیم (در حقیقت امر) برای ما مشخص و معین نشده است و دغدغه ای هم از این بابت نبوده است و یا اگر هم بوده است هرگز بحد دستی از آستین برآوردن نرسیده است! من فکر می کنم یکی از دلایل این امر این باشد که از یک طرف چندان از ارزش و اهمیت این امر آگاه نیستیم و یا کلاً به چنین امکان و ضرورتی بهایی نمی دهیم، از طرف دیگر اصولاً چندان اعتقاد و اطمینانی هم به جوامع دیگر نداریم (چه برسد به بازنمایی شان) و اساساً خود را در هر حال بی نیاز از دیگران تصور می کنیم؛ و این خود ناشی از این درد و بیماری صعب العلاج ماست که بی هیچ دلیل عقل پسندی از همان آوان تاریخ که پا به این سرزمین گذاشتیم۴ تا به امروزش همیشه خود را خوب ترین و بهترین مخلوق عالم دانسته ایم و می دانیم و در کمال شگفتی فکر می کنیم هر آنچه که فرداً و جمعاً از ما صادر می شود صحیح ترین عمل ممکن است!
خود از تبعات همین بیماری فرهنگی است که در جامعۀ ما هیچ کس خود را در برابر ناراستی ها و ناگواری های پیش آمده مسئول نمی داند! تا هست در این سرزمین تبرئۀ خویشتن است و تخطئۀ غیرخویشتن! انجام کارهای خوب را ذاتی خود می دانیم و از بروز کارهای بد روحمان هم خبر ندارد! هر کار خوب هزار مدعی پیدا می کند و یک کار بد را هیچ کس به گردن نمی گردد! اگر هم جامعه لبریز از کجی ها و ناراستی ها و نابجایی هاست تقصیر هیچ کدام از ما نیست! ملت ما نجیب ترین ملت روی زمین است و مسئولان ما هم پاکترین و درستکارترین و وطن پرست ترین مسئولان روی زمین هستند! از این نظر نه لطمه ای به وطن خورده است و می خورد و نه چیزی از آن کم شده است و می شود! بیت المال بی کم و کسر سرجایش است و هر کاری هم بر قاعده اش! ... در این میان هر کم و کاستی و ناراستی هم که هست اساساً نه ناشی از اعمال خود ما بلکه همیشه در سطح خرد ناشی از اعمال دیگران و در سطح کلان مشخصاً محصول توطئه های پایان ناپذیر دشمنان بوده و است! ...
خلاصه اینکه ما ایرانی ها آن قدر که طالب تبلیغ خوبی ها و راستی هایمان هستیم یک جو مایل به شنیدن بدی ها و ناراستی هایمان نیستیم! فکر می کنید چرا بعنوان مثال کتاب "خلقیات ما ایرانیان" اثر ارزشمند "سیدمحمدعلی جمالزاده" سال هاست که مورد بی مهری ما و خشم و غضب برخی از ما واقع شده است؟ به خاطر اینکه این کتاب نمونۀ بارز یکی از آن خودآیینه گی ها بوده و است، یعنی که در آن انعکاسی از چهرۀ نازیبای ما در چشم دیگران به تصویر کشیده شده است و همین مایۀ آزار و ناراحتی ما گشته است، چون ما که خود خوب می دانیم در چهرۀ ما هیچ جلوۀ نازیبا و ناخوشایندی وجود ندارد پس هر چه در آن آمده است را نادرست و هرکه هم آن را آورده است را نادوست می انگاریم! ...
ما پیشتر در خصوص این نوع طرز تلقی و آسیب های ناشی از آن صحبت کرده ایم و اینجا به تکرار آنها نمی پردازیم. ما در کل، این کتاب را آینه ای در دست دوست تلقی می کنیم و اظهارنظرهای موجود در آن را هم نه ساختۀ ذهن بی کار و بدخواه مرحوم جمالزاده بلکه بطور واقع برگرفته از دریای مواج اذهان عالمیان می دانیم که ایشان بصورت مستند به آنها اشاره داشته اند. حال اینکه کدام یک از آنها واقعیت دارد و کدام یک نه، تنها از طریق پژوهش و کندوکاو مشخص خواهد شد- پژوهشی واقع بینانه و بدور از احساس و تعصب!
ما در این نوشتار فعلاً پیرامون یک اظهار نظر ارائه شده در آن (یعنی همان قضیۀ مستشار آمریکایی) گفتگو خواهیم کرد و لازمۀ فوق را مشخصاً در خصوص آن به کار خواهیم بست تا در نهایت ببینیم اینکه وی اذعان داشته است "ایرانیان همه دزدند" تا چه اندازه اش درست است- یعنی برخاسته از واقعیت است، و تا چه اندازه اش نادرست- یعنی که ناشی از اغراق و بدگویی و بدخواهی شخص او و یا امثال اوست. ما در انجام این مهم همواره تلاش خواهیم کرد که چه در حق وی و چه در حق خویش از دایرۀ عقل و انصاف خارج نشویم و افسار سخن را به دستان تیز و تند احساس و تعصب نسپاریم. به هرحال آن مستشار راست یا ناراست سال ها پیش در حق ما ایرانیان چیزی گفته است و سال ها پیش هم درگذشته است. اکنون ما پاسخ او را با هزار های و هوی و بد و بیراه هم که همراه کنیم چشم و گوش و هوش و حواس او از دنیا بریده است و مسلماً راه به جایی نخواهیم برد! ضمن اینکه همه می دانیم با بد و بیراه و فحش و ناسزا گفتن نه تنها هیچ مشکلی حل نمی شود بلکه به اشکال مختلف بر حجم مشکلات هم افزوده می شود! گذشته از همۀ اینها باز می دانیم که اصولاً فحش و ناسزا گفتن در نهایت امر تف سربالاست، چه پیش و بیش از هر چیز و هر کسی این احوال و افکار خود ماست که بهم می ریزد و از هم می پاشد! ...
و بعد، علی الظاهر مستشار که از روی کین و نفرت و یا از باب تحریک و توهین و یا به خاطر دزدیده شدن ملک و مال خودش ما را متهم به دزدی نکرده است؛ او در نقطه ای دور در آن روی کرۀ زمین به دور از چشم و گوش ما در یک گفتگوی رسانه ای در پاسخ به سؤال هم وطن اش نظر خودزیسته و آزمودۀ خود را در مورد اوضاع و احوال آن روزهای ایران و ایرانیان بیان کرده است و حالا به هر طریق این اظهار نظر به گوش ما هم رسیده است و اکنون ما می خواهیم کم و کیف آن را مورد ارزیابی قرار بدهیم.
منتهی در این ارزیابی باید به آن اصل مهم که پیش تر هم در موردش صحبت کرده ایم پایبند باشیم، یعنی که برای یک بار هم که شده در مسئله ای که به خودمان مربوط است فارغ از غیر بیندیشیم و تا خودکاوی و خود ارزیابی مان تمام نشده است بیهوده پای دشمن را وسط نکشیم؛ ما می خواهیم که به دور از چشم و گوش غیر، با خود بنشینیم و خود بگوییم و خود بشنویم که آیا اینکه می گویند ایرانیان همه دزدند و همه از هم می دزدند و همه از بیت المال می دزدند، بینی و بین الله راست است یا نیست؛ به عبارت دیگر آیا واقعاً هستیم می گویند یا اینکه نیستیم می گویند.
البته می دانم برای ما ایرانیان که قصد و غرض و دشمنی دیگران را در حق خودمان همیشه امری مسلم می انگاریم بسی سخت است که فارغ از غیر بیندیشیم؛ برای رهایی از دست این معضل و برای اینکه هوش و حواس غیرگرایان و دشمن اندیشان مان عادتاً یا نهایتاً جلب غیر نشود من ناگزیرم که به تدبیر "هوسرل"۵ متوسل شوم و به سبک و سیاق او موقتاً کل جهان را به غیر از این ایران عزیز خودمان در داخل پرانتز آنهم پرانتزی آهنین بگذارم و در جهان فقط و فقط ایران و ایرانی را بجای بگذارم، تا شاید این گونه فکر و ذکرمان پیوسته در مسئله ای که بخود خودمان مربوط است به بیرون کشیده نشود. از شما هم عاجزانه تقاضا دارم که با این تدبیر همراه شوید و موقتاً در ذهن مبارکتان بغیر از ایران و ایرانی به هیچ چیز دیگری فکر نکنید! بگذارید اول تکلیف خودمان را با خودمان روشن سازیم و بعد اگر لازم شد همه باهم به سراغ و حتی به جنگ غیر بشتابیم.
پی نوشت ها:
1- Self-Looking Glass اگر چه مفهوم واحدیست اما به دو صورت می توان آن را در نظر گرفت: یکی خود را در آیینۀ دیگران دیدن و دیگری دیگران را در آیینۀ خود دیدن؛ در اصل هر دو صورت یکی است و نتیجۀ کار هم مشابه است و آن خودارزیابی فرد از طریق دیگران است، یعنی در هر صورت فرد در پی آنست که انعکاس جلوۀ بیرونی خود را در چشم و ذهن دیگران دریابد و به نوع داوری آنها در مورد خود دست یابد. «چارلز هورتون کولی» برای این انعکاس و کلاً درک بهتر این فرایند مجازاً آیینه ای در نظر می گیرد؛ حال شما می توانید این آیینه را در سمت دیگران تصور کنید و یا در ذهن و اندرون خود فرد. اگر چه نظر به عنوانی که برای این مفهوم انتخاب شده (خودآیینه : Self-Looking Glass) بنظر می رسد کولی صورت دوم را در نظر داشته (یعنی در آیینۀ اندرون نظر دیگران را یافتن)، اما ما برای درک راحت تر ماجرا صورت نخست آن را در نظر گرفتیم که با نمونه های فرهنگی ما سازگاری بیشتری دارد. در نهایت هر دو صورت قضیه به یک مفهوم اشاره دارند چرا که در بطن این مفهوم اساساً شناختن دیگران مدنظر نیست.
2- ژان پل سارتر (1905- 1981) فیلسوف فرانسوی و بنیانگذار مکتب اگزیستانسیالیسم Existentialism.
3- ز دشمن شنو سیرت خود که دوست هر آنچ از تو آید به چشمش نکوست (بوستان سعدی)
4- می دانیم که آریایی ها زمانی که از دشت خوارزم به پایین سرازیر شدند و بخشی از آنها پا به فلات ایران گذاشتند در این فلات اقوام و ملل دیگری می زیستند. آریایی به حکم اینکه خود را ایران یعنی پاک و نجیب و شریف می دانستند و دیگران را انیران یعنی ناپاک و پست و پلید ساکنان قبلی آن را از بین بردند و یا بیرون کردند!
5- ادموند هوسرل (1859- 1938) فیلسوف آلمانی و بنیانگذار مکتب پدیدارشناسی Phenomenology.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی منتشر کرد:
"مرگ جامعه شناسی؛ آری یا نه"
مجموعه ای از مقالات، سخنرانی ها، مصاحبه ها و مناظرات
گردآورده و ویراستۀ:
حسین شیران

در عید نوروز ۱۳۹۲ تقدیم به جامعه شناسان و جامعه اندیشان ایران عزیز
برای دانلود رایگان این کتاب از لینک زیر استفاده کنید:
لینک دانلود رایگان کتاب "مرگ جامعه شناسی؛ آری یا نه - حسین شیران"
نوع فایل : PDF
حجم فایل: MB ۳.۳۱
تعداد صفحات: ۲۴۷
واژه های کلیدی: دکتر حسین کچویان + دانشکده علوم اجتماعی + دانشگاه علامه طباطبایی + مرگ جامعه شناسی + پایان جامعه شناسی The End Of Sociology + تولد مطالعات فرهنگی + میشل فوکو + والرشتاین + هوروویتز Horowitz + دورکیم Durkheim + ماکس وبر Max Veber + کارل مارکس Karl Marx + پست مدرن Postmodern + ترنر Turner + پساجامعه شناسی + The Decomposition of Sociology + اولریک بک Ulrich Beck + ضدعلم Counterscience + علم ناممکن The Impossible Science + نظم اشیاء The Order Of Things
برچسبها: مرگ جامعه شناسی, جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, هوروویتز فوکو ترنر
[ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش پنجم
انسان ها همیشه و در هر حال، از همان آغاز تاریخ تا به اکنونش، به عنوان یک واقعیت مسلّم و نه الزاماً یک حقیقت مطلق- یعنی صرف نظر از راست و دروغ بودنش، جزئاً و کلاً و فرداً و جمعاً در خصوص همدیگر قضاوت ها کرده اند و هنوز هم می کنند و مبتنی بر این قضاوت ها هم ابراز عقیده ها نموده اند و باز هم می کنند؛ این ابراز عقیده ها همچنانکه خوب و بد داشته اند و دارند راست و دروغ هم داشته اند و دارند و این ناشی از این حقیقت کتمان ناپذیر است که در این فرآیندِ ناایستا و پایان ناپذیر اگر چه عموماً دیده ها و شنیده ها و تجربیات افراد مبنا قرار داده می شوند اما همین طور علایق، سلایق و احساسات آنها هم به صورت روزافزون دخالت داده می شوند و مشخصاً از همین طریق است که به تدریج راست و دروغ در هم می آمیزند و پیش می روند!
بر این اساس تکلیف ما در مواجهه با اظهار نظرها و ابراز عقیده ها کاملاً روشن است؛ به عنوان یک اصل همواره باید در برابر آنها محتاط باشیم؛ نه شرط عقل است که هر اظهار نظری را عین حقیقت دانیم و نه شرط انصاف است که آن را عاری از حقیقت شمریم! حساب هر اظهار نظری جدا از دیگریست؛ در یکی ممکنست کفۀ راستی اش سنگین تر باشد- یعنی که بیشتر برآمده از واقعیت باشد، و در دیگری کفۀ ناراستی اش- یعنی که بیش تر برآمده از علایق و سلایق و احساسات گوینده یا گویندگانش باشد؛ در این میان، ما اگر عاقل و منصف و در عین حال طالب حق و حقیقت باشیم باید که به هر نوع میان راست و دروغ اش تمایزی بنهیم و این جز با کسب شناخت و اطلاعات لازم و ضروری از وقایع و حقایق مرتبط با مسئله و هر آنچه که پیرامون آن مطرح است میسر نخواهد بود.
در همین قضیۀ مستشار ما برای آنکه راست یا دروغ را از هم تشخیص بدهیم باید که مجهز و مؤیّد به شناخت های لازم و ضروری پیرامون این قضیه باشیم؛ هم واقعیت های مربوط به آن را بشناسیم و هم حقیقت های معطوف به آن را؛ هم از خودمان شناخت داشته باشیم که چه هستیم و چه نیستیم، و هم از طرف مقابل که کیست و چه می گوید و از چه رو می گوید؛ و بعد مبتنی بر این شناخت ها راست یا ناراست بودن آن را مشخص سازیم؛ و گرنه به راه میانه رفتن و به عدل و به انصاف رفتار کردن ما جز خیالی بیش نخواهد بود!
با این مقدمه در مورد این قضیه که در آن به طور مشخص همه ایرانیان دزد خطاب شده اند، می توان گفت که در کل قضیه از دو حال خارج نیست: یا "نیستیم می گویند" و یا اینکه "هستیم می گویند"؛ (همچنانکه در بالا توضیح دادیم تشخیص این مسئله تنها با حاکمیت عقل و انصاف (و نه احساس و تعصب) و توسل به شناخت های ضروری ممکن خواهد بود؛) اگر به هر ترتیب تشخیص دادیم که "نیستیم می گویند"، در این صورت، چندان مسئله ای متوجه ما نیست و این گویندگان هستند که باید متوجه و مسئول اعمال خود باشند. ... البته این به معنای رفع تکلیف و سلب مسئولیت و کلاً بی خیال و بی تفاوت بودن در برابر مسئله نیست؛ همچنانکه پیش تر گفتیم از باب احتیاط که مسلماً شرط عقل است، بهتر آن است که هیچ قضیه ای را عاری از حقیقت نشمریم؛ درست است که "تشدید و اغراق" در اظهار نظرهایی از این قبیل همواره بُعدی از قضیه است (همان یک کلاغ چهل کلاغ) اما از طرف دیگر این قول معروف را هم باید در کنار آن در نظر گرفت که "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها"! به عبارت دیگر اگر چه امکان دارد قضیه به آن صورت و شدت و حدتی که دیگران اظهار می دارند در نزد ما نباشد اما به احتمال زیاد دستکم به قدر یک کلاغ در ما مسئله بوده است که تبدیل به چهل کلاغ شده است؛
بر این اساس صحیح نیست که با اطلاق گرایی خاصی کلاً خود را از قضیه مبرّا و دیگران را مغرض و محکوم بشماریم؛ بفرض حتی اگر کلاً و جزئاً مسئله ای هم متوجه ما نبوده باشد به باور من باز هم درست نیست که از کنار آن ساده بگذریم؛ از آنجا که به هر ترتیب آن شائبه یا شایعه مشخصاً در مورد ما مطرح شده است بهتر آنست که عالمانه و عاقلانه بنشینیم و ببینیم که این داستان چگونه و از کجا و از کدام واقعیت آب می خورد تا صحیح ترین تدبیر را در خصوص آن اتخاذ کنیم؛ به هر حال نباید از نظر دور داشت که رفع کردن شبهات در کم کردن شایعات نمی تواند بی تأثیر باشد.
حالت دوم اینست که "ما هستیم آنها هم می گویند"؛ در این صورت دیگر کلیت قضیه فرق می کند، چه اگر "هستیم می گویند" ضرورتاً کنش هایمان هم باید متفاوت از حالت اول باشد؛ طبیعی است آنجا که مشکل از خودمان است سمت و سوی کنش هایمان هم باید معطوف به خودمان باشد و نه غیر؛ اینجا دیگر گریز از معرکه یا انکار مسئله یا توجیه واقعه و یا متهم کردن طرف مقابل به کینه توزی و دشمنی و حتی تاختن بر او و هزار های و هوی دیگر هیچ کدام راه حل اصولی نخواهد بود و باز تأکید می کنم راه حل اصولی نخواهد بود و باز هم تکرار و تأکید می کنم راه حل اصولی نخواهد بود!
دلیل این همه تأکید من خود برخاسته از دردی بزرگتر و فراگیرتر است که فکر نمی کنم در همه عمرم از هیچ مسئله ای به اندازۀ این یکی رنج برده باشم و آن اینکه در کمال شوربختی همۀ این ترفندها که برشمردم و بسی بیش از این ها همه در حوزۀ تخصّص ما ایرانیان قرار دارند و بی پرده بگویم ما ایرانیان اگر نتوان گفت همه، به جرأت می توان گفت قریب به اکثریت مان استاد مسلّم این ترفندها در سرتاسر دنیا هستیم؛ از کوچک تا بزرگ مان، از معروف تا غیر معروف مان و از مسئول تا غیر مسئول مان با فراترین و فوق تصورترین فنون فرافکنی آشنا هستیم و با به کار بستن بی وقفۀ آنها هر روز خدا به خوبی از پسِ رد گم کردن و ماست مالی کردن خط و خطاهایمان برمی آییم! و جالب این که نه فقط هیچ شرم و دلهره ای از این بابت به خود راه نمی دهیم بلکه هزار مرتبه از این فوق هنرپیشگی به خود می بالیم که هرگزش نمی گذاریم آبی از آب تکان بخورد! ...
اما این به باور من گچ گرفتن بر کجی ها و راست نشاندن ناراستی هاست و چون این کار معمول جامعۀ ماست از این جهت است که شما می بینید هیچ کجای دنیا به اندازۀ ایران راست را ناراست و ناراست را راست انجام نمی دهند! ... خطا یک چیز است و خطا بر خطا چیزی دیگر؛ شما ممکنست در ارتکاب خطای نخست جایی برای دفاع کردن از وجهۀ انسانی و اجتماعی خود داشته باشید، چه به قول معروف، "انسان جایزالخطاست" را برای همین موقع ها گذاشته اند، اما زمانی که بجای اعتراف و اذعان به خطایتان که خود می تواند از دید خدا و دیگران اقدامی پسندیده و جبران کننده و بازگرداننده تلقی شود، با تمام توان خودخواهانه به توجیه اعمال و گفتارتان می پردازید در واقع مرتکب خطای دوم یا همان خطا در خطا می شوید؛ از نشانه های آشکار خطا در خطا همین تحریف و توجیه و فرافکنی است و چون هیچ نشانی از ندامت و پشیمانی در این کار نیست مشخصاً نوعی اصرار و تأکید بر خطا قلمداد می شود و چون با این ترفندها شما عملاً در خلاف جهت بازگشت حرکت می کنید از این رو هیچ جایی برای دفاع از وجهۀ انسانی و اجتماعی خود باقی نمی گذارید! ...
من نمی خواهم در این مورد زیاد صحبت بکنم، تنها یک چیز را بگویم و رد شوم و آن اینکه به هر حال شما ممکنست که مشک سوراخ سوراخ تان را با مهارتی بی نظیر کاملاً با دست و بال خود بپوشانید و نگذارید که هیچ آبی از آن بچکد، اما بی گمان خود فریبی محض خواهد بود اگر که این را بحساب زرنگی و پیروزی خود بگذارید؛ این نهایت کوته فکریست، چرا که شما فراموش می کنید مادامی که در این وضعیت قرار دارید- یعنی دست هایتان همه دربند پنهان داشتن سوراخهاست، از هزار کار مفید دیگر که می توانید در این برهه انجامش بدهید باز می مانید! و این بزرگترین ضرر و زیان در طول زمان است برای آنکه خوب می فهمد! ...
رفتارهای نابجایی از این قبیل از نظر فردی بزرگترین خیانت به خویشتن است؛ از نظر اجتماعی بزرگترین توهین به شعور مخاطب است، چرا که توجیه بعلاوۀ فرافکنی مساویست با تحمیق دیگران؛ در واقع امر هیچ کس به توجیه و فرافکنی نمی پردازد مگر آنکه از پیش، دیگران را احمق و بی شعور فرض کرده باشد! ... و از نظر جامعوی بزرگترین جرم و جنایت است هم در حق وقایع و هم در حق حقایق جامعه؛ تمام آن ترفندها اسباب مدفون ساختن یکجای واقعیت ها و حقیقت های جامعه اند؛ چه با هر واقعیتی که دفن می شود یک حقیقت گم و گور می شود؛ اما باید مطمئن بود که این دو هرگز از بین نمی روند چه هر آنچه دفن می شود روزی کشف می شود! پشتوانۀ این حقیقت، خود تاریخ با تمام طول و تفسیرش! ...
در هر صورت در خصوص حالت دوم راه یکی است و غیر از آن نیست؛ آنجا که مشکل از خودمان است باید که به خود بازگردیم و مشکل خودمان را در خودمان و با خودمان حل کنیم؛ همه می دانیم که این ترفندها تنها کارکردشان گیج کردن و رد گم کردن است و در واقع امر هیچ کدام از آنها فی نفسه و یا در معیّت هم، نه باعث حل گشتن مسئله می شوند و نه باعث محو گشتن آن! "خطا خود کردن و در دیگری جستن" و یا "خطا خود کردن و لب دیگری را دوختن" چه از نظر فردی، چه از نظر اجتماعی و چه از نظر جامعوی به گواهی تاریخ هرگز راهکار بجایی نبوده و نیست!
اگر که به عقل و به انصاف به این نتیجه رسیدیم که آنچه دیگران در رابطه با ما اظهار نظر می کنند ریشه در واقعیت دارد- یعنی برخاسته از اعمال خودمان است، اصولاً نباید از غیر گله داشته باشیم که صاف در مقابل ما ایستاده اند و ناراستی ما می نمایند! اتفاقاً اگر قومی عقل گرا و ملتی عاقبت اندیش باشیم- که گاه هستیم و گاه نیستیم، حقیقتاً جای آن دارد که از هر آنکه آینه وار در مقابل ما ایستاده است و راست و ناراست ما می نماید آگاهانه سپاسگزار هم باشیم۱! مگر نه این جمله بخشی از فرهنگ غنی ماست، "آینه گر عیب تو بنمود راست / خود شکن آیینه شکستن خطاست"؟! ...
اینجا دیگر جای پیشدستی کردن و جار و جنجال بپا کردن و طلبکار گشتن و محکوم ساختن دیگران نیست که بله این دروغ است و اینجا به شخصیت والای ما توهین شده است، اتفاقاً اگر که توهینی هم در کار باشد مشخصاً از جانب ما به دیگران است که هم خطا را مرتکب می شویم و هم با احمق فرض کردن دیگران گستاخانه به تحریف و توجیه و فرافکنی می پردازیم و از این طریق شعور انسانی و اجتماعی و جامعوی دیگران را هم به بازی می گیریم! ...
پی نوشت:
1- به نزد من آن کس نکوخواه تست که گوید فلان چاه در راه تست
به گمراه گفتن نکو میروی جفائی تمام است و جوری قوی
هر آن کس که عیبش نگویند پیش هنرداند از جاهلی عیب خویش (بوستان سعدی)
پایان بخش پنجم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش چهارم: جامعه شناسی چیست؟
حسین شیران
اگر بخش های پیشین این نوشتار را خوانده باشید باید تا حالا از برنامه و تکلیف ما آگاه شده باشید؛ با اینحال یکبار دیگر اینجا به آن اشاره می کنیم و بحث خود را پی می گیریم؛ برنامه و تکلیف ما در طی این نوشتارها اینست: به زبان خویش می پرسیم "جامعه شناسی چیست" و به زبان خویش هم تلاش می کنیم که به این پرسش مهم و اساسی پاسخ بدهیم؛ در این راستا و در پاسخ به این پرسش، ابتدا ببینیم برداشت اولیۀ ما از این عنوان چیست.
همانطور که می دانیم و می بینیم واژۀ «جامعه شناسی» از دو جزء تشکیل شده است: ۱- «جامعه» و ۲- «شناسی»؛ در نگاه اول، از معنا و مفهوم جزء دومِ این عنوان یعنی پسوند "شناسی" به راحتی پی می بریم که ما با یک ترکیب شناختی و معرفتی روبرو هستیم، به این ترتیب آنچه که ما در مورد آن صحبت می کنیم باید علم یا دانشی بوده باشد؛ بر این اساس جزء اول آن یعنی «جامعه» هم ناگزیر باید موضوع این شناخت و معرفت و یا علم و دانش بوده باشد؛ مبتنی بر ایندو یافته، خیلی زود می توانیم به این نتیجه دست یابیم که جامعه شناسی یعنی «علم یا دانش شناخت جامعه»؛ این تمام آن چیزی است که ما می توانیم در نگاه اول از عنوان جامعه شناسی دریابیم.
اما این هرگز یک یافتۀ قابل توجه و قابل عرضه ای نیست، چه خود ناگفته از ظاهر عنوان هم پیداست که جامعه شناسی یعنی علم شناخت جامعه؛ همانطور که زمین شناسی یعنی علم شناخت زمین، جانورشناسی یعنی علم شناخت جانور، یا روان شناسی یعنی علم شناخت روان و قس علیهذا! در واقع این نوعی "این همانگویی" است؛ ما به صرف گفتن "جامعه شناسی یعنی علم شناخت جامعه"، جز جابجا کردن کلمات کار دیگری انجام نمی دهیم و هیچ شناختی مزید بر آنچه که شنونده خود از عنوان جامعه شناسی درمی یابد به او نمی دهیم! بنابراین این گام اگر چه از باب شروع بحث یک گام ضروری و مفید است- به عبارت دیگر گام نخست ماست، اما از این جهت که مصداق روشن "همانگویی" است، بهیچوجه در بیان مقصود کافی به نظر نمی رسد؛ و این یعنی که ما در راستای تعریفِ هرچه بیشتر و بهترِ جامعه شناسی باید که گام های بعدی را هم در پی آن برداریم.
البته این را هم بگویم که از عنوان یک چیز نمی توان انتظاری بیش از این داشت؛ عموماً در جهان زیستی ما، عناوین از این جهت به کاربرد برده می شوند که مخاطب در وهلۀ نخست به محض شنیدن آن به یک شناخت کلی و اولیه از موضوع دست یابد؛ جامعه شناسی هم از این قاعده مستثنی نیست! با اینحال ما برای اینکه از این همانگویی خارج شویم و اطلاعات بیشتری به خواننده یا شنوندۀ خود بدهیم لاجرم باید قدری دقیق تر و عمیق تر بر روی مسئله متمرکز شویم؛ برای اینکار ما باید مفهوم یا مفاهیم محوری آشکار و نهان در این عنوان را دریابیم و با شکافتن هر چه بیشتر آنها در راستای تعریف هر چه بهتر و کاملتر جامعه شناسی پیش برویم.
مفاهیم اساسی آشکار و نهان در عنوان جامعه شناسی
در گام اول، برداشت اولیۀ ما از عنوان جامعه شناسی به "جامعه شناسی یعنی علم شناخت جامعه" ختم شد؛ با این توصیف، ما در اینجا بطور مشخص با دو عنصر مفهومی روبرو هستیم، یکی "علم" و دیگری "جامعه"؛ در مورد "علم" که نوعی از انواع سه گانه یا چهارگانۀ شناخت یا دانش یا معرفت بشری است بعداً در جای خود صحبت خواهیم کرد؛ حالیا به مفهوم "جامعه" می پردازیم که اینجا بعنوان موضوع مطالعه و شناخت، عنصر اصلی و اساسی ماست و گفتن ندارد که بار مفهومیِ عنوان جامعه شناسی عمدتاً بر دوش این عنصر قرار دارد؛ اما عجب اینکه در جامعه شناسی، یا اصلاً به این موضوع یا مفهوم پرداخته نمی شود و یا اگر هم پرداخته می شود بقدری گذرا این امر صورت می پذیرد که آنگونه که باید و شاید حق مطلب ادا نمی شود! شما کافی است به منابع متعدد موجود از جامعه شناسی مراجعه کنید تا خودتان دریابید که عموماً و اصولاً با چه مفاهیمی شروع می کنند و با چه مفاهیمی پیش می روند و چقدر کمتر در مورد معنا و مفهوم خود جامعه بحث می کنند! ...
در هر صورت من نمی خواهم بگویم که این موضوع برای جامعه شناسان اهمیت نداشته، یا از دید آنها پنهان مانده و یا هیچ اشاره ای به آن صورت نگرفته است، می خواهم بگویم احساس و بلکه باور من اینست که این موضوع بنوعی مورد تسامح و تساهل واقع شده است؛ جامعه شناسان و جامعه اندیشان تا حد زیادی تعریف جامعه را از پیش دانسته تلقی کرده و از سر موضوع گذشته اند! به عبارت دیگر شنیده اند جامعه و گفته اند جامعه شناسی! حالا دیگر اینکه دقیقاً این جامعه چه هست و چه نیست چندان مورد بحث و بررسی شان واقع نشده است! ...
به باور من مهمترین دلیل اینکه ما تا امروز نتوانسته ایم به تعریف واحد و معین و مشخصی از جامعه شناسی دست یابیم خود همینست که قبلاً تعریف واحد و معین و مشخصی از خود جامعه در دست نداشته ایم! ما چگونه می توانیم بطور دقیق به سؤال "جامعه شناسی چیست" پاسخ بگوییم در حالیکه پیشتر به سؤال "جامعه چیست" دقیقاً پاسخ نداده ایم؟! ما ابتدا باید در نزد خود و دیگران، تعریف معین و مشخصی از جامعه بعنوان موضوع مورد مطالعۀ مان داشته باشیم تا وقتی که می گوییم "جامعه شناسی یعنی علم مطالعۀ جامعه"، هم خود و هم دیگران به شکل تقریباً واحدی دانسته باشیم که چه می گوییم! و این یعنی، تعریف جامعه شناسی از نظر منطقی بسته یا موقوف بر تعریف جامعه است؛ به بیانی دیگر پرسش "جامعه چیست" مقدم بر پرسش "جامعه شناسی چیست" است؛ پس ما ابتدا باید به این پرسش بپردازیم و بعد به سراغ پرسش "جامعه شناسی چیست" برویم.
پایان بخش چهارم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی منتشر کرد:
.
.
"به کدام نظریه اجتماعی گرایش دارید؟"
.
(ابزاری مشتمل بر سی گویه برای سنجش میزان گرایش فکری شما به نظریات مختلف جامعه شناسی)
.
ترجمه و تألیف: حسین شیران
.
.

.
.
بخشی از پیشگفتار مترجم:
در اینکه انسان ها هر کدام به نوع متمایزی از هم می اندیشند و به نوع مشخصی از اندیشه ها هم گرایش دارند هیچ شکی نیست؛ دلیل اینکه اینهمه ایده و عقیده و نظریه در زمینه های فکری گوناگون پدید آمده است خود همین مسئله است. ... حالیا ما هستیم و انواع ایده ها و اندیشه هایی که در قالب نظریات مختلف در دریای اندیشۀ بشریت موج می زنند و در دامن بادهای موافق یا مخالفی که در برهه برهه های زمان به شدت های متفاوت برمی خیزند و بر می افتند، گاه پیش می آیند و گاه پس می روند.
آنچه مسلم است واکنش انسان ها در مقابل این دریا و این امواج، هرگز به یک شکل نبوده و نیست و همچنان هم نخواهد بود؛ برخی تنها به موجی از این امواج دل می بندند و با آمد و شد آن، پیش می آیند و پس می روند و با خیزش و فروکش آن، می خیزند و فرو می نشینند! ... برخی از این انسانها هم به هیچ حال دلبستۀ هیچ موجی نیستند و در کشاکش امواج، مدام از این موج به آن موج می پرند و در همه حال تلاش می کنند که پیش بتازند و هیچ پس ننشینند! ...
دسته ای دیگر از انسانها که شمارشان هم کم نیست عموماً آنهایی هستند که در ساحل نسبتاً امن دریا به سر می برند و با اشتیاق وافری نظاره گر تلاطم دریا و خیزش و فروکش امواج آن هستند؛ اینها البته خود دو دسته اند: آنها که در اندیشۀ موج بازی اند و برای شروع هم که شده، بی صبرانه به دنبال موج دلخواه شان می گردند؛ و آنها که چندان دل و دماغ به آب زدن را ندارند و به هر حال ماندن و نظاره کردن از ساحل را بر افت و خیز و یا آمد و شد با امواج ترجیح می دهند. ...
اما در این دنیای درندشت بالاخره کسانی هم هستند که بهر حال نه موج بازند و نه ساحل باز و نه حتی دریادوست! اینها را هم در دو دسته در نظر می گیریم و می گذریم: آنها که صراحتاً می دانند که چنین دریایی وجود دارد اما اساساً اهل دریا نیستند یا بهر دلیل فرصت کارهایی از این قبیل را ندارند؛ و آنها که اصلاً نمی دانند ممکنست چنین دریایی هم وجود داشته باشد و فارغ از دریا و امواجش، همواره در خشکی محض می زیند! ...
ابزار سنجشی که همینک در پیش رویش دارید اساساً به درد آنهایی می خورد که در گروه سوم بحث ما قرار دارند؛ یعنی آنها که در ساحل دریای افکار و اندیشه های بشری قرار گرفته اند و با اشتیاق فراوان نظاره گر جوش و خروش امواج آن هستند و به تحقیق می کوشند که برای آغاز هم که شده، موجی از آن امواج را برگزینند و همچون همه پیشگامانِ دل به دریا زده، عالمانه به موج سواری و موج بازی بپردازند.
اما مسلم است که برای برگزیدن هر چیزی، در کنار عوامل متعدد بیرونی، باید که در درون هم گرایشی به آن چیز وجود داشته باشد، این سنجه وسیلۀ خوبی است برای این کار، چه اساساً به این منظور پدید آمده است؛ دریای گستردۀ این سنجه، دریای پر تلاطم جامعه شناسی و امواجش، امواج پر افت و خیز نظریه های جامعه شناسی و ناظران مشتاقش هم عموماً دانشجویان و پژوهشگران علوم اجتماعی هستند که در ساحل نه چندان آرامِ مشرف به این دریا در تب و تاب موج بازی به سر می برند. این سنجه به این دسته از افراد کمک می کند که تا حدود زیادی از گرایشات درونی خود نسبت به امواج متعدد و مختلف نظریات جامعه شناسی باخبر شوند.
اما این تنها دانشجویان و پژوهشگران جامعه شناسی و علوم اجتماعی نیستند که می توانند از این سنجه استفاده کنند؛ چون دریا، دریای علم زندگی اجتماعی بشر است حتی آنها که با نظریات جامعه شناسی آشنا نیستند هم می توانند از این ابزار استفاده کنند و از گرایشات درونی خود نسبت به آنها باخبر شوند. اتفاقاً استفاده از این ابزار برای این دسته از افراد جالب تر و جذاب تر و در عین حال مفیدتر از بقیه خواهد بود، چه در انتها، بی آنکه از پیش دانسته باشند، متوجه خواهند شد که عقاید و باورهایشان به کدام نظریۀ جامعه شناسی شبیه تر و نزدیکتر است و این انگیزه ای بزرگ می شود برای آنها که به سراغ آن نظریه یا نظریات بروند و در مورد اساس و اصول آن که آراء و عقاید خودشان هم در آن نهفته است بیشتر و بهتر بیاموزند و این خود می تواند فتح بابی باشد برای مطالعۀ سایر نظریات موجود که همه و همه در اندیشۀ تبیین زندگی اجتماعی بشر پدید آمده اند.
در هر صورت این شما و این سنجه؛ سعی کنید بنحوی اصولی که در ادامه شرح آن خواهد آمد از آن استفاده کنید و از میزان گرایش درونی خود به نظریات مختلف جامعه شناسی باخبر شوید. فراموش نکنید که این سنجه تنها یک وسیله است برای تهییج و هدایت شما به سمت مطالعات بیشتر و گسترده تر در زمینۀ نظریات جامعه شناسی، پس سعی کنید پایان این ارزیابی، نه پایان بلکه آغاز کار شما باشد.
.
.
برای دانلود رایگان این کتاب جامعه شناسی از لینک زیر استفاده کنید:
👇👇👇
لینک دانلود رایگان کتاب "به کدام نظریه اجتماعی گرایش دارید؟"
نوع فایل : PDF
حجم فایل: ۵۵۸ KB
تعداد صفحات: ۲۱
.
برچسبها: نظریه اجتماعی, نظریات جامعه شناسی, حسین شیران, جامعه شناسی شرقی
[ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش سوم: دربارۀ امکان، ضرورت و اهمیت جامعه شناسی خودمانی
حسین شیران
طبق توافقی که در بخش اول این نوشتار با هم نمودیم عجالتاً فرض می کنیم که "جامعه شناسی مرده است" و ما اکنون همه در مجلس ختمش نشسته ایم و آن دسته از مردم بی اطلاع یا کم اطلاع از کم و کیف و چند و چون جامعه شناسی هم در این جمع حضور دارند و ما اینک می خواهیم در وصف این فقید با آنها (و در واقع خودمان) صحبت بکنیم؛ بدیهی است اگر که خواسته باشیم صحبتمان از نظم و ترتیبی منطقی برخوردار باشد باید که ابتدا از چیستی آن سخن آغاز کنیم و بعد در مورد هستی و نیستی اش اندیشه کنیم! بنابراین نخست به این مسئله می پردازیم که "جامعه شناسی چیست؟" (و یا چه بود؟) و بعد می پردازیم به اینکه از کجا آمده بود و به کجا می رفت و اصلاً برای چه آمده بود و چه کرد و چه نکرد تا اینکه عاقبت کارش بدینجا رسید که حالیا مجلس ختمش برپاست! پس اکنون مسئلۀ اصلی برای ما و شما و آنها همه یک چیز است و آن اینکه "جامعه شناسی چیست؟"
مسئلۀ اول: جامعه شناسی چیست؟
آنچه مسلم است در این صد و هفتاد هشتاد سالی که از ابداع این واژه و مفهوم می گذرد متأسفانه بر روی تعریف واحد و مشخصی از جامعه شناسی توافق حاصل نشده است که ما هم اینجا به سرعت به آن اشاره کنیم و بگذریم! در واقع تا به امروز هرکس هرطور که خواسته بر روی این مسئله اندیشیده، و در نهایت تعریفی ارائه کرده و از سر موضوع گذشته است؛ همینجا بگویم که این یکی از نخستین و در عین حال مهمترین مسائل و مشکلاتی است که جامعه شناسی از آغاز تا کنون با آن مواجه بوده است و هنوز هم مواجه است!
البته برخی به این باور یا بهانه که علم یا دستکم جامعه شناسی را در سرآغازش هیچ نیازی به تعریف نیست از زیر بار سنگین این مسئله شانه خالی کرده اند و خیلی راحت به سر وقت مسائل بعدی خزیده اند! اما برخی دیگر علیرغم اقرار به سخت و دشوار بودن امر، بهر صورت دست بکار شده اند و سرانجام تعریفی از خود بجای گذاشته اند؛ تعاریف متعددی از جامعه شناسی هم که ما اینک با آنها سروکار داریم در واقع همه محصول تفکر این دسته از متفکران می باشند؛ منتهی مسئله ای که وجود دارد اینست که از میان اینهمه تعریف که از جامعه شناسی ارائه شده است، بجرأت می توان گفت که نه هیچ یک به تنهایی کامل بوده اند و نه همه باهم کافی! و این یعنی تکلیف مسئله آنگونه که باید، تا به امروز مشخص نشده است! و این صورت کلی آن مشکلی است که نه فقط ما، بلکه هر آنکس دیگری که می خواهد اندیشه در مورد جامعه شناسی را آغاز کند در گام نخست با آن مواجه می شود!
در هر صورت ما اینجا به این تعاریف نخواهیم پرداخت- اولاً به این دلیل که در اغلب منابع قابل دسترسی هستند؛ ثانیاً مشخصاً قصد تجزیه و تحلیل آنها را هم نداریم- چه اگر داشتیم ناگزیر از پرداختن به آنها بودیم؛ و ثالثاً قبلاً در نوشتار دیگری (تحت عنوان "دربارۀ تعاریف جامعه شناسی"، در همین وبسایت) بدان پرداخته ایم؛ با اینحال بدون تعریف هم از این مرحله نخواهیم گذشت، با این تذکر که تلاش ما در این راستا مطابق اصولی که پیشتر از آنها یاد کردیم بیشتر مبتنی بر "خوداندیشی" خواهد بود تا تقریر محض قول و قرائت دیگران؛ حاصل اگر که خوب بود فبه المراد، و گرنه که ما هم یکی از آن دهها بلکه صدها متفکری که در این راه کوشیده اند اما نتیجۀ تلاششان آنگونه که باید گرهی از کارها نگشوده است! این مسئله اگر که به برخی از خودیها برنخورد مسلماً به غیرخودیها هیچ برنخواهد خورد!
با ذکر این پیش آگهی، با تمام توان متمرکز می شویم بر روی مسئله ای که هم اینک پیش روی ماست، و آن چیزی نیست جز مسئلۀ تعریف جامعه شناسی؛ ابتدا بهتر است ببینیم خود این واژۀ "تعریف" به چه معنا و مفهومی است؛ خود تعریف را اگر که بخواهیم تعریف کنیم خیلی ساده و راحت می توانیم بگوییم تعریف یعنی "حقیقت امری را برای کسی بیان داشتن" (فرهنگ عمید)؛ با این حساب تکلیف ما در خصوص تعریف جامعه شناسی کاملاً روشن است؛ نخست باید "حقیقت امر جامعه شناسی" را دریابیم- دستکم در نزد خویش، و بعد عالمانه و آگاهانه بیاییم آنرا با دیگران در میان بگذاریم، و گرنه میان ما که به تصریح نمی دانیم حقیقت جامعه شناسی چیست و آنکه بالکل نمی داند جامعه شناسی چیست توفیر چندانی نخواهد بود! اما حقیقت امر جامعه شناسی چیست؟
میان گفتار
معمولاً وقتی که کار به اینجا می رسد یعنی پای تعریف و تشریح مسئله به میان می آید از معنا و ریشۀ لغوی اصطلاح شروع می کنند و بعد به تاریخچه و یا شرح مفهوم یا مفاهیم مرتبط با آن می پردازند و در نهایت برخی از تعاریف ممتاز موجود را بیان می کنند؛ کم و بیش، کار ما هم جز این نخواهد بود، یعنی بعنوان سرآغاز از معنای لغوی اصطلاح شروع خواهیم کرد و بعد به مفهوم یا مفاهیم مرتبط با آن خواهیم پرداخت و در نهایت هم تلاش خواهیم کرد بر روی تعریف مشخصی از جامعه شناسی اتفاق کنیم و یا احیاناً تعریف جدیدی از آن ارائه دهیم؛ با این تفاوت که در طی این طریق کلاً هر کجا که اسمی از جامعه شناسی ببریم همین عنوان خودمانی اش را در نظر خواهیم داشت و نه مشخصاً عنوان خارجی اش یعنی همان "Sociology" را، و بعد در مراحل بعدی هم به معانی و مفاهیم مرتبط با همین عنوان استناد خواهیم کرد و نه الزاماً مفاهیم مرتبط با واژۀ Sociology ، یا بعنوان مثال مفاهیمی که اگوست کنت یا بنیانگذاران دیگر به هنگام ابداع این واژه یا گسترش این علم در نظر داشتند.
اگرچه می توان گفت که این هر دو عنوان مشخصاً معادل و مترادف هم هستند و تقریباً به یک معنا و مفهوم بکار می روند و مفاهیم مرتبط با آنها هم کم و بیش یکی هستند، اما حتی اگر هم چنین باشد ما می خواهیم این راهی را که در پیش داریم با معارف، معانی و مفاهیم خودمان سپری کنیم؛ چه اشکالی دارد برای یکبار هم که شده، فارغ از معانی و مفاهیم و مصطلحات غیر، خود به زبان خویش بیندیشیم و با واژه ها و مصطلحات و معانی و مفاهیم خویش بگوییم که جامعه شناسی چه هست و چه نیست.
باز می دانم و پیش از این هم اشاره کردم که در این روزگار هر چه بحثها و گفتگوها با اعلام و واژه ها و مصلحات خارجی بیشتری آمیخته شوند بهمان اندازه سطح کلاسشان بالاتر و افتخارشان بیشتر و شنوندگانشان هم افزون تر خواهد بود! اما ما اینجا در واقع امر، نه به دنبال کلاس گذاشتن هستیم و نه کسب افتخار! ما به این گفته که "اندیشیدن بهتر از بیان صرف اندیشه هاست" ایمان داریم و از طرفی هم، اندیشیدن به زبان خویش و با واژه ها و معانی و مفاهیم خویش را بهتر و مفیدتر از اندیشیدن با واژه ها و معانی و مفاهیم غیر می دانیم؛ اینها همه ابزار اندیشه هستند و بدیهی است ما هر چه بر ابزاری که با آن سروکار داریم بیشتر تسلط داشته باشیم به همان اندازه نتیجۀ کارمان هم بهتر و با کیفیت تر خواهد بود.
مسئله گریز از غرب نیست.
اینجا باز هم تأکید می کنم که در پیش گرفتن این روند ناشی از غرب گریزی ما نیست؛ بهرحال در اینکه جامعه شناسی زاده و پروردۀ غرب است هیچ شکی نیست؛ و در اینکه غربیان جزئاً و کلاً بار رشد و توسعۀ این رشته را در سرتاسر جهان بدوش داشته اند و هنوز هم دارند هم هیچ تردیدی وجود ندارد؛ یکبار دیگر حسب ضرورت تکرار می کنم که کار ما اینجا نه مخالفت با غرب است نه مقابله با آنها و نه گریز از آنها؛ اینکار به باور ما نه اهمیتی دارد و نه ضرورتی و نه هیچ فایده ای مترتب بر آنست؛ جهان امروز دیگر جهان جدا زیستن و جدا اندیشیدن نیست؛ علم هم اینجا و آنجا کشیدن ندارد، هرکس مبتنی بر اساس و اصول آن پیش برود به آن دست خواهد یافت و گرنه بی بهره خواهد ماند و یا ناچار خواهد بود که به یافته های دیگران تمکین و به دستاوردهای آنها اکتفا کند. ...
ما در هر صورت، جامعه شناسی را بعنوان یک محصول معرفتی غرب، با آغوش باز پذیرفته ایم؛ به آن اعتقاد یافته ایم؛ در آن تحصیل کرده ایم و هم اکنون هم در آن فعالیت می کنیم؛ این یک واقعیت مسلم است و انکار آن هم نه ممکن است و نه اصلاً به صلاح است چون در واقع به انکار خود ما هم می انجامد! با این حال در این میان یک مسئلۀ مهمی وجود دارد و آن اینکه آیا جامعه شناسیای که ما داریم و یا می خواهیم که داشته باشیم الزاماً باید به همان روال و قرار و قوامی باشد که هم اکنون در غرب حاکم است؟ و یا می تواند به شکل دیگری هم باشد؟ پاسخ روشن به این سؤال می تواند تا حدود زیادی تکلیف ما را در مورد این علم مشخص سازد؛ البته ما اینجا قصد پرداختن به این مسئله را نداریم چه خود بحث کلانی است و مجال و مقال دیگری می طلبد، اما حسب ضرورت با توجه به بحثی که پیش آمد تنها به یک وجه از وجوه متعدد این قضیه اشاره می کنیم و می گذریم.
اهمیت، امکان و ضرورت "جامعه شناسی خودمانی"
حقیقت اینست که جامعه شناسی و یا کلاً علوم انسانی همانند علوم تجربی و طبیعی نیستند که اینجا و آنجایشان هیچ فرقی باهم نداشته باشد! من فکر نمی کنم که رسیدن به این نتیجه برای آنکه اهل فکر و اندیشه است کار سخت و دشواری باشد، هر کس اندکی پیرامون این مسئله بیندیشد بسیاری از ابعاد قضیه برایش روشن خواهد شد، آنوقت تصور و باور اینکه در جهان یک علم جامعه شناسی جامعی وجود داشته باشد که همچون علم فیزیک یا شیمی یا ریاضیات یا نجوم جهانشمول باشد و بتواند پاسخگوی نیازهای همۀ جوامع بشری باشد دیگر برایش آسان نخواهد بود!
ما اغلب می شنویم که جامعه شناسان خود را "پزشکان متخصص جامعه" قلمداد می کنند؛ باید گفت که این قیاس از جهاتی درست و از جهاتی دیگر نادرست است؛ از جهات نادرستش اینکه ما وقتی می گوییم "تن انسان"، در واقع در قالب یک کل، نوعاً به موجودات همسانی نظر داریم که هم از نظر ساختاری و هم از نظر کارکردی هیچ تفاوتی باهم ندارند؛ اما وقتی می گوییم "جامعۀ انسانی" چطور؟ آیا می توانیم همۀ جوامع موجود در جهان را کلاً و جزئاً موجودات همسانی در نظر بگیریم و از نظر ساختاری و کارکردی و سایر جهات نسخۀ واحدی بر آنها بپیچیم و یا حکم جهانشمولی بر آنها صادر کنیم؟ ...
آیا تا بحال فکر کرده اید که چرا یک پزشک آمریکایی یا چینی بخوبی و براحتی می تواند در ایران یا هر کشور دیگری طبابت کند (و برعکس)، اما یک جامعه شناس متخصص جامعه آمریکایی یا چینی نمی تواند به آن راحتی ها که در جامعۀ خودش کار می کند در ایران و یا هر کشور و هر جامعۀ دیگری فعالیت کند؟ مسئله کاملاً روشن است، بخاطر اینکه جسم انسان اینجا و آنجایش هیچ فرقی باهم ندارد و احکام صادره بر آنها واحد و جهانشمول است، در حالیکه گاهی تفاوت یک جامعه با جامعۀ دیگر از زمین تا آسمان است؛ و این خود یک واقعیت انکار ناپذیر است و جامعه شناسی هم که کار و وظیفۀ خود را پرداختن به واقعیت های زندگی اجتماعی می داند هرگز نمی تواند نسبت به این تفاوتها بی تفاوت باشد یا آنها را نادیده بگیرد.
یا مثلاً می بینید که یک پزشک- حالا در هر کجای این کرۀ خاکی که باشد، می تواند دارویی را که مثلاً در کشورهای متمدن و صنعتی جهان ساخته شده است بدون هیچ نگرانی استفاده کند و نتیجه هم بگیرد؛ و حتی این دارو ممکنست از داروی مشابهی که خودِ آنجا و یا هر جای دیگر ساخته می شود بهتر و مفیدتر باشد- همچنانکه در اغلب موارد هم هست؛ فکر می کنید چرا؟ بخاطر اینکه فرمول ساخت آن دارو متناسب با ساختار و کارکرد تن انسان می باشد و تن انسان هم در هر کجای جهان از ساخت و ترکیب و کارکرد مشابهی برخوردار است؛ اما آیا فرمولهای جامعه شناختی را هم می توان به چنین راحتی و سادگی و اطمینانی در هر کجای جهان بکار برد؟ ...
همسانی ها و ناهمسانی های جامعوی
البته مسلم است که جوامع بشری هم از جهات متعدد همسانی هایی دارند؛ در این نکته هیچ شکی نیست، اینها همان "ویژگیهای جهانشمول" هستند که خود را در قالب فرهنگ بمعنای کلی اش نشان می دهند؛ در واقع آن بخشی از جامعه شناسی هم که یکسان و جهانشمول است و از این رو در هر کجای جهان می تواند مطرح باشد و کارگر افتد، معطوف به مطالعۀ همین همسانی ها و ویژگیهای جهانشمول است؛ اما همه می دانیم که در کنار این همسانی ها، ناهمسانی هایی هم وجود دارند که ما هرگز نمی توانیم آنها را نادیده بگیریم، اتفاقاً طی فرآیندی پیچیده و شاید مرموز معمولاً این همسانی ها و مشابهت ها هستند که بدلیل همه جا بودنشان، نادیده گرفته می شوند و این ناهمسانیها هستند که بدلیل نقش تعیین کننده ای که در رقم خوردن وقایع جامعوی و حتی جهانی بازی می کنند بیشتر مورد توجه قرار می گیرند!
من فکر نمی کنم کسی پیدا شود که بخواهد یا بتواند این ناهمسانیها را انکار کند و یا نقش تعیین کنندۀ آنها را در امور جامعوی و جهانی نادیده بگیرد؛ آنها فارغ از اینکه ما با آنها چه کنیم- انکارشان کنیم یا قبولشان کنیم، در نفس خود وجود دارند و بنوبۀ خود هم در تحولات جامعه و جهان تأثیرگذار هستند؛ پس حالا که چنین است لاجرم باید جزو برنامه های مطالعاتی جامعه شناسان هم قرار بگیرند، و چه چیز از این بهتر که جامعه شناسانِ هر جامعه ای خود با بینش های علمی خاص خودشان، در کنار ویژگیهای عام، ویژگیهای خاص جامعۀ خود را هم مورد مطالعه قرار بدهند و امور جامعۀ خود را خود در راستای اهداف جامعوی عام و خاصشان تقریر و تنظیم کنند! ...
هر چند قضیه ابعاد مختلفی هم دارد اما دستکم از این نظر مسئله کاملاً روشن است و من نمی خواهم اینجا بیش از این بر روی این مسئله بحث کنم. از این جهت است که من نیز همچون خیلی های دگر معتقدم که جوامع مختلف، باید هم جامعه شناس مخصوص بخود داشته باشند و هم حتی علم جامعه شناسی مخصوص بخود. البته این به این معنا نیست که جامعه شناسی هر جامعه ای باید از بیخ و بن متفاوت تر از هر جای دیگری باشد! به همان اندازه که تشابه کامل صحیح نیست تفاوت کامل هم نه تنها صحیح نیست بلکه ممکن هم نیست، چون اساس و اصول کار یکیست لاجرم مقدمات کار هم یکی خواهد بود؛ مگر اینکه شما بخواهید اساس و اصول دیگری بیافرینید که در آن صورت محصول کار شما غیر از جامعه شناسی خواهد بود! ...
تمرین خوداندیشی
در هر صورت اگر که به اهمیت و امکان و ضرورتِ داشتن جامعه شناسی خودمانی اعتقاد داشته باشیم باید بدانیم که یکی از الزامات دست یافتن به چنین دستاورد مهمی، پیش و بیش از هر چیز دیگری "تمرین خوداتکایی" و "تمرین خوداندیشی" است؛ کار ما هم اینجا جز این نبوده و نیست! ما خوداندیشی را گذشته از آنکه یک تکلیف انسانی می دانیم، مضافاً در راستای اهدافی که پیش رویش داریم یک ضرورت اجتماعی و جامعوی هم می انگاریم.
البته مسلم است که ما در این خوداندیشی بی نیاز از اندیشه های دیگران نیستیم و نمی توانیم هم باشیم؛ محفوظات ذهنی ما همه محصول اندیشه های دیگران است و این خود خاصیت بارز علم اندوزی است؛ در عالم اندیشه قطع نظر از دیگران اندیشیدن هرگز ممکن نیست، ما حتی اگر هم بتوانیم با هزاران ساعت خوداندیشی، خود به اندیشه ای دست یابیم باز هم این اندیشه، مستقل از اندیشۀ دیگران نخواهد بود؛ بقول نیوتن ما نباید فراموش کنیم اینکه امروز توان بهتر دیدن چیزها را داریم از این جهت است که بر شانه های غولهای بزرگ ایستاده ایم! وقتی این را از زبان کسی می شنویم که خود در غول بودن دست کمی از غولهایی که بر دوششان ایستاده بود نداشت، ماها دیگر باید مقام و موقعیت خویش را در مواردی از این قبیل هرگز از یاد نبریم!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش چهارم
ما بحث خود را در مطلع این گفتار با نقل قولی از یک مستشار آمریکایی آغازیدیم؛ همو که در اواخر دوران قاجار بعنوان مشاور در امور اقتصادی به ایران دعوت می شود- لابد به این امید که به لطف دانش و همت او اصلاحاتی در امور مملکت حاصل گردد (؟!)، و بعد که وی پس از مدتی آب در هاون کوفتن دست از پا درازتر به کشور خویش باز می گردد در یک گفتگوی رسانه ای در تعلیل و شاید هم توجیه ناکامیهای خود بنحوی از انحاء ایرانیان را "همه دزد" می خواند و اساساً اصلاح ایران و ایرانی را "امری دشوار" و حتی غیر ممکن قلمداد می کند! ...
ما با پیش کشیدن مجدد این موضوع در واقع می خواهیم پیرو واپسین نکتۀ نوشتار پیشین، پیرامون انواع واکنشهایی که تصوراً می توانیم در مواجهه با چنین اظهارنظرهایی داشته باشیم گفتگو کنیم به این امید که در نهایت به اتفاق هم بتوانیم به منطقی ترین و اصولی ترین نوع آن دست یابیم! بهرحال دریای اذهان عالمیان پر است از اظهار نظرها و ابراز عقیده های جزئی و کلّی ای که مدام از جانب قومیتها و ملیتهای مختلف همچون موجهای ریز و درشتی نسبت بهم شکل می گیرند و به سوی هم جریان می یابند؛ در این میان ما هم از اینگونه امواج در امان نیستیم؛ از همان آوان تاریخ تا به امروزش بهر عنوان جریانهایی از این قبیل از سوی ملل و نحل مختلف به سمت ما هم جاری بوده است و باز هم خواهد بود و علی الظاهر هیچ گریزی هم از آن وجود ندارد! اگرچه گریز راه حل اصولی آن نیست و به باور من باید ایستاد و تن به امواج داد تا بدرستی دریافت اساساً از کدام سو و با کدام بادهاست که چنین امواجی شکل می گیرند و خود را به ساحل احساس ما می رسانند! در هر صورت مهم بود و نبود این امواج نیست بلکه مهم نوع برخورد ما با آنهاست.
با این مقدمه حالا فرض می کنیم که آن مستشار هم اکنون در تالار آبگینه ای تاریخ، حیّ و حاضر در مقابل چشمان ما ایستاده است و بی هیچ رودربایستی ای صاف و پوست کنده ما را اینگونه خطاب می دهد که: « شما ایرانی ها همه دزد هستید! شب و روز همه از هم می دزدید! از بیت المال خود می دزدید! از جامعۀ خود می دزدید! ... و من خود دیدم که چنین هستید و چنان می کنید! و تا چنین هستید و چنان می کنید مطمئن باشید که نه خود و نه جامعۀ تان راه بجایی نخواهید برد! ... ».
در برابر این مسئله و در مواجهه با این موج ویرانگر که به تحقیق از آنسوی دنیا برخاسته و بهر ترتیب خود را به ساحل احساس ما رسانده است و اکنون سخت بر در و دیوار آن می کوبد اصولاً چه واکنشی داشته باشیم بهتر است؟ (منظور از بهتر، منطقی بودن و ختم به خیر و فایده گشتن است.) حالیا آنچه مسلم است اینست که رفتار ما همه در برابر این مسئله یکسان نخواهد بود چه اساساً دیدگاههایمان در برابر آن یکسان نمی باشد.
بهر دلیل در جمع ما موضع برخی اگر هم "گریز" نباشد لاجرم "بی محلی محض" خواهد بود! و این چندان دور از انتظار نیست، چه بهرحال در هر جامعه ای همیشه افرادی وجود دارند که ترجیح می دهند در برابر مسائلی از این قبیل هیچ واکنشی از خود نشان ندهند؛ این افراد اصولاً اغلبِ مسائل پیش آمده را «انگار که نبود» تلقی می کنند و خیلی راحت از کنار آنها می گذرند و به اصطلاحِ نه چندان شایسته هیچ ککشان هم نمی گزد! در بهترین حالت واکنش آنها شاید تنها به گفتن "جواب ابلهان خاموشی است!" ختم گردد و این در حقیقت سقف واکنش آنهاست! در هر حال از آنجا که در نهایت امر هیچ فعل و انفعالی از جانب آنها در حق هیچ قضیه ای صورت نمی پذیرد بدیهی است که هیچ تغییری هم در امور جامعه دستکم از جانب آنها ایجاد نخواهد شد! طبیعت این افراد ایجاب می کند که آنها را در زمرۀ «بی تفاوت» های جامعه جا بدهیم!
در مقابل این گروه برخی هم به سرعت بر مرکب احساس و تعصب سوار خواهند شد و با سردادن این شعار که "جوابِ های هوی است" یا "کلوخ انداز را پاداش سنگ است" با شدّت و حدّتی دوچندان سخت بر طرف مقابل خواهند تاخت تا بقول خودشان حقش را کف دستش بگذارند! اینها هم مشخصاً «تندروهای جامعه» هستند که در هر حال بسی بیش از آنچه که باید، واکنش نشان می دهند و با اینکار به باور خود، جور دستۀ اول را هم می کشند! اگر آنها «زبان کند» جامعه باشند اینها «زبان تند» آن هستند و اصولاً در هر مسئله ای هر های و هویی هم که برخیزد عموماً از چشمۀ اینها آب می خورد! در کل، این دسته از افراد استاد فعل و انفعال اند اما از آنجا که کنش و واکنشهای آنها شدیداً آمیخته با "احساس و تعصب" است طبعاً خط و خطاهای فراوانی هم در آنها به چشم خواهد خورد!
ایندو گروه در واقع همان افراط گران و تفریط گران جامعه هستند چه تحققاً در ارتباط با آنچه که باید بکنند گروهی کسری دارند و گروهی دیگر مازاد، و این یعنی که راه صواب را نه در اینها باید جست! به باور من همان اندازه که ندیده و نشنیده گرفتن این امر درست نیست، بد دیدن و بد شنیدن و سخت گرفتن آن هم درست نیست؛ نباید فراموش کرد که همیشه و در همه حال راههای میانه ای هم وجود دارند که بیش از هر راه دیگری رسیدن رهرو به مقصدش را تضمین می کنند، منتهی مسئله ای که وجود دارد اینست که همیشه این راهها بخودی خود نمایان نیستند. برای یافتن این راهها اندکی تکان و تکاپو و تدارکی می باید؛ مثلاً در رابطه با این مسئله پیش از هر چیزی باید که نشسته ها برخیزند و سواره ها هم پیاده شوند؛ و بعد باید در نظر داشت که نه با سکوت و سکون و نه با خروش و خروج هرگز به راه میانه نمی توان دست یافت؛ اینها و بسی بیش از اینها همه شرط اعتدال هستند و آنگاه که بدرستی برآورده شوند راه میانه تا حدود زیادی خود نمایان خواهد شد!
براستی که شرط پایداری هر چیزی قرار گرفتنش در مدار عدل و انصاف است؛ افراط گران و تفریط گران را از آنروی توان و توفیق رسیدن و یا رساندن به این مقصد نیست که خود با کم و بیشِ خود تحققاً خارج از مدار اعتدال قرار دارند! وقتی شما چشم بربسته و خود را به خواب زده اید چگونه می خواهید راههایی را که پیش پای شماست از هم باز شناسید؟! و یا وقتی سوار بر مرکب احساس و تعصب سخت می تازید چگونه می خواهید و یا می توانید از میان گرد و غباری که خود بپا کرده اید حدود و ثغور نازک عدل و انصاف را که زیر پایش نهاده اید بدرستی تشخیص بدهید؟!
کافی است که خفتگان از خواب برخیزند و سواره ها هم از مرکبشان پیاده شوند؛ این خود نیمی از اعتدال است، و بعد همه در کنار هم قرار گیرند و در اندیشۀ فعلی مثبت پیش را بنگرند آنگاه راهی که در برابرشان ظاهر خواهد شد جز راه میانه هیچ نخواهد بود و مرکبشان جز مرکب راهوار عدل و انصاف نتواند بود! هیچ چیز به اندازۀ "خواب" و "خشم" آدمی را از سبیل "عدل" و "انصاف" که براستی همان سبیل حقیقت است دور نمی سازد؛ آنگاه که آندو فرو افتند ایندو بروشنی مجال ظهور خواهند یافت!
پس ما در قضیۀ مستشار و کلاً قضایایی از این قبیل نه خود را به خواب می زنیم و نه بر مرکب خشم سوار می شویم بلکه سعی می کنیم همه باهم از سبیل عدل و انصاف با قضیه روبرو شویم.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ شنبه ۹ دی ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش دوم: دربارۀ سبک و سیاق بحث
حسین شیران
این بخش مطابق آنچه که پیشتر وعده کرده بودیم به ذکر نکاتی چند پیرامون سبک و سیاق و سمت و سوی بحثی که در پیش رو داریم سپری خواهد شد؛ نخستین نکته از این نکات اینکه، در سرتاسر این بحث سعی ما بر این خواهد بود تا آنجا که بتوانیم مطالب و مباحث خود را از خرد تا کلان بنحوی "ساده و روان" بیان کنیم؛ نکتۀ دوم اینکه سبک بیان ما "تأمّلی" و سیر بیان ما "تکاملی" خواهد بود؛ یعنی که با درنگی معقول، از مباحث پایه و مقدماتی شروع خواهیم کرد و به سمت مباحث پیشرفته تر و پیچیده تر حرکت خواهیم کرد. و نکتۀ سوم اینکه در طرح و شرح مباحث تا آنجا که بشود یا بتوانیم بنا را بر "خوداندیشی و نواندیشی" خواهیم گذاشت؛ حاصل کارمان اگر هم لایق تحسین نباشد بهرحال مایۀ تمرین که خواهد بود!
نکتۀ چهارم که تا حدود زیادی برخاسته از نکتۀ سوم است اینکه شاید در خلال مباحث ما چندان خبری از اَعلام و اندیشه های غربی نباشد مگر بقدر نیاز و بقدر ضرورت؛ این را از هم اکنون بعنوان یک پیش آگهی به طالبان و عاشقان این اعلام و اندیشه ها گوشزد می کنم که اگر واقعاً چنان است که بی ذکری از آنها کلام نمی چسبد و یا خالی از لطف می نماید وقت گرانبهای خویش را با خواندن این نوشتارها که در آن چندان خبری از دنیای غرب و اندیشه های غربیان و نام آوران آنها نخواهد بود تلف نکنند.
البته خوب می دانم در روزگارانی که مدام از غرب گفتن و دم به دم نام غربیان بردن نشان والای دانایی است این پرهیز، دستکم در باور برخی، بسی ناشیانه و یا احمقانه جلوه خواهد کرد و خود مشخصاً نشان جاماندگی و واماندگی خواهد بود؛ با اینحال بنا به دلایلی که در پی خواهم گفت عامدانه و آگاهانه تا آنجا که بتوانم از چنین روال و روندی پرهیز خواهم کرد مگر آنکه براستی از آن ناگزیر گردم! (این را به حساب ناآگاهی و ناتوانی حقیر در این خصوص بگذارید بهتر است از اینکه نوعی گریز و ستیز را در این میان تصور و تجسم کنید).
در واقع امر، هر چهار نکتۀ فوق، بیش و پیش از هر چیز دیگری، خود حاصل اعتقاد و التزام نگارنده به نوعی از بحث و گفت و شنود است که اینجا تحت عنوان «بحث سلسلهای و فهم پلهپلهای» از آن یاد می کنم؛ این عنوان، خود تا حدود زیادی مبیّن ویژگیها و یا الزاماتی است که این نوع از مباحثه دارد و یا باید که داشته باشد؛ "ساده و روان گفتن" که در ابتدای بحث بدان اشاره کردم یکی از این الزامات است؛ و در این راستا "پرهیز از بیان و تکرار هر آنچه که ناآشنای مخاطب است" خود شرطی اساسی است؛ البته این پرهیز بمعنای گریز مطلق یا صرف نظر کردن دائمی از آنها نیست؛ نهی طالب علم از طلب هم نیست؛ بهرحال هر آنکه وارد حوزه ای مشخص می گردد لاجرم باید با مفاهیم و اصطلاحات رایج آن هم آشنا گردد و هیچ گریزی هم از آن وجود ندارد؛ در واقع این پرهیز که می گویم متوجه گوینده است و نه شنونده؛ به بیانی کاملتر ملازمه ایست بر گوینده از باب ملاحظۀ شنونده، تا در بیان هر آنچه که ممکنست سبب سردرگمی او گردد جانب احتیاط را نگهدارد.
بعنوان یک تجربه، چه در تدریس و چه در تحصیل، خود به تحقیق دریافته ام که مدام نام بردن از کسی یا چیزی که چندان معرّف حضور مخاطب نیست جز گیج کردن او هیچ ثمر دیگری ندارد و نمی تواند هم داشته باشد؛ در واقع هر کدام از آن واژه های نامأنوس در نقش چراغی پرنور ظاهر می شوند که چون بر چشم ذهن تابانده می شوند دستکم چندی آن را بخود مشغول می دارند و آنرا از سیر معمولی اش باز می دارند! به تمثیلی دیگر، هر واژۀ ناآشنا در چشم آنکه طالب فهم است بسان گلوله ای می ماند که از جانب گوینده به سوی او شلیک می شود و ذهن او را سوراخ می کند و جز حیرت و حسرتی محسوس- از باب آنچه نامفهوم واقع گشته است، چیز دیگری از خود بجای نمی گذارد! این را گفتم تا اگر شما هم احیاناً جزو آنهایی هستید که بهر ملاحظه ای بی هیچ مهابایی در افاضات و بیانات خویش مدام از واژه های علمی و تخصصی استفاده می کنید- حتی برای آنها که فکر می کنید اهالی آن حوزه اند، حواستان باشد که ممکنست آخر سر شما باشید و ذهنی سوراخ سوراخ و فهمی پاره پاره از سوی مخاطبانتان! ...
ناگفته پیداست که توجه به این الزامات زمانی مطرح خواهد بود که اساساً فهم مخاطب برای متکلم مهم بوده باشد، و واقعتر اگر بگویم مراعات این موضوع کاملاً بستگی دارد به اهداف و اغراض آشکار و نهانی که گوینده یا نویسنده دارد و یا می تواند که داشته باشد؛ گاهی هدف از بحث تنها "بیان یکجانبۀ اندیشه" است، در اینصورت بدیهی است که گوینده یا نویسنده را چندان مجال رعایت حال مخاطب نخواهد بود؛ گاهی هم هدف از بحث بنوعی "رونمایی از توان علمی" است، در این مورد هم چندان نباید از گوینده یا نویسنده توقع داشت که از کاربرد مکرر اصطلاحات علمی و تخصصی ابایی داشته باشد و احیاناً در اندیشۀ تفهیم مخاطب باشد؛ و گاهی هم هدف از بحث مشخصاً مقهور ساختن و مغلوب ساختن طرف مقابل می باشد، درست آنگونه که در مجادله ها و مناظره ها رایج است، اینجا دیگر کلاً نباید از طرفین انتظار داشت که گوشه چشمی هم به مخاطب داشته باشند! ...
اما در «بحث سلسله ای و فهم پله پله ای» "توجه ویژه به مخاطب" و به اصطلاح "رعایت احوال او" از اهمیت ویژه ای برخوردار است؛ در این نوع، برخلاف انواع فوق که بسی فارغ از احوال مخاطب پیش می روند، گوینده یا نویسنده در عین حال که تلاش می کند افکار و اندیشه های خود را بنحو اکمل بیان کند در عالم ذهن، گوشه چشمی هم به مخاطبانش دارد تا مبادا از همراهی او جامانده باشند، به بیانی دیگر با در نظر داشتن توان علمی و سطح آگاهیهای مخاطبانش پیش می رود و سعی می کند که آنها را هم با خود پیش ببرد؛ در کل در این نوع از گفت و شنود هدف تنها بیان اندیشه ها نیست بلکه کمک به اندیشیدن هم است؛ ساده و روان گویی و تأملی و تکاملی پیش رفتن هم از این باب است و دقیقاً از همین روست که از این نوع از مباحثه می توان بعنوان بهترین نوع "هم اندیشی" بلکه تنها مصداق "باهم اندیشی" یاد کرد.
نظر به مباحث فوق ذکر چند نکتۀ دیگر هم الزامی است؛ نخست اینکه شاید در این میان برای برخی این سؤال مطرح باشد که گوینده یا نویسنده چطور می خواهد و یا می تواند از اوضاع و احوال مخاطب خود باخبر شود تا مبتنی بر آن حرکت بکند؟ این دیگر آن مسئلۀ مهم و اساسی است که به توان و تبحر خود گوینده یا نویسنده بستگی دارد؛ بهرحال هر آنکه جرأت می کند و دست به قلم می برد و یا سینه صاف می کند و در پشت تریبون قرار می گیرد بعنوان یک ضرورت باید هم از مخاطبان خود شناخت داشته باشد و گرنه کاری که او در پیش می گیرد چیزی جز رها کردن تیر در تاریکی نخواهد بود! البته که دست یافتن به چنین شناختی امر ساده ای نیست اما هرچه هست کلیت کار هم بسته به این است و این خود مؤیّد ارزش والای آن می باشد.
اصولاً و عموماً سه ویژگی هست که در حکم سه منبع قدرت برای گوینده یا نویسنده مطرح می شوند: اول میزان دانش او، دوم نحوۀ گویش او، و سوم میزان شناخت او از مخاطبانش؛ بر خلاف دو مورد اول که بنوعی می توانند ویژگی شخصی گوینده یا نویسنده قلمداد شوند ویژگی سوم یک ویژگی کاملاً اجتماعی است چرا که مبداء و منشاء آن مشخصاً دیگران می باشد و کسب آن هم از این طریق میسر خواهد بود؛ دو منبع نخستِ قدرت تنها در صورتی مجال بروز می یابند که به منبع قدرت سوم متصل گردند، بنابراین هر گوینده یا نویسنده ای که می خواهد در کار خود موفق باشد مضاف بر دو ویژگی نخست، باید تا آنجا که می تواند خود را به این ویژگی مزیّن و مؤیّد سازد.
و اما نکتۀ بعد اینکه، بهرحال برخی ممکنست در کل با این نوع از بحث و گفت و شنود موافق نباشند و آن را در عالم اندیشه نوعی پس خزیدن و پس افتادن و اتلاف وقت بدانند و یا بدلیل اتکای بیش از حدّش بر مخاطب خطا بشمارند و مفید خام پروری قلمداد کنند و جدّ و جهد خودجوشِ مخاطب را برای رساندن خود به سطح متکلم صحیح و پرثمرتر بدانند؛ ... در پاسخ به این افراد می توان گفت که ممکنست چنین باشد و یا چنین نباشد، و این بستگی دارد به اینکه از کدام دیدگاه به قضیه نگاه کنیم؛ آنجا که هدف از کسب علم و یا بحث و جدل تنها پیشتازی شخص عالم و پیگیری منافع شخصی اوست، بله، درست است، نه فقط دست گرفتن از پشت سریها بلکه حتی نگریستن به پشت سر هم عامل تأخیر و توقف خواهد بود! ... اما آنجا که هدف، افزایش آگاهی افراد جامعه یا تغییر اندیشه یا تولید علم باشد چاره ای جز این نیست که به این نوع از مباحثه و گفت و شنود اتّکاء کنیم، چرا که بیش از هر نوع دیگری این به حال ما مفید خواهد بود؛ اینجا دیگر توجه به مخاطب یا تأکید بر تفهیم او یک وظیفۀ انسانی و جامعوی خواهد بود نه اتلاف کردن وقت؛ رفتن برای آوردن دیگران خواهد بود نه پس رفتن و افتادن در قهقرا؛ خم شدن برای گرفتن دستان اندیشۀ همنوعان خواهد بود نه تا شدن در برابر مشتی عوام!
وانگهی این نوع از بحث و گفت و شنود علیرغم عنوانش که تازه می نماید هیچ هم تازه نیست؛ بهیچوجه ابداع شخص نگارنده هم نیست؛ این همانیست که فلسفه با آن آغاز شده است و با آن هم دوران را درنوردیده است و به زمان ما رسیده است، اما نمی دانم دنیا را چه شده است که دیگر فلاسفه از آن گریزانند! شما اگر که کتابها و رسالات سقراط و افلاطون و ارسطو را بخوانید، با اینکه با افکار و اندیشه های سلاطین فکر و فلسفه سروکار دارید، وانگهی آنچه در دست گرفته اید ترجمۀ افکار و اندیشه های آنهاست نه عین نوشته های آنها (یعنی با آنکه نقش عنصر ثالث یعنی مترجم هم در میان است)، اما شما تا حدود زیادی خوب می فهمید که چه می گویند و یا دستکم اینکه از چه می گویند! اما کافی است که کتاب برخی از این متفکران مؤخّر را بدست بگیرید تا بینید براستی با فکر و ذهن شما چه می کنند! ...
و اما نکتۀ آخر؛ مبتنی بر اساس و اصولی که ذکرشان رفت باید بگویم که این نوشتارها اساساً برای آنهایی نوشته شده است یا عمدتاً برای آنهایی مفید خواهد بود که مشخصاً طالب این نوع از گفت و شنود یعنی "بحث سلسله ای و فهم پله پله ای" هستند- همچون دانشجویان عزیز یا نواندیشان گرامی و یا قشر خاصی از مخاطبان، و نه الزاماً آنها که قائل به انواع دیگرند، چه این نوع بدلیل تأنی و تأملی که در آن نهفته است بهرحال قدری بیشتر از بقیه صبر و حوصله می طلبد و این ممکنست مایۀ آزار آنهایی گردد که طالب شتاب بیشتری در بیان مطالب هستند؛ و یا بدلیل آغازیدنش از بحثهای مقدماتی که بهرحال لازمۀ سیر تکاملی است، خارج از حوصلۀ آنهایی باشد که بهر ترتیب از سر چنین مباحثی گذشته اند و کنون در مراتبی فراتر هستند. ...
البته همانطور که یک مخاطب نوشته های مورد علاقۀ خود را انتخاب می کند یک نوشته هم خود بنوعی مخاطبان خویش را انتخاب می کند، بر این اساس خواه ناخواه مخاطبان این مجموعه نوشتارها هم در آنهایی که باید، خلاصه خواهند شد! با اینحال ما خود نیز در قالب این نکته عمده مخاطبان این نوشتارها را مشخص ساختیم تا احیاناً نظر به ویژگیهای آشکار و نهانِ این نوع از بحث و گفت و شنود، در نزد سایر اقسام مخاطبان این تصور ایجاد نشود که نگارنده با مخاطب دانستن آنها گرفتار نوعی توهم بوده است که خود را بسی پیشتر و برتر و داناتر و دلسوزتر از آنها تصور کرده است!
در نهایت شاید که ذکر نکات فوق در نظر برخی مرا عوامگرای و خودمحور و غرب گریز یا مواردی از این قبیل جلوه دهد؛ شاید که چنین باشد و شاید هم نباشد؛ حالیا دغدغۀ من این چیزها نیست! مهم رسیدن به آن نقطه ایست که از هم اکنون چون آرمانی بلند در پیش رویش داریم و برای رسیدن به آنجا به یک آگاهی و توافق میان ذهنی نیازمندیم و این مهم جز از طریق هم اندیشی ها و باهم اندیشی هایی از این قبیل میسّر نخواهد شد.
پایان بخش دوم
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش هفتم
حسین شیران
اگر به ترس و به اندیشۀ مرگ است
که من اینگونه به موجودی چون خدا قائل می شوم و قرار می گیرم
پس مرا در همه عمر هیچ بی ایندو مباد!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
مروری بر نتیجه نظرسنجی جامعه شناسی شرقی

در رابطه با پرسش این نظرسنجی که مشخصاً جویای تعیین میزان نقش عوامل معین در مسائل جامعوی ایران از دیدگاه بازدیدگنندکان بود و است مطابق نمودار فوق از مجموع کسانی که تا به امروز (دهم آذرماه ۱۳۹۱) در این نظرسنجی شرکت کرده اند حدوداً ۹/۲۲ درصد عامل سیاست، ۸/۱۴ درصد عامل اقتصاد، ۶/۳۰ درصد عامل فرهنگ و ۷/۳۱ درصد هم عامل دین و مذهب را در این ارتباط دخیل دانسته اند. همانطور که مشخص است عامل اقتصاد در این میان کمترین و عامل دین و مذهب بیشترین سهم را بخود اختصاص داده اند. جامعه شناسی شرقی تجزیه و تحلیل بیشتر این یافته را به خوانندگان آگاه خویش وا می گذارد؛ بدیهی است که دوستان می توانند نظرات خویش را در این خصوص در ذیل همین عنوان در بخش نظرات درج کنند و از نظرات سایر دوستان هم باخبر شوند.
مسئله تأمل و تأسف برانگیزی که در این خصوص وجود دارد و کاملاً هم بچشم می آید مشارکت اندک دوستان در این قبیل نظرسنجی هاست! همانطور که ملاحظه می شود از زمان شروع این نظرسنجی (یعنی از نیمۀ خرداد ۱۳۸۹) تا کنون تنها ۲۸۴ نظر در این خصوص ثبت شده است و این یعنی تنها ۵/۰ درصد از کل کسانی که از سایت بازدید داشته اند توجه و اراده کرده اند که در نظر سنجی شرکت کنند و از آن کمتر هم در رابطه با نوشتارهای سایت نظر دهند و این در حالیست که در کمتر از ۳۰ ثانیه می توان سوال را خواند و فقط با دو کلیک هم نظر خود را به ثبت رساند و هم از نظرات سایر دوستان باخبر شد! در هر صورت امید که در آینده با توجه و تعامل بیشتری از جانب دوستان روبرو شویم.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: نظرسنجی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران, جامعه شناسی شرقی
[ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی
بخش اول: آیا جامعه شناسی مرده است؟ ?Is Sociology Dead
حسین شیران
می گویند که جامعه شناسی مرده است! بسیار خوب، گیریم که چنین باشد! در اینصورت سؤالاتی چند مطرح خواهد بود که لاجرم منشأ و منبع این خبر باید بدانها پاسخ بگوید؛ کی و کجا و چرا و چطور شد که مرد؟ البته اینها حداقل سؤالاتی هستند که با شنیدن هر خبر مرگی و نه فقط خبر مرگ جامعه شناسی بلافاصله به ذهن خطور می کنند و طبعاً هیچ کس به اندازۀ گوینده یا آورندۀ خبر اولی تر و ملزم تر به پاسخگویی بدانها نمی باشد! ...
به غیر از سؤالات فوق برخی ممکنست سؤالاتی از این قبیل هم مطرح کنند که آیا این خبر یعنی مرگ جامعه شناسی در دنیا هم پیچیده یا فقط این مائیم که از آن باخبریم؟ به بیانی دیگر آیا جامعه شناسی در سرتاسر دنیا هم مرده یا فقط در ایران چنین اتفاقی افتاده است؟ و یا حتی ممکنست برخی با این سؤال چالش برانگیز به استقبال خبر بروند که مگر جامعه شناسی در ایران زنده بود که حالا هم مرده باشد؟! ...
اما برخی هم ممکنست ضمن اظهار بی اطلاعی از سوژۀ خبر (بود و نبود یا کم و کیف آن) با بی تفاوتی محض این سؤالات را پیش بکشند که اصلاً این جامعه شناسی که شما می گویید مرده است چه بود؟ که بود؟ از کجا می آمد؟ به کجا می رفت؟ تا حالا کجا بود؟ کار و بارش چه بود؟ و خلاصه سؤالاتی از این قبیل! و این البته سرآغاز بحث ما در این خصوص می باشد.
در رابطه با سؤالات ابتدایی البته که پیش و بیش از هر کس دیگری این بر عهدۀ گویندگان و گاه آورندگان خبر است که بدانها پاسخ گویند؛ بهر حال آنها که قائل به چنین نظری هستند یعنی از مرگ جامعه شناسی سخن می گویند باید دلایلی برای اثبات نظر خود داشته باشند و حتماً هم دارند و کم و بیش هم ارائه کرده اند؛ همینطور آنها که مخالف این نظر هستند؛ و حالیا در این خصوص باب مناظره باز است و بازارش داغ! و نتیجه هم هرچه باشد قطعاً در نهایت به نفع جامعه شناسی خواهد بود؛ چه اگرچه افراد بیشتر از قِبل این مناظرات و مباحثات- یعنی هر آنچه که مطرح می کنند، مطرح می شوند اما از آنجا که حقایق همیشه پنهان هستند- و الا هیچ بحث و جدلی در نفس خود موجه نمی بود، در واقع این افراد و این مباحثات هستند که با به چالش کشیدن هم و نظرات هم، بهر ترتیب ما را به سمت و سوی حقایق سوق می دهند و گرنه اینگونه که ماها در هر کجا بست در سکون محض نشسته ایم هیچ تکان و حرکتی به سمت هیچ حقیقتی دستکم از جانب ماها صورت نمی گرفت! (منظور از "افراد" اساتید بزرگوار هستند که رسماً در درجات برتر قرار دارند و از موقعیتی سرتر سخن می گویند و منظور از "ماها" هم اساتید درجه چندم و متفکران آماتوری است چون حقیر که در سطوحی پایین تر سخن می گوییم و قلم می فرساییم.)
از سؤالات ابتدایی که بگذریم از آنجا که جنس و جهت سؤالات دستۀ آخر از نوع دیگریست و تنها این گویندگان و آورندگان خبر نیستند که باید بدانها پاسخ بگویند، من نیز بنوبۀ خود در اینجا (وبسایت جامعه شناسی شرقی) تلاش خواهم کرد تا از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را ببرم و با بکار بستن تمام توان خویش در وهلۀ اول پاسخ مناسبی برای این دسته از افراد و سؤالاتشان بیابم و بعد در فرصتهای آتی به سراغ مسائل و سؤالات دیگر بروم.
این "فرصت" که می گویم معطوف به خبر مورد بحث و در واقع مربوط به یک خصلت ویژه در نزد ما ایرانیان است و آن چیزی نیست جز خوی و خصلت «مرده پرستی» مان! نه اینکه در این سرزمین اول باید مُرد و بعد مهم و عزیز شد، حالا هم که از حسن اتفاق، راست یا دروغ خبر مرگ جامعه شناسی در شهر پیچیده است و بنوعی خودبخود فرصت اینکار فراهم گشته است، من از شما مخاطبان بزرگوار اجازه می طلبم تا به اتفاق هم موقتاً اصل خبر را صحیح گیریم و بهر ترتیب جامعه شناسی را مرده انگاریم- حتی اگر هم که این خبر نادرست بوده باشد و جامعه شناسی همچنان در قید حیات باشد، و بعد غرق در تأثر و تأسف- آنگونه که لازمۀ چنین حس و حالی است، شروع کنیم در فقدان و در فراقش از اوضاع و احوال و اوصافش سخن گفتن!
البته با این ترفند تغییری در مطالب و مباحثی که قرار است پیرامونش صحبت کنیم ایجاد نخواهد شد؛ تغییر عمده در بستر و فضای گفت و شنود خواهد بود، یعنی بجای آنکه مباحث در یک فضای سرد و خشک و غیر عاطفی مطرح شوند با تصور و تجسم مرگ ناگهانی و ناکامانۀ جامعه شناسی در فضایی آکنده از احساس و عاطفه مطرح خواهند شد و این تنها تفاوت کار خواهد بود که البته امیدوارم محقق شود تا شاید گفت و شنودمان بیشتر جلب توجه نماید و بیشتر کارگر شود!
منتهی پیش از آنکه وارد این فضا شویم و گفت و شنودمان را آغاز کنیم در نوشتار بعد در رابطه با سبک و سیاق و سمت و سوی بحث چند نکته را باهم مرور خواهیم کرد و بعد جریان اصلی بحث را در پیش خواهیم گرفت.
پایان بخش اول
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, پایان جامعه شناسی
[ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش سوم
همچنانکه پیشتر گفتیم ما در این نوشتار به واقعیتهای آشکار و نهان در لایه لایه های جامعه خواهیم پرداخت تا شاید در نهایت پاسخ مناسبی برای مسئلۀ مورد بحث خود (یعنی دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟) بیابیم. اما پیش از آنکه صحبت در این خصوص را آغاز بکنیم اجازه بدهید که چند نکتۀ مهم و اساسی را هم از نظر بگذرانیم.
نخست اینکه از همین حالا باید این نکته را در نظر داشته باشیم که در راستای اهدافی که پیشتر بر شمردیم و یا در نظرش داریم تنها گفتن و یا شنیدن واقعیتها کفایت نمی کند؛ این امر حتی اگر بنحو احسن هم صورت بگیرد در بهترین حالت خود جز آنکه اندکی بر آگاهیهای ما بیفزاید کار دیگری از پیش نخواهد برد! اگر چه این خود امری ضروری است که ما تا آنجا که می شود از وضعی که در آن به سر می بریم باخبر شویم اما این تنها گام اول از آن چیزیست که ما دیر یا زود باید بدان بپردازیم و آن چیزی نیست جز اصلاح امور آنسان که باید باشد!
گام دیگر از این فرآیند مهم و ضروری همانا اقدام بر اساس آن آگاهیهاست؛ مادام که آگاهیهای ما معطوف و متصل به فعل و عمل نباشند نباید انتظار داشته باشیم که صرفاً با یک یا دو گفتار و یا حتی بحث و گفتگوهای شبانه روزی در کلیت امر تفاوت چندانی مشاهده کنیم؛ در هر چیزی هم که تردید داشته باشیم در این یک نکته نباید هیچ تردیدی بخود راه دهیم!
این را هم بگویم و بگذرم که بطور محقق و در قالب یک واقعیت ملموس و محسوس، ما در جامعۀ خویش در برداشتن هر دو گام همواره با مشکلاتی مواجه بوده ایم و هنوز هم هستیم؛ یعنی از یکسو آنگونه که باید از واقعیتهای زندگی اجتماعی خویش باخبر شویم نمی شویم و این البته خود دلایل معینی دارد، و از سوی دیگر آنگونه که باید مبتنی بر آنها عمل کنیم نمی کنیم و این هم دلایل خاص خود را دارد؛ حتی اگر هم در برداشتن یک گام درست عمل کرده باشیم - همچنانکه در خصوص گام نخست تا حدودی اینگونه بوده است و البته شرایط و مقتضیات زمان هم در تحقق آن بسیار دخیل بوده اند، از آنجا که در برداشتن گام دیگر راست و استوار نبوده ایم کار چندانی از پیش نبرده ایم! نتیجه اینکه ما اینک بنحوی بی سابقه غرق در مسائل جامعوی خویش هستیم و جامعۀ ما هم اینک یکی از پر مسئله ترین دوران خود را سپری می کند!
البته برخی ممکنست بهر ترتیب با کلیت این مسئله موافق نباشند و مبتنی بر برخی اساس و اصول و آرمانها وضعیت فعلی جامعه را بهترین وضعیت ممکن تا به امروزش تلقی کنند! ... ما می گوییم که ایکاش اینگونه بود! و باز تکرار می کنیم که ایکاش اینگونه بود! اما بهرحال ما نیز مبتنی بر آنچه که می بینم (وقایع جامعوی)، می گوییم که متأسفانه اینگونه نیست و واقعیت چیز دیگریست! در هر صورت از آنجا که قصد ما در این نوشتار مشخصاً بحث پیرامون این مسئله نیست فعلاً از آن می گذریم و به نکتۀ دوم می پردازیم.
نکتۀ دوم مربوط و معطوف است به رابطۀ میان سه مفهوم «واقعیت جامعوی»، «پدیدۀ جامعوی» و «مسئلۀ جامعوی»؛ بطور خلاصه باید گفت که پدیدۀ جامعوی و واقعیت جامعوی در کل به یک معنا و مفهوم هستند؛ واقع شدن امری با پدید آمدن آن امر دو چیز نیستند! اما این مفهوم با هر دو عنوان الزاماً همان مسئلۀ جامعوی نیستند و یا بهتر بگویم اینها همه مسائل جامعوی نیستند؛ عامل تعیین کننده و یا مشخص کننده در این میان «حقایق جامعوی» هستند؛ توضیح اینکه وقایع جامعوی (یعنی هر آنچه که در بستر جامعه رخ می دهد یا پدید می آید) ممکنست با حقایق جامعوی (یعنی هر آنچه که مقبول و مطلوب جامعه است، اعم از ارزشها و هنجارها) مطابقت داشته باشند یا نداشته باشند.
در صورت نخست وقایع جامعوی مسائل جامعوی نیستند- چه وقایع همانطور که انتظار می رفت رخ داده اند و علی الظاهر جامعه با هیچ مشکل خاصی روبرو نیست و بنوعی روال طبیعی خود را طی می کند؛ اما در صورت دوم هستند؛ یعنی مسائل جامعوی آنگاه پدید می آیند که وقایع جامعوی با حقایق جامعوی مطابقت نداشته باشند. پس بخاطر داشته باشیم که هر مسئلۀ جامعوی قطعاً یک واقعیت یا پدیدۀ جامعویست اما هر واقعیت یا پدیدۀ جامعوی الزاماً یک مسئلۀ جامعوی نیست؛ ممکنست باشد و یا نباشد. ما در این نوشتار مشخصاً پیرامون آن دسته از وقایعی صحبت خواهیم کرد که مسائل جامعوی هستند یعنی آنسان که باید با حقایق جامعه مطابقت ندارند.
نکتۀ سوم بیانگر نوع برخورد با این دسته از وقایع است. بدیهی است آنگاه که علم به سراغ وقایع می رود نوع و روش برخورد هم باید علمی و اصولی باشد. اصولاً و اساساً یک جامعه شناس دستکم به دو شیوه باید با یک پدیده یا واقعیت جامعوی که در هیبت یک مسئلۀ جامعوی ظاهر شده است برخورد نماید: اول اینکه به سراغ دلایل وقوع آن برود یعنی اینکه تعیین کند چه عواملی باعث شده اند آن واقعیت تبدیل به یک مسئله شود و بعد به دنبال راهکارهایی برای خارج کردن آن واقعه از حالت مسئله ساز بودنش بگردد و البته اینها همه مسبوق بر کشف و مشاهدۀ عینی و علمی وقایع هستند چه اگر این نباشد طبعاً آن هم نخواهد بود. تکلیف این نوشتار حالیا پرداختن به این جزء مقدم است.
و اما نکتۀ آخر در رابطه با نوع برخورد خوانندگان با طرح و شرح وقایعی از این دست است. همچنانکه پیشتر گفتیم تنها بیان وقایع کافی نیست؛ اگر به گفتنش باشد که هر روز خدا به هر کجا و به هر مناسبتی دهها و بلکه صدها بار این اتفاق می افتد و البته ما نیز در حد توان و تلاش خویش در این نوشتارها بدان خواهیم پرداخت؛ اما گفتن یک چیز است و شنیدن چیز دیگری؛ و بعد هم شنیدن یک چیز است و دریافتن چیز دیگری؛ و سرانجام دریافتن یک چیز است و اقدام بر اساس آن درک چیز دیگری؛ و هر کدام اساس و اصول خاص خود را دارند؛ و یک مخاطب خبره و آگاه در مقام یک شنونده، خوب می داند که هیچ کاری بدون اتکاء به اصولش به سرانجام خود نائل نخواهد گشت! از آنجا که هرچه هست در طی طریق این سلسله است در نوشتار بعد قدری بیشتر پیرامون این نکته (یعنی نحوۀ برخورد مخاطبان با قضایایی از این دست) صحبت خواهیم کرد و بعد به بحث اصلی خویش باز خواهیم گشت.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش چهاردهم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
از اوایل سال ۱۸۵۷ کنت گاهگداری احساس ناخوشی می کرد؛ بتدریج این ناخوشی شکل جدی تری بخود گرفت و پس از یازده سال، برای نخستین بار او را از رفتن بر سر مزار کلوتیلد بازداشت. در ادامه مشخص شد که او به سرطان معده مبتلا گشته است؛ این سرطان خیلی زود در بدن کنت گسترش یافت و پس از آزار و اذیتهای فراوانی که به جسم رنجور او تحمیل کرد سرانجام در پنجم دسامبر ۱۸۵۷ جان او را از او گرفت. خبر مرگ کنت خیلی زود در شهر پیچید اما جمعیت زیادی برای تشییع جنازۀ او حاضر نشد! و این حکایت از آن داشت که براستی کنت ارزش و اهمیت پیشین خود را در نزد دوستان و هواداران سابقش از دست داده بود! آنها به اندازه ای از کنت دلخور و دور گشته بودند که حتی بر سر جنازه اش هم حاضر نشدند!
اما جنازۀ کنت هرگز بر زمین نماند؛ آنروز عده ای از پیروان نوینش به سراغ او آمدند و در فضایی سنگین و غمبار برای آخرین بار پیامبر خود را در برگرفتند و بهمراه تنی چند از همسایگان، او را تا گورستان پره لاشز (Père-Lachaise) همراهی کردند و در آنجا میان قبر دو زن- یکی مادرش "روزالیه بویر" (Rosalie Boyer) و دیگری معشوقه اش "کلوتیلد دوو"، دفنش کردند. سال بعد اما عده زیادی برای خاطرداشت روز مرگ او در پره لاشز جمع شدند و برای او مراسم یادبود گرفتند و بعدها رفته رفته همپای نشر و توسعۀ افکارش در جهان مراسم سالگرد درگذشت او هم بیشتر و بیشتر مورد توجه قرار گرفت.

آرامگاه اگوست کنت در گورستان پره لاشز در پاریس
در سال ۱۹۸۳ طرفداران برزیلی اش از باب گرامی داشت یاد و خاطر او تندیسی به نشان مذهب انسانیتش بر سر مزار او برپا کردند. برزیلی ها همچنین با به یادگار گذاشتن شعار معروف او یعنی "نظم و پیشرفت" در پرچم کشورشان، برای همیشه دین خودشان را به کنت و اندیشه های اثباتگرایی او ادا کردند. و بعد در خود فرانسه در راستای حفظ یاد و نام و نشان کنت، آپارتمان کوچک او در موسیو لوپرنس پاریس (Monsieur-le-Prince) که از سال ۱۸۴۱ تا ۱۸۵۷ پذیرای او بود با عنوان "سرای کوچک کنت" برای بازدید دوستداران و طرفدارانش مورد حفاظت قرار گرفت.

شعار نظم و پیشرفت در پرچم برزیل (Ordem e Progresso: Order and Progress)
با به پایان رسیدن این بخش نقل سیر زندگانی کنت هم به پایان رسید؛ اما تا پایان این جلد ما هنوز به اندازۀ طرح سه مسئله فاصله داریم که باید یک به یک بدانها بپردازیم تا مگر بحث پیرامون کنت را به یک نقطۀ سرانجامی برسانیم. یکی از این سه مسئله مربوط است به خود کنت و دلیل اعطای عنوان "جامعه شناس ناآرام" یا زیرعنوان خاص "آرامگرای ناآرام " به ایشان؛ مسئلۀ دیگر مربوط است به کلوتیلد و نقش غیرقابل انکار وی در متحول ساختن پرحرف و حدیث کنت؛ و بالاخره مسئلۀ آخر مربوط است به خود ما و نوع تلقیی که می توانیم از حال و روز بنیانگذار جامعه شناسی داشته باشیم. در صفحات باقی مانده از این جلد ما پیرامون این سه مسئله صحبت خواهیم کرد اما نه به ترتیبی که فوقاً مطرح شد بلکه ابتدا به مسئلۀ سوم خواهیم پرداخت و بعد مسئلۀ دوم و بعد مسئلۀ اول.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی عید سعید قربان را به همۀ مسلمین جهان بویژه هموطنان عزیز تبریک عرض می کند.

در این روز گوسفندان زیادی قربانی آمال و آداب و اندیشه های ما می شوند؛ امید که این تقرب جستنها صوری نباشند و بهر ترتیب آثاری از آنها در پندار و گفتار و کردارمان هم دیده شوند و گرنه براستی که در برابر قربانی کردن اینهمه زبان بسته مسئول خواهیم بود.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: عید سعید قربان, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران
[ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش ششم
حسین شیران
از ویژگیهای بارز ما ایرانی هاست
که در ناراست انجام دادن راستیها تبحری خاص داریم
همچنانکه در راست انجام دادن ناراستیها!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی منتشر کرد:
جامعه شناسان ناآرام
جلد اول
اگوست کنت- آرامگرای ناآرام
پژوهش و نگارش از:
حسین شیران

اگوست کنت که بود؟
کی و کجا به دنیا آمد؟
دوران زندگی او مقارن با کدام حوادث تاریخی بود؟
رخدادهای مهم زندگانی او کدامها بودند؟
میان اگوست کنت و سن سیمون چه گذشت؟
کارولین ماسین که بود و چه ارتباطی با کنت داشت؟
چرا اگوست کنت اقدام به خودکشی کرد؟ و چگونه نجات یافت؟
مادام کلوتیلد دوو که بود و چه تأثیری بر زندگانی او گذاشت؟
نحوۀ آشنایی و دوستی کنت با جان استوارت میل چگونه بود؟ عاقبت این دوستی چه شد؟
چرا کنت دوران زندگی خود را به دو دوره تقسیم می کرد؟
چرا و چگونه کنت که در همان آوان جوانی دین و مذهب را کنار گذاشته بود دوباره به مذهب روی آورد؟
مذهب مورد نظر کنت چه بود و چه تأثیری بر زندگانی و روابط او با دیگران داشت؟
اگوست کنت کی و کجا و چگونه درگذشت؟
کارهای مهم کنت در طول زندگانی 59 ساله اش کدامها هستند؟
دلیل اهمیت وی در جامعه شناسی چیست؟ ...
دنیای غرب با کنت و بخصوص گرایش او به مذهب چگونه برخورد کرده است و می کند؟
ما چگونه باید با کنت و افکار او برخورد کنیم؟ آیا نوع برداشت و برخورد ما با کنت مبتنی بر خوداندیشی و خودگزینی است یا صرفاً تبعیتی تام از افکار غرب؟ ...
با خواندن این کتاب پاسخ این پرسشها را درخواهید یافت!
لینک دانلود رایگان کتاب "جامعه شناسان ناآرام - جلد اول - اگوست کنت - آرامگرای ناآرام"
نوع فایل: PDF
حجم فایل: ۱.۵۵ MB
تعداد صفحات: ۷۰ صفحه
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
انّالله و انّا الیه راجعون
جامعه شناسی شرقی در سوگ مادر عزادار است؛ خوانندگان و مراجعین محترم این وبسایت اگر که فاتحه ای نثار روح آن مرحومۀ مغفوره نمایند بسیار مایۀ تسلی و امتنان خواهد بود!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, سوگ مادر
[ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش دوم
در همین آغاز باید بگویم که می دانم طرح این مسئله آنهم بدین شیوه و شکل، قطعاً به مذاق برخی ها خوش نخواهد آمد؛ واکنش این عده به این قبیل مسائل اصولاً قابل حدس است؛ بله! اساساً هیچ کس نباید بخود اجازه دهد و یا اصلاً جرأت کند که مردم "اصیل و شریف و مسلمان و درستکار و وطن پرست" ایران زمین را همه دزد خواند! دزد خودش هست و جد و آبائش! در تمام دنیا هیچ کجا مردمی به شرافت و نجابت و راستگویی و راست کرداری ایرانیان وجود نداشته و ندارد و نخواهد هم داشت! خلاف این، هر کجا و هر زمان چیزی گفته شود نباید تردید داشت که از قصد و از غرض است! حالا اگر دست دوست در اینکار باشد بی گمان باید گفت که دوست دست دشمن است و اگر هم از خود دشمن باشد که خوب، طبیعی است جز این از دشمن چه انتظار دیگری می توان داشت! ...
در نهایت همه چیز حتی ناسازگاریهای خودیها را هم باید زیر سر دشمن- علی الخصوص این آمریکاییهای شیطان بی دین و ایمان دانست که چشم دیدن ایرانیانِ از خودشان بهتر و برتر را ندارند و برای تضعیف و تخریب این خاک و این ملت از هیچ کاری دریغ نمی کنند؛ این بدگوییها هم که مدام نثار ایرانیها می کنند بیش از هر کسی برازندۀ خودشان است؛ دزد خودشان هستند که از وقتی که پا بعرصۀ وجود گذاشته اند (- از سیصد چهارصد سال پیش تا کنون) دنیای به این بزرگی را می چاپند و می روبند و می بلعند ذره ای هم احساس سیری نمی کنند! آنها و وابستگان آنها این نکته را با تمام وجود باید دریابند که ایرانیان همیشه خوش کاره و خوش باره و خوش آوازۀ تاریخ بوده اند و هستند و باز هم خواهند بود و این مزخرفات و امثال آن هم ذره ای از درخشش این اختران همیشه تابناک در آسمان تاریخ بشریت نخواهد کاست! تا کور شود هر آنکه نتواند دید! ...
مبتنی بر مباحثی از این قبیل این عده ممکنست در نهایت امر حکمی هم در خصوص ما و خصوصاً این نوشتار صادر کنند و آن اینکه بعنوان یک اصل کلی نه اینکه هر کجا اسم و رسمی از آمریکا و آمریکاییهاست به احتمال قریب به یقین فند و فتنه ای آنجا برپاست، اینجا هم که این مقال با استناد به نقل قولی از یک مستشار آمریکایی آغازیده است رسماً مصداق این مسئله است! بنابراین قضیه کاملاً روشن است و هیچ نیازی هم به بند و بسط ندارد!
این از این! اما من از این عده تقاضا دارم که اندکی صبر و تأمل پیشه سازند و برای یکبار هم که شده، بدور از "احساس و تعصب" با مسئله و یا مسائلی از این قبیل برخورد کنند!۱ همه می دانیم که نفس وجود ایندو عارضه- یعنی احساس و تعصب، هر انسانی را در مقابل درک درست واقعیت مصون می سازند؛ به بیانی دیگر ایندو برج و بارویی هستند که در پناه آن انسانها سخت در مقابل واقعیت مقاومت می کنند حتی اگر کلیت و حقانیت آنرا قبول داشته باشند!
من نمی خواهم بگویم ایندو عارضه کلاً چیز بیخودی هستند و یا هیچ کارکرد منتج به خیری در امور جهان نداشته اند و ندارند؛ من می گویم حتی اگر ایندو عارضه در ما ذاتی و یا نظر به شرایط فعلی از باب ضرورت باشند باز هم دلیل نمی شود که همیشه تابع این ذات و ضرورت باشیم! همیشه که نمی توان پشت برج و بارو زیست، همیشه هم نمی توان در وضعیت ستیز ماند، گاهی باید از این وضعیت خارج شد و با ترک دلیرانۀ برج و بارو سیری واقع نگرانه و تحلیل گرانه در حول و حوش خود انجام داد! اگر آن برای "خودداری و خودپایی" یک ضرورت باشد این هم برای "خودکاوی و خودیابی" یک ضرورت است- هم از نظر فردی و هم از نظر جمعی.
می دانید چرا همیشه پشت برج و بارو زیستن صحیح نیست؟ بخاطر اینکه از این منظر هر حرکتی که بچشم بخورد در وهلۀ اول تهدید محسوب می شود و هر آن کس که نزدیک شود با بدبینی محض مغرض و دشمن تلقی می شود و این آن احساس ناواقعی است که ما در روابط بین المللی و حتی درون ملیتی خود بشدت گرفتار آن هستیم! این شکل مواجهه با دیگران اگر چه ممکنست در کوتاه مدت ما را از گزند احتمالی اغیار در امان دارد اما در بلند مدت باید در نظر داشته باشیم که تأمین و تضمین این نوع امنیت هزینه های زیادی را برای ما تحمیل می کند؛ دست کم اینکه ما را همیشه در حالت جنگ و ستیز قرار می دهد و نظر به زمان و فرصت و انرژی فراوانی که ماندن در این وضعیت از ما می گیرد قطعاً پرداختن و یا دست یافتن به برخی ضروریات زندگی جمعی که مهمترینش بنظر من همان خودکاوی و خودیابی و خودسازی است برای ما دشوار و یا گاهاً غیرممکن می شود؛ اگر غافل نشدن از دشمن یک اصل اساسی باشد غافل نشدن از خویشتن اصلی فراتر از آن است! و این تمام آن چیزیست که من اینجا درصدد بیان آن هستم.
بله! در اینکه دشمن وجود خارجی دارد و هرگز یک امر درون ذهنی نیست تردیدی نیست؛ و باز در اینکه در مقابل دشمن همیشه باید هوشیار و آماده بکار بود هم هیچ شکی وجود ندارد؛ اما دشمن اندیشی هم حد و مرزی دارد و اگر از حد و حدود خاصی بگذرد قطعاً ما را از واقع بینی و حقیقت یابی بدور خواهد انداخت! نباید از نظر دور داشت که "خودِ دشمن اندیشی ممکنست اندیشۀ دشمن باشد!" یعنی خود، همان چیزی باشد که اصولاً دشمن از ما می خواهد! حتی اگر چنین هم نباشد اصلاً ضرورتی ندارد که ما بیش از آنچه باید به دشمن بیندیشیم!
آنچه ما در این برهه و بلکه در هر شرایطی سخت نیازمند آن هستیم همانا "واقع نگری و واقع گرایی" است؛ واقع نگری یعنی مشاهدۀ واقعیتهای زندگی اجتماعی آنسان که هستند و واقع گرایی یعنی گرایش و الزام به چنین روندی! دو آفت بزرگ این روال و روند، همانا احساس و تعصب هستند چه ایندو عموماً شرایط را بنحوی رقم می زنند که بیشتر، مقابله با وقایع جامعوی صورت می گیرد تا مواجهه با آنها و از اینروست که من اینجا در وصف ایندو از تعبیر برج و بارو استفاده می کنم؛ آری براستی که ایندو نمی گذارند واقعیتها آنسان که باید رویت شوند و گفته شوند و شنیده شوند و نهایتاً از این طریق است که جامعه متحمل بزرگترین آسیبها و خسارتها می شود!
هرگز نباید از این یک نکته غافل شد که ندیدن و نگفتن و نشنیدن واقعیتها دلیل بر نبودن و یا سبب نیست و نابود گشتن آنها نمی شود! آنها صرفنظر از اینکه ما با آنها چه کنیم- انکارشان کنیم یا بر آنها سرپوش بگذاریم و یا اصلاً اعتنایی به آنها نکنیم، فی نفسه وجود دارند چون اساساً چیزی هستند که رخ داده اند و واقع شده اند و دقیقاً از همین روست که به آنها وقایع جامعوی گفته می شود. من دوباره برحسب ضرورت تأکید می کنم که برخلاف ادبیات و شفاهیات، ما در حوزۀ جامعه شناسی میان دو واژۀ "واقعیت" و "حقیقت" و به تبع آن "وقایع جامعوی" و "حقایق جامعوی" تمایز قائل می شویم؛ حقایق اعم از ارزشها و هنجارهای جامعه، راستیها و درستیهای مورد قبول جامعه هستند و وقایع هر آنچه صرفنظر از این حقایق در بستر جامعه رخ می دهند؛ به بیانی دیگر حقایق حکایت از "بایدها" دارند و وقایع نشان از "بودها و هست ها". ۲
حال از کجا باید دانست که مردم یک جامعه تا چه حد پایبند ارزشها و هنجارهای جامعوی خود هستند؟ بعبارت دیگر ملاک راستین سنجیدن میزان اعتنا و احترام و استناد افراد به حقایق جامعه (همان راستیها و درستیهای مورد قبول جامعه) چیست؟ همین واقعیتها هستند دیگر! و جز این با کدام ملاک دیگری می توان سنجید که افراد جامعه تا چه حد از حقایق جامعه تبعیت می کنند؟ پس ما برای اینکه به آگاهی راستینی از وضعیت جامعوی خویش دست یابیم چاره ای نداریم جز اینکه به سراغ واقعیتهای زندگی اجتماعی خویش برویم و با آنها هرچند هم که تلخ و سخت و سنگین باشند روبرو شویم؛ این کار قطعاً طاقت و تحمل وافری می طلبد چرا که کم از یک جراحی بزرگ نیست ۳ اما ما برای حرکت به سمت بایدها و آرمانهای زندگی جامعوی خویش ناگزیر از این جراحی هستیم!
پایان بخش دوم
۱- منظور از واژۀ "احساس" در اینجا نه فعل حس کردن بلکه حالت برخورد احساسی با قضایاست.
۲- در این میان "نمودها" یعنی "هر آنچه می نمایدها"یی هم وجود دارند که ایرانیان بی هیچ اغراقی خود ارباب آن هستند و این البته مثل هر مسئلۀ دیگری ریشه ای تاریخی دارد که اینجا از بحث ما خارج است! برای مطالعه بیشتر در این زمینه به نوشتار "حقایق جامعوی و وقایع جامعوی" در همین وبسایت مراجعه فرمایید.
۳- ضمن اینکه این جراحی هم کار یک یا دو نفر نیست، یک کار گروهی حساب شده و یک عزم ملی استوار می طلبد؛ امید که روزی این عزم و این کار محقق شود!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش سیزدهم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
دورۀ دوم زندگی کنت عموماً صرف تبلیغ مذهب انسانیت گشت؛ مهمترین نوشتۀ این دوران هم که چهار جلد کتاب "نظام سیاست اثباتی" بود وقف تشریح و تبیین این مذهب نوساز گردید! همچنانکه پیشتر گفتیم جلد اول این اثر در سال ۱۸۵۱ منتشر شد؛ در سال ۱۸۵۲ کنت بنا به ضرورت مدتی نوشتن جلد دوم آن را متوقف کرد و به تدارک کتابی تحت عنوان "شرعیات اثباتگرایی یا شرح مختصری از مذهب جهانی" پرداخت که بیشتر با عنوان "شرعیات مذهب اثباتگرایی" (The Catechism of Positive Religion) شناخته شده است. بعد از آن دوباره بر سر "نظام سیاست اثباتی" برگشت و جلدهای دوم، سوم و چهارم آن را به ترتیب در سالهای ۱۸۵۲، ۵۳ و ۵۴ منتشر ساخت.
در این چهار جلد کنت سعی کرد در پیوند با مواضع و مفاهیمی که در دروۀ نخست زندگی اش و طی کتاب شش جلدی "دروس فلسفۀ اثباتی" ارائه کرده بود جهتگیری فلسفی جدیدش را ترسیم و تبیین کند؛ بنابراین نباید چنین پنداشت که کنت از اندیشه های نخستینش در مورد اثباتگرایی عدول کرده بود؛ او هنوز به کلیت نظام اثباتی اش که در دورۀ اول برساخته بود عمیقاً معتقد بود اما مسئله این بود که در دورۀ دوم، این کلیت را کلاً زیر سایۀ مذهب نهاده بود و این آن چیزی بود که به مذاق جان استوارت میل و امیل لیتره و خیلی های دیگر که من اینجا همۀ آنها را در تقابل با "اثباتگرایان نوین"، "پوزیتیویستهای پیشین" می نامم خوش نمی آمد!
آنها این دو دوره و این دو چیز یعنی اثباتگرایی و مذهب را اساساً ناسازگار باهم تلقی می کردند و رسماً از پذیرش آن سر باز می زدند اما کنت در این میان نه تنها هیچ ناسازگاریی نمی دید بلکه کمال اثباتگرایی را در پیوستن ایندو بهم و گرویدن بی چون و چرای مردم به آن می دانست! آری حالا دیگر مخاطبان کنت از علما و فلاسفه و روشنفکران به عموم مردم با هر سطح سواد و شعوری تغییر یافته بود و از اینرو روز به روز لحن او هم به ساده و شفاف گویی گرایش می یافت.
در این راستا کنت در سال ۱۸۵۵ از آنجا که درک کتاب "نظام سیاست اثباتی" را با وجود تغییر لحنش نسبت به "دروس فلسفۀ اثباتی" باز هم برای پیروانش که عموماً از زنان و از کارگران بودند سخت و سنگین می دید نوشتن "فراخوان به محافظه کاران "(Appeal to Conservatives) را آغاز کرد. در سال ۱۸۵۶ او کتاب "ترکیب ذهنی یا نظام همگانی تصورات متناسب با حالت معمول بشریت (Subjective Synthesis or Universal System of the Conceptions Adapted to the Normal State of Humanity) را منتشر ساخت که در واقع نخستین جلد از اثری دربارۀ فلسفۀ ریاضیات بود که در سال ۱۸۴۲ وعده اش را داده بود.
غیر از این، کنت آثار دیگری همچون "رسالۀ آموزش همگانی" (Treatise of Universal Education)، "نظام صنعت اثباتی یا رساله ای دربارۀ کنش کلی بشریت بر روی سیاره (زمین)" (System of Positive Industry or Treatise on the Total Action of Humanity on the Planet) و یا "رسالۀ فلسفۀ نخستین" (Treatise of First Philosophy) هم داشت که از سالها پیش طرحش را ریخته بود و در نظر داشت در سالهای آتی یک به یک منتشرشان سازد اما او هرگز فکر نمی کرد عمرش بسی کوتاهتر از آن چیزی باشد که خود فکرش را می کرد!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش دوازدهم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
فرانسه در روزگارانی که کنت در آن می زیست از هر نظر شرایط خاص و عجیب و استثنایی را از سر می گذراند؛ تحت این شرایط بود که کنت در طول دوره زندگانی نسبتاً کوتاهش هر سه نظام سلطنتی و جمهوری و دیکتاتوری را تجربه کرد چرا که در یک دورۀ تاریخی کوتاه فرانسه چندین بار میان طرفداران این سه نظام دست بدست شد. ... از سال 1848 با سرنگون شدن بوربونها و برچیده شدن نظام سلطنتی، دورۀ جمهوری دوم آغاز شده بود و لویی ناپلئون رییس این جمهور بود اما لویی ناپلئون کسی نبود که به ریاست جمهوری قناعت کند، او در دسامبر 1851 با یک کودتای نظامی نظام پارلمانی را که برای او کاملاً غیر قابل تحمل شده بود از هستی ساقط کرد و رسماً برقراری نظام امپراطوری را اعلام کرد و اینگونه شد که فرانسه بار دیگر از نظام جمهوری به نظام دیکتاتوری سقوط کرد! ...
کنت که پیش از این از انقلاب فوریه و به قدرت رسیدن ناپلئون سوم حمایت کرده بود در یک اقدام عجیب امپراطور شدن او را هم تأیید کرد! گویا دوران آزادی خواهی و جمهوری خواهی کنت هم همراه با ایام جوانی اش سپری شده بود و حالا سر پیری محافظه کاری اش کاملاً گل کرده بود! البته او همچنان به شعار معروف اثباتگرایانه اش یعنی "نظم و پیشرفت" (Order and Progress) پایبند بود اما چیزی که بود این بود که او حالا بیشتر بر طبل حفظ نظم می کوبید تا کسب پیشرفت؛ سر و صدایی هم که از این کوبش برپا بود چیزی نبود که قابل پنهان کردن باشد! ...
در هر صورت تأیید کنت از کودتای لویی ناپلئون هم همچون گرایشش به مذهب برای او سنگین تمام شد چرا که با این عملِ او آخرین بازمانده از یاران و پیروان آغازینش هم از پیرامونش پراکنده شدند؛ بویژه امیل لیتره که تا اینجای کار با وجود تمام نارضایتی ها در کنار او مانده بود و باز هم به حمایتهای مالی اش از او ادامه داده بود اما با این اقدام کنت دیگر طاقتش طاق شد و از دوستی و حمایت کنت انصراف داد و از انجمن پوزیتیویستها هم رسماً کناره گیری کرد! ... حالا دیگر انجمن پوزیتیویستها از وجود افراد خاص و سرشناس خالی شده بود و تنها کنت مانده بود و جمعی از پیروان و مریدان جدیدش که عموماً از زنان و از کارگران تشکیل شده بودند. کنت سرانجام با گفتن این که "روشنفکران مخاطبان ناپایدارند" از پراکنده شدن یاران و دوستان سرشناسش از پیرامونش اظهار گله کرد! با اینحال سعی کرد کناره گرفتن آنها را چندان جدی تلقی نکند.
او دیگر در حلقۀ مریدان پر شور و شوقی قرار داشت که اگرچه از سطح سواد و پایگاه اجتماعی بالایی برخوردار نبودند اما تا آنجا حب و حرارتی داشتند که کنت در میان آنها احساس تنهایی نکند! آنها بعنوان پیام آور دین انسانیت به او نگاه می کردند و به او و دینش اعتقاد راسخی داشتند و جالب اینکه کنت هم به آنها اعتقاد پیدا کرده بود؛ او می گفت اینها فیلسوفان حرفه ای نیستند اما بهتر از این روشنفکران بدآموخته، روح فلسفه و دین جدید را درک می کنند! ... در کل در این روزگار وضعیت پیچیده ای در کاروان اثباتگرایان بوجود آمده بود! بیرونیها که همان اثباتگرایان دیروز بودند کنت و پیروان جدیدش را منحرف و دیوانه خطاب می کردند و اینها که حالا خود را اثباتگرایان تام و راستین می دانستند متقابلاً آنها را گمراه و سرگردان تلقی می کردند.
با تمام این اوصاف کنت فارغ از این کش و قوسها رسماً داشت برای خودش پیامبری می کرد و در راستای گسترش دینش هر روز مخاطبان جدیدی را به دین خود فرا می خواند. او گوشش به بد و بیراه جداگشتگان هیچ هم بدهکار نبود چرا که یقین داشت راهی که انتخاب کرده است راهی درست و مقرون به حقیقت است و روزی دینش دین همه بشریت خواهد بود. گواه این گفته یک نامۀ تاریخی از اوست که در تاریخ 22 آوریل 1851 به آقای تولوز (Tholouze) ارسال کرد؛ او در این نامه با یک اعتماد بنفس مثال زدنیی نوشت: "من یقین دارم که پیش از سال 1860 پوزیتیویسم را بعنوان تنها مذهب واقعی و کامل در کلیسای نتردام تبلیغ خواهم کرد"!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش یازدهم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
اوایل سال بعد یعنی در فوریه 1848 فرانسه باز شاهد بده بستان قدرت میان خاندان سلطنتی بوربونها و جمهوریخواهان بود! این بار جمهوری خواهان به رهبری ناپلئون سوم (1808-1873) بر سر قدرت آمدند و بار دیگر سیطره نه چندان پایدار خود را بر سر فرانسویان آشوب زده گستردند. ... کنت شخصاً از حامیان و طرفداران انقلاب فوریه بود و از برقراری مجدد جمهوری در فرانسه بسیار خرسند بود؛ در تاریخ، این دوره به دوران "جمهوری دوم" معروف است؛ در اوایل این دوره و در واقع چند روز پس از انقلاب فوریه، کنت که اوضاع را بسی بر وفق مراد خود می دید با الگوبرداری از باشگاه ژاکوبنها (جمهوریخواهان افراطی) به تأسیس "انجمن پوزیتیویستها" همت گماشت و از این طریق اثباتگرایان را در قالب یک تشکل جدید گرد هم آورد. خیلی زود انجمن پوزیتیویستها به کانون تبلیغ مذهب انسانیت تبدیل شد و در کوتاه مدت شعبه هایی از آن در اسپانیا و انگلستان و هلند و حتی آمریکا رسماً شروع بکار کردند.
کنت که در کانون این تبلیغات قرار داشت "پولسِ رسول" وار مدام به مریدانش در داخل فرانسه و خارج از آن نامه می نوشت و آنها را رهنمون می ساخت! بغیر از چهارشنبه ها که موعد جلسه هفتگی انجمن بود هر روز غروب او پیروان خود را در خانه اش جمع می کرد و برای آنها از آیین و شرعیات دین جدید خود می گفت! او حتی برای پوزیتیویستها تقویم مذهبی ویژه ای تدارک دیده بود و در آن آداب و اصول و تکالیف خاصی را معین کرده بود تا پیروانش از این بابت هم از ادیان و مذاهب دیگر چیزی کم نداشته باشند! هم از اینرو بود که خیلی ها بر این باور بودند که کنت با سر به نقطه آغاز تفکر خود سقوط کرده است چه دینی که او تبلیغ می کرد "همان دین کاتولیسم بود منهای مسیحیت!" (Catholicism Without Christ).
با این وجود نباید چنین تصور کرد که کنت در این بحبوحه کلاً مکتب اثباتگرایی را رها کرده بود و به دامان مذهب آویخته بود؛ نه! چنین تصوری کاملاً اشتباه است! او اتفاقاً همچنان به دامان اثباتگرایی آویخته بود و با همه این اتفاقات سخت در پی تکمیل افکارش بود. او در همین سال یعنی در سال 1848 رساله ای تحت عنوان "گفتار دربارۀ کلیات پوزیتیویسم" (Discourse On The Ensemble Of Positivism) منتشر کرد و با تشریح افکار جدیدش زمینه را برای انتشار مهمترین و بحث انگیزترین اثر دورۀ دوم زندگی اش یعنی "نظام سیاست اثباتی" (The System of Positive Polity) فراهم ساخت.
در سال 1851 نخستین جلد از این اثر چهار جلدی بیرون آمد و سه جلد دیگر به ترتیب در سالهای 1852 ، 1853 و 1854 منتشر شدند. این اثر در چشم جان استوارت میل و امیل لیتره و سایرِ از او بریدگان آنچنان ناگوار افتاد که آنرا معرف "کنت بد" قلمداد کردند! در دورۀ اول (یعنی سالهای قبل از 1844) طی کتاب شش جلدیِ "دروس فلسفۀ اثباتی" که در نظر آنها معرف "کنت خوب" بود، همه چیز در راستای تشکیل و تکمیل علم پوزیتیویستی و صورت غایی آن یعنی علم جامعه شناسی قرار گرفته بود، اما در این دوره و طی این اثر همه چیز حتی خود جامعه شناسی به خدمت مذهب فرا خوانده شده بود!
عنوان دیگر یا همان زیرعنوانی که کنت برای این اثر برگزیده بود- یعنی "رسالۀ جامعه شناسی در تأسیس مذهب انسانیت" (Treatise On Sociology, Instituting The Religion Of Humanity)، خود بخوبی گویای این بود که تا چه حد در دورۀ دوم (یعنی سالهای بعد از 1844) مقولۀ مذهب در اندیشۀ اثباتگرایی کنت جا باز کرده بود و بلکه در رأس امور قرار گرفته بود! کنت از همان ابتدا و حتی پیش از زمانیکه با سن سیمون آشنا شود در گذار از مذهب، در اندیشه برقراری یک "نظم دنیوی" برای فرانسۀ بخت برگشته بود که در دوران پس از انقلاب کبیر به شدت از بی نظمی و نابسامانی رنج می برد؛ او همچون سن سیمون و در اصل به تبعیت از او، دستیابی به این نظم را در سایۀ علم و صنعت محقق می دانست اما حالا او طی یک تحول درونی که دچارش گشته بود حتی عالی ترین سطح از نظم و نظام دنیوی را هم بدون برقراری یک "نظم معنوی" که فراتر از آن قرار می گرفت ناقص و ناکافی می دانست! هم از اینرو بود که گرویدن به مذهب انسانیت را نه تنها مفید بلکه ضروری می دانست و این چیزی بسیار فراتر از اثباتگرایی بود.
او خود از این اندیشه یعنی "اثباتگرایی بعلاوه مذهب" و یا بهتر بگوییم "اثباتگرایی زیر سایه مذهب" تحت عنوان "اثباتگرایی تام" (Complete Positivism) یاد می کرد؛ طی جنبش اثباتگرایی، علم به فلسفه تبدیل شده بود اما حالا اثباتگرایی تام، فلسفه را به مذهب تبدیل کرده بود. در اثباتگرایی تام علناً عاطفه بر عقل و احساس بر ذهن برتری یافته بود؛ "ما از فکر کردن و حتی از عمل کردن خسته می شویم، اما هرگز از عشق ورزیدن خسته نمی شویم" (We tire of thinking and even of acting; we never tire of loving)؛ این جمله که سرلوحه کتاب "نظام سیاست اثباتی" قرار داده شده بود بی هیچ کم و کسری گواه روشن تغییر اندیشه و باور کنت بود.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟
حسین شیران
بخش اول
پیشگفتار
سالها پیش در اواخر دوران قاجار، در آن نابسامانی محض که تاریخ ایران داشت آخرین صفحاتش را با این سلسله سر می کرد و بتدریج خود را برای تب و تاب فزایندۀ پهلویها آماده می کرد، گویا از یک کارشناس آمریکایی دعوت بعمل می آید تا بعنوان مشاور در امور اقتصادی به ایران بیاید و علی السبیل در اوضاع مالی کشور تحقیق و تدقیق نماید تا شاید از این باب اصلاحاتی در امور مملکت بعمل آید؛ از قرار معلوم مستشار به ایران می آید و به هر ترتیب مدتی در ایران مشغول بکار می شود- و یا به عبارت دیگر آب در هاون می کوبد، و بعد که ملول و ملوم به کشور خود باز می گردد در پاسخ به خبرنگاری که از او از اوضاع ایران و مأموریتش در ایران می پرسد با لحنی شِکوه آمیز می گوید: "مملکتی که ده میلیون دزد داشته باشد چگونه می خواهد اصلاح شود!" ...
رقم "ده میلیون" در این جمله بنحوی کنایت آمیز باید به کل جمعیت ایران در آن روزگار اشاره داشته باشد؛ با اینحساب می توان گفت که منظور مستشار از بیان این جمله مشخصاً این بوده است که "مملکتی که در آن "همه" دزد باشند چگونه می خواهد اصلاح شود؟" ... بیان این مطلب از باب نغز و ناب بودنش نیست، چه این را خود ما هم می دانیم "مملکتی که در آن همه دزد باشند هرگز اصلاح نخواهد شد!" شاید این جمله یا شبیه آن را هر روز هزاران نفر در همین ایران خودمان بهر مناسبتی بهم می گویند و از هم می شنوند! اما وقتی بدانیم این دزد که می گویند در واقع عتاب و خطابش رسماً متوجه همۀ ما ایرانی هاست و نه تعداد خاص و اندکی که عموماً در هر کشوری پیدا می شود، و مهمتر از همه اینکه این یک فرد خارجی است که ما را اینگونه مورد خطاب قرار می دهد قضیه کلاً فرق می کند!
روشن است که اظهار نظری اینگونه هرگز خوشایند ما ایرانیان نبوده و نخواهد بود؛ نه فقط ما بلکه هیچ ملت و مملکت دیگری هرگز برنمی تابد که در موردش اینگونه قضاوت کنند! لااقل در این یک نکته هیچ شکی وجود ندارد. همینجا بگویم که من هم مثل شما و هر ایرانی با تعصب دیگری، هر بار که اظهار نظرهایی از این قبیل به چشم و به گوشم می خورد * بسیار ناراحت و برافروخته می شوم و زود در مقابل مسئله موضع می گیرم و با هیجانی وصف ناپذیر به مجادله برمی خیزم! ... اما راستش اینست که بگویم قبلاً اینگونه بودم و حالا وضع کمی فرق کرده است آنهم بخاطر یک ماجرای ساده و معمول که در عین سادگی تأثیر بسیار بسزایی در اصلاح موضع من در این خصوص داشته است!
در مورد این ماجرا همینقدر بگویم که روزی در حضور من محاوره ای منازعه آمیز میان دو دوستم درگرفت بنحوی که یکی از آندو به اقتضای وضعیتی که در آن زمان حاکم بود در کمال صراحت و جسارت، دیگری را "حزب باد" خواند و او البته از اطلاق چنین صفتی در حق خویش بسیار ناراحت شد و لب به اعتراض گشود تا از وجهۀ خویش دفاع کند و احیاناً نظر طرف مقابل را برگرداند اما طرف در ادامه با همان لحنی که آغاز کرده بود گفت: "دوست عزیز! اولاً تو باید از من متشکر باشی- و یا حداقلش اینست که اینگونه گله مند نباشی، چرا که چیزی را که همه پشت سرت می گویند من روبرویت می گویم! و بعد برادر من! هستی می گویم، نباش نگویم! ..." لطفاً به این قسمت از محاوره خوب توجه فرمایید: "هستی می گویم، نباش نگویم!" و استفادۀ من از نقل این ماجرا دقیقاً معطوف و مبتنی بر همین یک جمله است: "هستی می گویم، نباش نگویم!" و من از آن روز به اینور مدام از خودم می پرسم: "نکند هستیم می گویند؟" ...
ماجرای اختلاس سه هزار میلیاردی که چندی پیش بعنوان بزرگترین فاجعۀ اقتصادیِ طول تاریخِ دولت-ملت ایران بمب خبری اش در سراسر جهان پیچید و حالا پا کشان از سراسر جهان و حتی فضای عمومی جامعه، آرام آرام و یک به یک جلسات دادگاهش در تهران برگزار می شود، پیش و بیش از هر چیز دیگری هوش و حواس همۀ ما را متوجه یک مسئله کرد و آن اینکه عده ای خاص در این سرزمین بنحوی که حالا همه می دانیم اقدام به اختلاس کرده اند؛ به بیانی عامتر، از ملک و مال سرزمین دزدی کرده اند! ...
من اینجا از این مسئله و کلاً مسائل مشابه آن تحت عنوان "دزدی در سرزمین" و یا "دزدان سرزمین" یاد می کنم و در مقابل آن، با الهام از اظهار نظر تاریخی آن مستشار، مسئلۀ دیگری را هم مطرح می کنم تحت عنوان "سرزمین دزدی" و یا "سرزمین دزدان!" "سرزمین دزدان" در این نوشتار یعنی سرزمینی که در آن همه بنحوی که هیچ نمی دانند به دزدی می پردازند! اگرچه عنوانی که برای این مجموعه نوشتارها برگزیده ام خود بسی گویاست اما اگر هم احیاناً ابهامی در آن بوده باشد با این توضیح حالا دیگر درک مضمون و موضوع آن نباید کار دشواری باشد؛ مسئله کاملاً روشن و واضح است: "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان؟" یعنی آیا فقط تعدادی اندک و خاص در این سرزمین مرتکب دزدی می شوند و یا نه، هر کدام از ما بنحوی که نمی دانیم و یا نمی خواهیم دیگران بدانند و یا اصلاً مهم نمی شماریم در این سرزمین مشغول دزدی هستیم؟ ...
من با استناد به تجربیات و مشاهدات نزدیک به چهار دهه ای خویش از زندگی اجتماعی در این مرز و بوم و نیز گفته ها و دیده ها و شنیده های دیگران و مهمتر از همه با ارجاع خوانندگان به تجربیات و مشاهدات خودشان، در سرتاسر این سلسله نوشتارها سعی خواهم کرد مشخصاً پیرامون این یک مسئله صحبت کنم به امید آنکه در نهایت همراه با خوانندگان خویش بتوانم در یک حوزۀ میان ذهنی پاسخی مناسب برای این مسئله بیابم.
*- برای کسب اطلاعات بیشتر در این مورد دستکم کتاب "خلقیات ما ایرانیان" اثر "سیدمحمدعلی جمالزاده" را مطالعه فرمایید. این کتاب را بهمراه کتابهای مرتبط دیگر می توانید از همین وبسایت (جامعه شناسی شرقی/ کتابخانه جامعه شناسی شرقی) دانلود کنید.
پایان بخش اول
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش دهم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
مهمترین دستاورد "دوران حاکمیت دل"، "مذهب انسانیت" (the Religion of Humanity) است؛ همان چیزی که اعلام و انتشار خبر تأسیس اش در سال 1847 کاروان پر دبدبه و کبکبۀ اثباتگرایان را که بسی بود با جار و جنجال فراوانی در قلب اروپا براه افتاده بود، در بهت و حیرت و همهمه ای غریب فرو برد! ... در این برهه پرسش همه اثباتگرایان تنها یک چیز بود: مذهب؟! آیا این اگوست کنت بود که با این شور و ولع از مذهب سخن می گفت؟! ... جواب جان استوارت میل به این پرسش از پیش مشخص بود و نیز امیل لیتره که حالا با این اقدام کنت کم کم داشت با او همراه و همرأی می گشت! ایندو معتقد بودند که نه! این کنت نبود! و یا دستکم این، آن کنت که آنها می شناختند و مریدش بودند نبود و نمی توانست هم باشد!
آن کنت می گفت دوران دین و مذهب- بعنوان نخستین دوره از سیر اجتماعی فکر بشر، خیلی وقت است که سپری شده است و حتی عمر دورۀ بعد از آن یعنی دورۀ مابعدالطبیعه هم به سر آمده است و حالا دوره دورۀ علم است، آنهم علم پوزیتیویستی که اساسش کلاً بر مشاهده و تجربه است. ... پس این که اکنون سخن از عشق و عرفان و مذهب می زد نمی توانست همان کنت باشد! مگر اینکه دچار آشفتگی فکری و پریشانی ذهنی شده باشد- چیزی که هنوز هم برخی از مفسران و منتقدان آثار او سرسختانه به آن اعتقاد دارند و مشخصاً اواخر عمر کنت را دوران انحراف فکری و سقوط ذهنی او می دانند! ...
در هر صورت با اعلام مذهب انسانیت بسیاری دیگر از یاران و پیروان کنت که بعد از قطع ارتباط میل و چندی دیگر با او دچار تردید شده بودند به تحول و دگرگونی عمیق کنت که منجر به گسست فکری آشکاری در او شده بود ایمان آوردند و یک به یک از پیرامون او پراکنده گشتند! اما کنت در پوئیدن راهی که برگزیده بود آنچنان مطمئن و پایدار بود که از پراکنده شدن پیروانش هیچ باکی به خود راه نداد! او معتقد بود که راه درست همانست که او برگزیده است و همگان روزی به حقیقت مذهب او پی خواهند برد و رفتگان هم یک به یک بسوی او و دین نوینش باز خواهند گشت! ...
او صبور و صمیمی و مصمم- آنسان که در سیرت و سبیل پیامبران به چشم می خورد، رسماً از سال 1847 شروع کرد به تبلیغ دینش! براستی بعد از وارد شدن کلوتیلد به زندگی او و مرگ نابهنگامش، کنت از این رو به آن رو شده بود؛ نه فقط اندیشه و باور او بلکه حتی لحن و نوع گویش او هم تغییر یافته بود؛ در آغاز آنگاه که او فیلسوفانه می اندیشید و می نوشت لحنش کاملاً خشک و دقیق و علمی بود اما حالا که دم از مذهب می زد و خود را "بنیانگذار دین انسانیت – دین جهانی" می دانست کاملاً گرم و لطیف و ساده سخن می گفت! آری یکبار بدون تعارف باید گفت که او خود را پیامبر می دانست و از اینرو مشخصاً پیامبرگونه رفتار می کرد!
حتی مخاطبان او هم تغییر یافته بودند؛ او دیگر از خواص دل بریده بود همچنانکه آنها از او قطع امید کرده بودند و حالا به تبلیغ دینش برای عوام می پرداخت، همانطور که پیامبران اینگونه می کردند. عموم مردم بویژه طبقه کارگر مخاطبان جدید او بودند؛ او صمیمانه و صبورانه آنها را به دین خود فرا می خواند و کشیش وار برای آنها موعظه می کرد! ... و البته مخاطبان او تنها به توده و عوام محدود نمی شدند؛ او با یقین و اعتماد بنفسی منحصر بفرد برای سران و سردمداران ممالک جهان و حتی سران مذاهب دیگر هم نامه می نوشت و آیین جدید خود را به آنها تبلیغ می کرد! نیکلای تزار روس و وزیر اعظم امپراطوری عثمانی و سران مذهب یسوعی از جمله مخاطبان او از این نوع بودند! جالب اینکه او زیر نامه هایش را هم با این عنوان خاص امضا می کرد: "کاهن اعظم دین بشریت"!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
اینجا دانشگاه است؟!
این تصاویر همه از یک دانشگاه است! دانش + گاه! جایی که در آن تنها "استاد" پیدا می شود و "دانشجو"! دو مدعی ادب و فرهنگ و شخصیت در هر جامعه ای! ...















با تشکر از دانشجویانی که این تصاویر را تهیه کرده و در اختیار "جامعه شناسی شرقی" قرار داده اند!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
مجموعه نوشتارهای:
1- "دزدان سرزمین یا سرزمین دزدان"
2- "اینگونه مرا جامعه آموخت!"
3- "من در عذابم در عذاب!"
بزودی در جامعه شناسی شرقی
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی, حسین شیران, بررسی مسائل اجتماعی
[ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش نهم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
سال 1846 در کل سال سخت و آزار دهنده ای برای "اگوست کنت" بود؛ از نظر معیشتی او هنوز در بحران مالی به سر می برد و تنها با "کمکهای داوطلبانۀ اثباتگراها" بود که گذران زندگی می کرد. این کمکها از سال 1844 پس از اخراج شدنش از پلی تکنیک، ابتدا از کشور انگلستان و با پیشگامی دوست و یاورش "جان استوارت میل" به سمت او جریان یافته بود و بعدها تنی چند از شاگردان و هوادارانش از خود فرانسه هم به این جریان پیوسته بودند.
اما "میل" که سردسته و آغازگر این جریان بود خود در همین سال، همچنانکه پیشتر گفتیم، بدلیل جهتگیریهای فکری جدیدی که از "کنت" دید از او برید و برای همیشه او را بحال خود رها کرد؛ به تعبیر من، این قطع ارتباط در نظر "میل"، "نه پایان دوستی بلکه پایان یافتن دوست بود"؛ در حقیقت "میل" تا آخر، پای دوستی اش با "کنت" ماند اما آن کنتی که خود قبولش داشت و "کنت خوب" اش می نامید؛ آن کنتی که نویسندۀ شش جلد کتاب "دروس فلسفۀ اثباتی" بود که در واقع اساسنامه و مرامنامۀ اثباتگرایان بود؛ آن کنتی که اندیشمند و فیلسوف بود و در نهایت تا سال 1844 زیست؛ ...
و نه این کنتی که بعد از این تاریخ زنده بود و در گذر از جلال و شکوه و هیبتی که در نزد یاران و پیروان اثباتگرایش داشت همچون جوانی خیره سر با تمام وجود عاشقی و دلداری می کرد و همچون پروانه به گرد شمع خاطر یک زن (کلوتیلد) می گشت و تحت تأثیر این اوضاع و احوال جلد به جلد کتاب "نظام سیاست اثباتی" اش را می نوشت که در آن آرام آرام همه چیز در زیر سایۀ مذهب قرار می گرفت؛ ... باری این کنت که همزمان هم در کار علم بود و هم عشق و هم دین، دیگر برای "میل" قابل قبول نبود و از اینرو در نظر او بسی "بد" جلوه می نمود که دیگر ارزش دوستی و پیروی نداشت و ترک حمایت و قطع روابط، حداقل پاسخی بود که در نظر "میل" می شد به او داد!...
اما در آن سال و در آن روزها مسئلۀ اصلی "کنت" اصلاً این چیزها نبود؛ در واقع او نه نگران بحران مالیی که در آن قرار داشت بود و نه به پراکنده شدن یاران و پیروانش اهمیتی می داد؛ چه اولاً دیگر به زندگی در چنان شرایطی خو گرفته بود و بعد اینکه هنوز دوستان دیگرش از جمله "امیل لیتره" و تنی چند از شاگردانش در کنار او بودند و کم و بیش به کمکهای داوطلبانۀ خود به او ادامه می دادند. در آن زمان آنچه که به شدت ذهن "کنت" را درگیر ساخته بود و البته همه چیز را هم تحت الشعاع خود قرار داده بود، چیزی نبود جز مرگ نابهنگام محبوبۀ تازه یافته اش "کلوتیلد"؛ ناگوارترین و تأثیرگزارترین صحنه ای که در تمام عمرش با عمق روح و جانش تجربه کرده بود و اینک به تحقیق، فکر و ذهن او دربست در اختیار تجزیه و تحلیل این واقعه قرار داشت!
باقی عمر که ده یازده سال بیشتر طول نکشید "کنت" هیچگاه این صحنه را فراموش نکرد و از اینروست که مفسران و منتقدان آثار او از این دوران تحت عنوان دوران "حاکمیت پیوستۀ دل" (The Continouos Dominance of The Heart) یاد می کنند!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی شرقی منتشر کرد:
فرهنگ فشرده جامعه شناسی concise dictionary of sociology
دو زبانه/همراه با تلفظ واژهها Bilingual/With Pronunciation
کاری از حسین شیران Hossein Shiran

تقدیم به همۀ جامعهاندیشان و جامعهشناسان این مرز و بوم
مهمترین رسالت یک ترجمه، بی گمان، انتقال تمام و کمال مفاهیم از یک زبان به زبانی دیگر است؛ این رسالت زمانی دشوارتر می شود که سعی شود انتقال مفاهیم، کم و بیش با همان کلماتی صورت بگیرد که در زبان اصلی بکار رفته است؛ و این دشواری، دو چندان می شود آنگاه که متن اصلی هم، بعنوان ملاک و معیار کار، پیش چشم خوانندگان گذاشته شود.
در ترجمۀ این فرهنگ، به تحقیق، کار تا این «دشواری دوچندان» پیش آمده است چرا که از همان اوّل، بنا بر این بوده است که تنها به «انتقال مفاهیم» اکتفا نشود بلکه با آوردن متن اصلی و ترجمۀ متناظر آن، زمینه ای فراهم شود تا حداقل در قالب این اثر، خوانندگان در کنار آموختنِ مفاهیم اصلی و واژه های پرکاربردِ جامعهشناسی، بنوعی به «تمرین استفاده از متون اصلی» و «تمرین زبان عمومی و تخصّصی» و حتّی «تمرین ترجمه» نیز بپردازند. علاوه بر اینها، تلفّظ (آمریکایی) واژه ها هم در این فرهنگ گنجانده شده است تا در کنار پرداختن به متن و مفهوم و محتوا، با ارائۀ تلفّظ صحیح واژه ها، به فرم و صورت کار هم توّجهی شده باشد.
برای برداشت رایگان کتاب "فرهنگ فشرده جامعهشناسی" از لینکهای زیر استفاده کنید.
لینک ۱ دانلود رایگان کتاب "فرهنگ فشرده جامعه شناسی"(picofile.com)
لینک ۲ دانلود رایگان کتاب "فرهنگ فشرده جامعه شناسی"(archive.org)
لینک ۳ دانلود رایگان کتاب "فرهنگ فشرده جامعه شناسی"(4shared.com)
نوع فایل: PDF
حجم فایل: ۷ر۳ MB
تعداد صفحه: ۱۷۷
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: فرهنگ جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, زبان تخصصی علوم اجتماعی
[ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش هشتم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
متفکری که برای یک سطر نوشتن ساعتها فکر می کرد در رابطه با مسئلۀ کلوتیلد هیچ تأملی نکرد تا به عاقبتِ راهی که بر می گزید و کاری که می کرد بیندیشد! در واقع او در این موردِ بخصوص، هیچ تردیدی نداشت تا بهر آن نیازی هم به تأمل داشته باشد! او خیلی زود دست بکار شد و با نوشتن نامه ای به کلوتیلد، از علاقۀ وافر خویش به او پرده برداشت و در ادامه هم رسماً از او درخواست ازدواج کرد؛ اما پاسخی که بلافاصله از کلوتیلد دریافت کرد او را در چنان شرایطی قرار داد که اصلاً فکرش را هم نمی کرد! شاید بپرسید مگر پاسخ کلوتیلد چه بود که کنت فکرش را هم نکرده بود؟ در جواب باید گفت که پاسخ او بنوعی نه مثبت بود و نه منفی! و همین بود که کار کنت را برای یک تصمیم گیری درست دشوارتر می ساخت؛ ...
به هر تعبیر، نامۀ کلوتیلد برای کنت دو رو داشت؛ در مورد درخواست ازدواج، پاسخ او مشخصاً منفی بود؛ اما از این قضیه نباید چنین برداشت کرد که کلوتیلد قلباً نمی خواست با او ازدواج کند؛ در واقع اینگونه نبود، اتفاقاً کلوتیلد از اینکه چنین درخواستی را از کنت دریافت کرده بود بسیار خرسند و راضی بود؛ اما او نمی توانست به درخواست ازدواج کنت پاسخ مثبت بدهد چرا که بر سر راهش مانع بزرگی وجود داشت و آن مانع جز این نبود که او مبتلا به یک بیماری شفاناپذیر (سل) بود و از اینرو عمر چندانی برای خود متصور نبود که آنرا به وصلت با کنت بگذراند! او صادقانه این مسئله را با کنت در میان گذاشت و کمال تأسف خود را هم از آن ابراز داشت! ...
اما این روی ناخوش و ناامید کننده یک روی خوش هم داشت و آن این بود که کلوتیلد در گذر از درخواست فوق، با کمال میل برای آغاز دوستی با کنت اعلام آمادگی کرده بود و همین مسئله بود که کنت را در تنگنای تصمیم گیری قرار داده بود! به این ترتیب او دو راه بیشتر نداشت: یا حالا که کلاً امکان ازدواج با کلوتیلد وجود نداشت از خیر او بگذرد و زودتر سر و ته قضیه را بهم بیاورد و تا کار از کار نگذشته به آغوش گرم اثباتگرایان بازگردد؛ چه آنها اگرچه با ازدواج کنت مشکلی نداشتند اما کلاً ورود کلوتیلد را به زندگی کنت بدلیل تغییرات و تحولات آشکاری که در او ایجاد کرده بود خوش یمن نمی دانستند! ... و یا اینکه هرگز کوتاه نیاید و در گذر از روابط زناشویی تنها به دوستی با او قناعت کند!
در هر دو صورت از اوضاع چنین بر می آمد که یکبار دیگر تیر کنت در مورد جماعت زنان به سنگ خورده است! اما خود او هرگز اینگونه نمی اندیشید، چه پاسخ کلوتیلد را با پاسخی که از کارولین دریافت کرده بود از زمین تا آسمان متفاوت می دانست؛ کارولین با هاله ای از خیانت و فریب، عشق و احساس و آبروی او را برای سالهای سال به بازی گرفته بود، اما کلوتیلد اگرچه درخواست ازدواج او را رد کرده بود اما با کمال میل، رضایت خود را برای برقراری روابط دوستی با وی اظهار داشته بود و البته در وضعیتی که او قرار داشت چاره ای هم جز این نداشت چرا که جسم خود را در پاسخ به تقاضایی که فراتر از آن رود ناتوان می دید! ...
من نمی دانم مردان دیگر اگر در چنین شرایطی قرار داشتند کدام راه را برمی گزیدند، اما کنت بدون آنکه هیچ تردیدی به خود راه دهد گزینۀ دوم را برگزید؛ یعنی نه تنها از راهی که انتخاب کرده و گامی که پیش نهاده بود پس ننشست، بلکه برعکس در عشق کلوتیلد تا آنجا پیش رفت که از او بتواره ای ساخت برای پرستش روزهای آیندۀ خویش! و وقتی هم در پنجم آوریل 1846- آن روز سیاهی که کلوتیلد در اوج جوانی در پیش چشمان گریان کنت چشم از دنیا فروبست، او به چنان حال و روزی افتاد که انگار بقول نیچه خدایش مرده بود!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش هفتم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
نه اخراج و تحقیر کنت از پلی تکنیک، نه دربدری و بحران مالی ناشی از آن، و نه قطع ارتباطش با میل و برخی دیگر از دوستان و یارانش، هیچکدام آن دلیل خاصی نبود که کنت بخاطرش سالهای بعد از 1844 را دورۀ دوم زندگی خویش بنامد! در واقع آنچه باعث شد کنت از این دوران، بخصوص از سال 1844 تحت عنوان "سالی بی نظیر" (Year Like None Other) یاد کند، یک ماجرای عاطفی دیگری بود که همچون مهی غلیظ آرام آرام از راه رسید و کنتِ چشم و دل فروبسته از عشق و عاشقی را یکبار دیگر در خود فرو برد!
پس از ماجرای زجرآور کارولین که سالهای سال برای کنت دردسرساز بود و حتی یک خودکشی ناموفق را هم برای وی به ارمغان آورده بود، کنت رسماً دفتر عشق و عاطفه را در اندرون خسته اش بربسته و یکبار برای همیشه قید همه چیز را زده بود و زانپس با در پیش گرفتن اصل "بهداشت روانی"، تمام فکر و حواس خویش را از هر چیز دیگر برگرفته و تنها صرف ترویج و تکمیل افکار اثباتگرایانه اش ساخته بود! ... اما از بد و یا خوب حادثه، بعد سالها تلاش و کوشش فکری، درست در زمانی که کاخ عظیم فلسفۀ اثباتی اش داشت سر بر آسمان علم و اندیشه می سایید و خیل دوستان و یاران اثباتگرایش هم با اشتیاق، دور و برش را گرفته بودند، ناگهان زنی پیدا شد و با یک نگاه، عنان از کف او ربود و او را در یک چشم بهم زدن در دو راهی "عشق و عرفان"- که علی الاصول باورش نداشت، و "علم و تجربه"- که داشت یک به یک اصولش را به جهانیان می آموخت، قرار داد؛ و او درماند که کدام را برگیرد؟ آنرا که با تمام وجود حسش می کرد اما باورش نداشت یا آنرا که بی هیچ حسی باورش داشت و تبلیغش می کرد؟ ...
و البته کنت راه نخست را در پیش گرفت، یعنی راه عشق و عرفان را؛ چرا که براستی نمی توانست صدای تپشهای کوبندۀ قلبش را که داشت لحظه به لحظه بیشتر هم می شد نادیده بگیرد! قلبی که از مدتها پیش زیر خروارها خاک و خشت فلسفی دفنش کرده بود و رویش هم بنای عظیمی از افکار پخته و ناپخته ای برپا کرده و جمعی را هم به تماشایش فرا خوانده بود! ... اما هرچه بود حالا دیگر از آن قلبِ فروخفته صدایی بر می خاست که با تمام ملایمتی که داشت، لرزه بر ارکان آن بنای عظیم می انداخت و کنت این را با تمام وجودش حس می کرد! ... او نمی توانست نسبت به آنچه در درونش می گذشت بی تفاوت باقی بماند؛ خیلی زود حقیقت آن صدا را دریافت و با اطمینان خاطر، از حصار بلندی که گرد خویش ساخته بود بیرون جست و بی هیچ اندیشه ای از ملامت غیر، سرمست از احساس خوشی که در درونش جریان داشت، آن قلب بازیافته را در طبق اخلاصش گذاشت و با هزار امید و آرزو نثار همان کسی کرد که بعد سالها رکود معنوی، عشق و احساس را دوباره در او زنده کرده و او را به خود آورده بود! ...
"کلوتیلد دوو" (Clotilde de Vaux) آن زن پرجاذبه ای بود که در این برهه از زمان به تور فیلسوف میانسال ما خورد و او را نه یک دل که هزار دل عاشق و شیفتۀ خود ساخت! کلوتیلد که خواهر یکی از شاگردان کنت بود در آن زمان سی سال سن داشت و با کنت که چهل و شش ساله بود، حدود شانزده سال تفاوت سن داشت؛ همسر او که متهم به اختلاس اموال دولتی بود و محکوم به حبس ابد، مدتها بود که گریخته بود و او را بحال خود رها کرده بود؛ از این جهت بنظر می رسید که بخت کاملاً با کنت یار است تا آخرین تیر ترکش خود را زه کند و غزال به پای خویش رسیده را هرچه سریعتر شکار کند!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۱ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش ششم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
بعد از قطع ارتباط عاطفی با خانواده، قطع ارتباط تحصیلی با "پلی تکنیک"، قطع روابط کاری و پدرخواندگی با "سن سیمون" و قطع روابط زناشویی با "کارولین ماسین"، اینک مهمترین مسئله ای که در دورۀ دوم زندگی "کنت" رخ می داد، قطع ارتباط دوستانه اش با "جان استورات میل" بود. براستی چه شد که ارتباط ایندو دانشمند از دو سوی "دریای مانش"، خیلی زود به اوج خود رسید و خیلی زود هم از اوج فرود آمد و به پایان خود رسید؟ اگر چه این قطع ارتباط بطور یکجانبه از طرف "میل" بود اما باید دید چه شد که او که روزی ارادت بی پایانش را طی نامه ای صمیمانه به "کنت" ابراز داشته بود و در ادامه با نوشتن مقالاتی چند به تبلیغ "کنت" و افکارش در انگلستان پرداخته بود و در سال 1843 هم در کتاب معروفش "نظام منطق" (System Of Logic) با ارجاعات فراوانش به کتاب "دروس فلسفۀ اثباتی" وی، عمق تأثرش از "کنت" را روشن ساخته بود و از همه مهمتر در بحران مالی سال 1844 هم شدیداً حمایتش کرده بود، بزودی به این نتیجه رسید که دیگر باید از "کنت" دل برکند؟
در پاسخ به این سوال و در تحلیل روابط میان ایندو باید گفت که اولاً این مسئله بتدریج رخ داد و بعد هم در واقع این خود "کنت" بود که با جهتگیریهای جدیدی که در ادامه از خود نشان داد مسببات دلسردی "میل" را از خود فراهم ساخت! ... "میل" با خواندن نخستین جلد از "دروس فلسفۀ اثباتی" شیفتۀ "کنت" و افکارش شده بود و این را هم رسماً بخودش اعلام کرده بود؛ اما این بمعنای تبعیت کامل وی از "کنت" نبود؛ او در کل با جهتگیری فکری "کنت" (اثباتگرایی) همسو بود اما با برخی از مبانی فکری آن مشکل داشت؛ از جمله با نظریۀ "طبقه بندی علوم" (The Classification of The Sciences) که در آن "کنت" شش علم (ریاضی- نجوم- فیزیک- شیمی- زیست شناسی و جامعه شناسی) را جای داده بود و از روانشناسی که بسیار مورد علاقه و توجه "میل" بود حرفی به میان نیاورده بود! ...
دوستداران "فلسفۀ علم" می دانند که "میل" بعنوان یک فیلسوف تجربه گرا، روانشناسی را پایۀ علوم انسانی یا بقول خودش علوم اخلاقی می دانست و بقول "ژولین فروند" (Julien Freund) می خواست که با این مبنا، در حوزۀ علوم انسانی همان کاری را بکند که "فرانسیس بیکن" (Francis Bacon) در رابطه با علوم طبیعی انجام داده بود. بر این اساس روشن است طبقه بندی "کنت" که در آن هیچ توجهی به روانشناسی نشده بود نمی توانست "میل" قانع کننده و راضی کننده باشد. "کنت" روانشناسی را نه علمی مستقل که بخشی از زیست شناسی می دانست اما "میل" کلّا با برداشت کنت از هر دو مقوله موافق نبود.
مسئلۀ مورد اختلاف دیگر در مورد نقش زنان در جامعه بود؛ "کنت" عقیده داشت که مردان، فعال تر و باهوش تر و از نظر فکری بالاتر از زنان هستند و زنان حساس تر و احساساتی تر هستند فلذا ضرورت دارد که زنان تابع مردان باشند! ... پذیرش این مسئله هم برای "میل" آسان نبود؛ او طرفدار حقوق زنان بود و در دوران فعالیتهای سیاسی اش هم در این راه مبارزاتی انجام داده بود؛ او در کتاب "کنیزک کردن زنان" (The Subfection of Women) که محصول همین دوران است، بر خلاف نظر "کنت" اعلام می دارد که "همچنانکه حاکمیت مطلق شاهان بر مردمان و اربابان بر بردگان بر افتاده است نظام حاکمیت مردان بر زنان نیز هرچه زودتر باید برچیده شود!"
در کل، اختلاف نظر میان "میل" و "کنت" در مورد مسائل فکری بسی بیش از اینها بود، اما هیچ کدام از اینها را نباید دلیل اصلی بریدن "میل" از "کنت" قلمداد کرد؛ بهر حال "میل" بعنوان یک متفکر برجسته و با هوش به اندازۀ کافی شعور داشت که اختلاف نظرها را در عالم فکر و اندیشه امری طبیعی بشمارد و از این سبب خط بطلان بر روابط عالمانه نکشد! "میل" و نه فقط "میل"، بلکه جمع کثیری از اثباتگراها از جمله "امیل لیتره" (Emil Littre) که از پیروان پر و پا قرص "کنت" بود، زمانی از پیروی "کنت" دست کشیدند که وی با تغییر جهتی آشکار به مذهب روی آورد و ناگهان همه چیز را در سایۀ بلند مذهب قرار داد! ...
اما باز باید پرسید که چه شد ساربان بلندآوازۀ اثباتگرایان که با تمام توان گذر از دوران الاهی و متافیزیکی و پایان دوران دین و فلسفه و فرا رسیدن دوران علم را فریاد می زد- آنسان که ندایش در آنسوی دریای مانش به گوش "میل" و امثال وی هم رسیده بود، ناگهان مسیر کاروان پر طمطراق اثباتگرایی را به سوی کاروانسرای مذهب گرداند و با تأنّی و طمأنینه ای خاص افسار شترش را بر تیرک بلند این کاروانسرا بست؟ ... ما در بخش بعد به این مسئله خواهیم پرداخت، اما اینجا باید گفت هرچه بود با این عزم جزم او بود که "میل" و تعدادی دیگر از مشتاقان و همراهانش از پیروی او انصراف دادند و یکی پس از دیگری راه خود را از او جدا کردند! ... "میل" بعدها از این واقعه، تحت عنوان نقطۀ عطفی در سیر فکری "کنت" یاد کرد که در آن، "کنت خوب" پایان می یافت و "کنت بد" آغاز می شد!
پایان بخش ششم
ادامه دارد ...
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
فقر شرقی Oriental Poverty
حسین شیران
در کوچه پس کوچه های شهر
مدتهاست که پارو بدست می گردم!
در متن "فقر شرقی" این شهر
پیوسته چشم بر درهای بسته و نیم بستۀ راست و چپم دارم ...
روز تمام است؛
با خودم می گویم:
کسی اگر پیدا شود که مرا به پشت بام خانه اش راه دهد،
به رایگان
حیات خانه اش را هم از برفها خواهم روبید!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی ادبیات, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
اصطلاح شناسی در جامعه شناسی 1 Terminology in Sociology
پیشگویی خودبرآور Self Fulfilling Prophecy
حسین شیران
Prophecy در اصل به معنای پیامبری (که البته درستش پیام آوری است) و تلویحاً غیب گویی می باشد؛ «کارل پوپر Karl Popper» این واژه را در ارتباط با پیشگویی هایی که اراده و دخالت انسان در تحقّق آنها هیچ نقشی ندارد، وارد جامعه شناسی کرد؛ امّا اصطلاحِ Self Fulfilling Prophecy در واقع از «رابرت مرتون Robert K. Merton» می باشد؛ نخستین بار وی این اصطلاح را در کتاب «نظریۀ اجتماعی و ساختار اجتماعی» در اشاره به پیشگویی هایی که خود در تحقّقِ خویش نقش دارند بکار برده است.
پوپر تأکید داشت که جامعه شناسان باید میان دو نوع پیش بینی تمایز قائل شوند: الف- پیش بینی مبتنی بر "قوانین علّی" و ب- پیش بینی مبتنی بر "روندهای جاری"؛ نوع اخیر که بیشتر در علوم انسانی بخصوص حوزۀ جامعه شناسی مطرح است از قدرت و دقّت نوع اوّل برخوردار نیست و اگر کسی در اینگونه موارد دست به پیش بینی بزند برای جبران این ضعف، ناگزیر باید از شناختهای دیگری هم کمک بگیرد؛ از اینروست که پوپر از اصطلاح پیشگویی یا همان پیامبری و غیبگویی در این مورد استفاده می کند. اما پیشگویی هایی هم وجود دارند که خود، مسبّبات برآورده شدن خویش را فراهم می سازند؛ در این نوعِ خاصّ اگرچه پیشگو از روندهای جاری آگاه است اما هیچ غیبگویی در کار نیست بلکه در واقع، این اعتبار پیشگو در نزد عموم است که سبب می شود مردم با اعتماد به توصیفات او عمل کنند و جریان حوادث را به سمت برآورده شدنِ پیشگویی تغییر دهند. این همانست که مرتون تحت عنوان "Self Fulfilling Prophecy" از آن یاد می کند.
برای این اصطلاح، مطابق روالی که ما در این مجموعه واژه شناسی ها بکار خواهیم بست و آن عبارت خواهد بود از ترجمۀ واژه به واژه یا همان معادل لغوی اصطلاحات (در برابر معادل مفهومی)، معادلِ "پیشگویی خودبرآور" را در نظر گرفته ایم (Fulfilling یعنی تکمیل کردن/ تمام کردن/ برآوردن)، اما باید گفت که در جاهای دیگر معادلهای دیگری هم برای آن در نظر گرفته شده است؛ بعنوان مثال "دکتر سروش" در ترجمۀ کتاب فلسفۀ علوم اجتماعی «آلن راین Alan Ryan» معادلِ "پیشگویی منجّز خویش" را برای آن در نظر گرفته اند و "دکتر ساروخانی" در دایره المعارف علوم اجتماعی (جلد دوم) "پیشگویی تأثیربخش" را و جناب "نوربخش گلپایگانی" هم در کتاب مفاهیم اساسی در علوم اجتماعی - زبان تخصصی علوم اجتماعی، "کامیابی فراخود" را.
معادل دکتر سروش، هم مفید معناست هم بازگردان واقعی اصطلاح؛ تنها عیبش اینست که جناب ایشان، مطابق روال معمولشان، واژه ها را بیشتر به عربی باز می گرداند تا فارسی! بطور کل در مطالعۀ آثار ایشان اگر هم نیازی به لغتنامه های فرانسه و انگلیسی نباشد به نوع عربی اش حتماً هست! (مُنَجَّز یعنی روا شده). معادل دکتر ساروخانی اگرچه مفید معناست اما بازگردان واقعی واژه ها نیست (یعنی Self Fulfilling بمعنای تأثیربخش نیست)؛ معادل مورد استفادۀ نوربخش گلپایگانی هم ضمن احترام به نظرشان، به عقیدۀ حقیر نه مفید معناست و نه بازگردان واقعی واژه ها! تا نظر دیگران چه باشد!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, اصطلاح شناسی جامعه شناسی, Self Fulfilling Prophecy
[ دوشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش پنجم
حسین شیران
تفاوت انسان فرهنگی با انسان غیر فرهنگی در اینست که
اولی مدام به قانون می اندیشد مگر آنکه خلافش ثابت شود
و دومی مدام به خلاف می اندیشد مگر آنکه قانون دست و پاگیرش شود.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
زخمهای من ، زخمهای تو!
پشت چراغ قرمز، پسرکی با چشمانی معصوم و دستانی کوچک هی داد می زد: آقا! آقا! چسب زخم! چسب زخم نمی خواهید؟ پنج تایش صد تومان!... شیشه را پایین کشیدم و گفتم: بیار پسرجان بیار! تمام چسبهایت را هم اگر بخرم نه زخمهای من خوب می شود و نه زخمهای تو!
(بر رسیده از یک دوست!)
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی ادبیات, مسائل اجتماعی ایران
[ یکشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش پنجم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
سال 1844 درکل برای کنت سال متفاوتی بود چرا که آغازگر سالهایی بود که او خود آن را "دومین دورة زندگی" اش می نامید (The Second Career)؛ بعنوان نخستین پیشامد در این سال کنت مقام ممتحنی اش در پلی تکنیک را از دست داد؛ علت این پیشامد جز این نبود که کنت در آخرین جلد از اثر شش جلدی اش "دروس فلسفه اثباتی" (The Course on Positive Philosophy) که در سال 1842 منتشرش کرده بود به مدرسة پلی تکنیک هم انتقاداتی روا داشته بود؛ این مسئله از چشم مسئولان پلی تکنیک بدور نمانده بود و بهر ترتیب مسببات ناراحتی آنها را از او فراهم ساخته بود؛ و بطور مشخص همین ناراحتی ها بود که در آخرسر، کار دست کنت داد و در این سال، مانع تمدید قرارداد او برای سالهای آتی شد. ...
هرچه بود در این سمت که از سال 1836 کنت متصدی آن بود برای نخستین بار در طول زندگی اش به درآمد کافی دست یافته بود و بهر ترتیب در طی این هشت سال خیالش از بابت هزینه های گذران زندگی اش راحت شده بود! اما اخراج او از پلی تکنیک باز ورق را برگرداند و برای چندمین بار او را در طول عمرش با مشکل معیشتی روبرو کرد؛ با اینحال کنت چندان به دردسر نیفتاد چرا که در این برهه مصداق این ضرب المثل ما ایرانیها گشت که " چو ایزد زحکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری!" ...
چندی بود که از نشر افکار کنت در فرانسه و اروپا می گذشت و در این مدت او دوستان و پیروان بزرگ و نامداری از این باب بدست آورده بود؛ بخصوص در بریتانیای کبیر که فلسفة اثباتگرای او حتی بیش از آنچه که در خود فرانسه مطرح باشد در آنجا مورد استقبال واقع شده بود؛ هرچه بود در سرزمینی که بیکن (Bacon) ها و هابز (Hobbes) ها و لاک (Locke) ها و هیوم (Hume) ها و بنتام (Bentham) ها در آن زیسته بودند و هنوز میل (Mill) ها و هریسن (Harrison) ها در آن می زیستند و از فضای اندیشة آن چیزی جز تجربه گرایی (Ampiricism) و مادی گرایی (Materialism) و حس گرایی (Sensationalism) و شک گرایی (Scepticism) و سودگرایی (Utilitarianism) استشمام نمی شد طبیعی بود که اثباتگرایی کنت که با تمام توان، پایان دوره های الهی (دین) و مابعدالطبیعی (فلسفه) و آغاز دوران علم و صنعت و نظم و پیشرفت را فریاد می زد میدان گیر شود! ...
و این برای کنت بسیار مغتنم بود که افکارش در سرزمین ثروتمندی چون بریتانیای کبیر مقبول عام و خاص می شد چه از هرچه بگذریم در روزگاری که دیگر داشت به نان شب اش هم محتاج می شد دستهای یاریگر از آنسوی دریای مانش صمیمانه به فریادش رسیدند و او را از قحطی معیشتی پیش آمده نجاتش دادند! یکی از این یاریگرهای بنام، "جان استوارت میل" (John Stuart Mill/1806-1873) بود؛ او از چهارده سالگی کنت را می شناخت؛ دقیقاً از سال 1820 که پدرش او را برای یک سفر یکساله به فرانسه فرستاده بود؛ او که خود نابغه ای بزرگ در عالم فکر و اندیشه بود- بطوریکه از سه سالگی تحت تعلیمات سختگیرانه پدرش آموزش زبان یونانی را آغاز کرده بود و از هفت سالگی خواندن آثار افلاطون را و از هشت سالگی آموزش زبان لاتین را، تا چهارده سالگی اغلب آثار کلاسیک جهان به ایندو زبان را خوانده بود و در هر صورت با وجود کم سن و سالی اش برای خودش صاحبنظری محسوب می شد! ...
او در بازدید از پاریس به ملاقات سن سیمون هم رفت و همانجا بود که با کنت جوان- که سه سالی می شد منشی سن سیمون بود و نوشتن را هم آغاز کرده بود، آشنا شد؛ از آن تاریخ به بعد او نوشته های کنت را هم زیر نظر داشت و با هر اثری که از کنت منتشر می شد بیشتر به سمت او کشیده می شد؛ تا آنجا که با انتشار نخستین جلدهای "دروس فلسفه اثباتی" بالاخره طاقت میل طاق شد و از فرط علاقه و ارادتی که به کنت پیدا کرده بود دست به قلم برد و طی نامه ای محبت آمیز خالصانه خود را مرید و پیرو او قلمداد کرد! ...
دوستی و نزدیکی میان آنها رسماً از سال 1841 آغاز شد و در سال 1844 که کنت از پلی تکنیک اخراج شد میل بقدری مشتاق و مدهوش فلسفة اثباتگرای کنت و شیفتة خود او بود که او را در این شرایط ناگوار تنهایش نگذارد! بنابراین بلافاصله با درک وضعیت کنت بی دریغ و بی منت دست حمایت گرش را از آنسوی دریا بر شانه های او گذاشت تا بی دغدغة هزینه های زندگی، به توسعة افکارش بپردازد- افکاری که سخت مورد توجه او بود و او را در توسعه و تکمیل افکاری که خود در ذهن داشت یاری می کرد! اما بهر نحو این نزدیکی و دوستی و این حمایت مادی و معنوی چندان هم بطول نینجامید و در نهایت در سال 1846 با قطع رابطة ایندو اندیشمند به پایان خود رسید!
ادامه دارد ...
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش چهارم
حسین شیران
در جامعه ای که فرهنگ آن اصلاح نشده باشد بنیاد همه چیز بر باد خواهد بود.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ شنبه ۵ آذر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش چهارم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
کنت بعد از ماجرای خودکشی اش در سال 1827 و دست بر قضا نجات یافتنش، با گذشت زمان بطور نسبی رو به بهبودی نهاد و بتدریج بر سر کارهای وامانده اش بازگشت؛ چهارم ژانویة 1829 روزی بود که او تدریس "دروس فلسفه اثباتی" را که با آغاز بحران روحی اش در سال 1826 نیمه کاره رها گشته بود، دوباره آغاز کرد؛ بعد از آن دیگر بطور جد روی دور افتاد و یکی پس از دیگری سری "دروس فلسفة اثباتی" را منتشر کرد؛ از سال 1830 تا سال 1842 که بالاخره توانست از شرّ کارولین راحت شود، او توانست که شش جلد آن را تمام کرده و منتشر سازد! ...
اما این تنها کاری نبود که کنت توانست در این مدت انجام دهد؛ حالا که او روحیه اش را باز یافته بود دیگر از هیچ کاری باز نمی ماند. در سال 1831 او طی یک همکاری افتخاری با شهرداری پاریس تدریس "ستاره شناسی برای عموم" را آغاز کرد و جالب اینکه تا سال 1848 بهر نحو این کار را ادامه داد! ... او در طی این سالها بعنوان یک آرزوی همیشگی، گوشه چشمی هم به مدرسة پلی تکنیک داشت؛ در واقع او به فکر عقده گشایی از این مدرسه بود؛ برای همین بارها از این مدرسه درخواست کرسی کرد؛ البته همانند سایر روابط او، ارتباط او با مدرسة پلی تکنیک هم پر فراز و نشیب بود؛ گاهی پیش خوانده می شد و گاهی هم پس رانده می شد! در سال 1831 درخواست کنت از پلی تکنیک برای تصدی کرسی آنالیز بی پاسخ ماند! اما سال 1832 این درخواست پذیرفته شد و کنت بعنوان مربی آنالیز و مکانیک در پلی تکنیک آغاز بکار کرد؛ ...
سال بعد او کرسی تاریخ را از کالج دوفرانس درخواست کرد اما درخواستش رد شد! همان سال از پلی تکنیک کرسی هندسه را مطالبه کرد اما بازهم جواب رد شنید! و این "نه" شنیدنها بود که مدام آن نخستین نقطة سیاه زندگی اش یعنی بسته شدن در پلی تکنیک را پیش چشمانش تداعی می کرد! همو که باعث ترک تحصیل اش شد و او را از دست یافتن به یک مدرک معتبر دانشگاهی محروم ساخت! و اینک او یک به یک داشت چوب آن حادثه را می خورد! اما کنت دیگر کسی نبود که مأیوس گردد و از تکاپو باز ایستد! او یکبار مزة تلخ ناامیدی را توأم با مزة آب رودخانة سن چشیده بود و دیگر نمی خواست که با وقوع چنین طوفان هایی جریان زندگی خویش را متلاطم سازد! بعد از آن اگرچه کنت هنوز نشانه هایی از آن بیماری در برداشت اما با کنترل اوضاع، روزگار را در شرایطی پیش می برد که کمترین آسیب را از این جهت ببیند! ...
کنت به تلاشهایش ادامه داد و در نهایت توانست در سال 1836 در سمت ممتحن (Tutor:) پستی را در پلی تکنیک بدست آورد؛ او این پست را تا سال 1844 در دست نگهداشت! در این فاصله او توانست از شرّ بزرگترین اشتباه زندگی اش یعنی ازدواج با کارولین فاحشه رها گردد و زانپس با خیالی نسبتاً راحت به تداوم کارهایش بپردازد! اما این آغازی برای آسایش فکر و خیال کنت نبود چرا که کمی بعد دست تقدیر یکبار دیگر یقة هنوز از رطوبت آب سن خشک نشدة اش را چسبید و او را بقول خودش وارد "دومین دورة زندگی" اش کرد!
پایان بخش چهارم
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ سه شنبه ۱ آذر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش سوم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
هنوز چندی از بهمریختگی رابطة اگوست کنت با سن سیمون و جدایی پر حرف و حدیث آنها از هم نگذشته بود که کنت گرفتار یک "رابطة شوم" و ناگوار دیگر شد و آن چیزی نبود جز آشنایی و ازدواج او با زنی بنام کارولین ماسین (Caroline Massin)؛ این قضیه که در سال 1825 برای کنت رخ داد سالهای بعدی زندگی او را بشدت تحت تأثیر قرار داد.
کارولین ماسین، صادقانه اگر بگوییم، یک روسپی تمام عیار بود و خود کنت هم از این قضیه کاملاً باخبر بود! در واقع او با آگاهی کامل از این مسئله به ازدواج با کارولین روی آورده بود! راستش او فکر می کرد که با این مسئله هرگز مشکلی نخواهد داشت و حتی آنرا یک "اقدام جوانمردانه" در حق یک فاحشة بدنام می دانست با این امید که بتواند با قابلیتی که در خود سراغ داشت مسببات اصلاح او را فراهم سازد و هر طور شده او را بر سر زندگی با خویش بیاورد! اما گذشت زمان ثابت کرد که کنت در این مورد بسی به خطا رفته بود! ...
در واقع کارولین هیچگاه آن زنی نشد که کنت ساده لوحانه از او انتطار می داشت! او مطابق رویه ای که از قبل در پیش گرفته بود هرگز نتوانست رابطة خود را تنها به یک مرد محدود سازد، حتی اگر آن مرد، فیلسوف جوانی بنام کنت بوده باشد که جسورانه و جوانمردانه حاضر شده بود آوازة نیمچه تحقق یافته اش را با شهرت فاحشه ای همچون او بهم بیامیزد! ... بر این منوال او چند بار کانون زندگی هرگز به گرمی نگراییده اش با کنت را ترک گفت و در هربار ضربات سخت و جبران ناپذیری را بر قامت روح و روان او وارد کرد. ...
از بد حادثه، این اتفاقات در زمانی رخ می داد که کنت جوان بعد از درگیری و جدایی اش از سن سیمون، از نظر فکری و کاری در موقعیت خاصی قرار گرفته بود و باصطلاح می رفت که ره صدساله اش را به یک شب بپیماید! اگرچه تلخی درسی که کنت از سن سیمون آموخته بود هنوز در ذهنش جاری بود و بر قلبش سنگینی می کرد اما همین مسئله از جهتی دیگر زمینة مساعدی را برای رشد و پیشرفت او مهیا ساخته بود؛ آن توان و آن غرور علمی و آن ادعای استقلال فکریی که او را از زیر سایة سنگین سن سیمون رها ساخته بود، همو بزودی (1826) او را با جرأت و طمأنینه خاصی پای تدریس "دروس فلسفة اثباتی" The Course on Positive Philosophy نشانده بود و از این باب خیلی زود نامدارانی همچون فوریه (Fourier)، هومبول (Humbolt)، کارنو (Carnot)، بلنویل (Blainville) و پوانسو (Poinsot) را به گرد او جمع کرده بود. و این برای او بسیار مغتنم بود که در همان آغاز کارش، شنوندگانی از این نوع داشت. ...
اما درست در همین روزگار که کنت داشت باصطلاح روی دور می افتاد، سریال آبرو ریزی های کارولین شروع شد و با طوفان سهمگینی که در ذهن و زندگانی کنت برپا کرد او را در بحران فرو برد و سرانجام از دوری که در آن افتاده بود خارج کرد! آغاز بحران کارولین و توسعه و تداوم غیر قابل کنترل آن، بیش از هر چیز مؤید این قضیه بود که تیر کنت در مورد این زن رسماً به سنگ خورده بود! این مسئله که یادآوری آن تا آخر عمر برای کنت عذاب آور باقی ماند، هرگز مسئلة کوچکی برای او محسوب نمی شد؛ او دانسته به زنی بدکاره دل بسته و با او ازدواج کرده بود به این امید که بین او و خویش، مهری و قیدی و بندی بیافریند و او را پایبند زندگی خویش سازد اما او با گسستن و گذشتن از همه اینها، همچنان بر پیشه پیشین خود استوار مانده بود و در این میان، این فقط نام و آوازه کنت بیچاره بود که همراه با بدکارگی های او مکان به مکان بر سر زبانها می گشت! ...
و این البته همان چاهی بود که کنت با غرور ناشی از جوانی و وهم جوانمردی اش، خود به دستان خویش پیش پای پیشرفت خویش کنده بود و اکنون در بهترین فرصت از زندگی خویش، چاره ای نداشت جز اینکه در آن چاه فرو افتد و اینگونه جور کار خویش را خود بکشد! در ماجرای تعطیلی پلی تکنیک همچنین در ماجرای درگیری اش با سن سیمون اگر هم او مقصر نبود در این ماجرا او خود دستی بر آتش داشت و خود مسئول مستقیم وضعیت پیش آمده برای خویش بود! ...
در هر صورت با درگیر شدن کنت در این ماجرا و اشتغال عمیق فکر و ذهنش به آن و جریحه دار شدن شدید غرور و حیثیتش در نزد عموم، بدلیل ناتوانی مفرط او برای ادامه و اداره کار، دروس فلسفه اثباتی در همان آوان توسعه اش متوقف شد و جمع مشتاقان پر و پا قرص آن با حسرتی وصف ناپذیر از پیرامون او پراکنده شدند! از نظر کاری این بزرگترین ضربه ای بود که کنت از این ماجرا می خورد. ...
اما ماجرای کنت با کارولین تنها به اینجا ختم نشد؛ او علاوه بر آسیبهایی که به لحاظ کاری از این ماجرا متحمل شد از نظر روحی و جسمی هم بطور مضاعف آسیب دید بنحویکه کارش در ادامه به "آسایشگاه روانی" کشید! او بمدت هشت ماه در آسایشگاه بستری شد اما هرگز نتوانست سلامتی از دست رفته اش را باز بیابد؛ بیش از آن هم نتوانست در آنجا بماند و در حالیکه هنوز با بهبودی کامل فاصله داشت آنجا را ترک کرد. اما شرایطی که او در آن قرار داشت نه فقط برای از سر گرفتن تدریس و تداوم کارهایش، بلکه برای گذران زندگی هم مناسب نبود؛ در نتیجه اوضاع او رفته رفته بدتر شد و کار بجاهای باریکتر کشید! و آن جای باریک هنگامی بود که دنیا با تمام وسعتش، روز بروز پیش چشمان کنت کوچک و کوچکتر گشت، تا آنجا که از آن، چیزی جز پلی باریک بر روی رودخانه سن، پیش پای او باقی نماند که بالاخره کنت جوان تصمیم گرفت آن تکه کوچک از دنیا را هم درنوردد و خود را به انتهای هرچه هست برساند! ...
آری! باور کردنش سخت بود و است، اما بهر ترتیب کنت با آنهمه تقلا و ادعا و آرزویی که در سر داشت سرانجام از ادامة زندگی انصراف داد و هنوز سی سالش تمام نشده، در روزی دلگیر که سرمای هوا بر تمام هیبت پاریس سنگینی می کرد، بر روی پل حاضر شد تا به زندگی نکبت بار خویش خاتمه بدهد! و چنین هم کرد! او برای ترک دنیا، آن آخرین قدم را هم برداشت و با تمام وجود، هستی خویش را به رودخانة سن انداخت! اما دست روزگار یکبار دیگر بداد او رسید و هستی رها شده اش را به او بازگرداند تا هر طور شده بر سر مابقی زندگی اش بازگردد! ...
فرایند نجات یافتن کنت اینگونه رقم خورد که خوشبختانه در آنروز و در آن لحظه و البته در آن سرما، کسی در آن دور و بر حضور داشت که به نیت شوم کنت پی برده بود و او را از پیش زیر نظر گرفته بود؛ پس همینکه کنت خودش را به آب انداخت بلافاصله او دست بکار شد و قبل از اینکه روح و جان آزرده اش به امواج رود سن بپیوندد او را از آب بیرون کشید! ...
راستش نمی دانم اگر آنروز آن مرد فداکار آنجا نبود و در آن سرمای سوزناک، کنت جوان را نجات نمی داد امروز وضعیت جامعه شناسی چگونه بود! بود و یا اصلاً نبود! در هر صورت ایکاش تاریخ طوری خوانده می شد که نقش افرادی از این قبیل هم به چشم می آمد! چه همانگونه که می دانیم این فقط کنت نبود که توسط آن مرد نجات پیدا کرد! ... در هر صورت پس از این ماجرا بحران عصبی کنت اندکی فرو نشست؛ انگار که سقوط آزادش در آبهای سن نه جان او که جرم سنگینی از روح و روانش را در خود شسته و با خود فرو برده بود! خوشبختانه با گذشت زمان وضعیت کنت بطور نسبی رو به بهبودی گذاشت و او بتدریج بر سر کارهای وامانده اش بازگشت؛ او برای جلوگیری از بحرانهای احتمالی بعدی، شکل و شیوة زندگی خویش را تا آنجا که می توانست عوض کرد، با اینحال هیچگاه نتوانست آنچنانکه باید حتی به مرز سلامتی از دست رفته اش بازگردد و تا آخر عمر با مراتبی از "عصبانیت و جنون" زندگی خود را سپری کرد. ...
بهرحال این همان تحفه ای بود که کنت از آشنایی با کارولین بر بسته بود؛ بعدها او از این رابطه تحت عنوان "تنها اشتباه حقیقتاً مهم زندگی اش" یاد کرد. جالب اینجاست که کارولین 17 سال بی آنکه بیش از چند ماه با کنت مانده باشد، زن او ماند و این در سال 1842 بود که کنت توانست رسماً او را طلاق بدهد و بالاخره از شر او راحت شود! ماجرای کارولین شاید تنها صفحه ننگین زندگی پر فراز و نشیب کنت بوده باشد؛ اگر چه این ماجرا به یاری تقدیر و فداکاری آن مرد، منجر به نابودی کنت نشد اما بهر نحو که بود با قدرت هرچه تمامتر توانست که طلوع خورشید اقبال او را برای مدتی چند به تعویق بیندازد.
پایان بخش سوم
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش سوم
حسین شیران
ایکاش اینگونه که یکریز بر شمار حاجیان جامعه افزوده می شود
بر اصالت معنویات آن هم افزوده شود.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
درباره آزادی؛ بخش چهارم
آیا واقعاً ایران آزادی نیست؟!
بررسی جامعه شناختی ابعاد اجتماعی و فرهنگی مسأله آزادی در ایران
تا اینجا ما تحت این عنوان سه بخش از این مجموعه نوشتار را سپری کرده ایم که هر کدام معطوف به نکته ای بودند؛ آن سه نکته را بار دیگر باهم مرور می کنیم و بعد ادامة بحث را پی می گیریم:
نکتة اول: آزادی از جمله مفاهیمی است که پیش و بیش از آنکه به معنا و مفهوم آن پرداخته شود از "مصادیق و موانع" آن گفته می شود.
نکتة دوم: حالا مفهوم و مصداق و موانع آزادی هرچه که باشد این قضیه که "ایران آزادی هست یا نیست!" همیشه بدان قوّت و قطعیت و مطلقیتی که طرفین در "عالم سیاست" اظهار می کنند نمی باشد.
نکتة سوم: حتی اگر بود و نبود آزادی در ایران مطلق انگاشته شود باز این اطلاق عموماً معطوف به بعد یا ابعاد خاصی است و قابل تعمیم به ابعاد دیگر نمی باشد.
اینها را همه گفتیم تا برسیم به آنجا که از اول اساس بحث ما بود و آن چیزی نبود جز "مسئلة توجه افراطی به بعدی و غفلت افراطی از ابعاد دیگر!" و در این امتداد در نوشتار پیش گفتیم اگرچه در سه بعد سیاست و دین و انقلاب که بسی مورد توجه و حساسیت حاکمیت اند مردم بالطبع دچار محدودیتهایی هستند و عموماً کلیت مقولة آزادی هم از هر نظر محدود و محصور در این ابعاد است اما عوضش در ابعاد دیگر بویژه دو بعد اجتماعی و فرهنگی، سراسر ایران تقریباً غرق در آزادی است- البته اگر که حواسها از سیر و اسارت آن روی رها گردند و اندکی هم بر این روی بگسترند و هر آنچه در آن رخ می دهد را نیک ببینند!
مطابق آنچه که در نکته اول گفتیم اگر بود و نبود آزادی معطوف به بود و نبود موانع باشد، که هست، بجرأت می توان گفت که "ایرانیان از نقطه نظر اجتماعی و فرهنگی، تکرار می کنم "اجتماعی و فرهنگی"، آزادترین مردمان روی زمین هستند!" و باز تکرار می کنم: "آزادترین مردمان روی زمین!" و این تمام آن چیزی است که از ابتدا در نظر داشتم بگویم! حالا اینکه چرا اینگونه است با نهایت تأسف باید گفت که مردم ایران بعنوان یک واقعیت عینی و غیر قابل انکار، اگر هم در ابعاد دیگر بطور نسبی بوده باشد در ایندو بعد بطور کلی، هیچ مانع و محدودیتی نمی شناسند و به انحاء مختلف در بستر بینوای این جامعه، هرکس هرچه دلش خواست انجام می دهد! ...
این دیگر مسئله ایست که نشستن و هزار صفحه نوشتن ندارد چرا که کار هر روز و شب ما و تجربه یک عمر زندگی اجتماعی هر کدام از ماست! پس کافی است پیش از رد یا قبول این مسئله، به ذهن خود رجوع کنید و برگ برگ تجربیات زندگی اجتماعی خویش را ورق بزنید و بعد ببینید تا چه حد با این مسئله توافق دارید! و یا اگر تاکنون به هر دلیل به این مسئله توجه نداشته اید- که البته از نظر من امری بعید است، همین حالا در هر کجا که هستید- چون خوشبختانه و یا در اصل بدبختانه فرقی نمی کند که در کجای این خاک ذلت کش بوده باشید، با تمرکز بر روی این قضیه، اوضاع و احوال پیرامون خود را رصد کنید و بینید تا چه حد هنجارهای شفاهاً مورد توافق جامعه، عملاً مورد استناد مردم قرار می گیرند! ...
و یا نه، اگر که فکر می کنید اوضاع نه چنان است که ما می نماییم، و یا خدایی نکرده از آنهایی هستید که تنها خود را دلسوز این میهن و مردم و مرز و بومش می دانید و بقیه، هر آنکس که نظری غیر از نظر شما داشته باشد، را مغرض و مزدور و مجنون می انگارید، هیچ مشکلی نیست، در آزمودن میزان تطبیق وقایع با حقایق و یا همان رفتارها با هنجارهای حاکم بر جامعه، خودتان همت بخرج بدهید و با درستی و دلسوزی خاصی که لابد برپایه ادعایی که می کنید دارید، در هر کجای این سرزمین بزرگ که هستید بپا خیزید و آرام آرام به سمت حوزه های درونی جامعه پیش بروید و از اول تا آخر مشاهدات عینی خویش را دستکم از یک روز زندگی اجتماعی خویش و یا حتی یک ساعت آن یادداشت کنید (چون هیچ فرقی نمی کند یک ساعت با یک روز یا یک ماه یا یک سال آن، کلاً یک تاریخ پشت این ماجراست) و بعد مستند به هر آنچه که خود دیده اید و دریافته اید تنها و تنها از برای خاطر خویش داوری کنید! ...
در هر سه صورت اگر به این نتیجه نرسیدید که "ایرانیان از هنجارگریزترین مخلوقات روی زمین هستند" مسلمان نیستید اگر ارشادم نکنید و انسان نیستم اگر پیش پایتان سجده نکنم! تنها شاهد میان من و شما "خدا" و تنها شرط میان من و شما هم، "هنجارشناسی و واقع نگری" است! یعنی ابتدا شناختن هنجارهای حاکم بر جامعه و سپس بطور واقعی مطابقت دادن رخدادها با آنها؛ بر این پایه بر هر کجا و بر هر بعدی از ابعاد مختلف زندگی اجتماعی که می خواهید دست بگذارید- حالا من بدلایلی که قبلاً عرض کرده ام بویژه بر دو بعد اجتماعی و فرهنگی اش تأکید خاصی دارم، و بعد بر هر بخشی از آن، بر اساس میزان تطبیق رفتارها با هنجارها، نمره ای بدهید، سپس میان من و خویش حکمی صادر کنید! هرچه باشد من بر آن تابع خواهم بود! ...
پایان
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی آزادی, مسائل اجتماعی ایران
[ شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
درباره تعاریف جامعه شناسی On The Definitions Of The Sociology
حسین شیران
در خصوص اینکه "تعریف جامعه شناسی چیست؟" در همین ابتدا باید گفت که ما در پاسخ به این پرسش هرگز راه آسانی را در پیش رو نخواهیم داشت! و این دشواری خود رسماً از مسئله ای بر می خیزد که ما مدتهاست در پیش رویش داریم و آن اینکه اگر هزار جامعه شناس و جامعه اندیش را، البته اگر که بتوانیم، یکجا بنشانیم، آنگاه که برخیزند، با کمال تأسف، خواهیم دید که بر سر تعریف واحد و مشخصی از جامعه شناسی توافق ندارند! اما اینکه خود این ماجرا از چه روست که چنین جلوه گر می شود مسئله ای دیگر است که بسی جای بحث دارد و ما البته صحبت در خصوص آنرا به فرصتی دیگر محول می سازیم! ...
تعریف (Definition) یعنی "حقیقت امری را برای کسی بیان داشتن" (فرهنگ عمید)؛ با این حساب تعریف جامعه شناسی هم باید چیزی باشد برای فهماندن حقیقت آن به دیگران؛ بدیهی است هرآنکس که به تعریف و یا همان فهماندن حقیقت امری به دیگران برمی آید لاجرم خود باید بیش و پیش از هر کس از کم و کیف آن آگاه باشد؛ اما حالا که خود جامعه شناسان بر سر تعریف واحدی از علم مورد مطالعه شان به توافق روشنی دست نیافته اند ما در پاسخ به هرآنکس که از ما بپرسد "این جامعه شناسی که شما از آن حرف می زنید چیست؟" چه باید بگوییم و یا چه می توانیم بگوییم تا حقیقت آن را بنحو احسن روشن کرده باشیم؟! ...
و این آن مسئله ایست که ما، البته نه از امروز و دیروز، بلکه از همان ابتدا درگیر آن بوده ایم و هنوز هم هستیم! البته نه اینکه هیچ تلاشی در این خصوص صورت نگرفته است، مشکل اینجاست که هیچ توافقی در این خصوص حاصل نشده است! اتفاقاً در مورد تعریف جامعه شناسی تاکنون اظهار نظرات متعدد و متنوعی در طول عمر نه چندان دراز این علم ارائه شده است و این خود نشان همت بلند پیشگامان جامعه شناسی برای رفع این مشکل می باشد؛ ما در ادامه اعم و اهم این تعاریف را از نظر خواهیم گذراند اما قبل از آن، بهتر است بدانیم که در برابر این مسئله (منظور نفس تعریف جامعه شناسی است) ما عمدتاً با سه گروه از متفکران روبرو هستیم که هر یک بنوعی به این پرسش پاسخ داده اند و بهر نحو از سر آن گذشته اند؛ در این بخش ابتدا اندکی با طرز تفکر این سه گروه آشنا می شویم و بعد بحث تعاریف را در بخش بعدی پی می گیریم؛
گروه اول از این سه گروه آنهایی هستند که اساساً هیچ اعتقادی به تعریف جامعه شناسی ندارند و در واقع با صراحت کامل اعلام کرده اند که دست اندرکاران جامعه شناسی برای اینکه رسالت علمی خویش را پی بگیرند و به تعقیب اهداف تعیین شده بپردازند، نیازی به تعریف واحد و مشخصی از جامعه شناسی ندارند! از معتقدان به این نظر می توان به رابرت هیجدرون (Robert Hagedorn) و سانفورد لبوویتز (Sanford Labovitz) و هانری مندراس (Henry Mendras) اشاره کرد. اگر بر این عقیده باشید که بهر نوع شده حتی با اصرار، از زیر زبان این گروه از متفکران، تعریفی مشخص برای جامعه شناسی بیرون بکشید، در بهترین حالت چیزی بیش از این نخواهید شنید که "جامعه شناسی همان چیزی است که جامعه شناسان بدان مشغول اند"! والسلام! ناگفته پیداست که چنین اظهار نظری نه یک تعریف، بلکه نوعی توتولوژی (Tautology) یا همانگویی است تنها به قصد دست به سر کردن آنها که مشخصاً طالب تعریف هستند! ...
البته باید افزود که مشمولین این گروه به لحاظ برد عقیده شان همسان نیستند و خود دستکم به دو دسته تقسیم می شوند: برخی کلاً به ارائه تعریف در آغاز هر علم، و نه فقط جامعه شناسی، اعتقادی ندارند و برخی دیگر صرفاً آنرا در مورد جامعه شناسی ممکن نمی دانند؛ در دسته اخیر هم برخی چنین امری را فعلاً برای جامعه شناسی که مراحل آغازینش را سپری می کند ممکن نمی دانند و برخی دیگر در همه حال، ایراد یک تعریف معین از جامعه شناسی را اساساً با ذات و ویژگیهای این علم سازگار نمی یابند! ...
گروه دوم آنهایی هستند که از موضعی نزدیک به گروه اول بخصوص دسته اخیر آن، دشواری تعریف برای جامعه شناسی را بدلیل وسعت و پیچیدگی موضوع آن، پذیرفته و اعتراف نموده اند ولی با وجود این، بهر ترتیب خود نیز تعریفی از آن ارائه کرده اند؛ ژرژ گورویچ (George Gurvitch) بعنوان نامدارترین عضو این گروه، بر این منوال در کتابی تحت عنوان "موضوع و روش جامعه شناسی" با دقت خاصی تعاریف موجود از جامعه شناسی را مورد نقد و بررسی قرار داده و با ذکر ایرادات هر کدام، آخر سر خود نیز تعریفی از جامعه شناسی ارائه داده است که در کل، احتیاط محض از سر و روی آن می بارد! البته کم شباهت نبودن تعریف ایشان به تعریف دیگران، خود ناشی از این مسئله است که مشخصاً سعی کرده اند نقاط مورد قبولشان از تعاریف دیگران را بعنوان تأیید در متن تعریف خود بگنجانند! ...
اما گروه سوم را عموماً آنهایی تشکیل می دهند که قاطعانه به ضرورت ارائه تعریف از جامعه شناسی قائل بوده اند و بر این اساس، قرص و محکم به ایراد تعریفی مشخص از آن پرداخته اند؛ اینها بر این باورند که ضرورت تعریف برای یک علم، ضرورتی منطقی و روش شناختی است و جامعه شناسی هم از این قاعده مستثنی نمی باشد؛ این گروه در سیر استدلال خویش، از مخالفان خود که عموماً متعلق به گروه اول اند، می پرسند که چگونه می توان رسالت علمی خویش در جامعه شناسی را آغاز کرد و به تعقیب اهداف آن پرداخت بدون آنکه تعریف معین و مشخصی از آن در ذهن داشت؟! و یا اساساً چگونه می توان بدون در نظر داشتن تعریفی مشخص از جامعه شناسی، حد و حریم مسائل آن را از مسائل علوم دیگر مشخص کرد و به مطالعه و بررسی دقیق و اصولی آنها پرداخت؟! ... خلاصه اینکه این گروه تعریف را آغاز کار می دانند و هیچ دلیلی را هم برای گریز از آن موجه نمی شمارند! ...
در هر صورت این بود آن سه گروه و در واقع سه جبهه گیری، که متفکران علم الاجتماع تاکنون در برابر مسئله "تعریف جامعه شناسی" از خود بروز داشته اند.
* در این نوشتار به منابع زیر رجوع شده است:
- مبانی جامعه شناسی، دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، نشر سمت
- جامعه شناس عمومی، دکتر منوچهر محسنی، نشر طهوری
- مبانی جامعه شناسی، هانری مندراس، ترجمه باقر پرهام، نشر سیمرغ
- فرهنگ عمید، حسن عمید، نشر امیرکبیر
- طرح مسائل جامعه شناسی امروز، ژرژ گورویچ و دیگران، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، نشر پیام
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی چیست, تعریف جامعه شناسی
[ شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش دوم
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
آشنایی کنت با سن سیمون بعد از حادثة بسته شدن مدرسه پلی تکنیک که منجر به ترک تحصیل او گردید دومین رخداد مهم زندگی اگوست کنت محسوب می شود؛ کلود هنری دو سن سیمون (1760- 1825) Claude Henrie Saint Simon فیلسوف و اندیشمند مشهور سالهای پس از انقلاب فرانسه، نزدیک به چهل سال بزرگتر از کنت بود و بسی بیشتر از کنت جوان که در آن روزها هنوز بیست سالش هم تمام نشده بود در جریان تحولات و تفکرات زمان قرار داشت؛ و این فرصت بسیار مغتنمی بود برای کنت تا دقیقاً در راستای رسیدن به آنچه که در ذهن داشت قرار بگیرد. او می خواست در آن سالها به کمال عقل راه یابد و بنوعی روی "بنجامین فرانکلین" Benjamin Franklin را کم کند! البته او با بنجامین مشکلی نداشت اتفاقاً شیفتة او هم بود و "سقراط عصر"ش می خواند؛ مسئله این بود که بنجامین در بیست و پنج سالگی به کمال عقل راه یافته بود و کنت می خواست در بیست سالگی به آن مقام دست یابد! ...
از اینرو آشنایی با سن سیمون از دو جهت به نفع کنت تمام شد: اول اینکه کنت در "سمت منشی گری" به استخدام وی در آمد و این واقعه که در ماه اوت 1817 رخ داد تا حدودی خیال کنت را از هزینه های گذران زندگی در بازگشت دوباره اش به پاریس راحت کرد؛ و بعد اینکه کنت بسیار بیش از آنکه در دانشگاه می توانست بیاموزد به تحقیق از همکاری و همپایی با سن سیمون آموخت! در واقع دست روزگار در کوتاه مدت اینگونه به جبران مافات کنت در ماجرای مدرسة پلی تکنیک پرداخت؛ بدین ترتیب او در عین حال که بعنوان یک شهرستانی خیالش از بابت امرار معاشش در پاریس راحت شد همزمان به دانشگاه و استاد خصوصیی هم دست یافت که برای محقق ساختن آنچه که در دل می پروراند می توانست بنحوی مؤثر یاریگر او باشد.
کنت هفت سال در این دانشگاه ماند و از نزدیک در جریان نوع و سطح تفکرات و تلاشهای یک فیلسوف پرتلاش قرار گرفت؛ این در واقع یک کارآموزی بی بدیل بود برای او و در همین دوران بود که مبانی فکری او برای تحولاتی که در آینده رقم زد بنحو احسن در ذهن او شکل گرفت؛ کنت از این بابت شدیداً خود را وامدار سن سیمون می دانست و این از اعترافی که او بعدها بر زبان جاری ساخت بخوبی پیداست: "من از نظر فکری بی گمان مدیون سن سیمون هستم ... او در کشاندنم به مسیری فلسفی که امروزه خودم برای خودم خلق کردم و بدون تردید تا پایان زندگی دنبالش خواهم کرد نقش مؤثری داشت".
بهرحال سن سیمون در آن روزگار کم کسی نبود و در کش و قوسهای عصر روشنگری سری در میان سرها داشت؛ او هم همانند خیلیهای دیگر در کوران بی نظمیهای آنروزهای فرانسه خواستار برقراری نظم بود و برای پیشرفت در امور، به تقویت رکن اقتصادی و توسعة صنعت اعتقاد داشت؛ شهره گشتن او به "فیلسوف صنعت" هم از اینرو بود! ... این او بود که "شور و هیجان اصلاح طلبی تورگو Turgot و کندرسه Condorcet را به کنت منتقل ساخت و به او تلقین کرد که اجتماع باید همانند امور طبیعی تحت قوانین علمی درآید و هدف اصلی هر فلسفه باید پیشرفت و ترقی سیاسی و اخلاقی بشریت باشد." مبتنی بر همین آموخته ها بود که کنت نبوغ ذاتی اش را بکار گرفت و هم مبنای علمی جامعه شناسی را پایه گذاری کرد و هم اصول و اساس فلسفه تحصلی اش را.
اگرچه کنت از این دوران نهایت استفاده را برد اما این دوران پایان خوشی برای هیچکدام یا حداقل او نداشت! کنت در شرایطی به همکاری هفت ساله اش با سن سیمون پایان داد که به شدت از او ناراحت بود! آغاز رابطة ایندو بنحوی گرم و صمیمی بود که سن سیمون کنت را پسرخواندة خود خواند! اما اینکه چه شد این صمیمیت و نزدیکی در نهایت با ناراحتی شدید طرفین جایگزین شد و در ادامة کار حتی به مرحلة نفرت و دشمنی رسید بنحویکه کنت سن سیمون را "شیاد منحط" و "داور فاسد" خواند خود حدیث مفصلی است که بیشتر از حس "استقلال طلبی فکری" کنت نشأت می گرفت تا هر مسئلة دیگری!
حقیقت آنست که نبوغ ذاتی کنت طی این سالها بحدی رسیده بود که او بخواهد یا بتواند خود را از زیر سایة سنگین سن سیمون رها سازد؛ او دیگر خود را یک متفکر صاحب سبک می دانست که زانپس می بایست مستقلاً بر روی پاهای خود بایستد! اما هرچه بود او هنوز منشی سن سیمون بود و زیر نظر او کار می کرد و در واقع ذهنیت برخاسته از همین مسئله بود که در نهایت تحمل وضع موجود را برای هر دو طرف دشوارتر کرد! بهر حال زیر یک سقف زیستن دو فیلسوف از محالات روزگار است چه برسد به اینکه یکی زیر دست دیگری هم باشد! ...
در اواخر این دوران کنت بتدریج به این نتیجه رسید که سن سیمون به مشارکت علمی او در کارهایش چندان بهایی نمی دهد و به استقلال فکری او اعتبار قائل نیست! او از این مسئله می رنجید اما همچنان دم نمی زد و تحمل می کرد تا اینکه در ماه آوریل 1824 که در واقع آغازگر پایان دوران همکاری اش با سن سیمون بود کتاب "نظام سیاست اثباتی" the System of Positive Polity اش را به او عرضه داشت؛ این کتاب در نشریة "شرعیات اهل صنعت" منتشر شد بی آنکه نامی از کنت در میان باشد! این مسئله سرانجام کاسة صبر کنت را لبریز کرد و مسببات عصبانیت و اعتراض شدید او را فراهم ساخت؛
در حقیقت حق با کنت بود؛ او دیگر نمی توانست ساکت بنشیند و دست روی دست بگذارد تا کتابی را که بسی رویش زحمت کشیده بود و جلد اول فلسفه اثباتگرایی می دانست سن سیمون بعنوان بخش سوم نظریاتش در تشریح نظام نوین صنعتی در نشریه اش به چاپ برساند! اینجا بود که او به سیم آخر زد و سن سیمون را علیرغم اینکه پدرخوانده اش بود و در طی این سالها در حقش لطف کرده بود "داور فاسد" نامید و رابطه اش را برای همیشه با او قطع کرد! او بعدها از این ماجرا تحت عنوان "رابطه ای شوم" یاد کرد و آنرا "درسی تلخ" از یک "شیاد منحط" قلمداد کرد! ... اما این پایان بهم ریختگی های کنت نبود بلکه خود آغازی بود برای گرفتاری ها و مشغله های ذهنی و فکری فراوان او که قرار بود در آیندة نزدیک یک به یک گریبانگیر او شود!
پایان بخش دوم
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسان ناآرام Unrestfull Sociologists
بخش اول
اگوست کنت Auguste Comte
حسین شیران
اگوست کنت نامی پرآوازه در میان جامعه شناسان است؛ او بنیانگذار و واضع اصطلاح جامعه شناسی (Sociology) در فرهنگ علوم اجتماعی و انسانی است؛ اگرچه امروز او را بیشتر بخاطر همین دو کار بزرگش می شناسیم تا متفکری بزرگ که در حد این روزگار حرفی برای گفتن داشته باشد اما باید گفت که همین دو مورد کافی است تا نام او برای همیشه در تاریخ جامعه شناسی و در خاطر جامعه شناسان به یادگار بماند! بی انصافی است از مؤسسان چیزی بیش از این خواستن! ما نباید انتظار داشته باشیم آنها یکبار برای همیشه فکر همه چیز را هم کرده باشند! باقی رسالت آیندگان است! ...
ضمن اینکه ارزش و اهمیت کنت تنها در جامعه شناسی خلاصه نمی شود؛ او بمثابة اغلب متفکران دیروز و امروز در فلسفه هم پایی داشت؛ او بعنوان "نخستین فیلسوف علم" بمعنای نوین کلمه شناخته شده است؛ مکتب بزرگی در فلسفه هم تحت عنوان "پوزیتیویسم" (Positivism) یا همانکه ما "فلسفه تحققی" یا "اثباتگرایی" اش می خوانیم به سختی با نام کنت آمیخته است! حال بگذریم از اینکه او اواخر عمرش پا را از اینهم فراتر گذاشت و در کنار و بلکه در امتداد مکتب به تبلیغ مذهب هم پرداخت- مذهبی که "دین انسانیت" اش می نامید و خود آورده بود و بنوعی هم خدایش بود و هم پیامبر و هم کشیشش! در هر صورت آنچه اینجا گفتیم فارغ از هر چیز از باب پاس داشتن ارزش و حرمت ایشان بعنوان یک متفکر و متقدم بود و گرنه بدیهی است که پاس داشتن حرمت یک کس الزاماً بمعنای پذیرش مطلق او نیست!
ایزیدور اگوست ماری فرانسوا کزاویه کنت (Isidore Auguste Marie François Xavier Comte) معروف به اگوست کنت در نوزدهم ژانویه سال 1798 میلادی ( 1177 شمسی) در شهر مون پلیه Montpellier در جنوب فرانسه چشم بدنیا گشود؛ پدر و مادرش از نظر مذهبی کاتولیک و از نظر سیاسی طرفدار نظام سلطنتی بودند! قابل ذکر است که در آن روزگار، فرانسه نهمین سال پس از انقلاب کبیرش را می گذراند و شش سال هم از سرنگونی نظام سلطنتی و اعدام لویی شانزدهم و همسر نامدارش ماری آنتوانت می گذشت؛ اما طرفدار سلنطت بودن خانوادة کنت از این باب بود که در دوران پس از انقلاب، هنوز کشمکش میان گروههای سیاسی به سختی جریان داشت که یکی از آنها هم همین سلطنت خواهان بودند؛ بقولی اگرچه سلطان مرده بود اما سلطنت خواهان هنوز زنده بودند! ... از گروههای دیگر درگیر می توان به دو گروه جریانساز آن روزهای فرانسه یعنی ژیروندنها Girondins و ژاکوبنها Jacobins اشاره کرد که دوش بدوش سلطنت خواهان در کش و قوس تحولات بعد از انقلاب کبیر فرانسه روزگار سپری می کردند. ...
در هر صورت کنت در شرایطی چشمانش را بدنیا باز کرد که زادگاهش تقریباً در هیچکدام از ابعاد جامعوی حال و روز خوبی نداشت؛ روزهای ناآرام قبل از انقلاب و حین انقلاب و بعد از انقلاب، به سختی نفس فرانسه را بریده بود؛ و هنوز جامعة فرانسه آبستن حوادث بزرگ و کوچک بسیاری بود که زینپس می بایست مقابل چشمان کنت یک به یک زاده می شدند و پیش می رفتند؛ کنت هنوز یکسالش تمام نشده بود که اعجوبة آسمان تاریک سیاست، "ناپلئون بناپارت" در عرشة کشتی پرتلاطم و طوفان زدة تاریخ فرانسه ظاهر شد (1799)؛ او با نیروی قهریه آمد و با همان هم رفت! این آمد و شد که پانزده سال طول کشید (از کودتای 1799 تا تبعید به جزیره سنت هلن در سال 1814) تمام دوران کودکی و نوجوانی کنت را در خود فرو برد! ...
در این مدت تاریخ فرانسه همانند سالهای پیش از آن توأمان آمیخته به حادثه و حماسه بود! و مردمان فرانسه هاج و واج میان مرگ و زندگی، شکست و پیروزی، امید و ناامیدی، غم و شادی، خنده و گریه در آبادی و ناآبادی یک به یک روزگار سپری می کردند! ... اهمیت و وسعت حوادث و تحولاتی که ناپلئون در همین پانزده سال در فرانسه بلکه در اروپا و حتی جهان خلق کرد آنچنان عظیم بود که این دوران با تمام کوتاهی اش به "عصر ناپلئون" معروف گشت! ... پایان دوران امپراتوری ناپلئون برابر شد با پایان تحصیلات متوسطة کنت در مون پلیه؛ همچنین پایان دینداری او؛ چه در همین دوران وی از مذهب کاتولیک به آرامی دل برید و بتدریج به افکار آزادیخواهانه و انقلابی بست! ... در همین سال یعنی 1814 کنت در مدرسة پلی تکنیک پاریس با رتبة بسیار خوبی پذیرفته شد؛ او در میان داوطلبان جنوب فرانسه رتبة اول و در کل رتبة چهارم را کسب کرد و این نوید سالهای طلایی تحصیل وی در پلی تکنیک را می داد اما در کمال تأسف روزگار اینگونه بر وفق مراد کنت نچرخید و چندی بعد وی با نخستین تجربة تلخ و ناامید کنندة زندگی اش یعنی "تخته شدن در مدرسة پلی تکنیک" روبرو شد؛ چیزی که سالهای سال در آزردن خاطر کنت ذره ای کوتاهی نکرد! ...
این حادثه در ماه آوریل 1816 اتفاق افتاد؛ با شکست و سقوط ناپلئون دول متفق اروپایی بر فرانسه غالب آمدند و بعد از 22 سال (از سال 1792 که لویی شانزدهم اعدام شد) دوباره خاندان سلطنتی بوربون را بر سر کار آوردند. نظام سلطنتی که اینگونه بر سر کار آمد مطابق میل و ذات معمول سیاست و همانند هر گروه غالب دیگری برآن شد تا مخالفین اش را سرکوب کند و جلوی رشد و نشر افکار آنها را بگیرد؛ مدرسة پلی تکنیک هم دقیقاً گرفتار همین روند شد! این مدرسه متهم به ترویج عقاید ژاکوبنها شد و همین مسئله باعث تعطیلی آن گردید؛ ژاکوبنها همان جمهوریخواهان افراطی بودند و چون در صومعه ژاکوبن در پاریس دور هم جمع می شدند به این نام خوانده می شدند. ... با تعطیلی مدرسة پلی تکنیک کنت ناگزیر به مون پلیه بازگشت؛ این حادثه در سیر پیشرفت کنت نقطة منفی و سیاه بزرگی بود؛ هرچند سیر زمان سالهای سال کنت را از آن حادثة ناگوار دورتر کرد اما هیچگاه آن نقطة شوم در نظر او ناپدید نشد چرا که همین مسئله باعث شد کنت در اوج جوانی و علاقه و انرژی ترک تحصیل کند و برای همیشه از دریافت مدرک دانشگاهی باز بماند! در سالهای بعد او بهمین دلیل نتوانست به موقعیتهای دانشگاهی دست یابد! ...
بهر حال با وقوع این حادثه او دست از پا درازتر به زادگاهش بازگشت و در آنجا به "پزشکی و فیزیولوژی" روی آورد؛ اما این درسها و این نوع زندگی هرگز نتوانست او را به ماندن در آنجا راضی کند و چند ماه بعد او دوباره به پاریس بازگشت. بازگشت دوباره به پاریس او را با شرایطی متفاوت از قبل مواجه کرد؛ او دیگر برای گذران زندگی در شهری به بزرگی و شلوغی پاریس با آنهمه تب و تاب و تحولات زمان باید کار می کرد برای همین ناگزیر به "تدریس ریاضیات" پرداخت! ... چندی بعد دست روزگار او را با "سن سیمون" آشنا کرد و این اتفاق بزرگی در زندگی او بود! با این اتفاق او در مسیری از زندگی قرار گرفت که باید از آن می رفت تا به جایی برسد که ما امروز بنشینیم و در موردش با شما سخن بگوییم!
پایان بخش اول
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسان ناآرام, اگوست کنت
[ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - بخش دوم
حسین شیران
هیچ کس تمام حقیقت را نمی گوید
و هیچکس آنجا که دروغ می گوید تنها نیست!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
درباره آزادی؛ بخش سوم
آیا واقعاً ایران آزادی نیست؟!
بررسی جامعه شناختی ابعاد اجتماعی و فرهنگی مسأله آزادی در ایران
نکتة سوم:
حال فرض کنیم که واقعاً در ایران آزادی نباشد! یعنی بعنوان یک شق این ادعا را از جمع طرفدارانش چه در داخل و چه در خارج بپذیریم که در ایران بطور قطع- و نه حالا نسبی(اشاره به نکتة دوم)، خبری از آزادی نیست! باز در برابر این ادعا این پرسش پرسیدنی است که این قطعی گویی اساساً معطوف به کدام بعد از جامعه است؟ یعنی در کدام بعد یا ابعاد فقدان آزادی در ایران وجود دارد؟ این همان مسئلۀ محوری مورد بحث ما در این نوشتارهاست که اینک بجایی رسیده ایم که می توانیم در مورد آن صحبت کنیم.
در واقع صحبت ما در این بخش پیرامون این قضیه دور خواهد زد که "حد و حدود آزادی در ابعاد مختلف جامعه یکسان نیست؛ ممکنست در یک بعد آزادی شدیداً محدود شده باشد اما در بعدی دیگر مردم تقریباً آزاد باشند!" در همینجا بلافاصله باید این نکته را یادآور شد که این هردو البته که نشانة ناسلامتی بوده و بعبارتی هر دو امری خارج از اعتدال می باشند؛ چرا که از نظر کارکردشناسی هیچ فرقی نمی کند نظام جامعوی گرفتار افراط بوده باشد یا تفریط؛ شرط سالم و پویا بودن هر جامعه ای بی گمان در اینست که همة ابعادش در اعتدال باشند و نه فقط یکی یا برخی؛ بسی جای تأسف است که تحقق این مهم برای جامعة ما تا بحال که یک آرزو بوده است و اینگونه هم که از سر و وضع جامعه برمی آید حالا حالاها همچنان در هیبت یک آرزو باقی خواهد ماند! مگر اینکه بست بنشینیم و کاری بکنیم! و این البته شرایط خاص خود را دارد! ...
در هر صورت داشتم عرض می کردم که حد و حدود آزادی نسبت به ابعاد مختلف جامعوی متفاوت است؛ بر این اساس هرگاه که بگوییم در ایران آزادی هست یا نیست باید مشخص کنیم که منظورمان معطوف به کدام بعد یا ابعاد است! این درست که در نهایت، ابعاد متعدد جامعه در ارتباط باهم هستند و طبعاً بدلیل وابستگی به یک نظام از هم تأثیر می گیرند و بر هم تأثیر می گذارند اما بهرحال حساب هر کدام از آنها جدای از دیگریست و نمی توان کم و کیف یکی را به پای همه یا یکی را به پای دیگری نوشت! ... آزادی برای افراد یک جامعه تنها در یک بعد خلاصه نمی شود؛ مردم در ابعاد مختلف زندگی جامعوی خویش مانند سیاسی، اجتماعی، مذهبی، اقتصادی و فرهنگی می توانند آزاد باشند و یا نباشند! بنابراین این درست نیست که در زمینة آزادی ذهنمان معطوف به بعدی باشد و از ابعاد دیگر باز بماند! ...
دلیل یادآوری این نکته خود معطوف به مسئله ایست که از همین باب گریبانگیرمان شده است؛ ما طی نکتة نخست این نوشتار گفتیم که آزادی از جمله مفاهیمی است که پیش و بیش از آنکه به معنا و مفهوم آن پرداخته شود از "مصادیق و موانع" آن گفته می شود؛ بر این اساس هرگاه که از بود و نبود آزادی سخن به میان می آید غالباً موانع و مصادیقی از آن در نظر گرفته می شود که در ارتباط مستقیم با حاکمیت هستند؛ از آنجا که ارزش و اهمیت و اولویت مسائل در چشم حکومتها یکسان نیست فلذا میزان توجه و حساسیت آنها به مسائل مختلف هم یکسان نخواهد بود؛ برخی ممکنست شدیداً مورد پیگیری و پیگرد واقع شوند و در مقابل برخی دیگر چندان مورد توجه قرار نگیرند! ...
به تحقیق از این طریق است که مردم بمرور مصادیق و موانع آزادی شان را در جامعه ای که در آن زندگی می کنند می شناسند و رفتار جامعوی خود را بر اساس این شناخت تنظیم می کنند؛ آنها می دانند که هر فعل و خواسته ای که از نظر حکومت مجاز باشد مظهر آزادی است و هر فعل و خواسته ای که در برابرش مخالفت و مقاومت حکومت مسلم باشد مصداقی از نبود آزادی است! آنها هم که نمی دانند دیر یا زود این قضیه را می فهمند! و حب و بغض حکومت خود ضامن این فهمیدن است! ...
اما باید گفت که حکومت تنها مدافع مصالح خود نیست؛ اگر چه این امر در اولویت کارهای آن قرار دارد اما در کنار آن و یا بهتر بگوییم بعد از تحقق آن، به مصالح دیگری هم می اندیشد و مطابق ایدئولوژی حاکم بر جامعه خود را ضامن آنها نیز می داند! اما از آنجا که الزاماً مصالح ملت و دولت و حکومت یکی نیست و نمونه های روشنی از آنها را در تحولات امروز جهان مشاهده می کنیم برخی - حالا نمی توان گفت کل ملت، ملاحظات این مصالح را هم در کنار مصالح حکومت موانع آزادی خویش بر می شمارند و در برابر آن موضع می گیرند! ...
بر این اساس در ایران هم اگر بخواهیم موانع آزادی را از نقطه نظر معترضان بشماریم باید بگوییم که اینها عموماً در سه بعد خلاصه می شوند؛ یا دین یا سیاست یا انقلاب! یعنی اگر ته ته ادعا را بخوانی متوجه می شوی که یا دین، یا سیاست، یا انقلاب، یا همه یا ترکیبی از آنها مانع آزادی تصور می شوند! ... این انقلاب هم که می گوییم بخاطر اینست که بعنوان یک واقعیت جامعوی مهم خودش یکپا بعد است! از یکطرف بنوعی هردو بعد قبلی را در برمی گیرد- در واقع برآمده از هردوی آنهاست (منظور دین و سیاست)، از طرف دیگر هم کلاً حسابش از هردوی آنها جداست! ... از این مسئله می گذریم که فی الحال از موضوع بحث ما بسیار دور است! ...
در واقع تصور من براینست که ما اکنون در نقطه ای در مرز میان سیاست و جامعه شناسی گام بر می داریم؛ راستش هیچگاه ما تا به این اندازه به حریم سیاست نزدیک نشده بودیم! اما چه کنیم که اشتراکات موضوعی میان ما و آنها کم نیست و این خواسته ناخواسته لحن و حتی سنخ گفتگوها را بسیار بهم نزدیک و شبیه هم می کند! ... اما خوشبختانه دغدغه های یک جامعه شناس و یک سیاستمدار یکی نیستند و این می تواند ما را از این نقطة مرزی بسی دورتر سازد! در واقع از این نقطه می توان در جهات گوناگون قدم برداشت و این کاملاً بستگی دارد به نوع دیدگاه و قصد و غرضی که از پیش هر فرد می تواند داشته باشد! ... ما در آغاز این نوشتارها در این خصوص با شما سخن گفتیم فلذا از این نقطة حساس به همان سمتی می پیچیم که آنجا باهم طی کرده بودیم و آن چیزی نبود جز بررسی ابعاد اجتماعی و فرهنگی مقولة آزادی از دیدگاه جامعه شناسی!
این پیچش برای ما براحتی با یک پرسش برخاسته از موضع و دیدگاهمان میسر خواهد شد و ما را در مسیری که از پیش تعیین کرده بودیم قرار خواهد داد؛ گفتیم که موانع آزادی عموماً در سه بعد خلاصه می شوند؛ یا دین یا سیاست یا انقلاب! حال پرسش ما اینست: واقعاً چرا اینگونه است؟ یعنی حالیا در جامعة ما چرا کم و کیف همه چیز تنها ختم به این سه بعد می شود؟ چرا خوب و بد هر چیزی عموماً نسبت به این سه بعد سنجیده می شود؟ مثلاً گفته می شود که این مسئله با مبانی دین سازگار نیست؛ یا با مبادی سیاست سازگار نیست؛ و یا با آرمانهای انقلاب سازگار نیست! ... اما چرا کسی نمی گوید این مسئله با روح اجتماع سازگار نیست و یا با فرهنگ جامعه همخوان نیست؟! ...
چرا و چگونه است که مردم کاملاً حواسشان به حد و حدود آزادی در زمینه های فوق هست اما هیچ کس چندان بهایی به حد و حدود آزادی در ابعاد اجتماعی و فرهنگی نمی دهد؟! مگر نه اینکه اجتماع ظرف است و مابقی مظروف؟! مگر نه اینکه هر چه عزیز است را لاجرم باید در این ظرف ریخت و پاسش داشت؟! ... مگر نه اینکه فرهنگ روح جامعه است و هرچقدر روح تعالی یابد قالب ارج می یابد و اوج می گیرد؟! پس چرا اینهمه بی توجهی را در حق ایندو بعد روا می داریم؟! ... چرا هیچ کس در این دو بعد مانعی در برابر خویش نمی شناسد؟! چرا هرچه در آن سه بعد دست و بال مردم بسته است (حال بهر نحو؛ خواسته یا ناخواسته) در رابطه با ایندو بعد باز است؟! چرا مردم در خصوص ایندو بعد تقریباً هیچ محدودیتی نمی شناسند و گاهی حتی در حد مطلق آزادند؟! بله آزادی در حد مطلق! باور نمی کنید؟! پس من شما را به مرور این آزادیها در نوشتار بعد دعوت می کنم!
فعلاً همینقدر بگویم که اینها همه آنهایی هستند که من و شما و دیگران هر روز شاهدشان هستیم! اینها همه آنهایی هستند که روزگارمان با آنها گذشته و باز می گذرد! همه باهم و دست در دست هم مشغول بازآفرینی آنها هستیم! آری اینها همه آشنای ما هستند! امکان ندارد شما با آنها غریبه بوده باشید! شاید حواستان نبوده است! و این تنها تقصیر شما نیست! آنها هرگز در حد و حدود حواسمان نبوده اند! ...
ادامه دارد ...
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی آزادی, مسائل اجتماعی ایران
[ جمعه ۱ مهر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناس شرق می گوید - 1
حسین شیران
جرمها در جریان هستند
اگر چه شما در جریان جرمها نیستید!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
درباره آزادی؛ بخش دوم
آیا واقعاً ایران آزادی نیست؟!
بررسی جامعه شناختی ابعاد اجتماعی و فرهنگی مسأله آزادی در ایران
نکتة دوم:
حالا مفهوم و مصداق و موانع آزادی هرچه که باشد (اشاره به نکتة اول) در این گفته که "ایران آزادی هست یا نیست!" باید گفت که مسئله بسی جای بحث دارد؛ یعنی باید دید آیا واقعاً قضیه به آن قطعیتی که طرفین می گویند می باشد و یا نه بهر صورت می تواند مراتبی از ضعف و قوّت نیز در آن مطرح و مکتوم باشد.
پیش از هر چیز بگذارید ما موضع خویش را در خصوص این مسئله مشخص سازیم و آن اینکه نه فقط در مورد این قضیه بلکه در سایر امور جامعوی نیز باور ما بر اینست که قضایا همیشه بدان قوّت و قطعیت و مطلقیتی که در "عالم سیاست" اظهار می شود نمی باشند؛ حداقل به این خاطر که در این عالم برخی ملاحظات آشکار و نهانی وجود دارند که درست یا نادرست، خواسته یا ناخواسته، بهرحال نمی گذارند واقعیات جامعوی آنگونه که هستند نمایانده شوند! از اینروست که ما در مقام يك جامعه شناس در تمام مسائل جامعویی که از زبان سیاست بیان می شوند شرط تردید و تأمل را روا داشته همواره تلاش می کنیم بدور از قطع گرایی های این عالم، تنها با گرایش و دیدگاهی "واقع گرا" تا آنجا که می شود به حقیقت امور جامعوی نزدیک و نزدیکتر گردیم و این را در حقیقت، تنها راه اصولی مواجهه با مسائل جامعوی و حل و فصل آنها می دانیم.
بر این اساس و در اين خصوص بواقع نقطه نظر جامعه شناسي بر اينست كه در ایران آزادی هم هست و هم نیست! شاید از نظر فلسفی "بود و نبود" همزمان یک مسئله ممکن نباشد یا از نظر سیاست حتی کوتاه آمدن جزئی در قطعیت موضوع هم جرمی نابخشودنی باشد، اما باید گفت که مسائل جامعوی ذاتاً از نوع مسائل فلسفی یا سیاسی نیستند که در آن واحد بود و نبودشان محال باشد و یا حدّ واقعشان با مبانی ایدئولوژیک سازگار نباشد! ... آزادی پیش از آنکه یک مسئله سیاسی و یا فلسفی باشد یک مسئله اجتماعی و جامعویست و مانند هر مسئله جامعوی دیگر لاجرم باید در ابعاد گوناگون- و نه یک بعد غالب که همان سیاست باشد، مورد بحث و بررسی قرار بگیرد تا امکان داوری راستین در مورد آن محقق گردد. ...
و این البته وظیفة جامعه شناس است که بنحو احسن از پس این قضیه برآید و گرنه اگر به سیاست باشد که تنها از نقطه نظر خویش به موضوع خواهد پرداخت و همه چیز را در ارتباط با خیر و صلاح خویش به پیش خواهد برد و نه "الزاماً" خير و صلاح جامعه! در اینصورت آنچه بر زمین خواهد ماند واقعیتهای ریز و درشت جامعه خواهد بود؛ چه بر خلاف جامعه شناسی که کلاً اساسش پرداختن به امور واقع است سیاست چندان بسته به امور واقع نیست و عموماً هر آنچه ایدئولوژی گفت بگو می گوید! ... در این امتداد ما در واقع به بحث پیرامون تفاوت دیدگاههای سیاسی و جامعه شناختی در مسائل جامعوی نزدیک می شویم اما از آنجا که در این خصوص در نوشتاری مجزا به بحث خواهیم پرداخت حالیا اینجا برای هرچه بیشتر روشن شدن این مسئله و تصریح و تبیین هر چه بهتر آن بحث خود را با یک مثال پیش می بریم؛
فرض کنیم همین امروز اعتصابی در یک شرکت یا کارخانة داخلی حالا بهر دلیل رخ دهد؛ فردا- البته اگر دیر نباشد، این قضیه برای آنوریها خوراک ویژه ای خواهد بود برای "مشت نمونة خروار گرفتن" و وضعیت کشور را قرمز و اوضاع مملکت را سیاه نشان دادن! ... اما در مقابل، اینور ممکنست هیچ اشاره ای به این قضیه نشود، تو گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است! ... این نوع واکنش نسبت به یک واقعه در واقع همان سیاسی کردن مسئله است؛ در حالیکه همه می دانیم- حتی خود طرفین در گیر قضیه، که مسئلة جامعوی اعتصاب در یک شرکت در حقیقت امر و یا حداقل در وهلة اول یک مسئلة اقتصادی است و نه سیاسی؛ یعنی کارگران آن شرکت بر علیه نظام دست از کار نکشیده اند که جنبش آنها را سیاسی قلمداد کنیم؛ بلکه مبتنی بر دغدغه هایی که در خصوص حقوق یا مزایا و یا شرایط کاری خود داشته اند دست به اعتراضاتی زده اند و اگر خواسته های آنها مورد توجه قرار گیرد بلافاصله بر سر کار خویش برخواهند گشت! ...
وانگهی گیرم که به فرضی بعید اعتصاب کارگران سیاسی بوده باشد (فرض بعید که می گویم بخاطر این باور است که بغیر از برخی نوادر روزگار بعید است- بویژه از انسان حسابگر امروز، که نانش تو روغن باشد و بعد دست به اعتصاب بزند! یعنی اگر نان شب کارگر تأمین باشد او حتی چشم سرکارگرش را هم فوت نمی کند چه برسد به صاحب شرکتش! حالا سران مملکت که جای خود دارند!) حالا اینکه اعتصاب و اعتراض در یک شرکت تا کجا می تواند مصداق نبودن آزادی در کل کشور تلقی گردد باید آنوریها پاسخ دهند! و یا انکار وقوع چنین امری تا کجا می تواند وضعیت کشور را آرام و نرمال نشان دهد باید اینوریها جواب بدهند! ... این هردو اطلاق گویی و دگرنمایی به یک ابزار و به یک شیوه شکل می گیرد(برخورد سیاسی) اما چون در میان تقابل ایدئولوژیک وجود دارد(تضاد سیاسی) در نتیجه پویش در دو سمت متفاوت نمود پیدا می کند(تظاهر سیاسی)!
این مثال نمونه ای ملموس از کم و بیش سازیها و یا بهتر بگوییم هست و نیست سازیهای گوناگونی است که به انحاء مختلف در عالم پر تب و تاب و تنش سیاست رخ می دهد! محدود به اینجا و آنجا هم نمی شود! امری عادی و عمومی در سرتاسر دنیای سیاست است! ... اما در پاسخ به اینکه چرا اینگونه می شود- یعنی کار از واقع گویی می گذرد و به دگرگویی می رسد، همینقدر بگوییم که ملاحظات سیاسی مختلف، بدیهی است که انعکاسات متفاوت بلکه متقابلی از یک موضوع می آفرینند! به بیانی دیگر انعکاس یک قضیه در چشم گروههای مختلف سیاست الزاماً همانی نیست که در واقع امر اتفاق افتاده است؛ عموماً هرکس از جبهة عقیدتی خویش به مسائل می نگرد و مبتنی بر آن نظر می دهد! در نهایت هم اینگونه می شود که یک مسئله جامعوی از حد واقع و معمول خود خارج شده، بنوعی گرفتار "قضیة همه یا هیچ" می شود! ...
حالا ما اینجا به یک نمونة خنثی اشاره کردیم اما خوانندگان آگاه حتماً در زمانها و زمینه های مختلف به مسائلی از این نوع برخورد کرده اند و تأثیر آشکار ملاحظات سیاسی بر انعکاس متفاوت یک واقعیت جامعوی را بکرّات تجربه کرده اند! ... بطور کلی می توان گفت که در عالم سیاست امور واقع چندان مبنا نیستند بلکه این ایده ها و ایدئولوژیها هستند که مبنا و مرجع و مقیاس هر عملی هستند و چون اینها غالباً قطعی و جزمی هستند چندان مجالی به طرح اصل نسبیت نمی دهند! اظهارات اطلاقگرایی همچون "آزادی هست" یا "نیست" را هم باید نتیجة چنین روندی دانست! در حالیکه کانون توجه جامعه شناسی دقیقاً بر وقایع جامعویست و نه الزاماً تفاسیری که به تبعیت از ایدئولوژیها از آن ارائه می شود! از این نظر می توان گفت که هم آن کس که از آنور داد می زند:"هیچ چیز بر وفق مراد نیست!" و هم این کس که از اینور ادعا می کند:"نه! همه چیز بر وفق مراد است!" هر دو به یک اندازه از واقعیت دورند! ...
واقعیت چیست؟ با در نظر گرفتن جمیع جهات واقعیت اینست که نه به تمامی آنگونه است که آنها می گویند (سیاه سیاه) و نه به تمامی اینگونه است که اینها می گویند (سفید سفید)! ... در نهایت باید گفت که همه چیز نسبی نسبی است و هیچ چیز مطلقی در زندگی جامعوی انسان جز ذوات فراانسانی وجود ندارد! پس چه نیکوست در شرایطی که همه چیز بطور نسبی در شرف تغییر است و بهرحال دوره ها یکی پس از دیگری دورشان تمام می شود و داوری شان به آیندگان محول می شود، با خویش و خلق و جامعه و جهان راست بودن و از هرگونه مطلق گویی و اطلاق گرایی پرهیز کردن و واقعیت را آنگونه که هست دیدن و پذیرفتن و بر اساس آن عمل کردن! و نه چشم بر وقایع بستن و هر آنچه خواست ایدئولوژیهاست داد زدن! ...
شاید اين خواسته بزرگي باشد از سياست و سیاستمداران، چه متأسفانه سیاست را چشمان سیاه و سفید بینی است متأثر از ایدئولوژیها که چندان مجال آن نمی دهد طیفی وسیع از وقایعِ میان ایندو هم به چشم آید! (البته امیدوارم این حرف بین خودمان باشد و به گوش اهالی سیاست نرسد و موجب آزردگی خاطرشان نشود! آنوقت ممکنست ما هم مصداق آن سیاه و سفید بینی شویم! ... گفتم که رابطة ما با سیاست کلاً شکر آب است! ...) اما حداقل از خويشتن خويش كه مي توانيم چنين انتظاری داشته باشيم که در دنیای نابسامانی که احتمال هرچیزی می رود در هرحال "چشم بر طیفها داشته باشیم و نه تنها بر قطبها"!! ...
دلیل اصلی تأکید ما بر "حقیقت گرایی و واقع گویی" و پرهیز از هرگونه "عقیده گرایی و دگرگویی" در مسائل جامعوی خود متکی بر این اصل است که در جدالهای عقیدتی و ایدئولوژیکی اصولاً نمی توان و نباید هم به این سادگیها به تقاعد و توافق خوش بین بود! چه به تحقیق، تاریخ با تمام هیکل سرخ و سیاه خویش خود گواه ماست که تا حالا هیچ کجا اینگونه آنگونه نمایی ها جواب نداده است و به یقین باز هم نخواهد داد! از روابط میان افراد بگیرید تا روابط میان اقوام و احزاب و مذاهب و ملل و دول مختلف، هیچ کجا از اینکار نتیجه ای عاید نشده است مگر کش دادن قضیه و بالا گرفتن کشمکش و جنجال و هیاهو و جنگ و خونریزی و خلاصه مسائل و مصائبی از این قبیل که تا جا داشته از این باب بر سر بشریت فرود آمده است! ...
در اینگونه مسائل تا حالا نوعاً نه زن تسلیم شوهر شده است، نه چپ تسلیم راست شده است، نه شیعه تسلیم سنی شده است، نه ایران تسلیم آمریکا شده است و یا کلاً برعکس! ... شما فراز و نشیب و افت و خیز و حتی ترک مخاصمه و یا از بین رفتن یک طرف را هرگز به حساب تسلیم و تابع شدن او مگذارید! خاموش کردن و یا خاموش شدن یک طرف به معنای قانع کردن و یا قانع شدن او نیست! میان اینها تفاوت بسیار است! حتی گاهی بیشتر از تفاوت دیدگاههایی که خود منجر به تقابل می شوند! ...
ادامه دارد ...
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی آزادی, مسائل اجتماعی ایران
[ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
نقدی بر نوشتار "كوروش كبير و پان تركيسم"
حسین شیران
آنچه در ادامه خواهید خواند نقطه نظراتی است در خصوص نوشتاری با عنوان "کوروش کبیر و پان ترکیسم" از نویسنده ای ناشناس که اخیراً در یکی از پایگاههای نشر کتاب الکترونیک۱ برای برداشت و تبادل نظر مراجعین گذاشته شده است. قابل ذکر است که نوشتار حاضر اساساً برای آن پایگاه نوشته شده و در آن نیز درج شده است اما از باب اهمیت موضوع اینجا نیز برای مطالعه خوانندگان محترم "جامعه شناسی شرقی" درج می گردد- البته با اندکی تغییر که لازمه تکمیل بحث احساس می شد. همراهان بزرگوار "جامعه شناسی شرقی" می توانند علاوه بر ارائه نظرات خویش در این خصوص، برای مشاهده این اثر و شرکت در مباحثات مربوط به آن به آدرس اینترنتی درج شده در پایین صفحه مراجعه کنند و دیدگاه خویش را با دیگران در میان بگذارند.
بنام او که با تمام بی مهریها باز تنهایمان نمی گذارد!
دربارة نوشتار "كوروش كبير و پان تركيسم"۲و برخی نظراتی که پای آن نگاشته شده است سخن بسیار است اما بنده سعی می کنم فراتر از هر چیز بعنوان یک ایرانی و فروتر از هرکس بعنوان یک جامعه شناس نقطه نظرات خود را در دو بخش خلاصه کنم تا مصداق زیاده گویی نگردد: بخش اول عرائضم مربوط به مدیریت وبسایت است و بخش دوم آن خطاب به نگارندة ناشناس این نوشتار. اما در هر دو مورد روی خطابم با شما خوانندة محترم خواهد بود. در مورد مديريت محترم وبسايت البته که باید به پاس فعاليتهاي علمي- فرهنگي شان و نیز فراهم ساختن این گفت و شنودها نهایت امتنان را داشت اما حقیقتاً اهمیت موضوعی که بدان پرداخته اند ایجاب می کند که با حفظ حرمتها به ایشان یادآور شویم که به بحث كشانيدن مسائلي از اين قبيل بخصوص در نزد ما ایرانیان بيش از آنكه جلوه اي از آزادي بيان باشد به مزايده گذاشتن نزاع و ناسزاگویی است؛ من واقعاً نمی دانم دوستانِ "صاحب نظر" از مفهوم آزادی بیان چه برداشتی دارند اما حقیقتِ این مفهوم کریمه هرچه که باشد مطمئناً آزادیِ نابجاگویی و ناسزاگویی نخواهد بود! ...
و بعد اینکه به اشتراک گذاشتن نوشته اي از نويسنده اي "ناشناس"، درج عنوان جذب كننده و تهييج كنندة "جنجالي" در لينك آن و بالاتر از همه درج "نخستين نظر"۳در قالبي بسيار احساساتي و غير عقلاني آنهم "منتسب" به هموطني ترك برای شروع بحث، همه نوعی بالا بردن نرخ این نزاع می باشد ... همة اینها اگر چه می توانند نمادي از مهارت ایشان در گستردن فضایی باز برای گفت و شنود در مورد موضوعاتی داغ باشند اما قضیه فقط به همینجا ختم نمی شود چه باید ایشان گوشه چشمی هم به نتایج و دستاوردها داشته باشند! ...
اینکه می گویم منتسب به هموطنی ترك بخاطر اینست که ایشان بهتر از هرکس دیگری می دانند که در دنیای مجازی شناسه ها خود محل تردید هستند چه برسد به ناشناسه ها! ... یعنی که آن نظر همانقدر که می تواند از یک هموطن ترک باشد بهمان اندازه "می تواند" از جانب خود ایشان یا من یا هر هموطن غیرترک دیگری هم باشد! ... در هر صورت ما حالا خوش بینانه فرض می کنیم که آن نظرِ نومید کننده واقعاً از یک هموطن ترک باشد، آیا ایشان (منظور مدیریت محترم وبسایت) تصور نمی کنند که آغاز گفت و شنودها با چنان نظر ناسنجیده ای تا چه حدّ می تواند در ایراد نظرات بعدی "اثر سوء" داشته باشد! ... اگر ایشان به جنس نظراتی که در همین مدت کوتاه در پای این نوشتار آمده است توجه کنند خود متوجه خواهند شد که دستاورد این مباحثه چندان بر وفق مراد نیست ... مگر آنکه منظورشان چیز دیگری باشد در آنصورت شرایط کلاً فرق خواهد کرد! ...
ایشان نباید فراموش کنند ارزش کارشان زمانی بر همه روشن خواهد شد که موضوعاتی که برای مباحثه انتخاب می کنند در کل باعث تهییج "عقلانیت" افراد شود و نه "احساسات و تعصب" آنها! چه لابد خود می دانند آنچه که ما سخت بدان نیازمندیم همانا عقلانیت است و نه احساسات و تعصب! چه در این زمینه نه تنها هیچ کم و کسری نداریم بلکه همچنانکه ملاحظه می فرمایید از بس زیاده داریم که در هر فرصتی هم که پیش بیاید بلاتأمل به صادر کردن آن می پردازیم! ... به تصور حقیر نقطة سیاه محاورات و مباحثات ما و به تبع آن علیل و ابتر ماندن روابط اجتماعی ما ایرانیان در اینست که هرگاه بخواهیم نظر بدهیم سریعاً آنچه را که سر زبانمان است بیان می داریم ... سر زبان چه می تواند باشد جز نیک پرورده ای از حب و بغضهایمان که زودتر از هر چیز دیگری هم بذهنمان خطور می کند! ... در حقیقت نظر باید مسبوق به فکر و اندیشه باشد تا ارزش گفت و شنود و بحث و بررسی داشته باشد! و گرنه در مورد کسی که خیلی راحت کوروش باستانی را بی شعور خطاب می کند- انگار که لات محلة شان را خطاب قرار می دهد، و یا کسی که ترکها را اقوام سرگردانی می خواند۴- انگار که خود ساکن و مرکز عالم است، و یا آنکسی که ترکها را غیرعاقل می شناسد۵- انگار که خود عقل کل است، چه می توان گفت؟! ...
ما نه! خود ایشان در نظراتی که پای این نوشتار چیده اند قدری تأمل کنند و بعد بفرمایند اصولاً در برابر آنگونه اظهار نظراتی که تعصب و تنفر در آنها موج می زند چه می توان گفت جز مقابله به مثل؟! ... و بعد خود قضاوت کنند اینکه برخی زبانشان آنگونه چرخیده است تا چه حدّش بخاطر اینست که از همان راهی رفته اند که ایشان پیش پایشان گذاشته اند! باز اگر ایشان فکر می کنند که از این نوع گفت و شنودها چیز قابلی عاید ما و فرهنگ ما می شود تصریح کنند به چه ترتیبی تا دیگران نیز روشن شوند؟ ... اما من به گواهی تاریخ به ایشان اطمینان می دهم که "جنگ بر سر تعصب و عقيده هيچگاه پاياني نخواهد داشت اما تماشايش چرا!" ...
حال به بخش دوم عرائضم می پردازم که مربوط است به نویسندة ناشناس این نوشتار "جنجالی"؛ ایشان آنسان که روشن نموده اند این نوشتار را در نقد و ردّ نوشته ای از "آیتان تبریزلی" نگاشته اند- کسی که حرفها و طرز تلقی هایش مشخصاً خاطر ایشان را آزرده و سخت خشمشان را برافروخته است! ... من اصلاً قصد ندارم وارد مناقشات ایندو و یا امثال آنها شوم بدلایلی چند از جمله اینکه تحققاً از هر چه "پان" و "ايسم" است گریزانم؛ و بعد اینکه اصولاً ايسمها را بمثابة بند و بستهایی می دانم که چشم و گوش انسانها را مي بندند و آنها را در مسيرهايي از پيش تعيين شده هدايت مي كنند ... هم از اینرو خدا می داند که نمی خواهم- بلکه در اصل روا نمی دانم، هیچ انسانی پیدا شود که عقلش را مغلوب حس و تعصبش سازد و در این دنياي درندشت با چشم و گوشی بسته راه سپارد! ... چه یقین دارم که از اینگونه انسانها هیچ نفعی عاید علم و ادب و فرهنگ و جامعه و بشریت و حتی خود خودشان نمی شود! ...
و بعد اینکه اساساً ورود به میدان کشمکش ایسمها را ازبرای قانع کردن یک طرف یا هر دو طرف امری بیهوده می دانم و برای همین شما خوانندگان محترم را خطاب قرار می دهم و با شما سخن می گویم و مدیریت محترم وبسایت را نیز به یاری می طلبم تا دست در دست یکدیگر در دنیایی که روزبروز کوچکتر می شود و همه بهم نزدیکتر می شوند به همایی بیندیشیم و به همپایی و همسازی و از این افکار بچگانه و نابارورانه عمیقاً بپرهیزیم! ... نه اینکه زمینه ای فراهم سازیم برای آتش افروزی چند ناآگاه از شرایط جامعه و جهان تا زیر سایة فریبندة آزادی ابراز عقیده، هرکدام هرچه می خواهند بار هم کنند! ... هر آدم عاقلی می داند که بسیاری از امورات عالم جبری اند و در آنباره ها آدمی واجد هیچ اختیاری نیست! بهرحال یکی در قلب نیویورک چشم بدنیا باز می کند و دیگری در بطن سومالی! یکی در توکیو یکی در تهران یکی هم در طرابلس! یکی ترک بدنیا می آید و دیگری لر و کرد و بلوچ و عرب و هندی و ... یکی سفید و یکی سیاه و زرد و قرمز و ...
اصالت هرکس در آنی است که هست و هرآنکس که دوران کودکی و جهالت را بسلامت پشت سر گذاشته است به این راحتی ها به خود اجازه نمی دهد که به اصالت دیگری توهین بکند چرا که می داند نه او نه خودش و نه هیچ فرد دیگری اساساً در کسب اصالتی که بدان افتخار می کنند دخیل نبوده اند و بر تَرک آن هم اختیاری ندارند و حتی اگر هم داشتند اینکار نه تنها فایده ای برای آنها نداشت بلکه آنها را به "هیچ اندر هیچ" تبدیل می کرد! ... خلاصه در رابطه با امثال ایشان و آیتان حرفهای زیادی برای گفتن وجود دارد اما نه الزاماً با خود آنها که متأسفانه چشم و گوش بسته گرفتار "ایسم" هستند بلکه با آنها که نظراً و عملاً از هر بند و بستی آزادند! هم برای بیش شنیدن جا دارند و هم برای بیش دیدن! ... به گمان حقیر آنها که فکر می کنند تنها آنچه آنها می گویند درست است و لاغیر، در عالم اندیشه، حکم پیرمردانی را دارند که روزگار چشم و گوشهایشان را بسته و فقط امکان فک زدن را برای آنها باقی گذاشته است! ...
همچنین آنهایی که فکر می کنند همه چیز را می دانند و نیازی به بیش آموختن ندارند خود با زبان خود اعتراف می کنند که ظرف وجودشان آنقدر کوچک بوده است که با نخستین قطرات دانش لبریز شده است و دیگر امکان بیش افزودن ندارند! و گرنه کیست که نداند علم عالم را نهایتی نیست! ... این را به خودم به ایشان به آیتان و به هرکس دیگری که می خواهد در عالم اندیشه راهرو باشد گوشزد می کنم تا اندکی هم برای نیوشیدن حرفهای دیگران تحمل و تأمل بخرج دهیم! ...
نگارندة "کوروش کبیر و پان ترکیسم" که در قالب منتقدی متعصب ظاهر شده اند اما هیچ نام و نشانی از خود بجای نگذاشته اند خوبست بدانند- و مطمئن باشند که دانستن، هیچ ضرری ندارد و ایشان هم اگر غیر از این تراوشات ایسم زده، دانسته ای دیگر دارند مبادا که از ما دریغ فرمایند، نقد نوشتن آدابی دارد که بر منتقد است آنها را نیک بجای بیاورد تا از اصول و اساس خارج نشود؛ قلم زدن در حوزة نقد کار آسانی نیست! ... آثار انتقادی بدلیل لحن كلامي که در آنها بکار می رود، اغلب براحتی جهت حق و حقانیت را بجانب منتقد منحرف می سازند و از این لحاظ تقریباً دست رقیب را خالی می گذارند! ... از بزرگتر مثال می زنم تا ایشان خود حساب کوچکترها را بکنند! ما مسلمانان از قرآن محکمتر دیگر نوشته ای نداریم، چه آنرا از خالق آسمانها و زمین می دانیم که علمش فوق تصور ماست؛ اما شما ببینید وقتی یکی از همین پیرمردها یا ظرف پرشده هایی که بالاتر توصیفشان رفت پیدا می شوند و نقدهایی بر آن می نویسند چقدر بر آدم تأثیر می گذارند؛ آنسانکه- از گوش خدا دور، با اینهمه ایمان و اعتقادی که به آن داریم آدم وسوسه می شود آنرا برای همیشه بربندد و از ردیف کتابهایش خارج کند! همچنانکه خیلی ها اینگونه کردند و بی تحقیق و تفحص شتابان افتادند پی آن پیرمردها! ...
حال ایشان بفرمایند در اینگونه موارد درستش چیست؟ با یک کتاب از راه بدر شدن یا با چندی گرفتار ایسم شدن؟ ... وقتی در مورد قطعیاتی مانند خدا و قرآن چنین اتفاقی می افتد دیگر نوشته های امثال من و ایشان و آیتان که بسی جای خود دارند! ... باید در نظر داشت که در اینگونه موارد ممکنست یک حق تنومند تنها با یک فوت کوچک بر باد رود! و اگر منتقد بی توجه به حق و حقوق دیگران، تنها به پاس حقوق خویش قلم زند که دیگر منتقد نیست منتقم است! ... آنجا که می گویند نقد هنر است نظر به این مسائل می گویند و گرنه مشتی بد و بیراه نثار مخالف کردن که هنر نیست! ...
می خواهم بگویم که این نوع "تأثیرگذاریهای نامتعادل" در ذات نقد است برای همین بر نقد، اصولی چند معین کرده اند تا منتقدان با رعایت کردن آنها خواسته یا ناخواسته از اوج هنروری بر حضیض غرض ورزی سقوط نکنند! البته که این مجال نه جای کلاس گذاشتن است و نه بنده جواز و صلاحیت چنین کاری را دارم؛ اما همینقدر در حد آموخته هایم با ایشان بگویم که پیش از هر چیز بر منتقد است که اثر مورد نقدش را هم ضمیمة کارش بکند و اینگونه شرط انصاف را بجای آورد و در نهایت پس از ارائة نظراتش، امر خطیر قضاوت و حکم کردن را به خوانندگانش محول سازد و نه اینکه طرح و بسط و بند آنرا یک تنه خود بعهده بگیرد و با قبول این زحمات، خوانندگانش را یک عمر مرهون درایت و دانایی خویش سازد! ... مگر آنکه مورد انتقاد چیزی شناخته شده باشد در اینصورت البته که ایشان با ارجاع خوانندگان به آن می توانند از این مهم معاف گردند! و گرنه انتقاد از یک اثر در نبود آن، کم از نکوهش یک فرد در غیاب او نیست (غیبت ادبی)! ایشان فکر می کنند چه تعداد از این جماعت آیتان مورد نقدشان را می شناسند یا آثار او را بر روی طاقچه هایشان دارند؟ این لطف را ایشان باید در حق ما می کردند که نکرده اند! ...
و بعد اینکه بر منتقد است که با صداقت تمام اثرش را مزیّن به نام و عنوان خویش سازد ... اينكار غير از اينكه نشانة جرأت و جسارت منتقد است مضافاً حرفه اي بودن او را مي رساند! با اين شرايط اثر در مورد هرچه كه باشد از ارزش و احترام نسبي برخوردار خواهد بود چه بطور مشخص بيانگر نظرات نگارنده اش خواهد بود و از آنجا که نقدِ هیچ کس آخرین نقد نخواهد بود منتقدان دیگر این امکان را خواهند داشت که بدانند نقدشان مشخصاً متوجه کیست و در رابطه با چه چیز با چه کس مباحثه می کنند! ... وگرنه نقدی که در آن از منتقدش خبری نباشد در بهترین حالت چيزي بيش از یک شب نامه نيست! همه هم مي دانيم كه اساساً شب نامه چيست و به چه كار مي آيد! ...
کلاً کلام یا می باید متکی به ذات خویش باشد و این خود البته شرایطی دارد که حالا حالاها فراتر از دسترس من و امثال ایشانست؛ و براستی تنها در اینگونه موارد است که می توان مستقل از متکلم به خود کلام پرداخت! ... و یا باید منتسب به گوینده اش باشد تا بتواند از ارزش بحث برخوردار باشد! ... وقتی اینجا ما نمی دانیم این اثر متعلق به چه کسی است و از هویت و نام و نشان او هم هیچ اطلاعی در دست نداریم چگونه می توانیم در مورد او و اثرش بحث و گفتگو کنیم و نظر بدهیم! ... این اثر رهاشده ایست در میان! بی نام و نشان! اما توفنده و کوبنده! گاهی اعتراض! گاهی فریاد! گاهی فحش! و گاهی توهین! ... همه همچون تیرهایی از بطن تاریکی به روشنای محفل اصحاب نظر! ...
از اینرو این اثر اگرچه با همت مدیریت این پایگاه به جایگاهی نه شایستة خویش ارتقا یافته است اما در حقیقت چندان شایستگی آنرا ندارد که بطور جدی مورد نقد واقع شود! با اینحال از آنجا که بهرحال این اتفاق افتاده است و موضوع هم کاملاً واجد اهمیت می باشد در ادامه بطور خلاصه به نکاتی چند اشاره می کنم و از سر بحث می گذرم!
1- پیش از هر چیز دوست دارم این نکته را به خویش و به آیتان و به آن ناشناس و به هرکس دیگری که در این میان زبان به سخن می گشاید یادآور شوم که اساساً این بازي با نام و نشان بزرگان نیست که بزرگي مي آورد! سرّ بزرگ گشتن را هرچه که هست انگار که بزرگان دانند و گرنه هر رهروی، به راه نیفتاده می توانست بزرگ گردد و به بزرگان پیوندد! ... بازی با نام بزرگان به ننگ می انجامد نه نام! از اين لحاظ همانقدر برخورد عقيدتي آيتان با كوروش اشتباه است كه برخورد ناشناس با بابك! ... ممکنست آنها ناراحت شوند اما خوبست بدانند اساساً این خصلت کودکان و افراد نابالغ است وقتی که باهم درگیر می شوند بلافاصله تلاش می کنند پای بزرگان را هم وسط بکشند! ... در واقع کار اینها نوعی "یارگیری از بزرگان" است! فرانگران هم کوروش و هم بابک و هم امثال آنها را در یک نظر ایرانی می دانند و به ایرانی بودن خود هم افتخار می کنند اما فرونگران به یارکشی از آنها می پردازند و هم خود را خسته می کنند هم نام بزرگان را به خستگی هایشان می آلایند! ... "وقتی در صلح می توان همه چیز داشت چرا برای بدست آوردن یک چیز باید به جنگ برخاست؟!" ...
2- ناشناس در نخستین سطر زبان گشایی شان به نقد آیتان، نوشتار وی را فاقد "ساختار علمی" قلمداد می کنند؛ ما که آن نوشتار را ندیده ایم و نمی توانیم قضاوت کنیم؛ اما در مورد خودشان احتمالش بیشتر است که این واژه را ناسفته در بیاناتشان آورده باشند و گرنه می بایست جلوه های علم بودن یا حداقل شمه ای از علم نمودن را خود در نوشتار خویش به نمایش می گذاشتند تا عیار کار دست آیتان بیاید! اما چه کنیم که ایشان بهر دلیل متأسفانه از چنین نمایشی دوری گزیده اند! ... بهرحال اگرکه بپذیرند ما این را به حساب فروتنی ایشان می گذاریم! ...
3- باز در ارتباط با بند فوق، امثال من و آیتان و ناشناس باید حواسمان باشد همینکه چهار تا سند تاریخی و چند نقل قول که "بی گمان از هر نوعش پیدا می شود" در نوشتارهایمان آوردیم خیال نکنیم که ساختار علمی را رعایت کرده ایم و حق تحقیق را نیک بجای آورده ایم! ... رعایت اصول علم به تعدد نقل قولها نیست بلکه به سیر نتیجه گیری و نوع استدلالیست که در آن بکار می رود! ... به این مسئله دوباره باز خواهم گشت!
4- و بعد امثال من و آیتان و ناشناس از عادتهای ناپسندی که داریم یکی هم اینست که تا یک چیز را از یک کسی یا یک جایی یاد می گیریم فوراً با قوت و اطمینان هرچه تمامتر آنرا فریاد زنان به کل تعمیم می دهیم! ... اینکه خود را هم جزو این قماش می دانم مبادا فکر کنید که در فاز شکسته نفسی هستم! ابداً، همین نوشتار مرا هم اگر یک کاربلدی بخواند چه بسا سخت مصداق این گفته گرداند! در واقع این تقریباً یک معضل عمومی میان ماهاست! اینکه در صحبتها و نوشته های ما اظهاراتی از قبیل "هیچ کجا چنین چیزی نوشته نشده است! ... در هیچ سندی ندیده ام چنین باشد! ... شما اگر می توانید یک سند به من نشان بدهید! ... کجای دنیا چنین چیزی وجود دارد! ... " بکرّات بچشم می خورد نشانه ای از این امر است! ما باید بکوشیم همیشه و در هرجایی در حد دانش خود سخن بگوییم و گرنه قطعی گویی های آنچنانی اغلب به سطح سواد ما نمی خورد! ... بیایید باور کنیم اینگونه گویشها آنهم در حوزة علوم انسانی بنوبة خود نوبر است! آنها که عمرشان را صرف مطالعة آثار بدیع جهان کرده اند بدان قطعیتی که ما سخن می گوییم نمی گویند! ... بهرحال باید نشست و دید چرا بزرگانی همچون ویل دورانت که تنها فهرست منابعی که از آن استفاده کرده اند خود یک کتاب قطور می شود به آن قطعیتی که ما نوقلمها سخن می گوییم سخن نمی گویند! ...
5- ناشناس در کمال تعجب و تأسف از مسیری حرکت می کنند و در آن گرد و خاک بپا می کنند که آیتان را بدلیل رفتن از آن محکوم و منفور می دارند! در واقع کار ایشان به این می ماند که آیتان را بدلیل پتکی که در دست دارد و با آن همه را می کوبد توبیخ و تکفیر می کنند بعد خودشان آن پتک را از دست ایشان گرفته و بهمان شدت بلکه محکمتر از آن- چون بهرحال منتقد ایشان هستند، بر سر او و دیگران می کوبند! کار آیتان اگر سیاه کردن فارسها و سفید داشتن ترکان باشد کار ناشناس هم درست عکس آن اما بسی فراگیرتر از آن، سیاه کردن همه و سفید داشتن فارسها می باشد! و البته که هیچکدام به ذات خویش تقصیر ندارند چه این خود در ذات تخاصم ایسمهاست ... با اینحال تنها گناه ایشان اینست که چشم و گوششان را بسته و "فقط آنچه را که ایسمهایشان بهشان یاد داده یا از آنها می خواهد داد می زنند!" ... اما برای آنها که از هرچه ایسم هست گریزانند چه فرقی می کند یکی برآید و ایسمی را براندازد و پرچم ایسم خود را برافرازد! از اینرو ما بنوبة خود پان ترکیسم را همان مقدار مطرود می دانیم که پان فارسیسم را! ... ما بهر طریق از آنها که بسی عاقلتر از ما بوده اند یاد گرفته ایم که "محکوم کردن ایسم با ایسم خود محکومترین محکومهاست!" ...
6- در تأیید و تکمیل بندهای فوق حالا که نوشتار آیتان را نداریم بی آنکه طرف او را بگیریم تنها برای به تصویر کشیدن سست بودن استدلالات ایسم زده ها به نوشتار ناشناس استناد می کنیم که اینک پیش رو داریم! ایشان چنین استدلال می کنند که: - چون نام بابک ترکی نیست پس بابک ترک نبوده است! در نتیجه ایشان پارسی بوده اند! (لطفاً به سیر استدلال توجه فرمایید!) با اینحساب من که نامم حسین است باید عرب باشم! یا اینکه حالا دارم با شما فارسی صحبت می کنم و فارسی می نویسم باید فارس باشم! عذر می خواهم اما نوع شناختی که ایشان به خوانندة شان می دهند چیزی بیش از این نیست که هر مردی که روسری سرش بگذارد زن است یا هر زنی که سبیل بگذارد مرد است! ...
- چون خارجی ها در آثارشان بابک را ایرانی= پارسی قلمداد کرده اند پس بابک نه ترک بلکه پارسی بوده است! با اینحساب هرگاه یک خارجی پیدا شد و مطابق عرف بین الملل به یک تبریزی یا سنندجی یا ایلامی یا اهوازی یا سیستانی یا مشهدی یا گلستانی یا رشتی گفت "ایرانی"، همة آنها می شوند ایرانی= پارسی= تهرانی و قومیتشان در یک چشم بهم زدن بر باد می رود! ... با این استدلال آیا نباید گفت ایشان یا در درک دو مفهوم "قومیت و ملیت" مشکل دارند و یا اینکه ایندو مفهوم را بهر نحو در تقابل با یکدیگر می بینند! ...
- چون نامهای جغرافیایی زمان بابک ترکی نبوده اند پس زمان بابک ترکها در آذربایجان سکونت نداشته اند! با اینحساب هم حالا که سرتاسر ایران نامهای شهرها و کوچه ها و خیابانها و میدانها و پارکها و جنگلها و ... یا عربی هستند یا فارسی، لابد همة کشور یا عرب اصیل عربستانی است یا فارس اصیل تهرانی! ... ایشان باید بدانند که از همین طرز تلقی هاست که برخی در قومیتهای مختلف کشور می رنجند و سراغ پانها و ایسمها می روند! ...
- چون معتصم خلیفة عباسی ترکزاد بوده است پس قیام بابک بر علیه اعراب نبوده است بلکه بر علیه ترکها بوده است! با اینحساب آیتان که به گواهی ایشان پان ترکیسم است و فکر می کند بر علیه شوونیسم فارسی مبارزه می کند خبر ندارد که در واقع دارد بر علیه خود ترکها فعالیت می کند چون حالیا رهبر ایران خود ترک است! ... با این نوع استدلالات است که ایشان در نتیجه ایکه آخر سر در چند سطر می گیرند هرچه علم و تحقیق و تفحص است را یکجا شرمندة خویش می سازند و یک تنه هرچه "تناقض" است را رو می کنند و هرچه شک و شبهه است را کنار می زنند و آخر سر می فرمایند "بابک ایرانی است!" من نمی دانم چه کسی و با چه رویی در مورد این قضیه شک داشته است که ایشان بخودشان این زحمت را داده اند! اگر آیتان بابک را غیر ایرانی دانسته اند باید بدانند که در ذات خویش مشکلاتی دارند که ابتدا باید به رفع و رجوع آنها بپردازند و بعد به رفع و رجوع مسائل تاریخ و جامعه همت بگمارند! اصلاً من نمی دانم ایشان یا هرکس دیگر می خواهند بابک و قلعة به آن استواری و عظمتش را بردارند و کجا تشریف ببرند!
بابک اگر بابک است بخاطر جایگاه واقعی خویش است که بابک است! حالا اینکه آیتان می خواهد او را به باکو یا آنکارا ببرد و ناشناس می خواهد او را به تهران بیاورد هر دو به یک اندازه اشتباه می کنند! من به هر دو اطمینان می دهم که بهرنحو زیر فشار این قلعة سر بفلک کشیده له و لورده خواهند شد! ... قلعه بابک همیشه در کلیبر آذربایجان ایران بوده و باز هم خواهد ماند! ... اما اینکه یک تبریزی دوآتشه بابک را اصالتاً ترک بداند و در شرایطی که حکومت پارسی فعلیِ ایران، بابک را بعنوان یک دلاور ایرانی اصلاً تحویل نمی گیرد و حتی نام قلعة بابک را به "قلعة جمهوری"(؟!) تغییر می دهد تا نام بابک از زبانها بیفتد، به ایستادگی و دلاورمردی بابک در مقابل فسق و فجورهای اعراب در ایران افتخار کند و پنهان از چشم حکومت برای او جشن زادروز بگیرد بعد ناشناس=کارشناس محترم برآشوبند و بر آن ایراد بگیرند و بگویند اینکار تناقض است و مصداق "بیگانه پرستی" است (؟! کدام بیگانه؟!) و بعد با درایت و سنجشگری تام قیاس بفرمایند که اینکار به این می ماند که یکروز یک اسرائیلی برای یاسر عرفات جشن زادروز بگیرد(؟!) چه می توان گفت جز اینکه از کشته مرده های پانها و ایسمها جز این برنیاید؛ چشم و گوش بسته پا به میدان اندیشه گذاشتن! لوای تعصب را علَم کردن و تعقل را سر به سنگ احساسات کوفتن! کوروش را باختن و بابک را آویختن! ...
من نمی دانم ایشان منطبق بر کدام چیدمانهای نظری به این نتیجه رسیده اند که نسبت یک ترک تبریزی با بابک را با نسبت یک اسرائیلی با یاسر عرفات قیاس کنند (آنهم اسرائیلی با فلسطینی و نه بالعکس) و بعد منظورشان از ترکیب "ارتودکس یهودی" چیست (چه بنده تا آنجایی که می دانم ارتودکس یکی از سه شاخة عمدة مسیحیت است نه یهودیت! مگر اینکه ناشناس منظور دیگری داشته باشند! یا من در اشتباه باشم!) اما هرچه هست همچنانکه پیشتر گفتم من هرگز قصد ورود به بحث و جانبداری از یک طرف را ندارم ... چرا که می دانم چه به آیتان رو کنم چه به ناشناس در هردو حال بازنده ای بیش نیستم چه وقتی راهی هست که می توانم از آن همه چیز داشته باشم چرا برای بدست آوردن یک چیز به جنگ برخیزم! ... اینکه به نوشتار ناشناس هم استناد کردم اولاً بخاطر این بود که نوشتار آیتان را نداشتم و بعد اینکه مستند به نوشتار ناشناس می خواستم نشان دهم که استدلالهای مبتنی بر ایسمها غالباً بدلیل خاموش ساختن چراغ عقلانیت آنقدر سست از آب در می آیند که حتی ارزش گفت و شنود را هم ندارند! بویژه آنجا که پردازندگانشان هم ناشناس باشند! اینگونه استدلالات هیچگاه راه بجایی نخواهند برد! چه اگر یکی هم درست از آب درآید ایسمهای مقابل، استدلالات چندی مقابل آن خواهند نشاند! ... فراموش نکنیم که در این دنیای کهنه و ایسم مدار برای هر عقیده ای می توان صدها شاهد دور و نزدیک آورد اما آنچه مهم است در این میان، اینست که اساساً در کشمکش میان ایسمها هیچ گوش شنوا و هیچ ذهن پذیرایی وجود ندارد! و این همان سرّ پایان ناپذیری جدال ایسمها با یکدیگر است!
پانوشتها:
1- منظور وبسایت پربار "تاریخ ما" یا همان "کتابخانه انی" می باشد. دوستداران کتاب الکترونیک بخصوص کتابهای تاریخ باستان بد نیست به این وبسایت سری بزنند.
2- برای برداشت این نوشتار و مشاهده نظرات ارائه شده در مورد آن به آدرس اینترنتی سایت فوق مراجعه کنید.
3- نخستین نظر اینست: "کورش بی شعوری بیش نیست که شما احمقها اونو بزرگ کردین بزرگان واقعی ترکان غیور هستند که شما رو محافظت کردند و شما حالا دارین اونا رو به سخره می گیرید." !
4- خطاب به این نظر: "با عرض سلام لازم به ذکر است ترک ها اقوام سرگردانی بودن که همراه مغول ها دست به کشتار های زیادی زدند" !
5- خطاب به این نظر: "خب البته ترکن دیگه نباید انتظار داشت کوروش رو بشناسن عقلشون هنوز اونقدر بزرگ نشده." !
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, کوروش کبیر, مسائل اجتماعی ایران
[ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
درباره آزادی؛ بخش اول
آیا واقعاً ایران آزادی نیست؟!
بررسی جامعه شناختی ابعاد اجتماعی و فرهنگی مسأله آزادی در ایران
اندر احوالات جامعه حالا دیگر کمتر کسی را می توان یافت که از اینهمه همهمه و هیاهویی که پیرامونش برپاست چیزی به گوشش نرسیده باشد! ... این هیاهوها که گهگاهی هم به هلهله تبدیل می شوند عموماً ازآن "آنوریها" هستند و این همهمه ها هم که بیشتر در قالب زمزمه جاری هستند و البته گاهگداری هم تبدیل به هیاهو می شوند کلاً ازآن "اینوریها"! ... آنوریها که "مترصّدانه" چشم دوخته اند به اینور و هر اتفاقی که اینجا بیفتد زود در بوق و کرنایش می کنند که بله ال است و بل است و خلاصة خلاصه اش اینکه "ایران آزادی نیست!" ... اینوریها هم که- بخصوص از نوع خوش باورهایش، "متوقّعانه" چشم دوخته اند به آنوریها و مدام تو گوش همدیگر و علی الخصوص سخت باورها، زمزمه می کنند که: دیدی! دیدی! خوب راست می گویند دیگر! (منظور آنوریها)، بفرما! آن از ال و این از بلش! ...
اینکه می گویم ال است و بل است و به مصادیقش اشاره نمی کنم اولش بخاطر اینست که همه چیز معرف حضور است و حقیر چه بگوید که جناب نشنیده باشد؛ با این سلطة سنگین صنعت ارتباطات بر جوامع بشری و با این نشانه گیریهای رسانه ای دقیق و گسترده، حالا دیگر گوش همه پر است از این همهمه ها و هیاهوها! ... حالا اگر کسی در این میان پیدا شد و نسبت به همه چیز اظهار بی اطلاعی کرد باید گفت که یا خیلی خیلی زرنگ است از آن نوع خاصّ ایرانی اش و یا کلاً از مرحله پرت است باز از نوع خاصّ ایرانی اش! ... و این هردو نه بدرد همصحبتی ما می خورند که برایشان اندر احوالات جامعه یا هر چیز دیگر سخن بگوییم و نه بدرد جامعه می خورند و نه حتی در اصل خودشان بدرد خودشان می خورند! ... اینها را که بگذاریم کنار، باقی همه، خدا را شکر، بسی آگاه و فهمیده اند و کلاً خوب می دانند که خودشان و جامعة شان کجای کارند و دور و برشان چه می گذرد! ...
بعدش هم- باور بفرمایید این حال راستین درونم است که بیان می دارم، بیشترش بخاطر اینست که حوصلة بازگویی این گونه مکرّرات را ندارم! چه کنم که حالم از هرچه سیاست و سیاست بازیست بهم می خورد! راستش را بخواهید (این را آرام تو گوشتان "زمزمه" می کنم؛ چه در اجتماعِ انسانها نه همیشه راست گفتن به سرانجام خوب منجر می شود و نه همیشه دروغ گفتن به سرانجام بد! ...) "حالیا آرزوی دنیایی را در سر می پرورانم که در آن سیاست نباشد و اختیار هیچ چیزی در این دنیای درندشت دست سیاست بازان و سیاستمداران نباشد!" ... حالا با این چنبرة سنگینی که این غول بی شاخ و دم قرنهای متمادی بر سر جوامع بشری زده است آیا چنین امر فرخنده ای اساساً ممکن خواهد بود یا نه، بماند برای بعد! ... بهرحال نمی دانم این چه سرّیست که اغلب جامعه شناسان با سیاست میانه ای نداشته اند و ندارند و خوب البته سیاست هم با آنها میانه ای نداشته است و حالا هم ندارد! پس می شود گفت که یکجورهایی این به آن در! اما از آنجا که حالیا بحثمان بر سر چیز دیگریست این سخن نیز می گذاریم تا وقتی دگر!
اما اینکه تو این وسط- یعنی میان اینهمه همهمه و هیاهویی که بر سر آزادی جاریست، حرف ما چیست عرض می کنم خدمتتان! منتهی پیشتر باید این نکته را یادآور شوم که نقطه نظر ما- نه فقط در این نوشتار بلکه در سایر نوشتارهایی که در وبسایت "جامعه شناسی شرقی" منتشر می شوند، اساساً جامعه شناختی است؛ یعنی اینکه ما بمناسبت حرفه و تخصصی که در چارچوب آن فعالیت می کنیم و تعهدی که در این زمینه بر خود محوّل و مسجّل می داریم "همه چیز را در ارتباط با نفس جامعه مورد طرح و نقد و بررسی و سنجش قرار می دهیم و نه برعکس"؛ بر این اساس "آنچه برای ما مهم است به یقین وحدت و سلامت و پیشرفت کلیت جامعه است"؛ از همین رو آنچه در نظر ما خوب و عزیز و زیباست طبعاً هر آن چیزیست که سیر و صیرورتش در این راستا باشد و آنچه از نظر ما زشت و منفور و مطرود است قطعاً هر آن چیزیست که سیر و صیرورتش در خلاف این راستا باشد و یا مانع این پویش باشد! حالا هرچیز و هرکسی که می خواهد باشد! ...
در کل ما هرچه خواستنی است اعم از قدرت و ثروت و صحت و سلامت و زیبایی و نیکی و پاکی و پیشرفت و ... برای جامعه می خواهیم؛ چرا که "ایمان ما بر اینست که هر آنچه ازآن افراد است الزاماً برای جامعه نیست اما هر آنچه ازآن جامعه است در کل برای همة افراد است!" و با این باور متقن در عین حال که خود را مکلّف می داریم، از دیگران نیز تقاضا بلکه در اصل انتظار داریم همه باهم در کنار اینکه (و نه الزاماً بجای اینکه) شب و روز بفکر قدرت و ثروت و پست و مقام و منصب خویش و راحتی و آسایش خانوادة خویش باشیم اندکی هم بفکر اعتلای نام ایران و ایرانی باشیم؛ آنهم تنها بعنوان "سرزمین ادب و فرهنگ و رفاه اجتماعی" و نه چیزی دگر! ...
چرا که خوب می دانیم آنگاه که از ایران و ایرانی به نیکی یاد نشود ما هرچه که باشیم مصداق مشت نمونة خروار خواهیم بود؛ مگر اینکه کلاً ایرانی بودن خود را انکار کنیم که در اینصورت به یقین به "هیچ اندر هیچ" تبدیل خواهیم شد! اما اگر در سرسرای تاریخ و در سراسر دنیا ذکر خیر ایران و ایرانی باشد ما حتی اگر هیچ چیزی هم نداشته باشیم تنها به صرف اینکه ایرانی هستیم خیلی چیزها خواهیم داشت! ... خنک آنروز که "همه باهم و در کنار هم" به "درک" این مهم نائل گردیم! اما حالیا موانع بسیاری بر سر راهمان است که تا آنها را یک به یک نشناسیم و بر آنها فائق نگردیم تنها یادی از این خواسته آنهم در قالب آرزویی دیرین بر قلبها و ذهنهایمان سنگینی خواهد کرد! ... و چه بسیار خواسته هایی از این قبیل که سالهای سال تنها و تنها یادی از آنها در میان ما بوده است! همچون حرفها و حدیثهای کلان در میان لبهای همیشه جنبان و همچون بادهای وزان در میان برگهای همیشه لرزان! ... تا بوده چنین بوده اما بسی جای امیدواریست که با آگاهی و عمل و شکیبایی زینپس نه اینچنین بلکه آنچنان گردد! ...
این نکته ذکرش از این باب ضروری بود که شما خوانندة محترم از پیش تا آنجا که می شود از موضع فکری ما آگاه گردید و تا برگرفتن مقصود اصلی نوشتار، از این منظر به مباحث مطروحه نظر بیفکنید، یعنی که همواره در نظر داشته باشيد كه در اين نوشتارها در نهایت امر، کم و کیف هر چیزی با تمامیت جامعه سنجيده مي شود و ارج و قرب و منزلت آن هم تنها با این محک مشخص مي گردد و نه در هیچ مرتبه ای پایین تر از آن با منافع بخش یا بخشهایی از آن! ... و گرنه با کوچکترین بیان نارسا و کمترین واژة نابجایی که بهر دلیل ممکنست در لابلای نوشتارهایمان پیدا شود- حال از سر خامی و ناآزمودگی و کم دانشی و یا هر چیز دیگری که شما تصورش را بکنید، و یا با اولین نشانه ای که به هر چیز پیش ساخته ای بخورد- بخصوص در شرایط فعلی جامعه، ممکنست که خواسته یا ناخواسته راه بجایی ببرید که ما را هیچ نشانی از آن نبوده و نیست! در اینصورت حاصل کار جز عقیم ماندن ارتباط اجتماعی حاضر و دور افتادن از اهداف آن چیز دیگری نخواهد بود! ...
بهر حال آنچه مسلّم است ما در این وبسایت کوچک و نوپا- که البته حداکثر تریبونی است که در حال حاضر می توانیم داشته باشیم و در بهترین حالتش جز ستارة کوچک و سوسوزنی نیست که در آسمان پرستاره و بی کران دنیای مجازی جایی برای خود دست و پا کرده است، چه راست و چه ناراست تنها حرفهای خودمان را می زنیم و از موضع و نظرات خودمان دفاع می کنیم! ... در هیچ کجا هیچ کدام از طرفین تخاصمات نه به فکر و ذکر و خطاب و عتاب ما احساس نیازی دارند، نه اهمیتی می دهند و نه اصلاً می دانند و می شناسند که ما که هستیم و کجا هستیم و چه می گوییم و از چه می گوییم! آنها بی توجه به حرفهای من و امثال من سخت گرم کار خویش اند و اسب مراد خویش می رانند! ...
پس چه اهمیتی دارد که ما حتی اگر بخواهیم هم طرف یکی را بگیریم! طرف ما همچنانکه گفتیم تا باشد و باشیم تنها جامعه است! جامعه است که اگر خوش باشد ما هم خوشیم و اگر ناخوش باشد ماهم ناخوشیم! همچنانکه اکنون چنین است! و از اینروست که ماهم ناآرامیم و ناآرام هم باقی خواهیم ماند تا جامعه در ساحل امن آرام بگیرد! و این به زمان نیاز دارد و اما نه صرفاً گذشت زمان بلکه زمانی آمیخته با کار و کار و کار توأم با شکیبایی و شکیبایی و شکیبایی! ...
نظر به روحیة غیر سیاسی مان هم قصد در آمیختن با هیچ کس و هیچ فرقه و هیچ ارگانی را نداریم! در واقع نه زور چنین کاری را داریم و نه حال و حوصله اش را! اتفاقاً با چنین روندی از بن و بیخ هم مخالفیم! چه این هرگز با نوع فکر و عقیده و هدفی که اختیارش نموده ایم سر سوزنی هم همخوانی ندارد! ... ما طالب همکاری عمومی هستیم یعنی که به "همراهی و همیاری همگان" اعتقاد داریم چرا که بعقیدة ما این تنها راهی است که می تواند ما را به آن خواسته ای که در پیشش گرفته ایم یعنی "پاکی و پیشرفت همگانی در بستر جامعه ای امن و آگاه" رهنمون سازد! و این چیزی نیست که همینک و بمناسبت موضوع و یا احیاناً از باب سجاده به آب کشیدن به ذهنمان رسیده باشد! این همان خواسته ایست که از اول طلایه دار راه ما بوده و است و اگر اندکی سر فراگیرید ملاحظه خواهید فرمود که متن این خواسته از همان ابتدا در قسمت سر این وبسایت بلاوقفه در حال رژه رفتن است تا هم بر ما و هم بر دیگران کاملاً مشخص باشد که چه می گوییم و بدنبال چه هستیم! ...
بنابراین بر شماست که هر آنچه در این نوشتارها می خوانید را تنها با تمامیت و کلیت جامعه بسنجید و نه هیچ چیزی فروتر از آن! و احیاناً اگر ما نیز از سر غفلت و یا عادت از آن منحرف شده باشیم بلاعفو و بلادرنگ بر ما متذکر شوید! چه اين خود جزو اركان باور ماست كه اساس همه چیز بر انعکاس است؛ هم دیدن و هم شنیدن و هم شناختن و هم درک کردن! ما هر اندازه که می گوییم علاقه مندیم تا چند برابر آن بشنویم! بنیادِ "هم اندیشی و بازاندیشی" خود بر همین گفت و شنودهاست، پس تردید نکنید که نظرات و تذکرات عالمانة شما در هر صورت مایة بازاندیشی و باروری افکار و اندیشه های ما خواهد بود! ...
حال که این نکات را باهم طی کردیم اکنون بر سر موضوع اصلی خویش یعنی بحث پیرامون مقولة آزادی در ایران باز می گردیم؛ صورت کلی مسئله ای که در این نوشتار مورد بحث ماست اینست: "آیا واقعاً ایران آزادی نیست؟" بدیهی است که بررسی جامع و واقع این مسئله نه با یکی دو نوشتار ممکن خواهد بود و نه اساساً کار یکی دو نفر می باشد؛ بهرحال مقولة آزادی تا به امروز بحثهای زیادی را مصروف خود داشته است و هنوز هم که هنوز است توافق چندانی بر روی مفهوم و مصادیق و موانع آن در جوامع بشری به چشم نمی خورد! "جامعه شناسی شرقی" هم ادعای چندانی در این خصوص ندارد جز اینکه در این خصوص چند نکته قابل ذکر می داند که در ادامه یک به یک بدانها می پردازد.
نکتة اول:
آزادی از جمله مفاهیمی است که پیش و بیش از آنکه در مورد معنا و مفهوم آن صحبتی شود و توافقی حاصل گردد به مصادیق و موانع آن پرداخته می شود؛ بخصوص در عالم سیاست! آنچه که ما در قالب جنبشهای آزادیخواهانه در بستر جوامع بشری مشاهده می کنیم خود مؤید این امر است که بیشتر به ابعاد عینی و تجربی و عملی مقولة آزادی توجه می شود تا به ابعاد فکری و ذهنی و نظری آن! از این مسئله شاید بتوان به این نتیجه رسید که "هرگاه افراد به مانع یا موانعی در برابر تحقق خواسته هایشان برخورد می کنند مصداقی از فقدان آزادی در می یابند و فریاد آزادی خواهی سر می دهند!" ... این گفته اگرچه برآمده از واقعیتهای جامعوی است اما همیشه نمی تواند دربرگیرندة حقیقت باشد؛ حداقل به این دلیل مبرهن که خواسته های افراد ممکن است هرچیزی باشند، حتّی خلاف آنچه حقایق جامعوی (منظور ارزشها و هنجارهای مورد استناد جامعه) تعیین و تأیید و تکلیف می کنند! اگرچه مبتنی بر این تصور که خودِ حقایق جامعوی هم مطلق نیستند و نمی توانند هم باشند، گاهی می بینیم که مردم عملاً برعلیه کل و یا بخشی از حقایق مورد استناد جامعة شان نيز قیام می کنند- آنچنانکه این روزها در خیلی از کشورهای منطقه حتی دنیا این مسئله را بچشم می بینیم! در واقع آنها حالا دیگر حقایق موجود جامعه را بعنوان مانعی بالفعل در برابر خواسته های خود تصور می کنند! ...
بهرحال این نکته توقفکده و تأملگاه مهمّی بوده و است در مسیر آزادی خواهی که واقعاً تا کجا می توان به خواسته های آزادیخواهان بها و مجال داد! در برابر این مسئله صف بندیهای عمده ای از جانب اندیشمندان شکل گرفته است که در دو قطب مقابلش،گروهی طرف افراد را گرفته اند و به نفع آزادیهای فردی رأی داده اند و گروهی دیگر جانب جامعه را گرفته اند و در برابر آزادیهای فردی حد و حصرهای معینی مشخص کرده اند! ... اما همچنانکه گفتیم مبارزان و آزادیخواهان در سراسر دنیا کمتر به این مباحث نظری می اندیشند و بیشتر در بعد عینی و عملی آن و در ارتباط با مصادیق و موانعی که به چشم می بینند تلاش می کنند! در میانِ این همهمه و هیاهویی که در سراسر دنیا بر سر آزادی برپاست، اگر از تک تک افرادی که گاهی تا سرحد خشم و از جان گذشتگی در راه آزادی می جنگند بپرسید "مفهوم آزادی چیست؟" شاید اغلب نتوانند در بیان، پاسخ قانع کننده ای به شما و حتی خودشان بدهند! دلیلش هم اینست که آنها عملگرند و بیشتر به آنچه که عملاً در زندگی اجتماعی شان حس و تجربه می کنند توجه دارند تا به آنچه که از نظر من و شما باید فکرش را می کردند و لابد نکرده اند؛ اساساً آنها کاری هم به اینکه من و شما و یا دیگران چه می اندیشیم ندارند! ... آنها شاید در پاسخ به سؤال شما مشت گره کردة شان را نشان بدهند، یا اسلحة شان را، یا قطره خونی را که بر پیراهنشان و یا بر زمین ریخته! یا هر چیز ملموس دیگری را و با جرأت و شهامت بگویند آزادی یعنی این! ...
این یعنی که در آن برهه آنها بیشتر ترجیح می دهند عمل کنند تا فکر، و به بیانی دیگر مبارزه کنند تا مذاکره! حتی اگر مذاکره ای هم باشد قطعاً بر سر مصادیق و موانع آزادی خواهد بود و نه معنا و مفهوم آن! ... با این حساب بهترین زمان برای گفتگو دربارة آزادی- آنهم در همة ابعادش اعم از معنا و مفهوم و مصادیق و موانعش، انگار که پیش از بپا خاستنهاست! در این شرایط است که اهمیت جامعوی فکر و اندیشه و تدبیر در بهترین شکل، خودش را نشان می دهد و گرنه آنگاه که مبارز برخاست- حال چه بحق و چه به ناحق، شاید دیگر برای اندیشه و گفتار و گفتگو اندکی دیر شده باشد! ... نتیجة نكتة اول اینکه عموماً هرجا که هیاهویی بر سر آزادی بالا گرفت باید که حواسهايمان بیشتر معطوف به مصادیق و موانع آن باشد تا معنا و مفهوم آن! چه ممکنست در این شرایط هیچ صحبتی از مفهوم خود آزادی در میان نباشد و یا اساساً هیچ ایده و انديشه ای از آن دیگر قانع کننده و آرام کننده نباشد- شاید به این دلیل که ديگر موسم باور گذشته باشد، درحالیکه بطور قطع در آن میان وجود مانع یا موانعی بر سر تحقق خواسته یا خواسته هایی مطرح است که برای اقدامات بعدی باید به دقت مورد شناسایی و آسیب شناسی جامعوی قرار گیرند؛ با اندکی تسامح شاید بتوان گفت که در اینگونه موارد "صحبت، بیشتر بر سر آزاد بودن است تا آزادی!" و در آزاد بودن بیشتر "بود و نبودِ" یک مانع مطرح است تا معنا و مفهوم آن! پس ما هم در ادامة بحث خویش به این بعد از آزادی توجه داریم یعنی مصادیق و موانع آزادی و نه الزاماً معنا و مفهوم تئوریک آن!
ادامه دارد
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی آزادی, مسائل اجتماعی ایران
[ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی ارتباطات: نقدی بر تبلیغات صدا و سیما - بخش ششم
حسین شیران
و اما سطور طولانی آیاها!
حال بعد از این حرفها و کنایه ها که هرچقدر هم کش بدهی الحمدلله کش می آید آنقدر که آخرسر ممکنست دست و پا گیرمان هم شود، می رسیم به بست بلند آیاها! به اين قرار كه: آیا کسی هست که حکمت و فلسفه اینهمه تبلیغات و تغییرات را بدرستی برای ما روشن سازد؟ آیا کسی هست که حواسش به اینهمه ذهن گرایی و ذهن بازی و ذهن سازی تبلیغات باشد؟ آیا کسی هست که از پس اینهمه رد گم کردنها نگران مسخ ذهنیت بشر باشد؟ نگران فراموش گشتن آن "چهار عنصر اصلی حیات یعنی خدا و خلق و خویش و طبیعت"؟ نگران بخاک سپردن آنها در ذهن و ذات بشر؟
آیا براستی در این روزگار کسی هست که دقیقاً بما بگوید جامعه اینک به چه سمتی رانده می شود؟ آیا کسی هست که نگران سلطه و سیطرة تدریجي الهیات جدید بر اذهان وارفتة انسان امروزی باشد؟ آیا کسی هست که این خیزش بلند بانکها- این نمادهای بی چون و چرای سرمایه داری دیروز و این معابد سر بفلک کشیدة امروز را زیر نظر داشته باشد؟ آیا کسی هست که حواسش به نیم خیزی خدای یا خدایان جدید بوده باشد؟ ...
آیا کسی هست که حواسش به افزایش روزافزون قسطوندان جامعه باشد؟ کلاً آیا کسی هست که چون ما بندگان مفلس خداوند کهن که لاجرم بندگان مخلصی خواهیم بود برای خداوند نوین، حواسش جمع تبلیغات بانکها نبوده نباشد و در اینهمه همهمه و هیاهوی زمان گوشه چشمی هم بر این تغییر و تحولها داشته باشد؟ بله! آیا کسی هست که چون ماها ریتم تند سرمایه داری بر استخوانش رخنه نکرده باشد و او بدور از رقص و آواز زمان حساب همه چیز دستش باشد؟! ...
و آیا کسی هست که حداقل یکبار هم که شده تکلیف ما را با این مسئلة نامیمون بخت آزماییها و قرعه کشیها مشخص سازد؟ که دیروز مکروه بود و حرام و خلاف شرع! چه راههای غیر متعارف پولدار شدن آنهم با پول بقیة مردم را در جامعه تبلیغ می نمود؛ اما امروز مباح گشته است و حلال! با شرع مقدس اسلام هم مو نمی زند! ...
آیا کسی هست که نگران آسیبهای نه فقط دینی و سیاسی و انقلابی این پدیدها بلکه نگران آسیبهای اجتماعی و فرهنگی آنها نیز باشد؟ چه اینها همه پایه های یک چیزند و اگر ضعف و سستی و کوتاهی در یکی و فقط یکی از آنها باشد بنیاد همه چیز همیشه در لرزش و لغزش خواهد بود! ...
آیا در این میان هیچ به "کارکردهای جانبی و پنهان" هر آنچه که بطور گسترده در بستر عمومیت رسانة ملی پخش می شود اندیشیده می شود یا نه اساساً این مقولة کارکردهای جانبی و پنهان، امری موهوم و خیالی است که جامعه شناسی و جامعه شناسان مدام سنگش را به سینه می زنند؟! ... آیا تحمیل اینهمه تبلیغات بر مردم تنها بخاطر خود آنهاست و در این میان هیچ سودآوریش برای صدا و سیما مطرح نیست؟ اگر چنین است چرا به ابعاد مختلف این مردمداری توجه کافی نمی شود تا مبادا از جوانب پنهان کار آسیب بینند؟! نکند این اندیشه ها به دنیای تبلیغات هنوز نرسیده است؟ یا نباید هم برسد چه ممکنست ریشة ثانیه ثانیه سودآوری را بسوزاند و بخشکاند! در اینصورت آیا این خود در حکم همپایی با افکار حاکم بر عصر سرمایه داری که تنها و تنها به سود می اندیشد و لاغیر جلوه گر نخواهد شد؟!
آیا فقط این اقتصاد است که باید پویا و سر و مر و گنده و رنگ برخسار باشد؟! بقیه چیزها حالا نشد هم نشد؟! در اینصورت چه فرقی هست میان این ایده و ایدة مارکسیستها و ماتریالیستها و سودگرایان و فایده انگارها که آنها هم اصالت را به اقتصاد و سود و سرمایه و در کل ماده می دهند و به بقیة چیزها یا پشیزی ارزش قائل نمی شوند یا اگر هم شدند همه را بسته و تابع اینها می دانند؟! همانها که همه می دانیم مطابق احکام و اصول و عقاید حاکم بر جامعه هرکدام از ما- بظاهر هم که شده، آنها را کوفته و کنار گذاشته و خود را تا هر آنجا که ایستاده ایم پیش کشیده ایم!
آیا واقعاً این درست است که رقابت مادی و تجاری صنایع و کارخانجات و محصولاتشان بجای آنکه بطور عینی و واقعی در حوزة تکنولوژی و صنعت و اقتصاد جامعه باشد اینگونه با تسامح افراطی رسانة ملی به حوزة ذهنی و فرهنگی و اجتماعی جامعه کشیده شود؟! آیا اینگونه آرامش ذهنی مردم همیشه بر گردة لرزان و لغزان طوفان تبلیغات نخواهد بود تا هر کجا که دلش خواست ببرد یا بیندازد؟!
آیا نیت ترویج نوپرستی و مدپرستی و در کل "برون آراییِ" افراطی در پشت طنز و نغز و رنگ و لعاب پیامهای بازرگانی بالعینه هویدا نیست؟! آیا با این رویه از مردم "آدمواره هایی ماده گرا و اقتصادزده" ساخته نمی شود که تنها باید به فکر پول باشند و به سود بیندیشند و رویاهایشان را تنها در سایة قرعه کشیهای بانکها و تولیدیهای دیگر و تازگیها هم در قرعه کشیهای مخابرات و فلان شرکت ببینند؟! شما قضاوت کنید آدمواره هایی با این خصوصیات، مستعد بندگی کدامین خدا خواهند بود؟ خدای کهن که بسی نسیه است و بری از ماده یا خدای نوین که نقد نقد است و عین ماده! ...
آیا حقیقتاً اینها راهِ غلط نشانِ مردم دادن نیست؟! آیا اینها همپایی و همآوایی با همان چیزها و کسهایی نیست که با هزار دعوی و ادعا تا امروز ردّشان کرده ایم و باز هم می کنیم؟! آیا کسی هست که عاقلانه برخیزد و تفاوت اینها را با آن القائات ماتریالیستی و مارکسیستی مطرود و مکروه بما بنمایاند؟ آیا کسی هست که از جریانات واقعی حاکم بر تبلیغات در عصر حاضر پرده بردارد؟ و بالاخره اینکه آیا کسی هست که حواسش به این طوفان مادی گرایی بوده باشد که حالیا دارد زمین و زمان را در خود می بلعد؟ ...
حکایت خرگوش و تازی
در این میان مسئله ای هست که نمی توانم ناگفته از کنار آن بگذرم! و آن "دوگونه نمایی" در خصوص این قضایاست! این قضیه به عمد بوده باشد یا از سر سهو بهرحال جای گفتنش اینجاست! البته از انصاف نباید گذشت که دنیا دیگر دنیای "چندگویی و چندگونه نمایی" هاست اما فعلاً روی سخن ما با صدا و سیماست و با دنیا و بقیه دنیاوندان کاری نداریم؛ آن مسئله اینست: آیا بهرحال میان اینهمه تبلیغ شکمبارگی و نوگرایی و مدگرایی و سودجویی و بهره خواری و پولپرستی و مادیگرایی و اقتصادزدگی که مدام از منحصربفردترین رسانة کشور پخش می شود و آنهمه دزدی و فساد و قاچاق و رباخواری و کلاه برداری و چک برگشتی و رشوه و اختلاس و چه و چه که هر روز در گوشه کنار کشور برملا می شود و اعم و اهم اخبارش هم از طریق همین رسانه در گوش عالم می پیچد هیچ رابطه ای وجود ندارد تا این نهاد سه وجهی بدلیل حساسیت کارش مراقب و متوجه آن باشد؟!
وقتی خبرهای ناگوار و دلسردکننده ای از تخلفات مالی و مادی بالاترین مقامات کشور که مطلقاً دغدغة نان شبشان را نداشته اند اما برخلاف ادعاهایی که بماند از سر چه، مدام در گوش مردم می خواندند، اسیر تجمل پرستی و مال اندوزی و مادی اندیشی شده و حالا خدا می داند از کی مشغول پنهان خواری بوده اند و حالا یک به یک آوای تیشه هایشان از خفا بر می آید و در فضای ملتهب جامعه پخش می شود و بگوش خیل مردمان کوشا اما همیشه گرسنه و نگران جامعه می رسد- حالا بگذریم از اینکه حق و حرمتشان باز هم بر گردن ماست که نامهایشان را که خودشان حرمتش را نگه نداشتند ما نگهداریم و بر خلق فاش نکنیم، آیا نمی تواند اشاعه گر این پیام ویران کننده در بستر جامعه و در میان مردم باشد که اینها هم بعد از این به تقاص آن بالاخوریها و عمده خوریها در این پایین پایینها هرکس هرطور که می خواهد و می تواند از خجالت جامعه درآید؟! ...
وقتی چندی از مدعیان و کارگزاران صدیق و متعهد و وفادار جامعه اینگونه اسیر مال و منال گردند و کوس رسوایی شان در گوش عالم نواخته شود، دیگر از بیکاران و کارگریزان جامعه چه انتظار که فوج فوج بدان سمت نگرایند و موج به موج بر تلاطم دریای طوفانی اجتماع نیفزایند! ...
حال در این بحبوحه چگونه باید قضاوت کرد؟! انگشت اتهام را بکدام سو باید گرفت؟ آنها که دانه دانه از آن بالا بر این ورطه می افتند؟ یا آنها که دسته دسته از این پایین به ورطه کشیده می شوند؟ و یا آنها که در این میان بهر ترتیب با تبلیغهای نسنجیده بازار ورطه را گرم می کنند؟ و یا آنها که همچون من و شما و خیلیهای دیگر بهر دلیل دامن از ورطه برکشیده و بی خیال از دور به تماشای ماوقع می پردازند و احیاناً در خاطر مبارک خویش کیف هم می کنند که بله: آن افتاد و این افتاد و آنها هم خواهند افتاد اما ما در این ورطه نیفتادیم و نمی افتیم پس ببینید و بسنجید توان و تقوا و شهامت و دیانت ما را؟ ...
بهرحال آنچه از نظر جامعوی مسلم است هیچکدام از این نوع قضاوت کردنها به تنهایی راه اصولی مواجهه با جامعه و مسائل آن نبوده و نیستند و نخواهند بود؟! "تا کسی فراتر از سطحی که در آن آشوب است به تعمیق و تحقیق و تدبیر نپردازد در این خصوص کاری از پیش نخواهد برد!" تنها در این صورت است که حساب هرکس از کس دیگر و از زمینة اجتماعی جدا می گردد! تنها در این صورت است که هرکس به اندازة خویش مقصر اوضاع قلمداد می شود! نه بیش نه کم! تنها در این صورت است که در ارتباط با هر کس و هر چیز مشخص خواهد شد که دم خروسش را باید باور کنیم یا قسم حضرت عباسش را! آن سوی که می نماید را یا آن سوی که خود در آنست را!
بهرحال جای آن دارد که در این میان صدا و سیمای ما هم بنا به رسالت بزرگی که بر عهده دارد در جوانب اجتماعی و فرهنگی کار خویش هم بیندیشد و در این خصوص حساب خویش را از حساب بقیه جدا سازد تا مصداق از یکسو تبلیغ و تشویق کردن و از سوی دیگر به تحذیر و تصنیف و تأسف پرداختن نگردد! یا اگر خاطر مبارک کسی را نیازارد مصداق این ضرب المثل روح آزار که "به خرگوش می گوید بدو به تازی می گوید بگیر"!
"فروگذاشتن اصل" و "فراگرفتن فرع"
جای آن دارد که به این مسئله بنحو شایان توجه شود که بطور آشکار انسان امروزی علایق و سلایقش بلکه تمام هستی و آرمانهایش مدام بر سندان گرم تبلیغات رسانه ها چکش کاری می شود تا آنسان که مناسب افکاریست که از پی می آید شکل پذیرد و سخت گردد! اگر چنین شود دیگر توقع صاف ایستادن و توان بروز انسانیت راستین از بشر بیهوده خواهد نمود! حالیا نرم نرمک صدای خرد شدن استخوان هنجارها و ارزشها و آرمانهای اجتماعی بشر زیر بار فشار بی وقفة تبلیغاتی که از زمین و زمان می بارد بگوش می رسد! برای خوب دیدن این ماوقع و خوب شنیدن آن صدا لاجرم باید از آن سطحی که این ماجرا در آن جاریست فراتر رفت! و این همان کاریست که از بزرگان و برگزیدگان جامعه انتظار می رود!
در تاریخ فرهنگ و ادبیات ما کلام پرمغزی وجود دارد که بسیار فراخور بحثی است که ما همینک در گرماگرم آن بسر می بریم؛ آن کلام بی بدیل که بی گمان می باید آشنای همه ایرانیان هم بوده باشد اینست که "مشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید"؛ ما مبتنی بر ریشة تاریخی و قدرت فرهنگی این کلام و نوع دیدگاه جامعه شناختی و انسان شناختی خویش، در کل تبلیغ و تغییر و تحولات فوق را در حکم "فروگذاشتن اصل" و "فراگرفتن فرع" می انگاریم!
در کل ما را بر پیامهای آگاهی بخش و مفید صدا و سیما نقدی نیست؛ چه نقد بستن بر آنچه خوب و مفید است عین غرض ورزی و مصداق دیوانگی است! اینک تبر زدن بر قامت بلند ارتباطات مدرن همانا دریا به کفچه پیمودن است! یعنی که نمی توان چشم بر فایدت گوناگون ارتباطات و تبلیغات بست؛ اما این دلیل نمی شود که از انواع غیر مفید و مخرب و انحرافی اش نیز ساده بگذریم! "خوب" هرآنست که جای خود باشد اما امان از آن "بد" که جای خوب لمیده باشد! همیشه از اینروست و در این بستر است که تا یک پیام خوب جا بیفتد هزار نوع بدش جا افتاده است! بی جهت نیست که یک بچه کار بد را زود فرا می گیرد اما کار خوب آموختنش بسی زور می برد! پس نباید گفت اگر اینها هستند آنها هم هستند! آنچه در این بین هرگز نباید فراموش شود عمومیت و اهمیت و حساسیت کار رسانة ملی است! حتی در موارد نادر!
اساساً تبلیغ یک چیز با آگاهی دادن در مورد آن چیز متفاوت است؛ بنیاد این غرض است و بنیاد آن علم! و بین ایندو فاصله است از زمین تا آسمان! همچنانکه بین خبر دادن یک چیز و طرفداری از آن توفیر است! پس باید حواسمان باشد که بکدام سو می گرویم! مهم تمایز بین ایندو است که چندان مورد توجه قرار نمی گیرد! چه بسیارند آنها که می خواهند هر آنچه از اصالت تولید کم گذاشته اند را با جسارت در تبلیغ جبران کنند! اگر به عقل سلیم باشد که خوب می فهمد "این از نقد کاستن و بر نسیه افزودن است" اما همچنانکه در نوشتارهای پیش هم گفتیم اساس تبلیغات با اینهمه ضرب و شتاب بر فروگذاشتن عقل و فراگرفتن احساس است و خود عاقبت این کار معلوم است؛ با این روندی که هم اکنون بر جهان حاکم است روزبروز از هرچه اصالت و حقیقت دارد و معقول است فاصله خواهیم گرفت و در هرچه مجازی و مشابه و مجعول است فرو خواهیم رفت!
کلام آخر
بهرحال طرح این مسئله را هرگز نباید اخطاری دانست از بهر اسائه؛ حتی اسبابی از بهر افاده؛ بلکه باید اخباری دانست تنها از سر گلایه بر مسئولان امر که چندان به ابعاد اجتماعی و فرهنگی آن توجه کافی مبذول نمی دارند! و اگر می داشتند چگونه ما شاهد پخش پیامهایی می بودیم که در آن آنکه باید با دستانی نشُسته سر سفره حاضر شود یک پیرمرد باشد و آنکه به او تذکر دهد و آداب بیاموزد یک بچه؟! یا در یکی دیگر در تقابل ارزشها یک بسته زیتون از یک خلبان جلو بزند! یا بشر سکوت کند و گاو حرف بزند! یا پرنده از پرواز بیفتد و پول به پرواز درآید! و نمونه های فراوان دیگر که هرکدام به نحوی جای بحث دارند!
براستی چرا باید عمده تبلیغات ما در صدا و سیما مربوط به بانکها و مؤسسات مالی باشد؟! چرا نباید شرایط بگونه ای دیگر رقم بخورد تا مثلاً پای تبلیغ کتابها و نشریات علمی و امثال آن هم به صدا و سیما کشیده شود؟! آیا تنها مسئله اینست که آنها پول دارند و اینها ندارند؟! آنها طرفدار دارند و اینها ندارند؟! اصلاً چرا باید شرایط جامعه بنحوی باشد که در آن نفس کتاب به اندازة یک چیپس یا پفک یا شامپو ارزش و طرفدار نداشته باشد تا کسانی هم پیدا شوند که به پشتیبانی از آنها برخیزند؟! آنگاه چگونه رویمان می شود که کارشناسانه و دردآگاهانه با ژستی متألم و متأسف، از تریبونهای نه چندان فراوان جامعه آنگونه اشاعه فرهنگ و ادب بکنیم که مثلاً سرانة مطالعة کتاب در کشور افتضاح است و اوضاع فرهنگ نابسامان است و چه و چه و چه؟!
وقتی جامعه ایکه خود را کشته مردة ارزشهای متعالی انسانی نشان می دهد اما در رسانه ملی اش بطور نمادین مدام این پول و چک و جایزه های آنچنانی است که از زمین و زمان می بارد و مدام اشیاء و کالا و اسباب و اساس است که یکی پس از دیگری از فرط اعجاز پر درمی آورند و پرواز می کنند و ذهن بیننده را از اصل و اصالت منحرف می کنند و به اعجاز و مجاز می کشند، وقتی یکریز این مظاهر مال اندیشی و سودجویی و تجمل پرستی است که در جامعه تبلیغ می شود باید هم خاطر کتاب عزیز باشد اما کسی سراغ این عزیز نرود! وقتی که این بانک است که سر بفلک می کشد و نه دانشگاه، باید هم مسائل جامعوی از سروکول جامعه بالا بروند! وقتی که از مردم خواسته می شود که حتماً فکر و هوش و حواسشان جمع بانکها باشد و نه برعکس- انگار که بغیر از بانک هیچ چیز دیگری در جامعه وجود ندارد! البته که عاقبت کار جز این نمی شود که کنونست! ...
اینگونه می شود که مردم- چه آنکس که دارد و خرج می کند چه آنکس که ندارد و آنگونه می نماید، مدام به برون آرایی می پردازند و از سر رقابت و چشم همچشمی هم که شده کلی پای خریدن ماشینها و مبلها و فرشها و لوسترها و لباسهای آنچنانی هزینه می کنند که البته هیچکدام هم قیمت درج شده رویشان ندارند و هرکس هرطورکه دلش خواست رویش می کشد و بدانها می فروشد و چون تبلیغ مکرر هم پشت سرش خوابیده است مردم قانع می شوند و می خرند تا از قافلة پر هیاهوی تشریفات و تجملات روزگار گامی عقب نیفتند اما هرگز دلشان نمی آید یک جلد کتاب که "غذای روح" می خوانندش بخرند که قیمتش هم دقیقاً رویش درج شده است و اغلب کمتر از هزینة یک ساندویچ و نوشابه و پیتزا و یا یک بسته سیگار درست و حسابی شان است تا خدایی نکرده به ناشر یا مؤلفی که سرمایه و عمرش را پای آن گذاشته است تا پیامی درخور زندگی را بگوششان برساندکمکی کرده باشند! ...
بهرحال سخن را با این تذکر تمام می کنیم که قطعاً بر خوانندگان محترم روشن است که نگارنده بعنوان یک جامعه شناس که لاجرم باید جامع اندیش باشد- یعنی که دغدغة کلیت جامعه را داشته باشد و مفتون یک بعد گشته و مغفول از ابعاد دیگر نباشد، در جامعه ایکه لبریز از مسائل جامعوی ریز و درشتی است که رویهم انباشته شده اند و حالا به "مشک پاره پاره" ای می ماند که هر جایش را بگیری از جای دیگرش می ریزد چه دغدغه هایی دارد و از چه ها می گوید و از چه ها می رنجد و فریادش از چه روست!
می دانم و می دانید که تنها این من نیستم که این دغدغه ها را دارم و در واقع تنها منِ بقول بعضیها "تازه اندیش"، جامعه شناس و صلاح اندیش این خاک پهناور نیستم که در زیر بار مسئولیت اجتماعی خفه شده باشم! اما وقتی می بینم که پدیدهایی از این قبیل با اتکا به اصولی ظاهراً مطرود از جانب هرکس، همچنان بی توجه به ابعاد اجتماعی و فرهنگی کار، چست و چابک در جامعه می تازند و همه چیز را زیر پا می گیرند و صدای اعتراض آنچنانی هم از کسی بگوش نمی رسد حق بدهید که به خود حق بدهم اینگونه بیندیشم و اینگونه نتیجه بگیرم که یا از این راه بر بزرگان قوم هیچ ملالی نیست و یا بزرگان را بر این اسباب هیچ التفاتی نیست!
خلاصه هر چه بود از اینرو بود که بخود اجازه دادم با وجود سایة بلند بزرگان این مرز و بوم وصف حال خویش در طی این مقالها بجوشم و بخروشم! حالیا بر هر آن خواننده و مخاطب محترم است که ناملایمات این عرض حال را بر حقیر ببخشند!
پایان
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی ارتباطات
[ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی ارتباطات: نقدی بر تبلیغات صدا و سیما - بخش پنجم
حسین شیران
تا اینجا سخن بر سر این بود که در تبلیغات منتشره از صدا و سیما کنترل و بازبینی در برخی از ابعاد مانند "دینی و سیاسی و انقلابی"- که "ابعاد عزیز داشته" خواندیمشان، بنحو احسن و اکمل صورت می گیرد آنسان که موارد نقض در این ابعاد بندرت پیش می آید؛ اما در ابعاد "اجتماعی و فرهنگی" که "ابعاد غریب انگاشته" قلمدادشان کردیم و اینجا هم عنوان شایان "ابعاد ضعیف داشته" را برآن اضافه می کنیم بهرنحو که است چندان جوانب امر سنجیده نمی شود! هم از اینروست که تاکنون شاهد مصادیق متعددی از پیامهای بازرگانی بوده ایم که مشخصاً از نظر اجتماعی و فرهنگی بسی جای بحث داشته اند اما بی هیچ نقد و نظری بکرّات از تلویزیون پخش شده اند! و گفتیم که این ادعا بطور مستند برخاسته از هرآن چیزیست که رسماً از جانب صدا و سیما بروی آنتن فرستاده شده است و در این خصوص در مرحلة اول خوانندگان را بمشاهدات عینی و اشتراکات ذهنی خودشان ارجاع دادیم و بعد بعنوان نمونه بمواردی از آن هم اشاره کردیم؛ حال ادامة بحث را بر این منوال پی می گیریم.
و اما بانکها!
بانکها را که باید الحق و الانصاف"سلطان تبلیغات" خواند! شاید تا بحال روزی نبوده باشد که درآن پیامهای بازرگانی پخش شده باشد اما بانکها و مؤسسات مالی درآن حضور چشمگیری نداشته باشند! به تصور ما اگر تبلیغات گستردة بانکها نبود شاید می شد امید آن داشت که بغیر از ایام وفات نیز روزی "بدون تبلیغ" در صدا و سیما سپری شود اما با این حجم وسیع تبلیغات و با آن سطح پیشرفتة رقابتی که در عمل در نزد آنها دیده می شود وقوع چنین امری بنظر بعید می نماید! کاش می شد که همه از هم یا دستکم از خویش می پرسیدیم که اینهمه تبلیغات از جانب بانکها واقعاً برای چیست! اساساً چرا ما باید هر روز و هر شب بطور دائم در معرض تبلیغات متنوع بانکها قرار بگیریم! اما از آنجا که دیگر پدیده هایی از این قبیل برای مردم امری روزمره شده است و یا بهتر بگوییم روزمره اش کرده اند مصداق آنکه "در امور روزمره کنکاش نمی کنند" مردم نیز کمتر ذهن خود را با چنین مسائلی درگیر می کنند چه هزار گرفتاری و مشغلة دیگر دارند که ترجیح می دهند تمام همّ و غمّ خود را صرف رفع و رجوع آنها سازند! اما این نادیده انگاشتن را ما هرگز بحساب نابوده انگاشتن نمی گذاریم!
میان گفتار
روزگارانی نه چندان دور که بر جوامع انسانی فئودالیسم حاکم بود و دنیای مردمان بسیار کوچک بود- گاهی به اندازة دهکوره ای که در آن می زیستند یا اندکی بیشتر از آن، و گرمی و رونق حیات اجتماعی بیشتر در روستاها بود و در زمینهای سرسبز کشاورزی، اندر این "محدودکده" مردم در کل یک خدا داشتند و یک خان! یکی آن بالا یکی این پایین! بندة آن بالایی بودند و غلام و "رعیت" این پایینی! بهر نحو تابع و مطیع هر دو هم بودند؛ حداقل بدین فلسفه ساده که زمین را از الطاف این یکی می دانستند و باران را از الطاف آن یکی! و هر دو لازمة کشاورزی بودند! و کشاورزی اساس فئودالیسم بود و فئودالیسم تنها نظام حاکم بر جوامع! ...
فئودالیسم که بهرشکل فرو ریخت و کاپیتالیسم قرص و محکم جایش نشست دنیای مردمان هم فراختر و پر زد و خوردتر و پرخبرتر شد؛ چه در کنار خرابه های خشک و خالی و بی خبر از همه جای دهکوره ها که دیگر آخرین سنگر فئودالهای فرسوده و پریشان و از نفس افتاده محسوب می شد دنیای پر زرق و برق و پر هیاهوی شهرها جان گرفت که در آن هیچ خبری از کشاورزی نبود! و این خود حکایتگر پایان سلطة طولانی فئودالها و آغاز دورة ترکتازی خرده بورژواهای جوان بر جوامع بشری بود ... با ورود به این دنیای جدید که دیگر چشم و گوش و هوش حتی رهگذران را هم سخت می گرفت و پاگیرشان می کرد مردم بهرحال چیزهایی دادند و چیزهایی هم گرفتند که یک صورتش هم این بود که به تعجیل ردای کهنه و فرسودة "رعیتی" در انداختند و خوشحال و خرامان و مفتخر جامة فاخر "شهروندی" به تن کردند! ...
اکنون که چندی از آن دوران گذشته است بتحقيق حال و هوای مردم و فکر و ذکرشان نسبت بدان روزگاران کلاً عوض شده است! حالا دیگر مردم رعیت بودن خویش را فراموش کرده اند و مدام از مدنیّت و شهروندی و حقوق اجتماعی خویش دم می زنند! باشد! این هرگز چیز بدی نبوده و نیست! اما مسئله اینست که مبادا در کنار آن بتدریج چیزهای دیگری را هم فراموش کنند! چیزهای مهم و مهمتری همچون خدا و خلق و خویش و طبیعت را! و این یعنی همه چیز با اصالت را! و این خود خاصیت شهر است که به هیچ چیز با اصالتی جز پول و سرمایه نه احساس نیاز می کند و نه می اندیشد! ... در هر صورت این روزها دوران زود بزود عوض می شود و مردمان زود بزود حال بحال می شوند! قرنها طول کشید تا مردم از "کسوت رعیتی" بدرآیند و در "هیبت شهروندی" فرو روند؛ اما زود باشد که مردم از هیبت شهروندی هم بدرآیند و یا نه در همان هیبت، در "قالب قسطوندی" فرو خشکند! در این پدیدة مدرن که اکنون دورنمایش نیز بتدریج پیدا شده است "پول" خداست و "بانک" معبد و "شهر" پایگاه آن!
مردم نباید برای فرارسیدن و دربرگرفتن این پدیده منتظر تحولات تند و سریعی باشند! هرگز چنين نخواهد شد! چه این پدیده همچون مه رقیق آرام آرام پیش خواهد آمد و بمرور همه چیز را در برخواهد گرفت! ... هم اکنون نیز مراتبی از این پدیده تحقق یافته است؛ همينكه همة هوشها و حواسها جمع بانکهاست! همينكه بتدریج حیاتها و مماتها بدستان قدرتمند اما نامرئی بانکها می افتد! همينكه بانكها بي محدوديت در رقابت باهم سربفلك مي كشند و روز بروز هم بر تعدادشان افزوده مي شود و حتی به کوره دهها هم راه باز می کنند! همينكه شهروندان همه مدهوش و مدیون این معبدهای بلند و زیبای شهر گشته اند و اگر هم کسی در این میان سرش بی کلاه مانده است قطعاً مجال و توفیق آن نیافته است تا خاک این معبد را توتیای چشمش سازد! و بی گمان همة آنها پشت دروازة معبد جمع شده اند و به التماس اذن دخول می طلبند! و زود باشد که آنها هم همچون دگران در قالب قسطوندان فرو خشکند! ... آري اينها همه نشانه هايي از ظهور و سیطرة اين پديدة نوین است! ...
پیامهای بازرگانی پیام آوران قسطوندی و "بانک بندگی"
باز می گرديم به بحث اصلي خويش با این استفاده که امروز طلایه داران این تحول و "پیام آوران" این بندگی حالیا تبلیغات هستند؛ همان پیامهای بازرگانی که بیگمان معرف حضور همه است! آري این پیامها همه را مدام به بندگی این "خدای جدید" فرا می خوانند! به درآویختن از در و دروازة آن معبدهای سرافراشته بر آسمان! ... آری اینگونه و از این راه فرا می رسد آرام آرام آنروز که در آن شهروندان جز پول و بانک اصالت دیگری در شهر نشناسند و نيابند! ... در غرب مدتهاست که کوس رحلت آن خدا را نواخته اند و این خدا جای آن خدا را گرفته است! و اینک در شرق هم با مراتبی از تأخیر این امر می رود که تحقق یابد! بیخود نیست که در "شهر" اینهمه همهمه است!
بازار اشکال نمادین
بهرحال تبلیغات بانکها بدلیل آنکه حجم وسیعی از پیامهای بازرگانی را تشکیل می دهند و این خود بخوبی بیانگر حجم بالای رقابتی است که در میان خود دارند و نمونة کوچکش را هم بطور آشکار در مبحث افتتاح حساب برای واریز نقدی یارانه ها دیدیم، با تک و پوی فوق العاده ای که برای پیش افتادن در این مسیر و مسابقه یعنی سیطره بر اذهان عمومی دارند لاجرم اشکال نمادین متنوعی را بخود می گیرند؛ حال در این آشفته بازارِ نمادین سازیِ پیامهای اقتصادی، حضرات هر اندازه که از نظر ابعاد عزیز داشته در محدودیت قرار دارند از نظر "ابعاد ضعیف داشته" دستشان باز است تا هر آنسان که دلشان خواست پیام و دعوت خویش را بگوش مردم برسانند!
این همان مسئله ایست که تا اینجا بارها تکرارش کرده ایم و اینبار هم بدین شکل بیانش می کنیم؛ در کل انگار که موضوع اینست: اصلآ بدانور چیزی نخورَد حتی شبهه و سایه ای هم اندازة دانه ای ارزن بروی آنها نیفتد، بدینور هر چه خورد خورد! ملالی نیست! حتی کُلّهم زیر سایة بي توجهي هم رفت رفت! اشکالی ندارد! کو در این عرصه کارآگاه؟! کو مدعی؟! کو فدایی؟! کو هوادار؟! کو بچهار میخ کش؟! ... حال با این اوصاف تو ای بانک که مأمن و مأوای خداوند جدیدی! تنها مراقب باش به این خط و خطوط نزدیک نشوی بعدش هرکاری دلت خواست آزادی! برو انجام بده! می خواهی با پیامهای پر طمطراقت آرامش ذهنی مردم را هر روز خدا بهم ریزی؟ خب بریز! می خواهی عرف و روال و هنجار زمان را درهم شکنی و هر آنسان که عشقت مي کشد متری!!! و کیلویی!!! و فله ای!!! پول به رخ مردم بینوا بکشی و اینگونه بر اذهان کوچک و بزرگ جامعه مسلط گردی و همه را مفتون و مجذوب و مريد خویش سازی خب بساز! باکی نیست! کی از پول بدش می آید؟ مگر همه از کلة سحر تا نصفه های شب دنبال همین پول سگ دو نمی زنند؟ چه اشکال دارد مدام "حواسشان جمع این باشد" که می توانند از راههای ساده تری!؟ هم به پول و پله برسند! آنهم نه یکی دو بسته پول تاخورده و وارفته و چرکمال شده و کثیف از دست این و آن! بلکه کیسه ای و فله ای و کیلومتری و کیلوگرمی پول دست نخورده و تا نخورده و شیک از دست بانك! که دلت نیاید اصلاً خرجش کنی بعد دوباره برگردانی بانک که برایت نگه دارد! که امین است و معتمد! و این بيگمان خصلت هر کارگزار الهی است! ...
مروری بر آیات دین جدید
آری اینهمه تبلیغات از بهر اینست که مردم بدانند تا بانکها را دارند غم ندارند! بدانند که براستی هرکس از در و دروازة این معابد آویخت از آتش و آشوب و هیاهوی زمان در امان ماند! کلید رستگاری مردم در این روزگارِ بی ملاحظه و بخیل صفت و بی مروت، بی گمان در دستان سخاوتمند بانکهاست! چه در این معبدها خدا لانه کرده است! باشد که مردم این پیامها را بگوش جان گیرند و فوج فوج از این درگه بیاویزند؛ چه اینها ریسمانهای الهی هستند تا مردمان سخت برگیرند و صاف برخیزند تا زود گره اندر گره از کارهایشان باز شود! ... این وعدة خلل ناپذیر الهی است! هرکس باور ندارد آزمایشش کند! ... تنها حرکت و اراده از شما و برکت و اجابت از آنها! ... و تو ای بی ایمان! که دورتر ایستاده ای و هنوز بقول نیچه بخدای مرده ات چسبیده ای! تا ملول و ملوم نگشته ای باز آی و بدر کوب! که بیگمان بروی تو در باز خواهد شد! ... اگر دست و بالت تنگ است محزون مباش! تراست که تنها اراده کنی و دو سطر درخواست بنویسی تا برایت روشن شود که چگونه دو سوت برایت قرض الحسنه می دهند تا خرامان بروی گرهی از آنهمه گرههای کور زندگیت را باز کنی! هرگز هم غصة باز پس دادنش را مخوری! چه هر وقت داشتی می بری پس می دهی! نه جریمه ای نه دیرکردی نه اخطاری نه تذکری نه تهدیدی نه توهینی! بانک که فلان نزول خوار سر بازار نیست که مدام روی قرضت بکشد! بانک که گدا و گشنة چندرغاز پول نیست که ....!
غصه بروبچه هایت را هم نخور! بانکها بفکر آنها هم هستند! تو فقط "شرط بندگی" را ادا کن بقیه با بانک! یعنی هرچه پول بدستت رسید سریع ببر بریز بانک که هر روز و هر ساعتش برای تو امتیاز دارد! بعدش چون با دست خالی هیچ دلخوشی دیگری نخواهی داشت برو با اهل و عیال خوش باش و احیاناً تا می توانی بچه بزای که اینروزها بچه پشت بچه زادن محاسن عدیده ای هم دارد؛ مثلاً هم جیرة ماهانه ات که ماه بماه از دولت می گیری بالا می رود هم به ازای هر نوزاد و آینده سازی که تحویل جامعه می دهی یک "حساب آتیه" برایش باز می کنند که درش یک میلیون تومن موجودی باشد! فکرش را بکن! یک میلیون تومن! وجهی که توی سی چهل پنجاه ساله هیچگاه یکجا تو حسابت نداشتی! ... می بینی همه چیز چقدر ساده و آسان حل می شود! این از برکات ایمان بخدای جدید است! پس پیامهای الهی را دریاب و در این راه بر برادران دینی ات سبقت بگیر! ...
در پرانتز: بشتابید فرزندهایتان را غلام و قسطوند معابد سازید!
یکی از آشنایان- از اهالی همین ایران خودمان، می گفت رفتم بانک بلکه بتوانم وامی برای خرج تحصیل بچه ام جور کنم گفتند از این وامها چیزی دستگیر تو نمی شود یعنی شرایطش را نداری! تازه این وامها چیزی نیست که! برو یک حساب پس انداز طولانی مدت باز کن 18 سال بعد بیا برای آن یکی بچه ات یک وام درست و حسابی بگیر! ... خلاصه کلی از این وضع ناراحت بود! ... گفتم بندة خدا! از چه ناراحتی؟! اولاً با این وضعی که حضرتعالی به بانک می روی همینکه کسی حاضر شده با تو صحبت کند برو خدایت را شکر کن! ... بعد از این یادت باشد هر وقت خواستی بروی بانک اول حسابی دستی بسر و رویت بکشی و بهترین لباسهایت را بپوشی و عطر و ادکلن بزنی و آراسته و متین پشت پیشخوان حاضر بشوی! انگار که به میهمانی می روی! ...
من نمی دانم چرا ما در همه چیزش از غرب تقلید می کنیم الا در نظم و نظافت و پاکیزگی شان! آقاجان! مگر نمی بینی آنها چطور شسته و رفته به معابدشان پای می گذارند؟! خوب بانک هم معبد عصر جدید است دیگر! چه مي شود تو هم هر وقت آنجا میروی پاک و آراسته بروی! اين مسئله خيلي مهم است؛ چون اول از همه آنها به ریختت نگاه می کنند و حساب ویژه و جداگانه ای برای آن باز می کنند! اما تو که از این حساب خبردار نمی شوی! چه این حساب مخفی تمام مشتریهاست که بانکها برایشان باز می کنند! ...
بعدش هم در مسجد را بخاطر یکی دو بی نماز که گل نمی گیرند برادر من! گیرم که به تو وام نمی دهند به بقیه که می دهند! خیلی هم راحت می دهند! هرچقدر هم که دلشان خواست می دهند! تازه به آنها هم مثل تو حتي بسی بيشتر از تو اطمینان می دهند که مبادا غصة باز پس دادنش را بخورند! اصلاً هر وقت داشتند یا عشقشان کشید بیاورند پس بدهند! نیاوردند هم که نیاوردند! دست بانک که با اینهمه دعوت و تبلیغ و مرحمت روز افزون خداوند متعال خالی نمی ماند! مگر نمی بینی این اقبال بلند را؟! مردم فوج فوج به سمت بانکها می روند و کرور کرور پولهايشان را در آن به امانت مي گذارند! اینگونه مگر بانک در وام دادن به بزرگان پول کم می آورد؟! ...
وانگهی راست می گویند دیگر برادر! بخاطر چندرغاز وام که وقت بانک را نمی گیرند! درِ معبد را از جا می کنی بخاطر یک کاسه گندم؟! فراموش نکن اینها کارگزاران خدای عصر سرمایه داری اند! تا تو کاری برایشان نکنی آنها هم کاری برایت نمی کند! درستش همان است که گفته اند؛ برو یک حساب طولانی مدت باز کن غائله را بخوابان! بعد 18 سال برو وامت را بگیر! تو این مدت هم طبق قرارداد هرچه که بدستت رسید سریع حواله اش کن به بانک تا کمی حسابت جان بگیرد! اینست کاریکه تو باید در حق بانک انجامش بدهی! همه چیز حساب کتاب دارد! بالاخره کسیکه یک شبه معادل 18 سالِ تو بلکه چند برابرش را به حسابش می خواباند نباید انتظار داشته باشی هم سنگ تو بهش بها بدهند! کمی واقع بین باش برادر! ...
بهرحال علاج تو همان حساب 18 ساله است كه گفتند! حالا تو این 18 سال اگر دنیا عوض شد و چند تا ریس جمهور یا کلاً نظام سرکار آمد و رفت تو یکی نگران نباش! مطمئن باش هرچه و هرکس هم که برود و بیاید بانک سرجایش هست! چون اصالت دارد! برخلاف همه چیز دیگر که مطابق وعدة خداوند مدرن بي ترديد روزبروز از هستی و اصالت و اعتبار ساقط خواهند شد و یک به یک پی کارشان خواهند رفت! ...
نگران عمرت هم مباش! حالا عمر تو کفاف نداد ورثه ات که هستند! میروند پس اندازت را می گیرند و خرجش می کنند! اصلاً این وام برای تو نیست که رویش حساب باز کنی و پیشخورش کنی! این برای آیندة بچه هایت است تا تو که سرت را گذاشتی زمین بچه هایت سر بندگی پیش هرکس و ناکسی خم نکنند! یکراست بروند در معبدیکه از پیش، تو برایشان در آن حساب باز کرده ای و عمری بندگی و قسطوندی را برای فرزندانت پیش خرید کرده ای! آنوقت، هم پس انداز مرحوم بابا دستشان می رسد که "مدبرانه و مؤمنانه" یک جای امن گذاشته و رفته، هم یک عمر در پناه و سایة معبد مرهون و مدیون می مانند که در حق هر دو یعنی هم پدر و هم فرزند خوبی کرده است!! ... این هم از آیندة بچه هایت! دیگر چه می خواهی! کافیست تو نگران امروزشان باشی این خدا نگران فردایشان خواهد بود! و فراموش نکن وعدة خدا تحقق یافتنی است! دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد! پس یادت باشد پیامهای همچون روز آشکار خدای نوینت را جدی بگیری و سخت بکارشان بندی! ....
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی ارتباطات
[ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی ارتباطات:
نقدی بر تبلیغات صدا و سیما - بخش چهارم
حسین شیران
گریزی بر مطالب پیشین
پیش از این سه بخش پیرامون جوانب قضیه ای که اکنون به بحث اصلی اش رسیده ایم نوشتیم تا هرچه بیشتر بر روشنتر کردن ابعاد موضوع مورد بحث یعنی تبلیغات و یا مشخصاً آنچه که تحت عنوان "پیامهای بازرگانی" از صدا و سیما بویژه تلویزیون پخش می شود پرداخته باشیم. در آن بخشها تا حدودی از ماهیت و اساس و اصول و سازوکارهای "صنعت تبلیغات" گفتیم و در این ارتباط از "عمومیت و اهمیت رسانه ها" و سپس از اهمیت و حساسیت فوق العادة کار صدا و سیما که گفتیم این خود ناشی از رسالت سه بعدی اش در قبال ملت و دولت و حکومت می باشد، و برخی مطالب دیگر تا رسیدیم به ادعاي اصلي این نوشتارها!
خاستگاه ادعا
این ادعا اساساً برخاسته از مشاهدات عینی و تجزیه و تحلیل همان آگهی هاییست که رسماً از صدا و سیما آنهم بصورت مکرر پخش شده است و من و شما و دیگران بواسطة همین تکرار، کم و بیش آنها را دیده ایم چه این هدف و خاصیت تبلیغات است که تا آنجا که می شود کسی را نشنیده و ندیده نگذارد! از این جهت صحبت ما مسلماً بر سر پدیده ای شناخته شده برای همه است و این بنوبة خود امری بسیار مغتنم است چه فضای ذهنی مشترکی را برای بحث و برررسیهای بعدی فراهم می سازد.
طرح ادعا
و اما آن ادعا این بود که گفتیم بی گمان تبلیغات منتشره از صدا و سیما از منظر ارزشهای "دینی و سیاسی و انقلابی" مورد کنترل و نظارت ویژه قرار می گیرند اما انگار که به ابعاد "اجتماعی و فرهنگی" و در نهایت انسانی آن توجه چندانی مبذول نمی گردد! و در این خصوص افزودیم که یا نظارت بر این ابعاد چندان در دستور کار نیست و یا اگر هم هست در عمل چندان بکار بسته نمی شود! و گفتیم که این هر دو جای بحث دارد چه اگر در این ابعاد نظارتی نیست باید گفت که چرا نیست و اگر هست باید مشخص کرد پس چرا به قوّت ابعاد دیگر نیست! در این میان نکته ای که در قالب فرض مطرح است و حتي تصورش هم بسی ناراحت کننده و آزار دهنده است اینست که مبادا تصور شود كه کم و کیف کار یا کم و بیش آن از این جهات به کسی یا بجایی بر نمی خورد! این نوع ناصوابِ تفکر از جانب هرکس و هر ارگانی هم که منظور شود خواسته یا ناخواسته ابعاد اجتماعی و فرهنگی را در برابر ابعاد دینی و سیاسی و انقلابی در درجة دوم اهمیت قرار می دهد و این بنظر نگارنده که در حوزة جامعه شناسی قلم می زند مسلماً نوعی اجحاف در حق این ابعاد خواهد بود چه در حقیقت این ابعاد هستند که زمینه و بستر لازم برای تحقق ابعاد دیگر را فراهم می سازند!
ابعاد "عزیز داشته" و ابعاد "غریب انگاشته"
در ارتباط با مسئلة فوق نمی توانم تصور خود را نگفته بگذارم و بگذرم و آن اینکه در كل در حوزة عمومي جامعه به ابعاد مختلف، همسنگ هم بها داده نمي شود (منظورم در عمل است و نه در حرف) بطوريكه برخي زياده از حد مورد توجه قرار مي گيرند و برخي زياده از حد مورد غفلت واقع مي شوند؛ مثلاً در اين ميان، ابعاد مذهبي و سياسي و انقلابي بسی "عزیز داشته" و محترم انگاشته می شوند و در مقابل ابعاد اجتماعي و فرهنگي بسیار "غریب انگاشته" و مهجور داشته می شوند! بعد اقتصادي هم كه جاي خاص خود را دارد و از وضعيت بينابيني ویژه ای برخوردار است؛ آنگونه که در عمل همه آواره و دربند آنند اما در ظاهر، اغلب اينگونه وانمود مي كنند كه اين بعد در برابر ابعاد دیگر چندان برايشان مهم نيست! اینهم از عجایب آدمیان بلکه ما ایرانیان است!
لرزش اندر لرزش
بهر حال "غیر همسنگ داشتن ابعاد جامعوی" خود امر غریب و نامیمونی است و به نابرابر و نامیزان ساختن پایه های یک میز می ماند؛ بدیهی است که با این وضعیت نه خود میز پایدار می ماند و نه آنچه که بر روی آن گذاشته شده است! درک این نکته هرگز دشوار نمی نماید که این وضعیتِ "لرزش اندر لرزش" همیشه مسئله ساز خواهد بود و در این ارتباط حفظ پایداری هر آنچه که مهم و حياتي هم انگاشته شود اگر هم غیر ممکن نباشد توان زیادی خواهد برد! ابعاد یک موضوع بسان پایه های میز می باشند؛ همپایی و همسانی آنها استقرار اصولی آن و هر آنچه بر آن استوار است را ممکن خواهد ساخت و گرنه حتی با یک پای لنگ هم همه چیز در معرض لرزش و لغزش و افتادگی خواهد بود. با اين تصور و استنباط است که ریشة اين حقيقت كه "اعم و اهم مسائل جامعوی کشور از نوع اجتماعی و فرهنگی هستند" را در مسئلة فوق یعنی کم بها دادن به ابعاد اجتماعی و فرهنگی مسائل جامعوی می دانم و در این راستا از وقتي هم كه در اين حوزه به انديشيدن و قلم زدن پرداخته ام همچنان بر سر اين باور ايستاده ام كه "اگر در هیبت حیات بلند جامعه لرزشی هست که هست از لنگی این دو پای چلاق است که هست!"
كو مراقبي و مدافعي بر اين ابعاد!
در کل، ابعاد عزیز داشته را ملازمان و مراقبان بسیاریست در جامعه؛ با آگاهی از این امر اولاً که در خصوص این ابعاد کار از دست کسی در نمی رود و اگر هم بهر دلیل در رود آن دیگریها سخت و سفت و سریع بجایش می آورند و این خوب عبرتی می شود برای دیگران تا نيك بدانند كه در ارتباط با این امور همیشه باید حواسشان جمع باشد! اما ابعاد غریب انگاشته چندان از موهبت چنین سازوکارهایی برخوردار نیستند! يعني كه این ابعاد، ملازمان و مراقبان و مدافعان مشخص و پروپاقرصی در جامعه ندارند حداقل بدان قدرت و قوّتی که در ابعاد عزیز داشته وجود دارد! و باز تاكيد مي كنم كه اینرا در عمل می گویم و نه در حرف! چه ملاك در كم و بيش عمل است و گرنه حرف را كم و بيشش حساب نيست!
اگر یادتان باشد در همین اواخر آگهیی از تلویزیون پخش می شد که در آن اسم منادای "حسن" تکیه کلام گویندگانش بود؛ آنطور که شنیدم بر این تبلیغ در صحن علنی مجلس چنین انتقاد شد و تذکر رفت که این کلمه نام مبارکی است و نباید اینگونه با مایة طنز و فکاهی بهم آمیخته شود؛ این مسئله بروشنی عمق حساسیت و توجه ویژه بر ابعاد عزیز داشته را نشان می دهد؛ بسیار خوب! حالا چرا نباید کسی یا کسانی و یا نه، نهاد مشخصی در جامعه باشد تا همينگونه با دقت و حساسیت بر ابعاد اجتماعی و فرهنگی امور جامعه هم توجه و تأکید داشته باشد؟چرا وقتی در تبلیغی چنان می بینیم که انسانی را پای بدست آوردن یک فرآوردة غذایی یا هر چیز قطعاً مادّی دیگری بطور نمادين نفله می کنند هیچ در فضاي عمومی جامعه آب از آب تکان نمی خورد و هیچ صداي اعتراضی از کس برنمي خيزد؟! آیا اساس و پایة هر آنچه که اینک بر ارزش و اهمیت والای آن استناد می کنیم در کل وابسته به مفهوم و ارزش همین انسان نیست که اینگونه در قالب تبلیغی به طنز گرفته می شود؟!
بدیهی است كه هيچ برنامه اي به روی آنتن فرستاده نمی شود مگر آنكه پيشتر از هفت خان بازبینی و تصدیق و تأیید گذشته و مجوز پخش گرفته باشد؛ بر این اساس هرگاه مسئله اي در آگهی ها مشاهده شد آيا جای آن ندارد چنین انگاشته شود كه يا اين مسئله از نظر نظارتي مهم نبوده است و يا اينكه عمدي و سهوي در كار بوده است كه آنگونه از صافي بازبین ها گذشته است؟! البته چنین موارد نقضي در رابطه با ابعاد عزیز داشته بندرت اتفاق می افتد چه هم نظارت دقیق بر این ابعاد بسته می شود و هم تصور بازخورد تند و تيز آن مانع وقوع هرگونه عمد و سهوی در فضای عمومی جامعه مي شود و اين البته برمي گردد به حساسیت ویژه ای كه در این ابعاد در بطن جامعه موج می زند. اما در مورد ابعاد غریب انگاشته چطور؟ كم نبوده است آيتمهاي مورد دار از نظر اجتماعي و فرهنگي كه بهر شكل از زير ذره بين بازبينها درگذشته و در ابعاد وسيع در جامعه پخش گشته است! ما در ادامه با اشاره به برخي از اين موارد نقض، قضاوت نهايي را در این خصوص به خود خوانندگان ذي شعور محول مي كنيم!
نمونة نخست: جانها فدای زیتون!
من از شما خوانندة بر من محترم و یا هر آن مقام عالی رسانه ای اگر که صدای جوش و خروش قلمم به گوشش برسد و یا هر انسان ذی شعور و ذی عقلی که دیدة عنایت بر این سطور گسترده است بعنوان یک نمونه از هزار آنچه خود دیده اید و شنیده اید و اینجا هم قابل ذکر و استناد است می پرسم که بنظر شما آن "آگهی پرش خلبان از هواپیمایش" به بیرون آنهم بدنبال یک بسته "زیتون فلان شرکت" که این روزها به تناوب از تلویزیون پخش می شود اساساً پیامش به مخاطب چه می تواند باشد؟ یا نه، پرش یک فرد از بالای ساختمانی بلند به پایین برای گرفتن فرآورده ای دیگر از شرکتی دیگر را و یا موارد مشابهی از این قبيل را که لابد بسیار دیده اید و شنیده اید عموماً و خصوصاً واجد چه پیام یا پیامهایی برای بینندگان می دانید؟
بازشناسی ابعاد پیام
همچنانکه پیشتر گفتیم اصولاً هر ارتباط اجتماعی که برقرار می شود و هر پیامی هم که از این طریق رد و بدل می شود نه فقط از بعد غالب بلکه از ابعاد دیگر نیز باید مورد بحث و بررسی قرار بگیرد بخصوص در عصر حاضر که عصر "طغیان ایدئولوژیها" و "سیطرة ارتباطات نمادین" است! بر این اساس گفتیم که صرفنظر از ابعاد دیگری که نمی خواهیم پای آنها را در این بحث باز کنیم یک پیام بازرگانی را حداقل از سه بعد "اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی" می توانیم مورد بحث و بررسی قرار بدهیم. بعد اقتصادی که بعد روشن و غالب هر آگهی تجاری و یا پیام بازرگانی است و هیچ بحثی هم در ارجحیت و محوریت آن نیست؛ هرچقدر هم که این بعد با مایه هایی از هنر به انحاء مختلف آراسته شود و در زیر رنگ و لعاب و طنز و موسیقی پنهان گردد باز هم شتر بر بام روشن است که مطامع اقتصادی پشت این قضیه خوابیده است؛ اگرچه "عنصر تکرار" با عادی ساختن آن در چشم مردم مسلماً از تندی و تیزی تجلّی آن "پشت خوابیده" می کاهد!
اما نکته خود همینجاست! وقتی که این مطامع اقتصادی در صنعت تبلیغات در اشکال گوناگون با هنر مدرن (و نه الزاماً هنر فاخر) هم آمیخته می شود تا مطابق "اصول پارتویی" که در بخش اول صحبتش را کردیم در قالب تقاضایی تعدیل یافته و منطقی و خوشایند با مراتبی از تکرار به مخاطبان عرضه شود دیگر به اینکه این قالب نمادین ممکنست واجد ابعاد و پیامهای دیگری هم برای بیننده باشد توجه چندانی نمی شود! این دقیقاً همان موضوعی است که در این نوشتارها محور اصلی بحث ما را تشکیل می دهد.
پیام در پیام
در مورد آگهی فوق پیام اول و اصلی آن به بیننده در مرحلة نخست چیست؟ مسلماً تبلیغ زیتون! (البته زیتون را از باب مثال می گویم و در واقع نمایندة سایر چیزها می گیرم و گرنه صحبت من اصلاً بر سر سوژة تبلیغ نیست)؛ این همان بعد تجاری و اقتصادی آنست؛ این پیام در فضای واقعی بازار اگر بود با قول متعارف جز این نبود که: "ای مردم! زیتون دارم زیتون! بشتابید از این زیتون بخرید!" اما وقتی این پیام روشن و شفاف در دنیای مجازی پخش می شود و مطابق سنتی که بهرحال باب شده است در هاله ای از طنز و هنر آمیخته می شود و بصورت نمادین در قالب "رفتاری معین" (مثلاً در اینجا پرش غیر منتظرة خلبان از هواپیما) نمایش داده می شود خواسته یا ناخواسته پیامش تعابیر و تفاسیر دیگری هم بخود می گیرد؛
بعنوان مثال شما می توانید پیام فوق را اینگونه در نظر بگیرید که: آهای مردم! این زیتون دیگر آن زیتونی نیست که شما تا دیروز می شناختید و می خریدید و می خوردید! این زیتون حالا دیگر آنقدر ارزش دارد که شما حتی "جانتان" را هم در پای بدست آوردن آن بگذارید! تازه این برداشت "مستقیم" از محتوای آگهی است؛ یعنی همان چیزیست که خود پیام رسماً نشان می دهد! حال اگر کسی پیام شناسانه به کدگشایی آن بپردازد و کارشناسانه در ابعاد مختلف آن غوص نماید ممکنست برداشتهای دیگری هم از آن ارائه دهد که اصلاً جزو اهداف سازندگانش نبوده است و حتی روحشان هم از آن خبر نداشته است!
مثلاً اگر کسی از بعد انسانی به تحلیل محتوای این آگهی بپردازد آنگاه که ببیند کسی در آن خود را بدنبال یک بسته زیتون از هواپیما به بیرون پرت می کند- آنهم بدون چتر نجات که اگر می بود حداقل نیمی از آه و افسوس مرا را با خود فرو می برد، ممکنست به این برداشت از موضوع برسد که در واقع در "میدان تلاقی و تقابل ارزشها" این زیتون نیست که بر ارزشش بسی افزوده شده بلکه این انسان است که روزبروز از ارزش افتاده و باز هم می افتد! در اینصورت او مجاز است که پیام آگهی را اینگونه تفسیر کند که: ای انسان! تو دیگر آنقدر از ارزش افتاده ای که بتوانی جانت را پای یک بسته زیتون یا امثال آن هم فدا کنی؟!
نمونة دوم: نصیحت خردسالان و تربیت بزرگسالان!
بی گمان این آگهی را هم دیده اید که یک بچه کوچولو که چه بسا هنوز خوب شستن خود را هم نیک نیاموخته است یک پیرمرد و در واقع بزرگ خانواده و بلکه خاندانش را سر سفره راه نمی دهد چراکه اول باید برود دستهایش را با "فلان مایع دست شویی" بشوید و بعد شسته و رفته سر سفره حاضر شود! در تجزیه و تحلیل اجتماعی و فرهنگی این یکی چه می توان گفت؟! آیا پیام این آگهی- حال با فرض صحیح بودنش، فقط اینست که ای مردم! این مایع دست شویی بهتر از موارد مشابهی است که تا بحال بکار برده اید! پس بشتابید و از هم سبقت بگیرید و تا می توانید از این مایع خریداری کنید!؟ آیا غیر از این پیام تجاری- اقتصادی هیچ مضمون دیگری ندارد؟ مثلاً اینکه در محتوای آن یک بچه به بزرگترش دستور می دهد و رفتار غیر بهداشتی و نابهنجار او را یادآور می شود! آیا این موضوع از نظر فرهنگی و اجتماعی هیچ اشکالی ندارد؟!
اگر بفرمایید حرکت نمادین است تا در قالب یک آگهی تجاری یک پیام بهداشتی هم به گوش مردم رسانده شود چرا در این حرکت نمادین باید یک بزرگسال نماد آن کسی باشد که هنوز یاد نگرفته است پیش از صرف غذا دستهایش را بشوید؟! آیا حقیقتاً این بزرگان و پیرمردان و سالمندان ما هستند که نیاز به آموزش و بازآموزی و تربیت شدن دارند؟! آیا آنها خود نماد بارز و گویای عرف و فرهنگ و آداب و رسوم یک جامعه نیستند؟! آیا الگوهای زنده و اجتماعی شده و هنجار شناس و بلکه هنجارفرست هر جامعه ای بزرگان آن جامعه نیستند؟ پس چطور در مورد جامعة ما این اصل مهم فرو شکسته می شود و با مواردی از این قبیل نقض می شود؟! آیا اینگونه مهار امور بدستان هنوز "ناخویش شناس" بچه ها نمی افتد؟!
وارونه کردن اصول
درست است که دنیا بالکل عوض شده است و باز دارد می شود اما دیگر نه آنقدر که جای بزرگ و کوچک و موقعیت اجتماعی شان در این میان اشتباه گرفته شود! آنهم از جانب کی؟! رسانه ای ملی که اتفاقاً اصل رسالتش حفظ ارزشها و هنجارهای انسانی و اجتماعی و جا انداختن آنها در بستر جامعه است و نه الزاماً سرگرم کردن و خنداندن مردم به هر طریق! آیا این و یا نمونه هایی از این قبیل معکوس گرفتن آن روندهای طبیعیی نیست که تا بحال دنیا بر رویشان چرخیده است؟ اعتقاد به این اصل حیاتی که "اساس هر جامعه ای مبتنی بر حقیقتها و ارزشها و هنجارهایی است که همه باید از آنها آگاه و بدانها پایبند باشند تا جامعه برقرار بماند" که دیگر دیروز و امروز و آنجا و اینجا ندارد! "بهر وسیله و با هر بهانه ای که خدشه بر این اصل حیاتی افتد دیر یا زود رعشه بر ارکان کل جامعه خواهد افتاد!" مگر اینکه خود طالب جامعه ای آنارشیست باشیم که در اینصورت از بن قضایا فرق خواهد کرد! آنوقت نه کسی حق آن خواهد داشت که از حقیقت و هنجار و اصل و اساس دم بزند و نه کسی دغدغة آن خواهد داشت که از موارد نقض آنها سخن بگوید!
نباید فراموش کرد که برخی از حقایق و اصول جامعوی همیشه ثابت اند و تا زندگی اجتماعی پایدار است آنها هم برقرار خواهند بود؛ البته برخی هم در طول زمان در معرض تغییر و تحول تدریجی اند و این خود امری طبیعی است و هیچ کس هم توان آنرا ندارد که جلوی این تغییرات را بگیرد؛ اما نه تغییر نه تحول بلکه "وارونه کردن اصول" دیگر آن صیغة مکروه و منحوسی است که متأسفانه در جامعة ما ابداع شده است و بدینوسیله هم که پای صدا و سیما در میان است بسیار گسترده هم تبلیغ می شود!
هرچقدر هم که زمان پیش برود و اوضاع دگرگون شود و هر آن نظام و سیاست و حاکمیت و حکومتی هم که تصورش را بکنید مسلط شود حتی آنارشیسم، باز بی شک در آن بزرگترها پرورندة کوچکترها خواهند بود و نه بالعکس! والدین بچه ها را تأدیب و تربیت خواهند کرد و نه برعکس! حال چه شده است و دنیا به کجا رسیده است و به چه برخورده است که بچه باید به بزرگترش بیاموزد که چه کار باید بکند و چه آداب و اصولی را برآورده سازد حداقل من یکی نمی دانم! اما اینرا مسلم می دارم که با آسیب شناسی جامعه شناختی تنها و تنها همین موضوع می توان کتاب یا کتابهایی متعدد نوشت چه همچنانکه بارها اشاره و تأکید نموده ام اینها هرگز نه پدیده هایی تک بعدی بلکه قطعاً چند بعدی هستند و در نهایت با فعل و انفعالاتی چند به اشکال گوناگون در روابط اجتماعی حاکم بر جامعه تأثیر می گذارند.
نمونة سوم: همیاران پلیس؛ بزرگبانان کوچک!
این پدیدة نوین و نمادین "همیاران پلیس" هم تاحدودی اینچنین است! اینکه می خواهیم کودکانمان را با هنجارها و مقررات حاکم بر جامعه آشنا سازیم و در سنین پایین اجتماعی شدن آنها را بیاغازیم از نظر جامعوی امری درست و بجا و بلکه ضروری است؛ اما آنجا که گرایش پیدا می کنیم به اینکه از طریق بچه ها بزرگسالان خودمان را تأدیب و تهذیب کنیم باز مصداق مقال فوق می شویم! گیرم که اغلب بزرگترها متخلف باشند که البته نیستند آیا راهش اینست که بچه ها را به نصیحت و تنبیه آنها بگماریم! یعنی آنقدر از هنجارشکنی بزرگترهایمان ناامید شده ایم که با رها کردن و یا پایکوب کردن آنها از بچه ها می خواهیم که قوانین و مقررات حاکم بر جامعه را به بزرگترها گوشزد کنند؟! بدون آنکه خود از نفس عمل و جوانب کاریکه از آنها می خواهیم انجام دهند بدرستی آگاه باشند؟!
اینکه در جامعه قانون گریزی و هنجار شکنی رایج است درست! اینکه در جامعة ما از حد هشدار هم گذشته است هم درست! این خود یک واقعیت جامعوی روشن و آشکاریست و همانند هر واقعیت دیگر باید بطور اصولی و روشمند مورد مطالعة علمی واقع شود و راهکارهای اساسی در مورد آن بکار بسته شوند! اما در همین مواجهه با "وقایع جامعوی" و قضاوت در مورد آنها ما به چه استناد می کنیم؟ ملاک کارمان چیست؟ یعنی کج و راست و درست یا نادرست و بجا یا نابجا بودن آنها را از روی چه می سنجیم؟ لابد از روی "حقایق جامعوی" یا همان ارزشها و هنجارهای حاکم بر جامعه که در قوانین و آداب و رسوم و عرف خلاصه می شوند! حال اگر در این بحبوحه آن حقایق و ارزشها و هنجارهای مورد استناد، از جانب خود ما بهر شکل خواسته یا ناخواسته مطرود و مخدوش واقع شده باشند چطور؟! آیا کار ما در این خصوص مصداق "از قضا سرکنگبین صفرا فزود" نخواهد بود؟!
بکدام بهانه و چه بهایی؟
ما می خواهیم جلوی تخلفات بزرگانمان را بگیریم؛ باشد! از سوی دیگر می خواهیم کودکانمان را با هنجارهای اجتماعی جامعه و در این مورد با مقررات راهنمایی و رانندگی آشنا سازیم و بنوعی در آنها احساس مسئولیت بیافرینیم؛ بسیار خوب! اما این هردو را به چه بهایی می خواهیم انجام دهیم؟ به بهای زیر پا گرفتن حقایق اجتماعی و فرهنگی جامعه؟! به بهای وارونه کردن اصول اساسی؟! یا به بهای متمرد و خلافکار و نابفرمان نشان دادن بزرگترهایمان؟! و یا خدایی نکرده به بهای گستاختر کردن کودکان بر بزرگانمان؟!
در مجموع می گویم حالا چون ما گرفتار برخی وقایع جامعوی شده ایم که البته هیچکدام هم بی دلیل نیستند و اصولاً نمی توانند هم باشند و ضرورتاً هم باید ریشه یابی صحیح در این مورد صورت بگیرد تا مبادا دارویی که بکار می بریم درمان واقعی دردی نباشد که بی صبرانه تحمل می کنیم، درست نیست که پا بر برخی از اصول و ارزشهای دیرین خویش بگذاریم به بهانة اینکه می خواهیم تسکینی بر آلام امروز خویش بیابیم! آیا می شود دست روی دست گذاشت تا هرکس هرطور که دلش می خواهد آگاهانه و ناآگاهانه حتی از سر دلسوزی و صدق تبر بر ساقة بلند حقایق جامعه برزند به بهانة آنکه می خواهد مثلاً برای بچه ای روروکی درست کند یا برای پیرمردی عصایی بسازد؟! آیا می ارزد اینکه یک تبلیغ به هدفش حالا هرچه که می خواهد باشد برسد اما جامعه یک گام و فقط یک گام از اهداف و حقایقش متعالی اش دور شود؟! پاسخ شما هرچه که باشد من که می گویم: "هزاران تبلیغ فدای یک حقیقت جامعه!" آنگاه که به ماه اشارتی می رود حواسها نباید به نوک انگشت ختم شود و یا در فرم ناخن اشارتگر گم و گور گردد!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی ارتباطات
[ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی ارتباطات:
نقدی بر تبلیغات صدا و سیما - بخش سوم
حسین شیران
عمومیت تلویزیون
شاید طرح این موضوع در چهل پنجاه سال پیش اصلاً موضوعیت نداشت چه در همین ایران ما نه فقط تلویزیون بلکه سایر ابزارهای ارتباطیی که اکنون در سطحی جهانگیر مطرح هستند یا عمومیت نداشتند و یا اصلاً وجود خارجی نداشتند! اما حالا دیگر تصور اینکه در شهر یا حتی روستا خانه ای بدون تلویزیون پیدا شود واقعاً برای ما دشوار است! خوشبختانه یا بدبختانه اکنون دیگر شرایط و مناسبات اجتماعی طوری رقم خورده است که مردم، شده از نان شبشان می زنند اما هرطور که هست یک دستگاه تلویزیون حداقل برای استفادة بچه هایشان تهیه می کنند و با احتیاط و احترام فراوان گوشه ای در صدر خانةشان می نشانند!
عمومیت تلویزیون بعنوان یک ابزار ارتباطاتی و اهمیت چند بعدی آن بعنوان یک رسانة توده ای دیگر چیزی نیست که بر کسی پوشیده باشد؛ بی هیچ شبهه ای امروزه تلویزیون در میان رسانه ها مقام و موقعیت برجسته و بی نظیری دارد و تحققاً در میان اقشار مختلف جامعه نیز از ارج و قرب فوق العاده ای برخوردار است! اکنون چه بخواهیم و چه نخواهیم تلویزیون دیگر بخشی از زندگی ما شده است و در واقع بهتر است اینگونه بگوییم که مردم عمرشان را با تلویزیون می گذارند! هر روز طیف وسیعی از مخاطبان از کودک بگیرید تا بزرگسال هرکدام با علائق و سلائق گوناگون ساعاتی چند در پای تلویزیون بست می نشینند و برنامه های آنرا دنبال می کنند!
تازه این امر یعنی ارتباط با تلویزیون تنها محدود به خانه نمی شود بلکه در میهمانی در سفر در ترمینال در فرودگاه در فروشگاه در رستوران در بانک تازگیها هم در ماشین در موبایل و حتی بر سر کار، خلاصه در هر کجا و بهر صورت مردم خواسته یا ناخواسته گوششان به صدای پرطنین تلویزیون و چشمشان به سیمای پرتلألو آنست! این "خواهندگی" توده ای و این "دربرگیرندگی" وسیع بیانگر "عمومیت" بی رقیب تلویزیون در جامعه است و این عمومیت در واقع یک نوع "امتیاز اجتماعی" ویژه است برای تلویزیون نسبت به سایر رسانه ها که طیف بمراتب محدودی از مخاطبان را در بر می گیرند!
عمومیت در عمومیت
اما در کنار این عمومیت و در واقع در بستر آن، ما با عمومیت دیگری هم مواجهیم که مشخصاً موضوع بحث ما را تشکیل می دهد و آن پخش گستردة "تبلیغات" می باشد-آنچه که ما اغلب به لطف تلاشهای شبانه روزی صدا و سیما بیشتر بنام "پیامهای بازرگانی" اش می شناسیم!این عمومیت از آنجا که بسته به عمومیت دیگریست می تواند "عمومیت تالی یا تبعی یا وابسته" و یا کلاً نوعی "عمومیت در عمومیت" قلمداد شود! این عمومیت اگرچه از دربرگیرندگی لازم برخوردار است- چون با عمومیت تلویزیون پیوند خورده است، اما چندان از خواهندگی عمومی برخوردار نیست؛ یعنی اینگونه نیست که مردم برای دیدن تبلیغات پای تلویزیون بنشینند بلکه ناگزیر لابلای برنامه های مختلفی که از آن پخش می شود با مراتبی از تحمل و سازگاری دقایقی چند به دیدن آن نیز تن درمی دهند!
از اینرو این عمومیت در واقع بصورت "پیوستی و تحمیلی" با مخاطبان ارتباط برقرار مي كند! نمونه هایی از این نوع در جامعه بسیار است؛ همانگونه که شما مجبورید برای مصرف روزانة خانوادةتان شیر يارانه اي بخرید اما در کنارش تحمیلاً به شما پنیرخامه ای یا هر چیز دیگری هم فروخته می شود در مورد برنامه های تلویزیون هم همینطور! شما بهر نوع خواهان برنامه های آموزنده و سرگرم کنندة تلویزیون هستید از اینرو هرگاه که فرصت می کنید پای دیدن آنها می نشینید؛ از آنطرف تلویزیون هم در هر فرصتی که پیدا بکند چه اوّل و چه آخر و چه بکرّات میان برنامه هایی که می داند شما طالب آنها هستید و پای دیدنش نشسته اید پیوسته به پخش پیامهای بازرگانی اقدام می نماید و شما بعنوان یک اصل جا افتاده و معمول برای آنکه بتوانید برنامة مورد نظر خودتان را تماشا کنید اینگونه مجبور می شوید از سنگلاخهایی که مدام پیش پای چشمانتان می چینند عبور کنید! اين بيان روشن آن تصوريست كه اغلب از ديدن پيامهاي بازرگاني به آدم دست مي دهد!
این روال نه فقط در صدا و سیمای ما که ديگر در تمام رسانه هاي جهان بهر شكل معمول گشته است؛ همچنانکه در بخشهای پیشین گفتیم این دیگر پدیده ای جهانی است و اینجا و آنجا ندارد اتفاقاً در جاهای دیگر بسی بیشتر از آنچه که در صدا و سیمای ما معمول است به چشم می خورد و از نظر محتوايي هم انصافاً در كشور ما اين پديده با محدوديتها و كنترلهاي زيادي مواجه است؛ اما هنوز آنچه كه تحت عنوان پيامهاي بازرگاني از صدا و سيما پخش مي شود از نظر محتوايي و شكل نماديني كه در قالب آن ارائه مي شود جاي بحث دارد؛ اهميت اين بحث هم در اينست كه در اينجا پاي صدا و سيما در ميان است؛ رسانه اي ملی كه بنا به رسالتی که در قبال ملت و دولت و حکومت و در کل جامعه بر عهده دارد حسابش از بقیه جداست!
اهمیت موضوع
حال تصور کنید که با آن عمومیتي كه گفتيم یک پیام یا یک خبر چه خوب چه بد از تلویزیون منتشر شود؛ ببینید چه حجم وسیعی از جمعیت در معرض انتشار اولیه و مستقیم آن قرار می گیرند! حال اگر آن پیام بارها و بارها پخش شود چطور؟ و اگر آن پیام احیاناً حاوی تأثیرات سوء بر جامعه باشد چطور؟ اهمیت موضوع دوچندان می شود وقتی که در نظر داشته باشیم که گیرندگان پیام هرگز همپا و همگون و همنواخت نیستند بلکه ما در عمل با توده ای عظیم از مخاطبان کوچک و بزرگ و دور و نزدیک و دارا و ندار مواجه هستیم که هر کدام قشریت و قومیت و درک و شعور و ارزشها و آداب و رسوم و سلائق و علایق خاص خودشان را دارا می باشند و با تمام يكسان سازيها و جهاني شدنها هركدام بنوعي دگر مي انديشند.
اینجاست که باید قدری تأمل کنیم و بر اهمیت موضوع خوب بیندیشیم. عمومیت تلویزیون و هر آنچه که به پشتوانة این عمومیت از آن پخش می شود هرگز مسئله ای کوچک و کم اهمیت نیست چرا که تلویزیون رسانه ای توده ای است و توده ای عمل می کند و توده ای هم اثر می گذارد! هرگز نباید فراموش کرد که با این عمومیت، مردم در سرتاسر کشور بلکه جهان، شبکه وار بهم مربوط می شوند و در برابر هر پیامی که از آن پخش می شود توده ای از مخاطبان را شکل می دهند و توده ای از کنشها و واکنشها را پدید می آورند و با بحثها و نقدها و تفسیرهایی که ارائه می دهند فضای ذهنی مشترکی بوجود می آورند و به انحاء مختلف بر افکار عمومی تأثیر می گذارند و در نهایت مسببات تغییرات و دگرگونیهای اجتماعی ریز و درشتی را در بستر جامعه بوجود می آورند. اما از آنجا که بازخورد بسیار کمتری از این فعل و انفعالات توسط فرستندگان دریافت می شود انگار که توجه کمتری هم به این ابعاد معطوف می گردد.
تعامل رسانه ای
برخلاف ارتباطات سنتی که اغلب از نوع "تعاملات رودررو و مستقیم" بود و طرفین از "اشتراک مکانی- زمانی" برخوردار بودند بنحویکه فرستنده و گیرندة پیام هر دو بصورت همزمان در یک مکان حضور داشتند و با مشاهدة یکدیگر و با شناختهای کافی از هم باصطلاح تمام وجه وارد تعامل با یکدیگر می شدند و عکس العمل و بازخورد رفتار خود را هم آناً و عیناً مشاهده و دریافت می کردند اکنون بواسطة توسعه و تکامل ارتباطات دوربرد، دیگر شرط همبودی مکانی- زمانی از میان برداشته شده و در عمل بافت فرستنده از بافت گیرنده جدا گشته است.
در ارتباط تلویزیونی که نوعی تعامل رسانه ای با دربرگیرندگی توده ای است هرگز شناخت فرستندگان از گیرندگان کامل نیست بلکه کلی است یعنی که پیامها با تصوری عمومی از مخاطبان پخش می گردد و نه با شناختهایی جزئی و شخصی از دریافت کنندگان؛ عکس العمل مخاطبان و در واقع بازخورد پیامها هم جز در "مواردی خاص آنهم با ابزارهایی محدود" عموماً از چشم فرستندگان دور می مانند! روشنتر اگر بگوییم ما در مورد تلویزیون با نوعی "ارتباط یکطرفه" مواجه هستیم فلذا اوضاع و احوال دریافت کنندگان آنچنانکه باید و شاید برای فرستندگان معلوم نمی گردد!
اگرچه در مواردی قرار فرستندگان بر رصد اوضاع و احوال گیرندگان است اما با آن سازوکارهایی که در عمل معمول است چندان به صحت و سلامت و عمومیت داده ها نمی توان یقین داشت؛ آن دوربینها و میکروفونهایی که بمیان مردم می روند چندان بیانگر راستین اوضاع نمی باشند و یافته هایشان قابل تعمیم به کل نمی باشد؛ بدو دلیل مشخص که یکی بدینسو و دیگری بدانسو مربوط است؛ اول اینکه بهرحال این مصاحبه ها و نظرسنجی ها از جانب خود صدا و سیما انجام می پذیرند فلذا آن یکطرفگی همچنان پابرجا باقی می ماند؛ دوم اینکه یک معضل عمومی و تقریباً صعب العلاجی در نزد ما ایرانیان وجود دارد که کم و بیش پیش پای هر پژوهشگری و نظر سنجی با قدرت قد علم می کند و کمتر مجال آن می دهد که یافته ای بتواند از سایة سنگین و بلند آن جان سالم بدر ببرد!
معضل عمومی ما ایرانیان
و آن معضل عمومی و تقریباً صعب العلاج اینست که متأسفانه "سرزبان ما ایرانیان چندان گزارشگر احوال اندرونمان نیست!" هزارگونه می اندیشیم و یک گونه سخن می گوییم! عجب اینکه یک گونه هم سخن می گوییم و هزار نوع عمل می کنیم! در یک چنین شرایطی، بسیار سخت است که شما بتوانید با مراتبی از صحت و صلح و سلامت به کنه یک مطلب یا واقعه ای پی ببرید! از اینرو اگر هم دوربین شما مصلحت اندیش نباشد کافیست آنرا به سمت منِ هزار نوع اندیش بگردانید و میکروفونِ انشاءلله حقیقت یابتان را پیش دهان هزارآوای من بگیرید تا بینید که چگونه سرزبان من بلافاصله بكار می افتد و آن هزار در هزار من بلافاصله یکی می گردد و آن یکی هم از قضا همانی می شود که شما می خواهید یا همه از همه می خواهند و یا همه باهم می گویند!
با این "میکروفون گرفتگی و دوربین زدگی" چطور می خواهید و یا می توانید از احوال راستین تودة هزاراندیش و هزارآوای مردم در مورد یک چیز و یا هر چیز باخبر شوید؛ ضمن اینکه همیشه شرایط و اوضاع و احوالی هم هست که می تواند کلاً از تصور و تحلیل افراد یا معدود مصاحبه شوندگان بدور باشد؛ اینجاست که پای تخصص و متخصصین هر امری پیش می آید. مثلاً بیماری اگرچه در نزد بیمار است و اوست که در واقع با آن سخت درگیر است و مستقیماً آنرا تجربه می کند اما این تنها پزشک مربوطه است که قاعدتاً می داند در حقیقت چی به چی است و اوست که می داند چگونه می باید در این میان حال از حال تشخیص دهد و دیگران و حتی خود بیمار را هم از آن آگاه کند.
بله صحبت از مطالعه و بررسیهای علمی است آنهم از ابعاد گوناگون و نه فقط از نقطه نظر عاملان بلکه عالمان و محققان هر امر! جامعه شناسان هم بنا به تعهد و تخصص و وظیفه ای که بر عهده دارند لاجرم "واقعیت" هر چیز را در ارتباط با کلیت جامعه در نظر می گیرند و نه با هزار بار در هم شکستن و بازآرایی آن با منافع و معایش گروه یا صنف یا سازمانی خاص! ما مسلماً هرگز این آموخته را دستکم نمی گیریم که "در کل هرچه به نفع جامعه است در عمل به نفع همه است!" در واقع آنچه برای ما مهم است صلح و صلاح و سلامت کلیت جامعه است با تمام افراد اندرونیش و نه ثروت و سعادت و مصلحت قشر یا گروهی خاص!
در این راستا اصولاً میزان تأثیر و تأثراتی که هر پدیده ای در ارتباط با کلیت جامعه و یا پدیده های جامعوی دیگر می پذیرد و یا از خود بجای می گذارد مورد توجه و بحث و بررسی قرار می گیرد؛ پدیدة عالمگیر تبلیغات یا به همان عنوان مصطلحش پیامهای بازرگانی هم از این قاعده مستثنی نمی باشد. جامعه به اشکال گوناگون بطور پیوسته در معرض انتشار گستردة تبلیغات است؛ تبلیغاتی که اهداف و اصولش مشخص است و ما در نوشتارهای پیشین تا حدودی در این مورد سخن گفتیم حال برآنیم تا اندکی هم در خصوص تأثیراتی که این پدیده در جامعه ایجاد می کند سخن بگوییم.
کم و کیف موضوع
موضوع بحث بخوبی معرف حضور همه است و نیازی به مستندات آماری نیست تا مثلاً روشن سازیم که در یک شبانه روز تبلیغات صدا و سیما چه مقدار است و چند درصد از برنامه هایش را شامل می شود و در چه ساعاتی اوج می گیرد و یا مثلاً از نظر محتوایی سهم انواع تبلیغات پخش شده را مشخص کرده و بصورت جدول و نمودار دسته بندی کرده و رتبه بندی کنیم؛ چه برخلاف اغلب سنجشگریهای اجتماعی، موضوع سنجش خود سخت به جلوه گری مشغول است و روشن و آشکار حتی ثانیه ثانیه هایش هم قابل احصاء و آشکارسازیست چه اساسش خود بر همین منوال است اما بحکم آنکه برای همه امری روشن و نمایان است و در واقع دیگر بنوعی روزمره گشته است مصداق قول معروف "آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است" از استعانت آماری در گذشته و به مشترکات ذهنی و ادراکات عمومی مردم اتکا می کنیم!
چه دیگر پاسخ یک فرد عادی حتی یک بچه به این سؤال که "تلویزیون هر روز چه چیزهایی را تبلیغ می کند؟" هم کم و بیش اساس و اسباب بحث ما را فراهم می سازد! تبلیغات بانکها که یک پای ثابت تبلیغات است؛ همچنانکه روزی نیست که از عراق و فلسطین و افغانستان پیامی به جهان مخابره نشود همینطور روزی هم نیست که در آن به کرّات تبلیغاتی از بانکها و مؤسسات مالی از صدا و سیما روی آنتن نرود! در کنار این جزء ثابت، تبلیغات دیگری هم کم و بیش از ثبات نسبی برخوردارند؛ تبلیغات فراوان صنایع غذایی که عموماً در چیپس و پفک و نوشیدنیهای خنک و بستنی و ترشی و زیتون و از این قبیل خلاصه می شوند، تبلیغات لوازم بهداشتی و آرایشی اگرچه بند دومش با محدودیتهایی مواجه است، تبلیغات لوازم خانگی و لوازم الکترونیکی و مصالح ساختمانی و صنایع خودرو و لوازم یدکی و بیمه و فیلمهای سینمایی و ... پیامهایی هستند که من و شما هر روز خدا چه بخواهیم چه نخواهیم از طریق رادیو و تلویزیون می شنویم و می بینیم!
این پیامها اگرچه عموماً تحت عنوان پیامهای بازرگانی پخش می شوند و در اصل ماهیتی اقتصادی دارند اما این تنها یک بعد قضیه است و ضرورتاً لازم است که از ابعاد دیگر هم مورد بحث و بررسی قرار بگیرند. آن هدفی هم که این نوشتارها در راستای آن پیش می روند در واقع معطوف به همین ابعاد است.
ابعاد موضوع
عنوان "پیامهای بازرگانی" در راستای اهداف این بخش خود گویاتر از عنوان کلی "تبلیغات" می باشد چه دو جزء آن (یعنی پیام + بازرگانی) حداقل دو بعد از قضیه را روشن می سازند؛ نخست اینکه ما ماهیتاً با "پیام" روبرو هستیم؛ بطور معمول مفهوم پیام دیگر برای همه روشن است؛ این مفهوم اصولاً دربرگیرندة چهار عنصر فرستنده، گیرنده، محتوا و وسیله می باشد؛ از آنجا که وسیلة ارتباطی ما در این بحث یک رسانه می باشد فلذا اطلاق عنوان "پیامهای رسانه ای" نیز خود روشنگر بعدی از ماجرا خواهد بود.
این پیام رسانه ای دستکم از سه نظر قابل بحث و بررسی می باشد: 1- اقتصادی 2- اجتماعی و 3- فرهنگی؛ در اقتصادی بودن این پیامها که هیچ شکی نیست؛ جزء دوم عنوان یعنی کلمة "بازرگانی" خود مؤید امر است؛ نیازی به تصریح و تنقیح هم نیست که در وهلة اول پیامهای بازرگانی آن تبلیغات تجاریی هستند که با مطامع اقتصادی مشخص از سوی مراجعی خاص از رسانه پخش می شوند. اما در عین حال از آنجاکه این پیامها بصورت گسترده در راستای برقراری ارتباط مؤثر با تودة فراگیر مخاطبان در سطح جامعه پخش می شوند ذاتاً "پیامهای اجتماعی" هستند و از آنجاکه مستقیماً ذهن مخاطب را هدف قرار می دهند و بنوعی درصدد تاثیر و به تبع آن تغییر و در اصل تحمیل رفتاری معین در جامعه برمی آیند مضافاً "پیامهای فرهنگی" هم می باشند!
بنابراین نباید اینگونه تصور کنیم که یک پیام بازرگانی تنها یک پیام بازرگانی یا اقتصادی است! پیامی که از رسانه ای توده ای برای مخاطبانی عام منتشر می شود یک پدیده ای واقعی و در واقع یک رفتار اجتماعی کامل است با پندار، گفتار و کرداری معین! از این جهت ما با پدیده ای الگودار و مشخص روبرو هستیم که همانند هر پدیدة اجتماعی دیگری باید از ابعاد گوناگون مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. قاعدتاً در زندگی اجتماعی نباید هیچ پدیده ای را از یک بعد در نظر گرفت؛ اصلاً هیچ پدیدة یک بعدیی در جامعه وجود ندارد؛ وقتی حتی رفتار یک فرد با خودش هم تک بعدی نیست و اصولاً نمی تواند هم باشد چطور رفتار جمعی با جمعی دیگر با این گستردگی و عمومیت می تواند تک بعدی باشد! آنهم در عصر پر رمز و راز حاضر که عصر سلطة بی وقفة ارتباطات "نمادین" و طغیان بی چون و چرای "ایدئولوژی" هاست!
هیچ یادم نمی رود گفتار و در حقیقت پیام آن دوست فرهیخته و محجوب سالهای دورم (خداوند هرجا که هست سالم و پاینده داردش) که با دوستی دگر که بسی اهل عیش و طرب بود (امید که در طی این سالها خداوند هدایتش کرده باشد) می گفت من نیز چون تو با زنان و دختران غریبه سلام می گویم اما میان سلام من و تو تفاوت است از زمین تا آسمان! گفتش که چطور؟ گفت: در کوچه و محل اگر تنها من باشم و یک جنس مخالف که از مقابل من برآید سریع سر فرو افکنده و از آن دور بر او سلام می کنم؛ این سلام من یعنی که خواهرم! "حداقل" از جانب من شما در امنیت کامل هستید!
آری آن هردو در یک کلمه سلام می گفتند اما سلام هر کدام واجد پیامی متفاوت و در واقع متضاد و متقابل بود! بر این سیاق وقتی یک سلام تنها یک سلام نیست بلکه پیامی است با تفاسیر متفاوت و تعاملات مختلف، چگونه یک پیام بازرگانی با اين عموميت می تواند صرفاً یک پیام بازرگانی و اقتصادی باشد و هیچ پیام دیگری برای مخاطبان بی شمارش نداشته باشد! این آن نکته ایست که بنظر من توجه چندانی به آن نمی شود چون تفاوت چندانی در عمل مشاهده نمی شود!
نظارت رسانه ای
بدیهی است که بر امر تولید و پخش پیامهای بازرگانی از رسانه ای همچون رسانة ملی باید که نظارت ویژه ای اعمال شود که طبعاً هم می شود چه امکان ندارد در این سطح عالی با این عمومیت بی رقیب به عاقبت امری اندیشه نشود؛ اما بنظر می رسد که در این نظارتها و بازبینیها تنها و در واقع الزاماً به "ارزشهای دینی - انقلابی" بعنوان خطوط قرمز نظام توجه می شود و در عمل آنگونه که شایستة جامعة در حال گذار و لبریز از مسائل جامعوی ایران است به "ابعاد فرهنگی و اجتماعی و نهايتاً انسانی" کار توجه شاياني نمی شود! اینرا از این باب می گویم که متأسفانه آیتمهایی در تبلیغات منتشره از صدا و سیما بچشم می خورد که بسي امر نظارت كامل در این ابعاد را زیر سؤال می برد!
بر این منوال کلیت ماجرا از دو حالت خارج نیست؛ یا توجه به اين ابعاد در دستور كار نيست و این یعنی کم و کیف کار از این جهت به جایی برنمی خورد و یا اینکه توجه کافی بدآنچه از رسانه پخش می شود مبذول نمی گردد و این هردو امری غریب می نماید! اگر بر این ابعاد نظارتی هست پس اینگونه چرا؟ و اگر نیست چرا نیست! در نوشتار بعد بصورت مصداقی بر برخی از اینگونه ها اشاره و پیرامون آنها بحث خواهیم کرد (اگر خدا بخواهد!)
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی ارتباطات
[ یکشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی ارتباطات: نقدی بر تبلیغات صدا و سیما
حسین شیران
بخش دوم
به بهانة این عنوان مقدمتاً در نوشتار پیش چنین گفتیم که تبلیغات اصولاً "هزار مرکب" است و "هر دم یک شکل"! همه خواه است و همه گیر! دنیا با تمام هیبت و حیثیتش یکپارچه زیر پای او رها گشته است و او بی ملاحظه و بی پروا یکتاخت بر پیکر آن می تازد! از باب حضورش نه حریم می شناسد و نه روز و نه شب! هرجا که دلش بخواهد سر می کشد و از هرجا که بخواهد سر در می آورد! اکنون جای آنست که از خود بپرسیم واقعاً هدف از نشر اینهمه تبلیغات چیست و اصولاً چه چیز باعث شده است این پدیده تا بدین حدّ گسترش یابد و در کوتاه مدت دنیا را به تسخیر خویش درآورد و اینگونه بر اذهان بشر مستولی گردد؟ در واقع از این باب می خواهیم به آسیب شناسی جامعه شناختی نحوة تأثیر و نیز آثار تبلیغات بر جامعه بپردازیم. همچنانکه پیشتر هم اشاره کرده ایم ما این مسئله را با مراتبی از تحدید، تنها در حوزة تجارت و بازرگانی و از رهگذر صدا و سیما به بحث و نقد خواهیم کشاند و نه فی الحال در حوزه های دگر و رسانه های دگر.
تجارت و تبلیغات
بله در اینکه در دنیای امروزی تبلیغات شرط تجارت است و تجارت پایة اقتصاد و اقتصاد مایة توسعه و توسعه خواستة هر ملت و دولتی دستکم بلحاظ تئوریک هیچ مشکلی نیست! و در اینکه تبلیغات بقول تبلیغاتچیان هزینه نیست و بلکه در جای خود نوعی سرمایه گذاریست هم شکی وجود ندارد! چه شتر بر بام معلوم است که تبلیغاتگر با آنهمه طوفان تبلیغاتی که بپا می کند از همان ابتدا تنها بفکر بازگشت سرمایة خویش می باشد آنهم نه اصل آن که لزوماً مطابق میل باطنی هر سرمایه گذاری چندین برابر سرمایه ای که نهاده است! و گرنه هیچ عقل سلیمی در روزگاریکه سایة بلند سودگرایی و سرمایه داری بر هرآنچه که اینک تصورش بر شما میسر باشد گسترده است حاضر نمی شود که "با اختیار یکی بگذارد و با احتراب همان یکی را بردارد!" همچنانکه همه نیک می دانیم دیگر گذشتة دورة گندم دادن و جو گرفتن؛ در عصر سرمایه داری بدون تردید اصل بر "یکی گذاشتن و چند برداشتن" است!
بنابراین در این روی قضیه هیچ شکی وجود ندارد که سرمایه گذار اگر هم رویمان نشود که بگوییم تنها، دستکم می توانیم بگوییم که در ابتدا به سود خویش می اندیشد و نه نفع خریدار؛ به بیانی دیگر اصل در این رابطه بر بازگشت چندین برابر سرمایه است و نه الزاماً نفع و یا آسایش مردم! بنابراین از رویة این استدلال بروشنی می توانیم دریابیم که اساساً اینهمه تبلیغات از برای چیست! سودش برای کیست و زیانش برای چیست! در مورد نقش انکارناپذیر رسانه ها و فناوری ارتباطات نوین در عالمگیری تبلیغات هم هیچ تردیدی وجود ندارد و ما هم هیچ بحثی در این باب نمی آغازیم؛ چه دیگر نیازی به گفتن ندارد که رسانه و ارتباطات و درکل فناوری و مدرنیته، تمام وقت و تمام قوا همچو آن اسب رهواریست زبان بسته و زین کرده در خدمت انسان، آنسان که هر کس آنگونه که می خواهد بر گرده اش سوار می شود و به هرآنسو و هرآنجا که عشقش بکشد می راند! ظاهراً بدین روال هم که دنیا در پیش گرفته و پیشتر می تازد به این زودیها از دست هیچ کس و هیچ نهادی هم کاری در این خصوص برنمی آید! بهرحال از این نیز بگذریم که بحث ما حکماً بعد ابزارگرایی تبلیغات را در برنخواهد گرفت.
در واقع بحث ما بر سر این نیست که تبلیغات چگونه و با چه ابزار و واسطه هایی به جهد و جولانگریش می پردازد که پاسخ آن خود بسی روشن است؛ بحث ما مشخصاً بر سر اینست که تبلیغاتگران این ابزارها را در چه راستایی بکار می گیرند و هدفشان از این همه ترکتازی و عالمگیری چیست و بعد اینکه چگونه اهداف خویش را از این راه برآورده می سازند؟ اینست تمام آنچه که من با دانش ابتر و زبان الکن خویش اینسان تلاش می کنم آنرا در اینجا مطرح سازم! آری صحبت من بروشنی اینست که تبلیغات سوار بر اسباب پیدا و امواج ناپیدا چو پیوسته بر وجود آدمی می تازد از جان او چه می خواهد؟ در او چه دیده است که اینچنین شتابان شب و روز بر پیکر او می بارد؟ مگر نه اینکه اینهمه صنایع و کارخانه و تولیدی و در کل مؤسسات تجاری و بازرگانی لاجرم بنا به ماهیت کارشان و اهداف ساختاریشان همه دنبال سود و بهرة خویشند و از این رو هرکدام هرگونه که می خواهند مدام بر "طبل تبلیغات" که از زمین و زمان بلکه از آسمانش آویخته اند شب و روز می کوبند و در گستره ای هرچه فراختر آوای نابهنجار و ناخوشایند آنرا تا آنجا که می توانند از سر هنر و ذوق و شوق و نبوغ، کلی با شور و شادی و شیرینی اش می آلایند و در قالبی ظاهراً عقلانی و بهنجار و خوشایند بگوش پر از همهمة مردمان پریشان روزگار می رسانند، حالا واقعاً چگونه و از کدام چرخه به این سود و بهرة خویش نائل می شوند؟
براستی چگونه و از کدام رخنه در وجود بشر نفوذ می کنند و بر او تسلط می یابند و اینگونه خواسته های خودخواهانة خویش را محقق می سازند؟ آنسان که برخی چندان گل از گلشان می شکفد که نه فقط مدام پای تبلیغات گسترده ای که می کنند هزینه می کنند بلکه گاهی به پای هزینة قرعه کشیهای آنچنانی خود هم می ایستند! آری آنها چگونه و از چه طریقی به این مهم دست می یابند؟
رقابت در عرصة ذهن
"رقابت" بعنوان عنصری پایا و پویا از همان آغاز در زندگی اجتماعی بشر در هر زمینه و در هر شکل جان گرفته است و جریان یافته است و همینک نیز با شدتی هرچه تمامتر در ابعاد مختلف حیات اجتماعی بشر جریان دارد! در این میان هر سنخ رقابتی که تصور کنید، میدان مخصوص بخویش را داشته است و هنوز هم دارد؛ میدان رقابت در حوزة تجارت نیز همچنانکه همه می دانیم عرصة "بازار" بوده و است: محلی برای عرضه و رقابت عینی محصولات تجاری مختلف تا خریدار آنگاه که واقعاً نیاز به کالایی داشته باشد بطور طبیعی و واقعی با پای خویش در آن حضور یابد و با انتخابی منطقی و عقلانی خواستة خویش را تأمین کند. در این روال متعارف آنگونه که می دانیم و باز هم می بینیم همه چیز از احساس نیاز بگیرید تا حضور در بازار و انتخاب و تأمین کالا بطور"طبیعی و عینی و واقعی" صورت می پذیرد.
اما اینک به یمن فناوریهای پیشرفته و ارتباطات گسترده، اتفاق مهمی که در این "معرکه یعنی حیات اجتماعی بشر" رخ داده اینست که میدان اصلی رقابت نه فقط در تجارت که در تمام زمینه ها تغییر کرده است! اکنون رقابتگران بجای آنکه مشخصاً بر سر کالا و محصولات خویش رقابت کنند و در تقابل با یکدیگر به افزایش کیفیت و مزایای فرآورده های خود بکوشند تا از این راه بلکه نفعی هم به خریدار برسد، بیشتر بر سر جذب مشتری از هم پیشی می گیرند و در واقع در نوع و نحوة گستردن تورهای رنگارنگ برای بدام انداختن مردم باهم به رقابت می پردازند! از آنجا که این رقابت بواسطة تبلیغات صورت می گیرد و در واقع تبلیغات، نماد روشن و بارز این تغییر و دگرگونی می باشد، از این نظر می توان گفت که میدان رقابت عموماً از "عرصة تولید" به "عرصة تبلیغ" انتقال یافته است و یا بهتر بگوییم "اصالت تولید" جای خود را به "اصالت تبلیغ" داده است! و از آنجا که نقطة هدف و اثرگذاری تبلیغات هم مشخصاً ذهن بشر است در نهایت می توان گفت که بدین ترتیب رقابت در "عرصة عین" تحققاً به رقابت در "عرصة ذهن" تبدیل شده است و این یعنی محل نزاع بهر شکل ممکن یک گام جلوتر کشیده شده است!
بر این منوال حالا دیگر رقیبان دست روی دست بگذاشته و منتظر نمی نشینند که شما روزی روزگاری عزم خرید نمایید و نرم نرمک به سمت بازار گرایید و اسباب نیاز خویش را تجربتاً آنگونه که "خود تعیین کننده باشید" برآورده سازید! حالا دیگر رقابت از عرصة تنگ و تار بازار برون جسته و بر عرصة فراختری پانهاده است! اینک رقیبان بذر رقابت خویش را در زمین و زمان پراکنده اند و عالم و آدم را اسیر جلوه گریهای خویش نموده اند! دیگر برای آنها مهم نیست که شما برای خرید بیرون آمده باشید و یا برای اموری دیگر؛ اصلاً مهم نیست که شما به چیزی نیاز داشته باشید یا نداشته باشید! مهم نیست که در منزل باشید و یا بر سرکار! به استراحت بوده باشید یا گرم کاری دگر! دیگر هیچکدام از اینها مهم نیست! مهم اینست که در هر حال و در هر شرایط و در هر موقعیتی و با هر وسیله و ابزاری تبلیغاتشان به کرّات پیش چشمانتان جلوه گر شود و بر ذهن شما نفوذ کند و بر افکار شما مسلط باشد!
کافیست چشمانتان را ببندید و اندکی پیرامون این مسئله بیندیشید تا ببینید چقدر ذهن شما انباشته از اشکال و انواع گوناگون تبلیغات است که هرکدام را به یک شکل خاص و بدیع آمیخته با هنر و طنز و شعر و موسیقی در وجود شما رخنه داده اند! ببینید چقدر در قالب همین تبلیغات به ذهن شما مطلب القا شده است! به بچه هایتان بنگرید و ببینید چگونه مدام سوره سوره های آنرا ازبر می شوند و ناخودآگاه باز می سرایند! این بازسرایی و بازآفرینی و بازچشیدن طنز و شیرینی تبلیغات را که بی گمان با حکیمانه افزودنشان جذب و هضمشان را برایتان آسانتر نموده اند، شما به حساب رسوخ و رسوب پنهانی آن در ذهنتان بگذارید! و اینکه دیگر خواه ناخواه تحمل و تقبل آنرا امری روزمره و عادی می انگارید به حساب نهادینه شدنش در وجودتان بگذارید!
حال ببینیم نتیجة این تغییر و تحول یعنی انتقال عرصة رقابت از عین به ذهن و جلوه گریهایش در قالب تبلیغات چیست؟ نتیجة روشن آن اینست که شما بجای آنکه در میدان واقعی بازار بطور ملموس و عینی و تجربی انتخاب خود را بکنید و کالای مورد نیاز خود را تأمین کنید زیر بمباران تبلیغات وسیعی که پیوسته از زمین و آسمان بر سرتان می بارد بسیار پیش از آنکه پای به بازار بگزارید و حتی پیش از آنکه بطور طبیعی احساس نیاز به چیزی در نزد شما پدید آمده باشد بنحوی "تحمیلی و القائی" هم به اشیاء گوناگون شدیداً احساس نیاز می کنید و هم در مورد هر چیز انتخاب خود را از پیش انجام می دهید! در واقع این آن چیزیست که تبلیغات با تمام وجود از شما می خواهد! اصل نانوشته ای که مهر تأییدش را در شعور عام می باید جست اینست که "وصف مکرر از خوبی یک چیز عاقبت آدمی را به پای آن می نشاند" و این آن کاریست که تبلیغات با قدرت هرچه تمامتر شب و روز عامدانه عهده دار و ماهرانه مشغول آنست؛ چه با تکرار پیوستة محاسن یک چیز تلاش می کند تا سخت بر ذهن مردم اثر بگذارد و نیروی "احساسات" آنها را تحریک و تشدید کند و بالاخره بهر یکبار آزمودن هم که شده تک تک آنها را به پای آن اوصاف بکشاند و بنشاند!
افکار پارتو پر پرواز تبلیغات
اینجاست که می بینیم چگونه آندو اصل بی بدیل پارتو یعنی "منطقی و عقلانی جلوه دادن" و "تکرار بی وقفة این جلوه گریها" اینبار در حوزة اقتصاد و تجارت تنگ بهم برآمده و سخت "قوة عقلانیت" بشر را در خواب دیده و یا نموده و آنسان که او حکیمانه راه می نمود با حق جلوه دادن و تکرار این جلوه گریها، یکراست "چشمة جوشان احساسات" بشر را هدف گرفته و با هزار طنازی و تردستی و ترفند اینگونه بر عالم و آدمی سروری می کند! اینجاست که می بینیم با ایندو بال گسترده و قدرتمند چگونه تبلیغات بر فراز انسانها و جوامع بشری با اشتیاق پر پرواز گشوده و بر حریم شعور و عقلانیت بشر سایه ای بوسعت احساساتش فرو انداخته است و در این سایه سار روزافزونش بی رقیب یک نفس اسب مراد خویش را می راند و مدام از وجیزة مردمانِ در سایه فرو رفته می کاهد و بر غنای جزیرة آفتابی تبلیغاتگران می افزاید! البته در سایه روشن این رهگذر تبلیغاتچیان هم چندان بی بهره نمی مانند چه بنوعی کارگذار این سلطان هستند و بهرنحو راه را برای عبور مرکب سلطان هموار می کنند! و اینها را همه تنها به این بهانه بر مردم روا می دارند که "تبلیغات شرط تجارت است و تجارت پایة اقتصاد و اقتصاد مایة توسعه و توسعه خواستة هر ملت و دولتی!"
دو نکتة پایانی
قبل از آنکه این بخش را به پایان برسانم و در بخش واپسین به اصل موضوع بپردازم لازم می دانم که بدو نکته نیز اشاره کوتاهی داشته باشم! یکی اینکه مطالب فوق بمعنای تصویرگری انفعال محض مردم و رفتار غیرمنطقی و بی حسابگرانة آنها در برابر هر آنچه که تبلیغ می شود دستکم از جانب ما نیست؛ مشخصاً این همان راهی است که آن حکیم یا امثال آن روشنش نموده و جمعی بکار بسته اند! و گرنه ما نیز بر این باوریم که انسان بصورت فطری و ذاتی عقل دارد و بواسطة آن می تواند بسی حسابگرانه رفتار نماید و در نهایت همین عنصر است که به انسان توان اینرا می دهد که مراتب تمایزات خود با حیوان را باز نمایاند؛ اما در کنار این دانسته این را نیز می دانیم که "داشتن"، یک مسئله است و "بکار بستن" مسئله ای دیگر و نیز "درست بکار بستن" یک چیز است و "نادرست بکار بستن چیزی دیگر"! اینها بازگو کنندة ابعاد متعدد یک مسئله اند و هر کدام احکام خاص خود را دارند!
حتی پارتو هم نمی گوید که انسان عقل ندارد! او می گوید که انسان بسی بیش از آنکه تحت تأثیر عقلانیت خود عمل کند تحت تأثیر احساساتش عمل می کند؛ و این یک واقعیت است نه حقیقت! در مورد تفاوت مفهومی ایندو در حوزة جامعه شناسی ما در نوشتارهای دوگانة "حقایق اجتماعی و وقایع اجتماعی" در همین وبسایت به تفصیل سخن گفته ایم و دیگر بدان نمی پردازیم؛ بر این مبنا اینکه انسان موجودی عقلانی است یک حقیقت است اما اینکه انسان چندان از عقلانیتش استفاده نمی کند یک واقعیت! گرچه ایده ال آنست که وقایع اجتماعی با حقایق اجتماعی همخوان باشند اما در واقع همیشه اینگونه نیستند و ما در عمل با واقعیات اجتماعی گوناگونی روبرو هستیم که هر کدام ممکنست بهره ای از حقیقت برده باشند و یا هیچ نبرده باشند!
بر این مبنا ما در طول حیات اجتماعی مان با جلوه های متکثری از هستی انسان روبرو می شویم که نمی توانیم به حکم ناهمخوانی با حقایقی که گواه می گیریم انکارشان بکنیم؛ "اصالت احساسات" در افکار پارتو نمونه ای از این جلوه های گوناگونست؛ اگر در پذیرش و حتی شنیدن اوصاف این جلوه مطابق حقایقی که می شناسیم بر ما حرجی باشد امثال پارتو را از بیان آن هیچ باکی نیست و ما بحکم اینکه احکامش اشاره بر واقعیات دارد نمی توانیم بگوییم که دروغ می گوید و مهمل می بافد و گفتارش در یک جو واقعیت از اینهمه واقعیات جهان مصداق نمی یابد وقتی که می بینیم دنیا بسان یک از هزار، با چشمانی خون گرفته، کسی چون هیتلر- این ستارة درخشان آسمان تاریک سیاست را بخود دیده که چگونه تنها با همین شناخته که "با تبلیغ و تکرار بی وقفه می توان چراغ سوسوزن عقلانیت بشر را تا ابد خاموش کرد و شعلة احساسات او را تا بیکران شعله ور ساخت" توانسته است میلیونها سرباز جان برکف آلمانی را به گرد خویش آورد و با تزریق ایده و افکاری آنچنانی که کم و بیش همه از آن آگاهیم سخت بر علیه دنیا بشوراند و آنگونه که عالم و آدم گواه آنست جهان را بهم ریزد!
بنابراین صحبت از واقعیات اجتماعی که در واقع موضوع محوری جامعه شناسی است الزاماً بمفهوم تأیید آنها و یا طرد و انکار حقایق نیست؛ حقیقت بمثابة قانون است که هرگونه تخلف از آن بعنوان واقعیاتی که بکرّات در هر جامعه ای رخ می دهد هرگز کلیت و اصالت آنرا خدشه دار نمی کند! انسان هم بحکم حقیقت همیشه موجودی عقلانی است اگرچه هرگز از عقل خویش استفاده نکند! در ذیل همین نکته باید گفت که منظور ما از عقلانیت در این بحث مطابق معارف و حقایقی که عموماً بدان استناد می کنیم همان "قوة راه شناس و راه یاب" ایست که از برای همین امر فطرتاً در وجود انسان نهاده شده است و نه "برداشتهای کاهشگرایانه" ای که از این مفهوم بویژه در غرب در سایه هایی از پوزیتیویسم و ساینتیسم و یا سکولاریسم ارائه می شود.
و اما نکتة دوم؛ بحث ما تا اینجا تقریباً معطوف بود به اینکه تبلیغات بر چه اساس و با چه اهدافی تولید و منتشر می شوند و چگونه و با چه سازوکارهایی اسباب توسعه و عالمگیری خویش را فراهم می سازند؛ اکنون ما بهرحال از این بحثها گذشته و در ادامه به بحث پیرامون تأثیراتی که تبلیغات می تواند نوعاً بر افراد و در کل بر جامعه بگذارد خواهیم پرداخت.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی ارتباطات
[ سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی ارتباطات: نقدی بر تبلیغات صدا و سیما
حسین شیران
بخش اول
پیشگفتار
مدتها پیشتر از آنکه هیتلر و موسولینی نیک دریابند که با "تکرار بی وقفه"ی یک چیز حتی بی آنکه ذره ای حقیقت در آن نهفته باشد می توانند بسادگی آنرا به مردم بقبولانند و با همین حربه دستگاه مهیبی از ایده و ادوات بسازند و آزمندانه درصدد بلع دنیا برآیند، "ویلفردو پارتو" اندیشمند ایتالیایی (1923- 1848) خود بارها تکرار کرده بود که "تکرار مداوم یک مطلب، مؤثرترین وسیله در اقناع دیگران می باشد!" و در این راستا راه نمایانه تأکید کرده بود که برای اینکار "مهم نیست که عقلانی و منطقی باشید مهم اینست که اینگونه جلوه دهید!"
او برخلاف اغلب پیشینیان خود که معتقد بودند "انسان موجودی عقلانی است" و عاقلانه رفتار می کند، بی آنکه هیچ تردیدی بخود راه دهد رسماً ابراز می داشت که "بشر موجودی نابخرد اما استدلالگر است"! تحت "احساسات" خود رفتار می کند اما مدام می کوشد برای آن "توجیهی" منطقی و عقلانی ارائه دهد! او که نیک می دانست با این افکاری که عرضه می کند روزی تحت عنوان "مشهور ملعون" از او یاد خواهند کرد فیلسوفانه بر آن می افزود: "انگیزة عمل افراد، عاطفه و احساسات است و همین احساسات یا عواطف اند که سبب می شوند تا افراد چنان عمل کنند که جامعه برقرار بماند." برای همین هم بود که قاطعانه می گفت "تکرار اگر ذره ای هم ارزش منطقی نداشته باشد از بهترین استدلالهای منطقی معتبرتر است!" چرا که تکرار مستقیماً بر احساسات تأثیر می گذارد- چیزیکه در کل اساس رفتار بشر است، در حالیکه استدلال بر عقل کارگر می افتد- چیزیکه بشر بندرت از آن بهره می جوید!
باری با این خط دادن و راه نمودنها اگر هم نتوان افکار پارتو را همپای ماکیاولیسم، مادر نازیسم و فاشیسم قلمداد کرد دستکم می توان دایة مهربان آندو قلمدادش کرد! چه حربة هیتلر هم جز این نبود؛ آنجا که در کتاب معروفش "نبرد من" در کمال وضوح می گوید "باید کار تبلیغات را به چند فکر معین محدود کرد و همانها را دائماً در گوش مردم تکرار کرد!" دقیقاً به این اصل بنیادی اشاره دارد و اساساً بدون توجه به این اصل، کار تبلیغات را عبث و بیهوده می شمارد! آری او با درک نبوغ آمیز این ترفند ساده اما کارساز بود که توانست با جهشی خیره کننده از جوانکی فقیر و بی سرپناه و سرگردان در خیابانهای وین، در کوتاه مدت تبدیل شود به صدراعظم و پیشوای آلمانها و حتی پروردگار آنها!
اینرا دیگر همه خوب می دانند که این سخنرانیهای مهیج و بی نظیر هیتلر بود که او را از آن ناشناختگی محض تا بدان جایگاه عظیم بالا کشاند! راز تأثیرگذاریهای کم نظیر سخنرانیهایش را هم، آنگونه که خود نیز از آن پرده برداشته است باید در آن اصل ساده اما اساسیی جست که سخت بدان معتقد و پایبند بود؛ یعنی همان "تکرار بی وقفة یک چیز در گوش مردم!" اگرچه او این قاعده را بسیار زیرکانه و استادانه در حوزة قدرت و سیاست بکار بست اما مهم که حوزه نیست مهم اینست که "همه چیز در هر شکل در ارتباط با انسانهاست که مطرح می شود!" خواه در سیاست باشد و خواه در تجارت باشد و خواه در دین و در فرهنگ!
بهرحال پارتو اگرچه با ظهور فاشیسم در ایتالیا (در سال 1922) برقی منحوس در چشمانش درخشیدن گرفت اما زود درگذشت و ندید که این مسلک و همزادش نازیسم با آنهمه دبدبه و کبکبه ای که براه انداختند دولتشان مستعجل بود و با آنکه دنیا را سخت بهم ریختند اما عاقبت کارشان بجایی نرسید و آخرش هم نتواستند دنیا را آنگونه که می خواستند ببلعند و اندکی هم که شده روح او را شاد گردانند! حالا او بعد یک قرن در یکی از همین روزها اگر زنده می بود شاید برای همیشه خوشحال باقی می ماند که چگونه افکارش بی آنکه هیچ نامی از او در میان باشد در بستری دیگر این بار در حوزة تجارت و اقتصاد و در قالب "تبلیغات تجاری" دوباره جان گرفته و بی آنکه هیچ خونی از دماغ کسی بیرون بریزد فاتحانه سراسر دنیا را زیر پا گرفته است!
پارتو و هیتلر و موسولینی و خیلیهای دیگر باید امروز می بودند و خود درمی یافتند که اگر موضوع فقط فتح جهان بود و سیطره بر آن، دیگر خون و خونریزی تنها راه آن نبود!- اینجاست که باید گفت "پس حیف آنهمه خونی که در این راه ریخته شد" و البته باز هم ریخته می شود! چه بنظر می رسد وضعیت دنیا هنوز در برابر این مسئله کاملاً "سایه روشن" است؛ برخی انگار که می دانند و برخی انگار که نمی دانند!
تبلیغات پدیده ای عالمگیر
این روزها دیگر تبلیغات پدیده ای بیگانه و مهجور نیست که بست در وصف آن به گفتگو بنشینیم! اتفاقاً برعکس! ما دیگر با امری بسیار روزمره و عادی روبرو هستیم که کم و بیش تمام حوزه های زندگی اجتماعی ما را در برگرفته است و حالا دیگر کمتر کسی را می توان یافت که حقیقتاً با این امر غریبه بوده باشد! کافیست که هرکس اندکی به پیرامون خود بنگرد تا از حضور گسترده و بی وقفة آن باخبر شود! پرچمها و پوسترها و پلاکاردها و پیامها و اطلاعیه ها و آگهی های متنوع و رنگارنگ در کوچه ها و خیابانها و بر در و دیوار شهرها و بر روی وسایل نقلیه و از دل رادیو و تلویزیون و اینترنت و کانالهای بی شمار ماهواره و حتی بر روی پیراهن فوتبالیستها و داورها و خلاصه در یک کلام از زیرپوش زنان بگیرید تا روپوش بزرگترین سفینه های فضایی هرجا که بنگرید نشان او خواهید یافت! حتی گاهی آنجاها که فکرش را هم نمی کنید و به عقل جن هم نمی رسد!
آری اینک تبلیغات- این "بچة شرور و گستاخ و بی ملاحظة مدرنیته و سرمایه داری" را هیچ حدّ ممنوعه و هیچ خط قرمزی نیست! دنیا با تمام هیبت و حیثیتش یکپارچه زیر پای این بچه رها گشته است! برایش اینجا و آنجا هیچ فرقی نمی کند! حضورش بسته به اذن دخول نیست! شب و روز هم که نمی شناسد! موذیانه و بی پروا هرجا که دلش بخواهد سر می کشد و از هرجا که بخواهد سر در می آورد! همه خواه است و همه گیر! از در که برانی از پنجره می آید! از پنجره هم که برانی از آسمان می بارد؛ چه دیگر سوار بر مرکب نامرئی امواج خروشان الکترومنیتیک در گرداگرد گیتی پهناور مدام می چرخد و "آفتاب پرست وار" هر دم به یک شکل می گردد و همچون باران یکریز بر سر جوامع بی دفاع بشری می ریزد!
آری اصولاً این بچه "هزار مرکب" است و "هر دم یک شکل"! هم از اینرو چابک و چست مدام شکل عوض می کند و از مرکبی به مرکبی دیگر می جهد و بسی رها در زمان و مکان پیش می تازد؛ بی آنکه هیچ از نفس بیفتد و یک آن از تک و پوی باز ایستد! براستی راز عالمگیری تبلیغات در چیست؟ از چه روست که به این پدیده تا به این حد بها و تا بدان حدّ فرجه داده می شود؟ اصولاً هدف از بکار بستن اینهمه تبلیغات چیست؟ پایه و اساس آن در چیست؟
تبلیغات و رسانه
پیش از هر چیز باید گفت که هدف از این نوشتار مطلقاً نفی کل پدیده و نقد کل عمل نیست؛ بدیهی است که تبلیغات هم همانند هر پدیدة دیگری در حیات اجتماعی بشر خوب و بدش یا نفع و زیانش نسبی است! باختصار اگرکه بگوییم باید بگوییم بهرحال آنچه روشن است اینست که امروزه تبلیغات شرط تجارت قلمداد می شود و تجارت پایة اقتصاد و اقتصاد مایة توسعه و توسعه خواستة آشکار هر ملت و دولتی! اگرچه تحقق هرکدام از اینها اصولاً مطابق ارزشها و اعتقادات بنیادینی که بر جامعه حاکم است هرگز بخودی خود هدف قلمداد نمی شود اما حقیقت اینست که اغلب برخلاف همة تبلیغات و ادعاها، واقعیات موجود در جامعه حکایت از چیزهای دیگری دارند! اما از آنجا که فی الحال سخن بر سر هیچکدام از اینها نیست از آنها می گذریم تا بعد.
و بعد روشن است که تبلیغات را به یقین بهر تبلیغاتچی فایدتی هست! رسانه ها هم که در انواع گوناگون خویش اصلی ترین و گاه تنهاترین ابزار تبلیغات می باشند لاجرم میهمان دائمی این سفرة گسترده هستند و عموماً با بهره بردن از این فایدتها رسالت خود را در زمینه های دیگری که بعهده گرفته اند پی می گیرند و گاه برخی منحصراً از این راه به حیات پر نوسان خویش تداوم می بخشند! صدا و سیمای ما هم بعنوان یک رسانه از این قاعده مستثنی نبوده و حتی بحکم انحصاری که در آن برپا گشته، خود در رأس این فایدت بران قرار دارد و سود سرشاری هم از این منبع عایدش می شود آنسانکه بر سر ثانیه ثانیه های تبلیغاتی که می کند هم حساب می رود! اگرچه می دانیم این درآمدهای بی پایان که از راه تبلیغات بی پایان بدست می آیند حساب و کتابی دارند و بی آنکه هیچ سایه ای از بدبینیها هم بمیان بکشیم چنین می انگاریم که در نهایت، این سودها و فایدتها به انحاء مختلف بسوی مردم باز می گردند- مثلاً اینکه در توسعة کمی و کیفی صدا و سیما و تولید برنامه های با محتوا و با کیفیت بکار بسته می شوند و از این باب مردم نیز متنفع می شوند، اما چون قصد ورود بر این عرصه ها را هم نداریم تنها با قید اشاره ای کوتاه در باب اهمیت پدیدة تبلیغات در عصر حاضر بر سر سخن خویش باز می گردیم.
البته اینجا از باب اینکه جانب انصاف را هم گرفته باشیم باید این نکته را نیز بیفزاییم که در این میان تنها نفع ملت مطرح نبوده و نیست و در واقع ره بصواب نرفته ایم اگرکه بگوییم اینهمه کار در عرصة صدا و سیما صرفاً برای خاطر مردم است که اینگونه انجام می شود؛ بی آنکه هیچ فصلی در این میان نهاده باشیم بنا به ماهیت و تمایز مفهومی هر کدام باید که بگوییم سود و منفعت دولت و حکومت نیز در این میان مطرح است چه بهره ای که دولت و حکومت از این راه یعنی توسعة صدا و سیما و تولیدات و تبلیغات آن عایدشان می شود اگر بیشتر از بهرة ملت نباشد بهیچوجه کمتر از آن نیست! این مسئله ما را به نکتة بعدی رهنمون می سازد و آن ماهیت چند بعدی صدا و سیمای ماست!
صدا و سیما رسانه ای سه وجهی
حالا دیگر این روتین بین الملل است که هر دولت و هر حکومتی از برای نشر افکار و ترویج ایده ها و تحکیم ارزشها و هنجارهای مورد اتکایش از شمار ابزارهایی که سخت در اختیار می گیرد یکی هم رسانه ها و البته مهمترینش تلویزیون می باشد؛ خلاصه کنیم که با این ابزارِ در نوع خود بی بدیل، مردم در عین حال که از برنامه های گوناگون استفاده می کنند و سرگرم می شوند همزمان مطابق ارزشها و هنجارهای حاکم بر جامعه باصطلاح جامعه شناسان اجتماعی می شوند!
در کشور ما نیز نه تنها چنین بلکه منحصراً اینچنین است؛ در فقدان تلویزیونهای غیردولتی و غیرحکومتی در کشور پهناوری چون ایران با جمعیتی بالغ بر 80 میلیون نفر حالیا ماییم و این یک صدا و سیما که کم و بیش سخنگوی هر سه نهاد است یعنی در عین اینکه یک "رسانه ملی" است همزمان "رسانة دولت" و "رسانة حکومت" نیز است! بنابراین طبعاً در قالب برنامه های متنوع و گوناگونی که شب و روز ارائه می دهد لاجرم باید در تلاش باشد تا منظور نظر هر سه طرف را برآورده سازد و این امر یعنی "رسالت سه بعدی" و "تجمیع خواسته های همزمان ملت و دولت و حکومت در یک رسانه" که شاید در نوع خود در جهان نادر و نمونه باشد البته بشرط برآوردن هر سه و نه فرو گذاشتن و یا کم گذاشتن در حق یکی و پرداختن به دیگری، اگر هم غیرممکن نباشد واقعاً بسی حساس و دشوار خواهد بود!
اینجاست که ما به اهمیت و حساسیت هر آنچه که از بستر صدا و سیما اشاعه می شود بروشنی پی می بریم! چرا که بخاطر "سه وجهی بودن اهداف ساختاری آن" که لاجرم پاسخگو بودنش در برابر هر سه را بر او ملزم و واجب می دارد، هر برنامه ای که از آن پخش می شود توأمان باید در ارتباط با هر سه یعنی "هم ملت و هم دولت و هم حکومت" مورد سنجش و نقد و ارزیابی قرار بگیرد! با این مقدمه ما ابتدا فراخور عنوانی که برگرفته ایم شمول و تنوع موضوع را دستکم در دو مرتبه تحدید کرده و در چارچوب آن ادامة بحث را در نوشتار پسین پی می گیریم؛ در مرتبة نخست دامن بحث در گسترة وسیع تبلیغات در حوزه های جامعوی گوناگون را برگرفته و تنها در حوزة تجارت و بازرگانی اش می گستریم؛ در مرتبة دوم از ابزارها و شیوه های گوناگون تبلیغات در حوزة تجارت و بازرگانی هم تنها به تبلیغات منتشره از صدا و سیما استناد می کنیم و اینگونه از هزار مرکب و هر دم یک شکلی آن، تنها جلوه گریهای او بر مرکب رهوار صدا و سیما را به نظاره و نقد می نشینیم!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی ارتباطات
[ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی پیکره ای چندپاره
حسین شیران
در نوشتار پیشین چنین آمد که برخی بر این گمانند که جامعه شناسی بیش از آنکه علم باشد و یا علم بنماید مجموعه ای از نظریات است؛ آنهم نه نظریاتی همسو و همیار بلکه نظریاتی مختلف المنظر و غیر همسو که اغلب در وضعیت تقابل و گاهاً تضاد با یکدیگر بسر می برند و در یک کلام اگر که خلاصه کنیم باید که بگوییم در مجموع همگریزی شان از هم آیی شان بیشتر است! بهرحال چه بپذیریم و چه نپذیریم این خرده ایست که بر جامعه شناسی گرفته می شود! در توضیح این خرده که بعقیدة من بحق هم بر جامعه شناسی وارد می شود همینقدر بگویم که عموماً تصور ما از علم (Science) مجموعه شناختهایی منظم و دقیق و البته "موافق باهم" است که فراتر از "سطح افراد" و گروهها باشد و درکل اصول و چارچوبی معین را برای مطالعه و تبیین موضوعی مشخص ارائه دهد.
در حوزة جامعه شناسی می دانیم که از این نظر چندان در وضعیت مطلوبی بسر نمی بریم چه هنوز به آن نظم و دقت و توافق لازم در تبیین موضوع مورد نظر خویش دست نیافته ایم و هنوز شناختهای ما با مراتبی از تأخّر بسته به افراد و گروهها می باشد و هم از اینروست که مدام از نظریه و نظریه پرداز و مکاتب مختلف سخن می گوییم و البته این چیز غریبی نیست و در محاورات و ارتباطات روزمره هم بکرّات با چنین روالی مواجهیم؛ آنجا که راستی و قطعیت خبری در حد بالایی باشد با اطمینان خاطر می گوییم که فلان واقعه اتفاق افتاده است و با ارائة شواهد و دلایلی خویشتن به تصدیق و تبیین آن می کوشیم اما اگر خبر از قطعیت لازم برخوردار نباشد متزلزل و "پاپس کشانه" می گوییم که واقعاً نمی دانیم! "فلانی" می گوید که آن واقعه اتفاق افتاده است! یعنی اینگونه توافق و اطمینان خود را از پشت خبر بر می داریم و در هر صورت راست و دروغش را به پای گوینده اش می گذاریم!
در حوزة علم هم چنین است؛ شناختهای با قطعیت بالا بهرحال از سطح فرد و گروه بالا می روند چه با مراتبی از تواتر مورد توافق عموم واقع شده و در نهایت جزو اصول قلمداد می شوند اما شناختهای با قطعیت و توافق پایین همچنان در سطح فرد یا گروه باقی می مانند تا با "شناختهای تکمیلی" که همیشه از راه می رسند یا به سطح اصول فرا خیزند و یا از سطح گمان نیز فرو غلطند!
علم را دو پر، گمان را یک پر است ناقص آمد ظنّ، به پرواز ابـتر است
چون ز ظنّ وارست علمش رو نمود شد دو پر آن مرغ یک پر، پرگشود (مثنوی دفتر سوم)
عموم تبیینهای ما در جامعه شناسی از جانب نظریاتی است که هنوز از سطح افراد فراتر نرفته اند و این همچنانکه گفتیم بخاطر آنست که به آن قدرت و قطعیت لازم برای تبیین گری واقعیت هنوز دست نیافته اند؛ اینست که می بینیم مثلاً روش شناسی مردمنگارانه همچنان بسته بنام گارفینگل است یا در جامعه شناسی پدیده شناسی مدام صحبت از شوتس است و یا در نظریه تبادل هنوز هم که هنوز است می گوییم که هومنز چنین گفت و چنان می گوید! و یا مصادیق دیگر حتی در حوزه های دگر! بی گمان این رویکردهای نظری عاری از حقیقت نیستند چه هرگز در برابر اندیشه های انتقادی و استدلالی که روزبروز قدرتمندتر و کوبنده تر می شوند دیری دوام نمی آوردند! اما مسئله ای که هست اینست که در هرحال اینها هرکدام تنها بخشی از موضوع را فرا گرفته و بخشی دیگر را فرو گذاشته اند و دقیقتر اگر بگوییم تنها بخشی کوچک از موضوع را گرفته و بخشی بزرگ را وانهاده اند! و مسئله ای مهمتر از آن اینکه هرکدام سخت بر موضع خویش پافشاری می کنند و از گفتة خویش کوتاه نمی آیند و اینگونه عرصه را هم بر خود و هم بر دیگران تنگتر می سازند!
و مسئله ای بازهم مهمتر از آن اینکه حتی متأخّران هم که می آیند یک به یک خواسته و ناخواسته بر این گود نابسامان می لغزند و سرانجام در معرکة گریزگری، یا جانب اینرا می گیرند یا جانب آنرا و یا هیچکدام و یا هر دو را! در این میان تنها این کش و قوس است که بسی زیادتر می شود و این حرف و حدیث است که بسی درازتر می شود! از اینروست که می بینیم جامعه شناسی بجای آنکه "قد برافرازد" و بالغتر گردد تنها شکمش پر می شود و روزبروز "چاقتر" و خپلتر می شود! اگرچه اگوست کنت بعنوان بنیانگذار علم جامعه شناسی آنرا آخرین علمی قلمداد کرد که ظهور می کند و بعنوان "پیچیده ترین" دانش بشری بر پیچیده ترین جلوه های حیات بشری دلالت خواهد کرد- البته با طرح و توانی برخاسته از "اثباتگرایی او"، اما در ادامه دیدیم که جامعه شناسی تنها در حصار و انحصار دانش پوزیتیویستی او باقی نماند و بعدها متفکرانی دگر با اندیشه ها و طرحهایی دگر به میان برخاستند و هریک بنحوی بازهم بر پیچیدگی پیچیده ترین موضوع معرفت بشری افزودند آنگونه که اینک ما در حوزة نظری جامعه شناسی عملاً با شناختهایی پاره پاره و پراکنده مواجه هستیم که چندان هم زیر یک سقف بردنی نیستند و عجب اینکه هرکدام با "گامهایی استوار" رو بسویی دگر می تازند و با "دستانی تفرقه ساز"، ساز ناکوک خویش را می نوازند!
برخی سنگ "کنشگر" را به سینه می زنند و خانة "ساختار" را خراب می خواهند! برخی دگر از سختی ساختار می گویند و چوب کنشگر را به حراج می گذارند! برخی هم از سر "آشتی خواهی" دست هردو را می گیرند و آخرش روی یکی را می بوسند! برخی هم همچو هومنز از هردو می زنند و خویش می برند و خویش می دوزند! برخی به کل می گرایند و برخی به جزء! برخی از جبر می گویند و برخی از آزادی! برخی از تبیین می گویند و برخی از تفهیم! برخی از روش می گویند و برخی از ارزش! از اینروست که ناگزیر با نهایت خویش آزاری و دل ناخواهی اطلاق استعارة "پیکره ای چندپاره" در مورد جامعه شناسی را روا می دارم!
تازه این از بطن و متنش و آن از نمود علمی اش که حتی بر سر تعریف خود جامعه شناسی هم توافق چندانی میان صاحبنظران بچشم نمی خورد و اگرچه می دانم که بحق این عدم توافق را به ماهیت چند بعدی و کیفیت چندگانة خود موضوع مورد مطالعه یعنی "حیات اجتماعی انسان" ربط می دهند و در هر صورت آبی بر آتش فروزان خویش می ریزند و تسکینی بهر دل سوزان خویش می جویند اما واقعیت اینست که نه فقط بر سر تعریف جامعه شناسی بلکه بر سر موضوع و قلمرو و هدف و حتی روش آنهم توافق کلی وجود ندارد! و جز اینها چه هستند که علم بودن و یا نبودن یک مجموعه شناخت را تعیین می کنند؟!
اینست که جامعه شناسی که بهرترتیب از زیر بار سنگین بحثهای کلان فلسفی و معرفت شناسانۀ دیروز که بشدت بر سر هر کدام از موارد فوق جاری بود وارسته است همچنان با این چالش روبروست که تبیین گری اش هنوز از سطح نظریه فراتر نرفته است! براستی اینها همه نشان از چه دارند؟ آیا راهی که برگرفته ایم درست بر گرفته ایم؟ آیا تا اینجا که از آن راه پیش آمده ایم درست آمده ایم؟ آیا زینپس هم باید از آن راهی برویم که پیشینیان از آن آمده اند؟ آیا هر آن اصلی که باید می گرفتیم برگرفته ایم؟ آیا این موضوع به تمامی همانیست که باید می گرفتیم و این راه همانیست که باید در پیش می گرفتیم؟ آیا در این راهی که آمده ایم جانب همه چیز و همه کس را گرفته ایم؟ آیا بهتر آن نیست که از این "کورمال کاویدن" حیات جمعی خویش اندکی دست نگهداریم و تأمل پیشه سازیم و در بود و نمود خویش باز اندیشیم؟
بهرحال هرچه است مسلّم اینست که آن "روشنی تمام تابی" که باید برآید و برکلیت موضوع بتابد هنوز از مشعل نسبتاً نوفروزان جامعه شناسی ساطع نمی شود و آن شاه دانه ای که باید پیدا شود و این دانه های پراکندة تسبیح را گرد هم آورد هنوز نمایان نشده است و اینک ناگزیر با این دانش پاره پاره و با آن دانه های پراکنده اش می سازیم تا آن زمان فرا رسد و آن پاره ها سوی هم آیند و در قالب یک روح و تن، پیکری رشید و رعنا سازند بر فراز دانش امروزی و مسلط بر نابسامانیهای روزافزون جوامع بشری!
ما حالیا در حوزة جامعه شناسی در گیرودار آن "پیل آزمایی" معروف هستیم که مولوی در دفتر سوم مثنوی به شرح منظومش همت گماشته است؛ چه در دیرکرد آن "نور تمام تاب" و فقدان آن "دیدة دریانگر" که دیر یا زود باید از راه برسد و هنوز نرسیده است، موضوعی پیل آسا برگرفته ایم که بسی بر گُردة اندیشة حال و حاضرمان سنگینی می کند و لاجرم بر زمینش نهاده ایم و در تاریکی ناخواستة امروزمان هر یک بر گوشه ای از آن دست می گذاریم و خیال بافانه از تمامیت آن سخن می گوییم و قاطعانه بر کلیت آن حکم می رانیم؛ نظری بر این منظومه بیفکینم تا بعد! (در متن منظومه تأکیدها از نگارنده است):
پـیــلی انــدر خــانـة "تــاریک" بــود عــرضه را آورده بـــودنـدش هــنود
از بــــرای دیــدنـش مـــردم بــسی انــدر آن ظـلمت هـمی شد هر کـسی
دیــدنش با چـشم چـون ممکن نبـــود انـدر آن تـاریـکیَش "کـف" می نـمود
آن یــکی را کـف به خـرطـوم اوفــتاد گـفت چـون نـاودان اسـت این نــهاد!
آن یــکی را دست بـر گـوشـش رسـید آن بـر او چـون بادبیــزن شــد پدید!
آن یــکی را کـف چـو بـر پایـش بسود گـفت شکل پـیـل دیدم چون عــمود!
آن یــکی بــر پـشت او بـنـهاد دسـت گفت خود این پیل چون تختی بُـدست!
هـمچـنین هرکـس به جـزوی که رسـید فـهم آن می کـرد هـرجـا می شـنـیـد
از "نـظرگه" گـفـتشان شـد "مختـلف" آن یــکی دالـش لـقـب داد این الــف
در کـف هـرکـس اگر "شـمـعی" بُـدی اخــتـلاف از گـفـتـشان بـیرون شـدی
چشم حسّ همچون کف دستست و بس نـیست کـف را بر هـمه ی او دستـرس
چـشـم دریـا دیـگـرسـت و کـف دگـر کـف بـهـل وز "دیـدة دریــا" نـــگر!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی جامعه شناسی
[ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
جامعه شناسی در تنوره داغ ارزیابی Sociology In The Hot Flue Of Evaluation
حسین شیران
برخی بر این باورند که جامعه شناسی بیش از آنکه علم باشد نظریه است و بر این نظر چنین اصرار و استدلال می ورزند که در تاریخ صد و هفتاد و چند سالة این علم- یعنی دقیقاً از زمانیکه واژة جامعه شناسی بر زبان اگوست کنت جاری شد تاکنون، چیزی بیش از چند نظریه و مکتب از این علم دیده نشده است. راستش را بخواهید تاحدودی راست هم می گویند! جامعه شناسی - دستکم تاکنون، جز مجموعه ای از نظریات و مکاتب چیزی بیش نبوده و هنوز هم نیست! تازه این یک روی قضیه است و روی دیگرش که بسی شنیدنش از آنهم ناگوارتر است اینست که حتی بین این چند نظریه هم- که خوشبختانه یا بدبختانه از تعداد انگشتان دست هم تجاوز نمی کنند، آن اتحاد و وفاق لازم برای علم بودن و یا حداقل علم نمودن بطور مشخص بچشم نمی خورد! این دیگر چیزیست که ما اندرونی ها بخوبی از آن آگاهیم و هیچ جای نفی و انکاری هم در این میان وجود ندارد.
در زبان آذری ضرب المثل پرمغزی وجود دارد بدین مضمون که "چشم مردم ترازوست" (Elin Gozi Tarazidir)؛ در خود جامعه شناسی هم چیزی نزدیک به این مثل داریم و آن مفهوم خود آیینه سان کولی می باشد؛ مطابق ایندو مفهوم ما دیگر می دانیم که برای اینکه خود را بهتر بشناسیم و در واقع تصوری نزدیک به حقیقت از خود داشته باشیم بهتر است که به انعکاس خویشتن در چشم دیگران نیز بیندیشیم و به بیانی دیگر حداقل گاهگداری هم که شده، بود و نمود خویش را از بیرون نیز به تماشا بنشینیم! پس چه نیکوست که در مورد و در حوزة خویش هم این دانستة ارزشمند خود را بکار ببندیم و با دست زدن بچنین عمل بابرکتی شاید که درک صحیحی از وجود و موجودیت خویش بدست بیاوریم!
بله، جامعه شناسی از سال 1839 که رسماً عنوانش بر سر زبانها افتاد تاکنون جز همان چند نظریة انگشت شماری که می گویند چیزی بیش نیندوخته است و چندان ببار علمی خویش هم نیفزوده است! پوزیتیویسم - مارکسیسم - ساختارگرایی - کارکردگرایی - کنش متقابل نمادین - نظریه تبادل - جامعه شناسی پدیده شناختی و روش شناسی مردمنگارانه و حتی فمینیسم آن چند نظریة مورد اشاره می باشند که دیگر همة آنها که سری در جامعه شناسی دارند آنها را خوب می شناسند؛ چرا که تاریخِ نه چندان دراز جامعه شناسی کلاً صرف شرح ظهور و فراز و نشیبهای این چند نظریه و نظریه پردازان و موافقان و مخالفان آنها گشته است و بر این اساس اگر که بگوییم بیشتر با "تاریخ ادبیات" یا "تاریخ تذکرة جامعه شناسی" مواجهیم تا تاریخِ خود جامعه شناسی چندان بیراه نگفته ایم! چه هرآنچه تحت عنوان جامعه شناسی رخ داده است بیشتر حول و حوش این نظریه ها بوده است و از اینروست که چه بخواهیم و چه نخواهیم علم جامعه شناسی در نظریه ها و تاریخ جامعه شناسی هم در "تاریخ نظریه ها" خلاصه می شود و یا بهتر بگوییم خلاصه می کنند!
تازه این چند نظریه هم مختص و محدود به خود جامعه شناسی نمی باشند و حتی برخی مانند مارکسیسم و فمینیسم را بجرأت می توان نظریه ای در چارچوب جامعه شناسی قلمداد کرد و همچنانکه برخی بدرستی اقرار کرده اند اصولاً اینها را بهتر است که نظریاتی در کنار جامعه شناسی بحساب بیاوریم تا در متن آن. ضمن اینکه برخی دیگر از آنها هم از خاستگاهی دیگر به جامعه شناسی راه یافته اند و در بستر آن رشد و توسعه یافته اند مانند کارکردگرایی که از مردمشناسی وام گرفته شده است یا ساختارگرایی که در اصل از زبان شناسی نشأت گرفته است؛ اگرچه مبانی نظری هردو را می توان در کارهای کنت و دورکیم پیدا کرد. همچنین می توان به جامعه شناسی پدیده شناختی اشاره کرد که شوتس بر پایة پدیده شناسی فلسفی هوسرل به بنای نظری آن توفیق یافت و حتی روش شناسی مردمنگارانه که آنهم بنحوی ریشه در کارهای هوسرل داشت چه گارفینگل بعنوان بنیانگذار این نظریه بطور غیر مستقیم یعنی بواسطة شوتس از افکار هوسرل بهره برد و یا نظریة تبادل که ارتباطش با نظریة رفتارگرایی اسکینر بر هیچ کس پوشیده نیست.
در اینجا هدف خرده گرفتن بر این روند و یا غیر اصیل جلوه دادن تفکرات جامعه شناسی بعنوان یک علم تقریباً نوپا نیست؛ هرگز! بده بستان علمی و میان رشته ای شرطی است اساسی در تداوم حیات اندیشه ها و در این عرصه همانند عرصة واقعی زندگی اجتماعی هیچکس بی نیاز از دیگری نبوده و نخواهد بود و هیچ کس را توان اینکه در هر دو حوزه یعنی نظر و عمل به تنهایی راه بجایی ببرد وجود ندارد. مادامیکه افراد بهم بسته و وابسته باشند افکار هم بهم بسته و وابسته خواهند بود! نه از این منوال گریزی هست و نه اصلاً بنفع انسان است که از آن بگریزد و اسپنسروار در اوج عزلت خویش بی نیاز از اندیشة دیگران به تفکر بپردازد!
حیات و رونق اندیشه ها بی گمان در دست بدست شدن آنهاست همچون "مشعل المپیک" که مدام دست بدست می شود تا مبادا با رفتن و یا افتادن یکی، گرمی و روشنی اش فرو کشیده شود! همه اندیشة هم را می خوانند و از همدیگر الهام و نیرو می گیرند و این مسئله تنها بموارد فوق محدود نمی شود و در مورد کسان دیگری هم صدق می کند؛ چه مارکس هم در تأسیس مکتب مارکسیسم از اندیشه های هگل و فوئرباخ و برخی دیگر الهام گرفت؛ یا هومنز به تأثر از مید و وی با الهام از فلسفة عملگرایانی چون جان دیوئی بود که نظریه کنش متقابل نمادین را عرضه کرد! و یا خود کنت تحت تأثیر طبیعت گرایان و علم گرایان متقدم بر خویش بود که هم پوزیتیویسم و هم جامعه شناسی را پایه گذاری کرد.
پس در این نکته نه ضعفی هست و نه تردیدی! بعبارتی صحبت بر سر وام گرفتن اندیشه یا باصطلاح دست بدست شدن مشعل نیست بلکه بر سر پیشبرد آنست یعنی که باید دید از وقتی که این مشعل در دستان جامعه شناسی جای گرفته است تاکنون، کار تا کجا پیشرفته است و گرمی و روشنی مشعل تا کجا فراکشیده شده است! این یک مسئله است و مسئلة دیگر در مورد تضاد و تقابل موجود در میان این چند نظریه و به اصطلاح "مشعلداران" می باشد! می دانیم که نظریات جامعه شناسی اغلب در نقد و گاهی هم در ردّ نظریات دیگر بوجود آمده اند؛ مثلاً نظریة کنش متقابل نمادین با اتکا به الگوهای منظم و مشترک ذهنی در نقد و طرد نظریات الزام آور و کلان نگری همچون ساختارگرایی و کارکردگرایی و یا حتی مارکسیسم بپا خاسته است و یا نظریة تبادل در نقد و ردّ مبانی هر دو طرف یعنی هم ذهنگرایان و هم عینگرایان پا بعرصة وجود نهاده است و تمام اینها یعنی که یک گام مقدم بر ظهور این نظریه ها ما در حوزة اندیشه و نظر با خیل متفکرانی مواجهیم که درکل، وجوه اختلافشان بمراتب بیش از وجوه اشتراکشان می باشد!
البته صرف وجود این نقدها و طردها و اختلاف نظرها هم چندان جای ایراد ندارد و حتی از یک نظر امری مغتنم است چه از این رهگذر گاهی تبعات مثبتی هم عاید علم می شود؛ همچنانکه می دانیم ماکس وبر کلاً افکارش را در واکنش به نظرات مارکس ارزانی ما داشته است تا آنجاکه گفته شده است سنگینی "شبح مارکس" بر سر تمام آثار او احساس می شود! در عالم اندیشه این یک روند طبیعی بلکه الزامی است که نظریات در تعامل و تقابل باهم باشند و با نقد و ارزیابی متقابل یکدیگر نه تنها به رشد و توسعة هم کمک کنند بلکه زمینة ظهور نظریه یا نظریات تکامل یافته تری را هم فراهم سازند.
موضوع اینست که دقیقاً همین امر یعنی تبدیل "همسایی" ها به "همسازی" ها و ظهور نظریه ای کاملتر و فراگیرتر بهر دلیل هنوز در حوزة جامعه شناسی رخ نداده است و این چند نظریه همچنان در وضعیت تقابل و گاهاً تضاد بسر می برند و در نتیجه هنوز آن "شاه نظریه"ی جامعی که بتواند بنحو اکمل موضوع مورد مطالعه را از هر نظر مورد پوشش تئوریک قرار دهد ظهور نکرده است و همین مسئله زبان منتقدان را بلند و زبان ما را کوتاه کرده است که جامعه شناسی بیش از آنکه علم باشد نظریه است! در ارتباط با این موضوع جبهه گیریهای مختلفی بروز کرده است؛ برخی سازگارانه این تعدّد و تفرّق جهتگیریها را ناشی از ماهیت موضوع مورد مطالعه یعنی پدیده های جامعوی می دانند و در نتیجه آنرا امری عادی و اجتناب ناپذیر می شمارند و لاجرم نوعی تحمل و سازش را در پیش می گیرند! برخی دگر نومیدانه چنین اعتراف می نمایند که شکافهای میان رویکردهای نظری در جامعه شناسی گاهی چنان عظیم است که شاید هرگز از میان برداشتنی نباشند! و در مقابل برخی دگر امیدوارانه از دوران گذار می گویند و از ظهور نظریه ای قدرتمند در آینده ای نه چندان دور خبر می دهند!
اینک در این برهه بکدام سو باید گروید؟ آیا چاره اینست که با چندپارگی پیکرة جامعه شناسی یعنی همان چند رویکرد نظری بسازیم و بسوزیم و هر روز همانند دیروز منتهی با جمع بیشتری آن چند رویکرد نظریمان را فرا گیریم و فرا دهیم تا مبادا آن کمینه نور و گرمی چراغ جامعه شناسی هم خاموش گردد؟ آیا براستی تقابل و تضاد میان نظریات موجود در جامعه شناسی از میان بردنی نیست و نخواهد بود؟ بر این اساس آیا اینجا "پایان پیشرفت جامعه شناسی" است یا اساساً می توان امیدی داشت که جامعه شناسی بزودی به آن شاه نظریه موعود دست یابد؟
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی علم, مسائل اجتماعی ایران
[ یکشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
پیرامون آزمون دکترا
حسین شیران
بعد از حرف و حدیثهای فراوان و شکوه و شکایتهای بی پایانی که بر سر نحوة پذیرش دانشجو در مقطع دکترا برپا بود بالاخره بر خلاف ضرب المثل معروفی که می گفت "عاقبت آنچه بجایی نرسد فریاد است"، اگرچه دیر اما بهرحال انگار که " فریادها بجایی رسیدند" و در میان همهمه ها و زمزمه های شاکی از بی توجهی ها و بی عدالتی هایی که دیگر داشت از در و دیوار نهادهایی که باید می شنیدند و کاری می کردند بالا می رفت، نرم نرمک در گوش خیل منتظرانِ جلوه های "عدالت اجتماعی" صدای پای به نسبت عدالت پیشة سازمان سنجش بپاخاست و بتدریج همانند سایر مقاطع، صحبت از تمرکزگرایی در آزمون دکترا هم به میان آمد و در نهایت پس از کش و قوسهای چندی که رخ داد بالاخره شکر خدا نخستین آزمون دکترا در سال 90 البته نه بشکل کاملاً متمرکز که بصورتی "نیمه متمرکز" همزمان در سراسر کشور برگزار شد.
اگرچه هنوز بسیار زود است که در مورد این پدیدة میمون به قضاوتی صائب بنشنیم چه استقلال عمل دانشگاهها در مراتبی معیّن همچنان محفوظ است و در نهایت این دانشگاهها هستند که باید گزینش نهایی را از میان منتخبین انجام دهند آنهم بدون توجه به نمرة علمی دانشجو، چه مطابق روند اعلام شده "نمره اولية داوطلب در پذيرش نهايي تأثير نخواهد داشت"، اما همین نیمه متمرکز شدن آزمون دکترا را هم بفال نیک می گیریم و به امید آنکه شرایط در آینده بگونه ای رقم بخورد که چه توسط خود دانشگاهها و چه بواسطة سازمان سنجش واقعاً آنهایی که براستی توان و شایستگی و لیاقتش را دارند بی هیچ قید و بندی و بی هیچ حد و حصری مگر بحکم "ضوابطی همه نگر و عدل محور" پذیرفته شوند و بی هیچ قید و بندی و بی هیچ حد و حصری هم تمام نبوغ و شایستگی شان را در راه پیشرفت و تعالی وطن بکار گیرند، به طرح نکاتی چند پیرامون آزمون دکترای 90 می پردازیم.
نکتة بسیار مهم و قابل توجهی که در این آزمون به چشم خورد تعداد زیاد شرکت کنندگان در آن بود که خود نشان از خیل متقاضیان تحصیلات تکمیلی و آموزش عالی در کشور دارد. بنا به اعلام رسمی سازمان سنجش کشور این آزمون حدود 130 هزار و 980 نفر متقاضی داشت که در 107 كد رشتة امتحاني در 9 گروه آزمايشي به رقابت پرداختند. این استقبال بحدی بالا بود که خود سازمان سنجش را هم غافلگیر کرد چه مجبور شدند بلافاصله بعد از اتمام مهلت ثبت نام و مشخص شدن میزان بالای شرکت کنندگان، حوزه های امتحانی را از 12 مرکز که در ابتدا اعلام کرده بودند به 32 مرکز یعنی تمام استانها گسترش بدهند.
اینکه چگونه تاکنون این رقم واقعی پنهان مانده بود را باید بحساب فرایندهای ناکارآمد و نامناسبی گذاشت که سالهای سال در مقطع دکترا در کشور در جریان بود. برگزاری غیر متمرکز آزمون در سالهای گذشته باعث می شد که بسیاری بدلیل متفرقه و محدود و مستقل عمل کردن دانشگاهها از زمان آزمونها و درج آگهی آنها حتی باخبر هم نشوند! مضافاً اینکه روند گزینش هم بنحوی بود و یا می نمود که حتی آنها هم که بهر طریق از درج آگهی باخبر می شدند طی حسابگریها و القائات پیرامونی که دریافت می کردند چنان صلاح می دیدند که زحمت بیهودة شرکت کردن در آنها را بخود ندهند؛ بر این اساس بسیاری حتی فکر شرکت در آزمونهای دکترا را هم برای همیشه از سرشان پرانده بودند!
در نتیجه تنها افراد اندکی که اغلب در آن حول و حوش حضور داشتند از برد محدود اطلاعیه ها باخبر و متنفع می شدند و رقابت تنها میان آنها شکل می گرفت و بقیة متقاضیان هم که در گوشه و کنار کشور پراکنده بودند بدلیل موانع گفته یا ناگفته ای سرشان بی کلاه می ماند! بدیهی است که با حاکمیت چنان شرایطی و برگزاری چنان آزمونهایی نمی توانست آمار واقعی متقاضیان تحصیل در مقطع دکترا در کشور مشخص گردد. برگزاری نخستین آزمون نیمه متمرکز دکترا با تجمیع و تمرکز آزمون و اطلاع رسانی صحیح و فراگیر سازمان سنجش، خود بخوبی این ظرفیت پنهان متقاضیان تحصیلات تکمیلی در کشور را روشن ساخت و بار دیگر نشان داد که انفعال و تحمل افراطی اغلب ایرانیان در مواجهه با مصادیق نابرابری و از طرفی عادی شدن قانون گریزی در سطح کشور تا چه حد باعث می شود که میزان حدّت و شدّت مسائل جامعوی آنچنانکه در واقعیت امر وجود دارد احساس نشود و در نتیجه راه و کارهای مناسب هم در رفع و رجوع آنها اتخاذ نشود.
یکی دیگر از دلایل افزایش شرکت کنندگان در این آزمون برداشتن شرط مدرک تافل بود و این واقعاً یکی از سنجیده ترین و مؤثرترین حرکتهایی بود که در فرایند تحصیلات تکمیلی در مقابل محکمترین مانعها در کشور صورت می پذیرفت. الزامی بودن مدرک تافل برای شرکت در آزمون و جدا بودن و مستقل بودن آزمون آن از آزمون دکترا خود یک مسئله بود و مسئلة مهمتر از آن اعتبار دو سالة مدرک تافل بود و این خود شرایط را بسیار دشوارتر می کرد چه درصورتیکه شما طی دو سال نمی توانستید در آزمون دکترا با آن روال خاص گرایی و خاص محوری که پیشتر ذکرش رفت قبول شوید باید دوباره (؟) با هزار زحمت تافل می گرفتید تا بتوانید مجدداً آزمون بدهید و این جز هزارلا کردن دسترسی به مقطع دکترا برای عوام چیز دیگری نبود در حالیکه همه می دانیم خواص با چه رانتها و چه حیله ها و چه ترفندهایی بسادگی این خانها را پشت سر می گذاشتند و صاحب مدرک دکترا می شدند البته مدرک دکترا و نه لزوماً دانش دکترا.
هیچ تردیدی مبنی بر اینکه دانشجوی مقطع دکترا باید در سطح بسیار بالایی با زبان انگلیسی آشنایی داشته باشد وجود ندارد؛ بخصوص در عصر حاضر که عصر ارتباطات است و دانستن زبان و کامپیوتر جزو الزامات این عصر بشمار می رود و عموم مردم با سواد هم در سطح وسیعی به فراگیری ایندو همت می گمارند چه برسد به محصلین و متقاضیان تحصیلات عالیه؛ در واقع سخن بر سر این الزام نیست بلکه بر سر نحوة بکار بستن این الزام است تا مبادا ابزاری که صرفاً باید برای سنجش دانش بکار رود تبدیل به سدّی بلند و مانعی استوار بر سر راه سیل متقاضیان تحصیلات تکمیلی گردد!
بهرحال دومین علت حضور پررنگ شرکت کنندگان در نخستین آزمون دکترای نیمه متمرکز هم براستی همین بود که شرط مدرک تافل از میان برداشته شد و بدرستی سنجشگری زبان خارجه در خود آزمون گنجانده شد. اما پیرامون آزمون دکترای 90 در کنار نفحات فوق می توان به نقماتی چند هم اشاره کرد. بهرحال از آنجا که این آزمون نخستین تجربه برگزاریش به شکل متمرکز بود بد نیست که به نکاتی چند جهت تأمل بیشتر در این خصوص استناد شود.
نخستین مسئله به نحوه برگزاری آزمون و مشخصاً مدت زمان آن مربوط می شود؛ انجام آزمون در دو نوبت صبح و عصر و در کل بمدت هفت هشت ساعت بعلاوة زمانهایی که طبعاً جهت رفت و آمد برای دوبار بر سر جلسه آمدن صرف می شود در کل یک روز سخت و پر التهابی را برای شرکت کنندگان بخصوص برای شهرستانی ها- آنها که در غیر از شهر خود آزمون می دهند رقم می زند. در هر صورت این یکجانشینی طولانی بر روی صندلی چوبی و مدام تست زدن و با سوالات متنوع کلنجار رفتن خودش بعنوان یک اصل گزینشی در تعیین نتیجه آزمون عمل می کند چه خواسته یا ناخواسته در کنار ماراتن ذهنی، یک نوع ماراتن فیزیکی هم برگزار می شود؛ بنابراین در آزمونهایی از این نوع که بوفور در کشور ما برگزار می شوند تنها رقابت ذهنی مطرح نمی باشد و در کنار آن خود بخود نوعی رقابت جسمی هم بوجود می آید تا در کنار انتخاب شایسته ترین از نظر فکری قدرتمندترین هم از نظر جسمی انتخاب شود!
مسئلة دیگر در این خصوص اینکه از نظر سایکوبیولوژی انجام آزمون در ساعات اولیه عصر که معمولاً ساعات رکود بدن محسوب می شود بطوریکه رانندگی هم در آن توصیه نمی شود، بنظر می رسد که برای امتحان دادن خالی از اشکال نمی باشد؛ تا نظر دیگران در این خصوص چه باشد! مسئله دیگر مربوط می شود به ترکیب سوالات آزمون؛ آزمون صبح مشخصاً برای پاسخ دادن به سوالات استعداد تحصیلی و زبان خارجی اختصاص داده شده بود و آزمون عصر به سوالات اختصاصی هر رشته. گنجاندن سوالات هوش و استعداد تحصیلی در مقطع دکترا موافقان و مخالفان خاص خود را دارد. برخی بر این باورند که سنجش هوش و استعداد تحصیلی شرطی اساسی برای باصطلاح دکتر شدن است و یک دکتر طبعاً باید از هوش و استعداد بالایی برخوردار باشد تا بتواند در حرفه خود بنحو احسن کارساز باشد.
اما در مقابل برخی دیگر این مسئله را یک شرط ضمنی می دانند که خود در عمل محقق می شود و نیازی به گفتن ندارد چه برسد بکار بستن! آنکس که از هفت خان رستم گذشته و تا سطح دکترا پیش آمده است- البته بصورت واقعی، لابد از ویژگی مذکور برخوردار بوده است و دیگر چه نیازی هست که با سوالاتی نابهنگام و نامربوط فکر و ذهن شرکت کنندگان را بدان مشغول بداریم و از روند اصلی که سنجش در حوزة تخصصی شان است منحرف سازیم. از نظر نگارنده هم استدلال گروه دوم از قوّت بالایی برخوردار است. در حقیقت این سنجش اگر بعد از مقطع دبیرستان و پیش از ورود به دانشگاه اجرا شود باز جای توجیه دارد اما در مقطع دکترا که آخرین مقطع تحصیلی است واقعیتش هیچ توجیه قابل قبولی ندارد. در نتیجه اگر این سوالات انحرافی که لاجرم وقت و انرژی فراوانی هم از شرکت کننده می گیرند (چه برای هر سوال استعداد تحصیلی سه دقیقه زمان بود و این بیش از دو برابر زمان داده شده برای تستهای تخصص بود) حذف شوند خود بخود نوبت صبح هم حذف خواهد شد و متقاضیان از یک طرح تجمیع و تمرکز دیگر نیز برخوردار خواهند شد چه خواهند توانست در یک نوبت به سوالات تخصصی و زبان یکجا پاسخ دهند!
مسئلة دیگر در مورد "کمیت و کیفیت سوالات تخصصی" است! بنظر نگارنده تعداد سوالات تخصصی کم و سطح سوالات هم پایین بود؛ حداقل در مورد جامعه شناسی اینگونه بود چه جامعه شناسی با این گستردگی حوزه و تنوع دروس، صرف نظر از 30 سوال روش تحقیق که با رشته های دیگر علوم انسانی مشترک می باشد تنها سی سوال تخصصی داشت آنهم نه منحصراً جامعه شناسی که توام با جمعیت شناسی! و این برای یک متقاضی مقطع دکترا واقعاً بسیار کم است که مطالعات فراگیری در تمام جوانب، آنهم بدون هیچ منبع مشخصی داشته باشد اما در عمل یک از هزار آن پرسیده شود و از بعضی حوزه ها م اصلاً هیچ پرسیده نشود!
آیا بهتر نیست که حداقل در مقطع دکترا بجای طرح سوالات غیر ضروری مانند سوالات هوش و استعداد تحصیلی (که درستش آنست که بگوییم "استعداد دکتر شدن" چه تا آن سطح، تحصیلات خود تحقق یافته است و تنها این گام آخرش می باشد) تنها سوالات تخصصی بنحوی مورد توجه قرار گیرند و در هر رشته حوزه های مختلف آن بنحو احسن مورد آزمون قرار گیرند تا یک سنجشگری واقعی از رشته ای که متقاضی می خواهد در آن تخصص گیرد صورت پذیرد! توجه شود که هدف از طرح مطالب فوق هرگز ساده و آسان گرفتن آزمون دکترا برای متقاضیان نیست بلکه صحبت بر سر اصولی گرفتن آزمون است بدین معنی که بجای آنکه یک پنجم سوالات تخصصی باشند همة سوالات تخصصی باشند و ملاک سنجشگری هم در مقطع دکترا تنها متمرکز بر تخصص شرکت کنندگان باشد و نه چیزی دیگر!
چه کنیم که مسئلة اخیر یعنی پرداختن افراطی به فرع و فرو گذاشتن آگاهانه از اصل یک پدیدة نامبارک در ایران گشته است و خدا کند که این معضل فراگیر که متأسفانه هم در تحصیل و هم در آزمون و هم در استخدام رسمیت یافته است هم روزی مورد توجه آن نهادهایی که باید بشنوند و کاری بکنند قرار گیرد و این تأکیدات بیهوده بر مسائل غیر تخصصی از میان برداشته شود. براستی بهتر آنست که هر کس تمام همّ و غمّ خود را صرف آموختن رشتة تخصصی خویش کند نه اینکه مدام از آن بکاهد و صرف مسائل غیر تخصصی بکند. این نکتة روشنی است در تحلیل این مسئله که چرا امورات ما ایرانیان آنچنانکه باید و شاید نمی چرخد و پیش نمی رود و در هر کاری نقاط ضعف و قصورمان بمراتب بیشتر از نقاط قوّت و نوآوریهایمان بچشم می خورد.
مسئلة آخر "ناچیز بودن تعداد پذیرش دانشجو در مقطع دکترا" می باشد. واقعاً در مقابل این همه خیل متقاضی چگونه می شود که یک دانشگاه تنها و تنها در یک سال تحصیلی یک نفر دانشجو بپذیرد!. من نمی توانم تصور صحیحی از یک کلاس یا یک ترم داشته باشم که در آن تنها یک دانشجو و یک استاد بر سر کار باشند و دیگر جایی و امکانی برای حضور و استفادة دیگران وجود نداشته باشد! شاید تاکنون بدلیل سازوکارهای ناکارآمد و ناسالمی که داشته ایم از میزان واقعی متقاضیان تحصیلات عالی که پشت درهای بی خبری و بی کسی مانده بودند اطلاع دقیقی نداشته ایم که پذیرشها محدود به یکی دو نفر می شدند اما حالا که در میدانی واقعی و با سازوکاری نسبتاً حقیقی کثرت متقاضیان مقطع دکترا مشخص گردیده است امیدواریم که در مراحل بعدی در پذیرش تعداد دانشجو در مقطع دکترا هم تجدید نظری بشود تا هرچه بیشتر بر تعداد نیروهای متخصص کشور در هر حوزه ای افزوده شود! چه در این مقطع تنها مسئله اشتغال و کارآفرینی مطرح نیست و در کنار آن باید به مسئله "تولید علم و پژوهش" هم توجهی ویژه معطوف گردد همانکه اینک نیاز امروز جامعة ما بشمار می رود و اینروزها هم در هر دو مورد توصیه ها و تأکیدات فراوانی به گوش می رسد.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
بزودی در جامعه شناسی شرقی خواهید خواند:
دنیای سکس و سیاست
داستان سلطه
انسان در جامعه
نقدی جامعه شناختی بر تبلیغات بازرگانی صدا و سیما
دوستداران سیاست نخوانند!
موقعیت فراز- موقعیت فرود
آواز زر (سیری ادبی- تاریخی بر پیدایش صهیونیسم)
در چهارراه شناخت
خداوندان توجیه
سرنوشت خدا در غرب و شرق
وقتی امپراتور بیمار است!
ساختار شناسی ما
مقیاس خداسنجی
پادشاهی اعداد
چرا دین و نه سیاست؟
زخم زمین
جامعه شناسی پیام و پیامبری
و مطالب جامعه شناختی دیگر ...
جامعه شناسی شرقی با تفکر و هویتی شرقی و موضعی مطلقاً مستقل، در راستای ترویج هم اندیشی در نزد نویسندگان دنیای مجازی برای طرح و نقد و بررسی مسائل جامعوی گوناگون کشور از دوستان صاحب نظر در زمینه های گوناگون (جامعه شناسی- روانشناسی- دین- فرهنگ- سیاست- فلسفه- تاریخ- علوم اسلامی و ... ) دعوت به هم اندیشی می نماید. دوستداران هم اندیشی می توانند مطالب مورد توجه خویش را جهت هم اندیشی با سایر دوستان به جامعه شناسی شرقی ارسال کنند. در ضمن در صورت تمایلِ دوستان، نام و وبسایت آنها در بخش " اسامی هم اندیشان" و "وبسایت هم اندیشان" درج خواهد شد.
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ یکشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
آمار برای علوم اجتماعی
حسین شیران
شاید شما نیز از جمله کسانی باشید که با شنیدن نام آمار مو بر تنشان سیخ می شود. راستش را بخواهید من نیز پیشتر چنان بودم اما به شما اطمینان می دهم که اگر این پیش تصور غیرواقعی و هراس انگیز را کنار بگذارید و با حوصله و با ذهن باز و البته پشتکار و پیگیری به سراغ آمار بروید بزودی برای خودتان آماردان خوبی خواهید شد. این را به تجربه می گویم؛ زمانی که ما دوران دبیرستان را (در رشته علوم تجربی نظام قدیم) سپری می کردیم هرگز درس آمار نخواندیم بنابراین وقتی من بعد سالها تغییر رشته دادم و در سطح ارشد وارد رشتة جامعه شناسی شدم حتی یک کلمه هم آمار نمی دانستم و براستی از شنیدن نام آمار، هول و هراس تمام وجودم را در بر می گرفت. واقعیتش را اگر بگویم در آمار مقدماتی اگر استاد کمکم نمی کرد باصطلاح دانشجویی با کله پس می افتادم. اما در یک فاصله کوتاهی دیدگاهم نسبت به آمار عوض شد و به پشتوانة این تغییر نگرش شروع کردم از اول به آموختن اصولی علم آمار.
بتدریج کار بجایی رسید که دیگر نه تنها از نام آمار نمی هراسیدم بلکه با خواندن آمار احساس خوشی و لذت مضاعفی به من دست می داد؛ هر روز بیشتر از دیروز به آموختن آمار گرایش پیدا می کردم تا آنکه منی که در نوع مقدماتی اش مانده بودم به لطف خدا توانستم در نوع تخصصی و پیشرفته اش نمره الف بگیرم. بگذارید اینرا هم اضافه کنم که بر این اساس، قوّت کارهای آماری پایان نامه ام هم در حدی بود که استاد داورم روز دفاع به تصریح گفتند که پیشتر تصورشان این بود که من می بایست لیسانس آمار داشته باشم. خوبست بدانید که این مراحل را بصورت خودخوان گذراندم و تنها به کمک منابع موجود - تقریباً همانها که شما هم در دسترس دارید، توانستم به سرعت ضعف مفرط خود در آمار را جبران کنم تا امروز براحتیِ هرچه تمامتر کارهای آماری خودم را خودم انجام دهم و حتی به دیگران هم در این خصوص کمک کنم.
دوست عزیز دلیل آنکه این تجربه را با شما در میان می گذارم تنها بخاطر اینست که به شما اطمینان بدهم که شما هم می توانید چنان بکنید که من کردم. یقین بدانید در آغاز هرچقدر اطلاعات آماری شما کم بوده باشد بی شک از اطلاعات آماری آغازین من کمتر نخواهد بود چون من در آغاز کار حتی یک کلمه هم آمار نمی دانستم. پس حتی اگر شما هم اینگونه هستید و یک کلمه هم از آمار نمی دانید باز نگران نباشید چون همینک در موقعیتی هستید که من پیشتر بودم. و من به امید خدا شما را از این موقعیت تا به آنجایی همراهی خواهم کرد که حداقل کارهای آماری خود را در هر سطحی هم که باشد با قوّت هرچه تمامتر خودتان انجام بدهید و به اصطلاح در تجزیه و تحلیلهای آماری از استقلال فکری و ذهنی لازم برخوردار باشید!
تنها کاری که باید بکنید اینست که با حوصله و با انگیزه مطالب را به ترتیب یاد بگیرید و هرگز مطلبی را نافهمیده پشت سر نگذارید؛ اول بخاطر اینکه اگر شما انگیزة لازم برای آموختن یک چیزی را در خود نداشته باشید ذهن شما بصورت خودکار مفاهیم مربوط به آن چیز را مورد بی مهری تام قرار خواهد داد و به بیانی دیگر در پذیرش آنها مقاومت خواهد کرد. پس اگر فاقد این شرط هستید اول با تغییر نگرشی اساسی این انگیزه را در خود ایجاد کنید. و دوم اینکه مطالب اولیه سنگ زیرین مطالب بعدی هستند و اگر شما این پایه و پی را درست و استوار نچینید قطعاً در چینش سنگهای بعدی دچار مشکل خواهید شد. لابد می دانید که در این خصوص چه گفته اند؛ بله! "خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج". حال این معمار می خواهد استاد شما باشد یا خود شما؛ مهم اینست که این خشتها در ذهن شما چیده می شوند و شما قطعاً از این حق مسلم برخوردار هستید که مراقب باشید تا دیوارهایی که قطعاً از آن شماست کج و نااستوار بنا نشوند!
در آخر این پیشگفتار و اول کار اکیداً به شما توصیه می کنم که در آموختن آمار هرگز از فرمولها و ضریبها و جدولها و نمودارها و کلاً هرچه شکل و شمایل ریاضی دارد آغاز نکنید چون اینها قطعاً باعث هراس و استرس و سردرگمی شما خواهند شد. بهتر و اصولی تر آنست که از مفاهیم شروع کنید! مفاهیم همان سنگهای زیرین بنای ذهنی شما هستند که باید خوب فرا بگیرید و ملکة ذهنتان سازید وگرنه هیچ فرمولی که مفاهیم بنیادینش را خوب نیاموخته باشید یقین بدانید که در ذهن شما بیش باقی نخواهد ماند.
یادتان باشد که فرمولها برآمده از مفاهیم هستند و نه برعکس! شما اگر خوب مفهوم یک چیزی را درگرفته باشید فرمولش را هم خوب درخواهید یافت و حتی اگر از دانش و اعتماد بنفس لازم برخوردار بوده باشید بجرأت می توان گفت که ممکن است خود به فرمولی جدید دست یابید! چه این همان راهی است که دانشمندان هر علمی مدام پیموده اند و باز می پیمایند. فراموش نکنید فرمولها و ضریبها و جدولها و نمودارها همه خروجی کار هستند و نه ورودی آن! پس این شرط است که همیشه مراقب باشیم به هرکجا که وارد می شویم یا در بهر هرچه که فرو می رویم از ورودی و راه اصلی و اصولی اش وارد شویم. اصول کار ما هم چنین است و از اینرو در ابتدا مفاهیم علم آمار را باهم مرور می کنیم!
ادامه دارد ...
موضوع: مقدمه ای بر آمار در علوم اجتماعی - آمار در پژوهشهای اجتماعی - آمار به زبان ساده - روش آسان برای یاد گرفتن آمار در علوم اجتماعی
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, آمار علوم اجتماعی
[ یکشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
سرخوشی خردمندی Joyfulness Of Wisdom
حسین شیران
دوستی در باب اندیشه و در واقع در جواب به اندیشیدن فراخواندنم نومیدانه چنین داد سخن می راند که: بله آزموده ایم به ننگش نمی ارزد! گفتم: کدام ننگ؟! گفت: بالاخره همینکه می خوانی و مطالعه می کنی و بعد مدتها تلاش و کوشش و بقول بعضی ها مجاهدت علمی، روزیکه باورت می شود دیگر برای خودت اندیشمندی شده ای و حالا می توانی در عالم اندیشه تو هم نظری بدهی و به خیال خام خودت دنیا را بترکانی از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجی و خرامان از خردمندی، ژست روشنفکری بخودت می گیری و با کلی روز خوابی و شب زنده داری که حالا دیگر مدی شده برای کارهای فکری، کاغذها را یکی پس از دیگری پر می کنی از تفکراتت و یواش یواش خودت را آماده می کنی برای حشر و نشر اندیشه هایی که به خیالت همه دست اولند و ناب، بعد یهو می بینی که ایدریغا! اینها که قبلاً - حالا نمی گویم قرنها پیش، همه گفته شده اند و بگوش دنیا هم رسیده و دیگر جایی برای قیل و قال حضرتعالی نمانده!
آنوقت است که هراسان از بیان تراوشات ناب ذهنی ات باز می ایستی و سخت در خود فرو می روی و دلمرده و سرخورده یاداشتهایت را اگر هم پاره نکنی زود جمعشان می کنی و کنار می گذاری و بعدش هم مدتها تو خلوت و تنهایی های خودت، هم حرص می خوری و هم حسرت که چطور رشته هایت به این سادگی پنبه شدند! تازه این خوبش است و جای شکر دارد که بهرحال زود فهمیده ای و آبرویت پیش در و همسایه، تو کیسه ات مانده! چونکه گاهی هم می شود که بهرحال خامی می کنی و نظریات عالمانه ات را با عجله ای که خاص نواندیش های شهرت طلب است لو می دهی و بعدش می بینی که ایدل غافل! این نظر هم برای خودش صاحبانی داشته و صاحبنظرانی کت و کلفت پایش خوابیده اند و تو حالا چه بخواهی و چه نخواهی باید بپذیری که در این میان هیچکاره ای و باز هم باید کاسه کوزه ات را جمع کنی و در خلوت خود فرو خزی تا خروجی دیگر و فرودی دیگر!
خلاصه هیچی دیگر! "سر سفیه تو و سفره ی سوتی هایت!" حالا هیچکس هم متوجه نشود پیش خودت که بهرحال ذی شخصیتی، سکه ی یک پول می شوی و مدام هول و هراس برت می دارد که ای وای نکند مردم بگویند اله و بله! بارها با خودت می گویی باباجان! قبول کن که این کار، کار تو نیست! اصرار و اراده و پشتکار زیادی هم فایده ای ندارد؛ دنیای ایده و افکار هم مثل دنیای خاکی ماست هر کجایش که دست بگذاری صاحبی دارد؛ زیاد هم پافشاری کنی داد صاحبش هم در نیاید بیداد طرفدارانش در می آید! بعدش هم می دانی که دیگر پیش خلق و خدا و حتی خودت هم جایی نخواهی داشت!
عزیز من مجبور نیستی که خودت را بیخود و بی جهت ضایع کنی! فردا هم همه بگویند که یارو افکار این و آن را پس و پیش می کند و به نام خودش می زند و کلی هم ادعایش می شود! خوبست خودت می دانی که اینکار اسمش "سرقت ادبی" است یا همان "دزدی افکار" به زبانی روشن تر! ... حالا می خواهی چندی دیگر هم پای اینکار بایست و تا دلت می خواهد اراده و پشتکار و پررویی هم خرجش کن! اما یادت باشد آخرش به حرف من می رسی و دلسرد و سرخورده و دست از پا درازتر ملوم و ملول میروی پی کاریکه از اولش هم رها کرده بودی و آمده بودی سراغ اینکار!
بله عزیز من! یکروزی می رسد با خودت می گویی آخر کار فکری هم شد کار؟! مردم سفت و سخت نشستند پای ثانیه هاشون تا به پول تبدیلش کنند آنوقت جنابعالی ساعتها بلکه روزها عمر خودت را صرف مطالعه و تحقیق و تفکر و نگارش می کنی که چی؟ آخرش چی؟ حالا گیرم که کارت هم گرفت و شد کارستان، بعدش چی؟ به کی می خواهی بنویسی؟ از چی می خواهی بنویسی؟ اصلاً تو این دوره و زمانه کی حوصلة تو و امثال تو را دارد؟ مردم هشت شان گروی نه شان است آنوقت تو می خواهی که برایشان چه بگویی یا چه کاری انجام دهی که بدردشان بخورد؟
عمری تلف می کنی و فوق فوقش می شوی روشنفکر!- البته می دانی که ما ایرانی ها روشنفکر بمعنای واقعی کلمه که نداریم یعنی تو کارمون نیست هرچه هم هست شبه روشنفکری است؛ چون برای روشنفکری یا همان منورالفکر بودن باید از خودت روشنایی و نور داشته باشی که ماها نداریم البته نه اینکه اصلاً نوری در کارمان نباشد چرا بودنش که هست الحمدلله، اما "چیزی که هست اینست که نورش از خودمان نیست!" برای همین هم نمی تواند آنچنانکه باید روشنگر راهمان باشد! حالا بگذریم از این حرفها، فرض کنیم خدا خواست و جنابعالی یک شبه شدی "شبه روشنفکر یا همان روشنفکر ایرانی"؛ حالا می خواهی چه کار کنی؟ مطمئن باش هرکاری که بکنی یک امّایی برایش درست می کنند! دهان باز کنی مشرق و مغرب را دشمنت خواهی دید! همیشه یقه ات دست این و آن خواهد بود! چون هرطور هم که حرف بزنی بالاخره کسی پیدا خواهد شد که بهش بربخورد آنوقت خر بیار و بقیه اش را بار کن!
جم بخوری به دادستانت می کشند و جم نخوری به داستانت! نقد که بکنی شاکی می شوند که فلانی ببین کار را به کجا رسانده که مثلاً نشسته به سقراط و افلاطون و ارسطو خرده می گیرد و به مارکس طعنه می زند و عجبا ملاصدرا را هم به نقد می کشد! نقد هم که نکنی خودت مورد نقد قرار می گیری که بله فلانی ترسو تشریف دارد و محافظه کار است و نان به نرخ روز خور است و چه و چه و چه! تازه از اینها هم بدتر اینکه اگر مراقب اندیشه هایت نباشی و حرف آخرت را همان اولش بزنی- آنچنانکه خصلت هر خامی و هر جوان تازه کاریست، سرت را هم بباد خواهی داد! ...
خب برادر! آن از ننگش این هم از خطرش! حال خود دانی! از ما گفتن! گفتم دوست عزیز! اینها که با خودت گفتی در واقع با ما هم گفتی! حال اگر نظر مرا در مورد حرفهایت جویا باشی بدان که اگر نگویم بسیار بیش از آنکه هست و گفتنش ضرورت دارد تیره و تار می نمایی حداقل بگذار بگویم که بسیار مأیوسانه و محذورانه سخن می گویی! در واقع، هم اینچنین است که می گویی و هم آنچنان نیست که می بینی! برای همین یکی بر نعل می زنی و یکی بر میخ! اینکه می فرمایی مدتها کار می کنی و به نکته ای می رسی و بعد می بینی که ایدریغا پیش از تو کسان دیگری هم بدان رسیده اند درست است و بارها برای منهم پیش آمده و ممکنست برای دیگران هم پیش بیاید. اما اینکه ناراحتی و حرص و حسرت خوردن ندارد! بی آبرو شدن دیگر کدام است برادر!
من هرچقدر فکر می کنم جای ننگی در آن نمی بینم هیچ بلکه اتفاقاً بسی هم خوشحال می شوم که به جایی و به ایده ای رسیده ام که بزرگان قبل از من نیز بدان رسیده اند و حالا باید من نواندیش با امید و علاقة بیشتری پیش روم تا هم آنها را نیک دریابم و هم آنچه را که آنها درنیافته اند! اگر دانسته اندیشیده ای از دیگران را به کلک و خامه ی خویش نگاشتی و بنام خویش خواندی که حساب و جوابش معلوم است! و گرنه که باید مسرور باشی از سیر در مدار اندیشه که هم ایده ای یافته ای در عالم اندیشه چون درّ کمیاب که باید خوب بخوانی اش و بفهمی اش که او چه گفته است و تو چه گفته ای و بعد ازین چه باید بگویید!
چه "این نشان بزرگی است که بدانی واقعاً در مدار اندیشه ها افتاده ای!" در حقیقت چراغ سبزیست برای پیش تاختن و پیش رفتن و نه ایستادن! و تو اگر چراغ قرمزش می خوانی و می بینی و باز می ایستی و خطّ خطا می گیری برای خودت و من و امثال ما، باید بدانی که اینها همه معطوف به هدف و منظوریست که از اولش بکار بسته ای! و همین هدف است که تفاوتی ایجاد می کند به اندازه ای که یکی پیش می تازد و یکی پس می افتد! از نظر من "اشتباه تو آنجاست که عالم اندیشه را هم مثل عالم مادّی در نظر می گیری" که برای هر وجبش مالکی هست و یا باید باشد و تو یا من و یا هرکس دیگری که بعدها می آیند چاره ای ندارند جز اینکه دست خالی و ناامید برگردند چون دیگر نه جای بی صاحبی هست که به نامشان بزنند و نه اصولاً اشغال جایی که ملک دیگریست صحیح است که بدان دست یازند!
اما دوست عزیز! من برای دنیای اندیشه هیچ صاحبی نمی شناسم! تمام "آنها که عمر خود را به اندیشه و تفکر صرف کرده اند ایثارگران واقعی دنیای فانی هستند" که در بوستان فناناپذیر اندیشه، گلی یا درختی کاشته اند و گذشته اند تا دیگران بیایند و در سایه اش بنشینند و از میوه اش استفاده کنند! منتهی "تویی که وارد بوستانی می شوی باید بدانی که هر گلی بوی خودش را دارد و هر درختی بار خودش را!" من وقتی به این بوستان وارد می شوم همة گلهایش را می بویم و از همة میوه هایش استفاده می کنم و همین برای من بس است! یعنی این اعتقاد من است که "وقتی جمله ای را از کسی می خوانم اگر عین آن جمله مال او باشد مفهوم آن دیگر نه مال او بلکه بخشی از دانش من است".
یقین بدان که بوستان اندیشه درش به روی همه باز است و هیچ ملک خصوصیی در آن نیست که نتوانی بدان پای بگذاری و از میوه هایش استفاده کنی! اما از طرفی "به این سادگیها هم نیست که کسی نیامده بوستانی شود و بومی آنجا باشد"؛ البته که بسیار باید دود چراغ بخوری تا دری از حکمت بروی تو هم باز شود! آنوقت است که چه بخواهی چه نخواهی نامت بر سر زبانها می افتد و مهرت بر دلها و کلامت می شود مایة دانش دیگران! بیخود نیست که می گویند تفکر عبادت است؛ چه هر دو از یک جنس اند و هر دو یعنی "هم عبادت و هم تفکر راهی باز می کنند از مادّه به معنی"؛ راهی بی بازگشت! و "ماهیت و اصالت این راه هم به همان بی بازگشت بودنش است!" اینست که می بینی هم عبادت کنندگان و هم تفکرکنندگان هر دو روز بروز از دنیای مادّیات دور می شوند و به دنیای معنویات پا می گذارند!
اینجاست که می گویی و می گویند که تفکر و اندیشیدن هم شد کار؟! و راست هم می گویی و می گویند چون در نظر شما کار مساویست با نان! در حالیکه در ایندو نانی نیست نه در عبادت و نه در تفکر! "و تو هر وقت دیدی که عابدی و یا متفکری نانش تو روغن است بدان که آن عبادتش و این تفکرش هیچکدام اصالت ندارند". یعنی آن راه که گفتیم پلی می سازد از مادّه به معنی، در مورد آنها یکسویه و بی بازگشت نبوده است چه هنوز پا در گل مادّه اند و این یعنی یا راهشان از اول مادّه به مادّه بوده است و یا از مادّه به معنی و دوباره از معنی به مادّه! اگر اصالت عبادت و تفکر حفظ شود هر دو یکی خواهند بود؛ عبادت عابد آمیخته با تفکر و تفکر اندیشمند همواره عبادت خواهد بود! و هر دو هم از اندیشة مادّه بدور! اینکه می بینی بسیاری از اندیشمندان بزرگ تاریخ در روزگار خود غریب و بیچاره و بی مایه زیسته اند و رفته اند بدون آنکه کسی درکشان کند و یا در کنارشان باشد از اینروست! آنها تا جسمشان که خاستگاه نیازشان بود از بین نرفت و دست از مادّه نشستند نامشان بلندآوازه نگشت!
اینک به آنها که هرآنچه به سختی و به بهای عمرشان یافتند گذاشتند و رفتند تا من و تو آسان بدستش آوریم حتی یک نام را هم زیاد می بینی؟! ... بر من و توست که قدردان راستین این ایثارگران واقعی دنیای فانی باشیم نه اینکه آرزو کنیم کاش نامشان نبود و نام من و تو جایشان می بود! پس آن ننگ و رنگ و ترس و یأس و حرص و حسرتی هم که می فرمایی هرگز در آن اصالت نیست چه اینها همه هیاهوی دنیای مادّی اند! و تو که راهت از اول به سمت درک معنی باشد به هیچکدام برنخواهی خورد و گرنه بدیهی است که از همان اول غرق آنها خواهی بود! این همان تفاوت اهدافی است که پیشتر گفتم!
این در مورد ننگش! اما در مورد خطرش باز با تو موافقم که همیشه اندیشه را خطراتی بوده و هست و این بخاطر دشمنان بسیاریست که اندیشه- و نه فقط اندیشه بلکه عبادت هم، از همان ابتدا داشته اند؛ چه هر دو یکی اند و از یک جنس اند و چه کنیم که دنیای مادّی همیشه عالم معنی را دشمن خود داشته است و می دارد و این نه از عالم معنی که در ماهیت دنیای مادّیست که با همه سرستیز دارد و اساساً دشمن ساز است و تو در دنیا هیچ نیابی که برسرش جنگ باشد اما از جنس مادّه نباشد! حال با توست که برای خویش مشخص سازی سرانجام پیروزی با کدامیک است همان را بگزینی و به سمتش رهسپار گردی!
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, جامعه شناسی علم
[ شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
راهنمای پایان نامه نویسی در علوم اجتماعی
حسین شیران
انجام هرکاری هول و هراسهای خاص خود را دارد و پایان نامه نویسی هم هینطور! شما از همان ابتدا که وارد دانشگاه می شوید ته ذهنتان خواسته یا ناخواسته به پایان نامه نویسی می اندیشید و هرچه پیشتر می آیید این اندیشة خوف انگیز بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه ترمهای آخر همچون کوهی پیش می آید و تمام قد در مقابل چشمانتان می ایستد! خدایا چطور خواهد شد؟ از کجا باید شروع کنم؟ پیش چه کسی باید بروم؟ با چه کسی کار کنم بهتر است؟ چه موضوعی باید انتخاب کنم؟ آیا از پسش برخواهم آمد؟ منکه آمار نمی دانم! منکه کامپیوتر نمی دانم اصلاً کامپیوتر ندارم ! روش تحقیق هم که خوب نمی دانم؟ هرچه هم تا حالا خوانده ام انگار باد هوا بوده است و حالا هم هیچ چیزی در چنته ندارم؟ پس چطور خواهد شد؟ و ...
کارهای انجام شده و پایان نامه های صحافی شدة دیگران را که می بینی- بخصوص جداول و نمودارها و بخشهای آماری آنرا، ناخواسته نگرانی در تمام وجودت موج می زند که خدایا یعنی من هم می توانم در این حد کار کنم! یعنی می شود روزی من هم کارم را اینطوری صحافی شده در دست بگیرم! ... بله! اینها ترسها و دلهره ای واقعی هستند که کم و بیش بر هر پژوهشگر تازه کاری مستولی می شوند و مدتها در ذهن و وجود او آشوب بپا می کنند! اما باید دانست که منشاء همة این ترسها و دلهره ها نادانستنها و ناآگاهی هایی است که باید هرچه سریعتر با عنصر دانایی و آگاهی جایگزین شوند.
پس شما وجود آنها را به حساب ضعفی استوار در وجود خود نگذارید حتی لازم نیست نگران مبارزه با آنها و غلبه بر آنها باشید؛ هیچ نیازی به این کارها نیست شما همینکه به دانسته ها و آگاهیهای لازم برسید آنها ناگزیر ذهن شما را ترک خواهند گفت. در حقیقت اینجا قضیة «دیو چو بیرون رود فرشته برآید» نیست، بلکه دقیقاً برعکس است یعنی فرشته که آید دیگر جایی برای دیو نخواهد بود. در واقع آنچه شما را می ترساند "ناآگاهی است و نه نالایقی" پس ناشیانه انرژی خود را با نبرد در دو جبهه هدر ندهید بلکه ماهرانه تمام توان خود را در آنجا که باید، متمرکز کنید و نتیجه بگیرید؛ یعنی در جبهة کسب دانش و آگاهی! این یک استراتژی تحصیلی است!
مجموعه نوشتارهایی که تحت عنوان "راهنمای پایان نامه نویسی" در این وبسایت به دوستداران علم و پژوهش ارائه خواهد شد در واقع تلاشی است در این راستا تا با ارائة دانسته ها و آگاهیهای لازم شما را از شّر ترسها و دلهره های واقعی اما بیهوده رها ساخته، راهی روشن و مطمئن برای انجام پژوهشهایی بمراتب اصولی تر پیش پایتان پهن سازد. در این راستا به تمام مراحل کار پژوهشی توجه شده است پس این راهنما از اول تا آخر گام به گام شما را در امر خطیر پایان نامه نویسی همراهی خواهد کرد. به این ترتیب شما "روش تحقیق" یا "روش پژوهش" در علوم اجتماعی را که به سبکی جدید ارائه می شود به آسانی فرا خواهید گرفت البته به شرط آنکه اطلاعات زمینه ای لازم را در این خصوص دارا بوده باشید و در پیگیری و آموختن دقیق تمام مطالب جدّی بوده باشید!
با اینحال این راهنما هرگز شما را از مطالعات بیشتر در این زمینه بی نیاز نخواهد کرد؛ اگرچه تلاش بر اینست که تا حد ممکن مطالب و مفاهیم مورد نیاز شما به زبانی ساده و کاربردی بیان شوند اما این بمعنای این نیست که شما تضمیناً همه چیز را از این طریق فرا بگیرید! فراموش نکنید که هرگز نمی توان همه چیز را از یک منبع بدست آورد اصلاً ماهیت دانشجویی و پژوهشگری ایجاب می کند که شما همیشه در جستجوی منابع بیشتری برای افزایش کیفیت کارتان باشید. در هر صورت این راهنما هم تنها بعنوان یکی از آن منابع در دسترسی شما قرار می گیرد تا همراهی مطمئن باشد برای شما که با قوّت قلب به سراغ کارهای پژوهشی خویش بروید و با تسلط کافی از بهینه انجام دادنش لذت ببرید. مطمئن باشید اگر خوب از این راهنما استفاده کنید بتدریج نقاط ضعف شما یعنی آن بخشهایی که روزی برایتان حتی بخاطر آوردنش هم هولناک بود به نقاط قوت شما تبدیل خواهند شد.
مطالب این راهنما در سه بخش جداگانه ارائه می شوند: 1- بخش بحثهای ضروری 2- بخش پژوهشی 3- بخش نگارشی. توصیه می شود هیچ بخشی از نوشتارها را نخوانده رها نکنید چه در هر بخش اهداف خاصی نهاده شده است تا حد ممکن نقاط ضعف احتمالی شما در هر بعد مورد پوشش قرار بگیرد. سعی بر این بوده است که بدلیل نشر الکترونیکی مطالب، نوشتارها کوتاه باشند تا موجب خستگی و آزردگی خاطر خواننده نگردند. توصیه می کنم از مطالعة آنلاین نوشتارها پرهیز کنید؛ شما می توانید نوشتارها را که به ترتیب اضافه خواهند شد ذخیره کنید و در سر فرصت به مطالعة آنها بپردازید.
و بالاخره اینکه تمامی مطالب این راهنما مدام در معرض بازنویسی و بازنگری و احیاناً تغییرات لازم خواهند بود تا هرچه بیشتر از موارد ضعف و مصادیق خطا پیراسته گردیده و با یاری خداوند و به تذکرات صائب دوستان صاحبنظر بر کمالات آن افزوده گردد. نشر در دنیای مجازی بدلیل شرایط خاص خود هیچگاه از نقص و خطا بدور نخواهد بود پس آنگاه که ضعفی مشاهده کردید متذکر شوید و آنگاه که توصیه ای به ذهنتان رسید حتماً با ما در میان بگذارید.
موضوع: روش پژوهش در علوم اجتماعی - روش تحقیق در علوم اجتماعی - راهنمای پایان نامه نویسی در علوم اجتماعی - راهنمای پژوهش در علوم اجتماعی
🆔 https://t.me/Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, روش تحقیق
[ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
مشاعات در ایران؛ بینوایان!
حسین شیران
تعریف مشاعات
بخش مشترک و غیرمفروز ملک را مشاع گویند؛ و ما بخشهای مشترک و غیرمفروز جامعه را "مشاعات" Undivided Section Of Society می نامیم؛ "بخش" که می گوییم در واقع به فضاهای مادّی جامعه توجه داریم و "مشترک" که می گوییم به استفادة همه یا بخشی از مردم از آنها؛ پس فضاهایی را که همه یا بخشی از مردم در استفاده از آن آزاد باشند مشاعات جامعه می نامیم. این "همه یا بخشی از مردم" هم که می گوییم بدلیل آنست که مشاعات را در قلمروی وسیعی از زندگی اجتماعی مان در نظر می گیریم و واقعیت امر هم همین است. ما همانقدر که زندگی انفرادی مان در برابر زندگی اجتماعی مان ناچیز است "استفاده های اختصاصی از منابع اختصاصی" مان هم بهمان اندازه ناچیز است؛ باقی هرچه هست "استفاده های مشترک از منابع مشترک" و صحیح تر اگر بگوییم "استفاده های فردی از مشترکات" است.
اما این مفهوم یعنی "استفاده های فردی از مشترکات" باز جای توضیح دارد؛ چون مشترکات جامعوی ما تنها به "مشترکات مادّی" که "مشاعات" می نامیم محدود نمی شود بلکه در کنار آن "مشترکات معنوی" هم داریم که در واقع همان "حقایق جامعه" هستند که پیشتر درباره اش بحث کرده ایم. عجالتاً آنچه در رابطه با این تقسیم بندی قابل ذکر است اینست که مشترکات معنوی که همان ارزشها و هنجارهای اجتماعی هستند "مورد استناد عموم" واقع می شوند و مشترکات مادّی که دربرگیرندة مشاعات هستند "مورد استفادة عموم". اگرچه در این مورد هنوز جای بحثهای بیشتری وجود دارد اما آنرا به فرصتی دیگر محول کرده و فعلاً بحث مشاعات را پی می گیریم.
قلمروی مشاعات
پس مشاعات عبارت شد از فضاهای غیراختصاصی زندگی اجتماعی مان که در استفاده از آن با دیگران شریک هستیم. اختصاصی در اینجا الزاماً بمفهوم انفرادی و شخصی نیست بلکه اشاره ایست به حریم خصوصی خانواده ها و گرنه با این حساب مشاعات تمام حوزة زندگی اجتماعی ما را در برخواهد گرفت چرا که هیچ بخشی از جامعه که تنها مورد استفادة یک شخص باشد یا وجود ندارد و یا اگر هم داشته باشد بسیار محدود خواهد بود. ما حتی در حوزة اختصاصی زندگی خود هم که حریم خانةمان باشد با اعضای خانه در وضعیت اشتراکی به سر می بریم و از فضاها و اتاقها و اسباب و لوازم خانه همه باهم استفاده می کنیم؛ در واقع از اینهمه مایملک موجود، آنچه مورد استفادة انفرادی و شخصی ما باقی می ماند شاید به یک تخت و حوله و مسواک و کفش و لباسمان خلاصه شود و جالب اینست که حتی این موضوع هم شامل همه نمی شود و همچنانکه می دانیم کم نیستند کسانی که بهر حال- چه از سر ناگاهی و چه از سر ناچاری، از این اسباب کاملاً شخصی هم بصورت اشتراکی استفاده می کنند! اما ما دیگر مفهوم مشاعات را آنچنان وسیع نمی گیریم که به حریم خصوصی خانه هایمان هم تجاوز کند بلکه قلمروی آنرا تا در خانه هایمان می گسترانیم و درست ترش اینست که بگوییم قلمروی مشاعات دقیقاً از دم در خانه هایمان آغاز می شود؛ و از همانجاست که مسئولیت اجتماعی ما در قبال مشاعات هم به هر ترتیب علنی می شود و قابلیت نقد و بحث پیدا می کند!
مراتب مشاعات
بدین ترتیب قلمروی مشاعات عبارت شد از "تمام گسترة جامعه منهای حریم خصوصی افراد یعنی خانه ها و خانواده ها"؛ بر این اساس همینکه از در خانه هایمان خارج می شویم پا به عرصة مشاعات می گذاریم؛ اما این عرصه را مراتبی است که میزان اشتراکش بیانگر رتبة آنست یعنی همچنانکه بر تعداد مشترکین اضافه می شود بر مراتب مشاعات هم افزوده می شود؛ برای درک این موضوع همینکه بدانیم وقتی از خانه پا بیرون می گذاریم و به سمت محل کارمان و یا به مسافرت می رویم در واقع از مراتب مشاعات یک به یک بالا می رویم کفایت می کند! چه اینگونه هم قلمروی مشاعات را شناخته ایم و هم به مراتب آن پی برده ایم. با اینحساب کوچه هایمان نخستین بخش از مشاعات ماست و بعد خیابان و محله و شهر و استان و کشورمان با تمام کوه و در و دشت و طبیعتش! و تازه این مشاعات "محلی" و "ملی" ماست و زانپس است که ما به مشاعات "فراملی" و فرامنطقه ای وارد می شویم یعنی قاره و دنیا و فضا و الی آخر- البته اگر آخری باشد!
مشاعات در شهر
در مناطق شهری حوزة اختصاصی کاملاً فشرده شده است و در مقابل، مشاعات تا حدّ خفقان آور و آزار دهنده ای پیش آمده است! یعنی بجای آنکه مشاعات از کوچه آغاز شود چند مرتبه پیش تر آمده و از راهروی خانة تان آغاز می شود و بعد پارکینگ و حیات و کوچه و الی آخر اکنون همة ما در حال تجربة چنین شرایطی هستیم؛ در شهرهای بزرگ و پرجمعیتی که در نابسامانی محض سطح بالایی از تراکم را تحمل می کنند وسعت خانه های برخی حتی به سی تا چهل متر مربع محدود شده است! حال در این محدودة کوچک کافی است شما سرتان را از پنجره در بیاورید و یا پایتان را از در بیرون بگذارید تا از حریم خصوصی تان خارج شده و وارد قلمروی مشاعات شوید! دیگر نه آستانه ای نه حیاتی نه باغی نه بری! هیچ چیزی جز آن سی چهل متر خالی برای شما باقی نمانده است! کف خانة تان بام خانة یکی و بامتان کف خانة دیگریست؛ در چهار دیوار و گاهی حتی در شش دیوار خانة تان هم با دیگران شریک هستید و تنها پنج یا ده سانتی متر با حریم خصوصی دیگران یا با حریم عمومی فاصله دارید یعنی نصف پهنای دیوارتان! اکنون در شهرها چه بخواهیم و چه نخواهیم زندگی اجتماعی مان به سمتی پیش می رود که چندی بعد ما می شویم ماهیانی محصور در تُنگی شیشه ای شناور در اقیانوسی ناآرام که هر آن ترس شکستنش وجود دارد!
قانون مشاعات
در بحث مشاعات در واقع ما با یک منبع خاصی سروکار داریم که همه یا بخشی از مردم بصورت اشتراکی از آن استفاده می کنند. زمانی هست که شما یک منبعی دارید که تنها اختصاص به خود شما دارد و هر طوری هم که دلتان بخواهد از آن استفاده می کنید؛ اما اگر شما در آن منبع با یکی دیگر شریک باشید چطور؟ آیا باز هم می توانید هرطور که دلتان می خواهد از آن استفاده کنید؟ و اگر با ده نفر شریک باشید چطور؟ و یا صد نفر و یا همچون مشاعات ملی با هزاران بلکه میلیونها نفر چطور؟ بدیهی است که هرچه بر تعداد مشترکین و در نتیجه بر مرتبة مشاعات افزوده شود از دلبخواهی های شما کاسته شده و بر تعهدات شما افزوده می شود چراکه از حق مطلقة شما کاسته شده و بر شمار افراد ذیحق افزوده می شود! زین پس شما چه بخواهید و چه نخواهید باید برای استفادة دیگران هم حقی قائل شوید و در این خصوص از تصمیمات جمع تبعیت کنید و گرنه بتدریج مسبب شرایطی خواهید شد که تحملش برای خود شما و دیگران بسیار دشوار خواهد بود! تجربتاً برای از بین بردن این خواستنها و نخواستنها و بقولی این دلبخواهیهای افراد است که برای استفادة بهینه از هر منبع مشترکی "اصول و قواعدی" معین تعریف می شوند تا در عین استفادة همگان، جلوی هرج و مرجها نیز گرفته شود. این اصول و قواعد در واقع نوعی توافق یا قرارداد اجتماعی بین افراد است و با تحقق آن می توانیم بگوییم که در استفاده از منبع دیگر "قانون" حاکم شده است!
فرهنگ مشاعات
اما این حاکمیت قانون تنها زمانی ارزش پیدا می کنند که همه بدانها استناد جویند و بکار بندند و تنها در اینصورت است که گوییم "فرهنگ" نیز در کنار قانون تحقق یافته است. و"فرهنگ چیزی نیست جز همین اشراف بر قوانین و عمل بدانها"؛ در رهایی از هرج و مرج قانون به تنهایی کفایت نمی کند بلکه تنها و تنها "قانون بعلاوة فرهنگ" است که نجات دهندة انسان و جامعه از بی نظمی و بی قانونی است! از این به بعد ما چیزی نمی گوییم و شما را به وجدان خودتان واگذار می کنیم تا اولاً در مورد قوانین مشاعات رایج در کشورمان و بعد در مورد فرهنگ مشاعات آنچنانکه در واقعیت امر است به داوری بنشینید! ابزار این داوری همان "باورهای مشترک" ایست که از "تجربیات مشابه" و مشترکی در ذهن ما نقش بسته است. بیایید مبتنی بر این "ذهنیات مشترک" هرکس در تنهایی خویش کلاه خویش را قاضی کنیم و ببینیم هر روز خدا در حق مشاعات و مشترکات جامعة مان چه می کنیم و چه باید بکنیم!
ببینیم واقعاً از وقتی که از حریم خصوصی خود پا به مشاعات می گذاریم و در آن تا هرکجای ممکن پیش می رویم تا چه حد به حقوق سایر هموطنانمان احترام می گذاریم و تا چه حد براساس ضوابط قانونی و عرفی مشاعات عمل می کنیم! ببینیم در کوچه ها و خیابانها و پارکها و کوهها و در و دشتهای مملکتی که در آن زندگی می کنیم و چون جان شیرین دوستش می داریم چه می گذرد و رشتة کار از که می گذرد؟ ببینیم از هوایی که مشترکاً از پیر و جوان و سالم و بیمار فرو می بریم تا آبی که همه می خوریم و خاکی که از آن قوّت می گیریم و دره ایکه در آن فرو می رویم و کوهی که از آن بالا می رویم و طبیعتی که در آن می چرخیم و پارکهایی که در آن می گردیم و راههایی که در آنها آمد و شد می کنیم و اتوبوسهایی که بر آنها سوار می شویم و اداراتی که در آنها پراکنده می شویم و مردمانی که با آنها همراه می شویم و در نهایت همسایگانی که در مجتمعهای ساختمانهای سر به سر با آنها زندگی می کنیم با چه مشکلات عدیده ای مواجه هستیم؟!
ببینیم از صبح تا شام با چه معضلات اجتماعی سروکله می زنیم و از چه مسائل ریز و درشتی رنج می بریم! ببینیم چگونه می شود که تحمل برخی از مسائل دیگر برای ما عادی می شود! مگر تا چه حد در این امر پیش رفته ایم که ناگزیر با برخی از بی نظمی ها و نا هنجاریها سازگار شده ایم! و سر آخر ببینیم آیا کسی غیر از خود ما مسبب این مسائل و مشکلات بوده است و یا این خودماییم که در دل اجتماعمان "تنوری از بی نظمیها و ناهنجاریها" روشن ساخته ایم و هر روز بیشتر از دیروز بر آن می دمیم و داغتر و تندترش می کنیم و بعدش هم فریاد "وا فرهنگا"یمان تا هفت عرش بلند می شود و عجب اینکه انگشت اتهام هرکسی هم رو بسوی دیگری نشانه می رود؟! آری اگر دیگران بگویند شاید از آنها نپذیریم و طبق معمول مغرضانه اش خوانیم بهتر اینست که هرکس به وجدان خویش رجوع کنیم و بر اساس تجربیات اجتماعی خویش بی هیچ تعارفی خود بگوییم که اکنون اطلاق کدام واژه مناسب حال ما ایرانیان است: بافرهنگ یا کم فرهنگ یا بی فرهنگ!
رنجی همگانی
وقتی به همه چیز اعم از طبیعت و جنگل و پارک و کوچه و خیابان و اتوبوس و بیت المال و هوا و همسایه و هموطن و غیره و غیره بی خیال و بی توجه و بی تعصب هستیم باید هم همه چیز را درهم و برهم تحویل بگیریم و تا عمر داریم در رنج و عذابی ماندگار بسر بریم! آنهم رنجی همگانی که رشته اش در دستان خود ماست! دست هر تک تک ماها که با ادعا می گوییم ایرانی هستیم و ایرانی شریف است و فهیم است و کوشا و پرتوان و با ایمان! و بعد از این شعار می گیریم می خوابیم و همه چیز را به امان خدا رها می کنیم! انگار که نه ما بلکه خدا باید دستی بجنباند و اوضاع نابسامان جامعه را سروسامانی بخشد و یا پیغمبر مبارکش!
اینگونه اگر باشد دست کمی از بنی اسراییل نداریم که در فتح سرزمین موعودیکه خدا وعده اش را بدانها داده بود سستی ورزیدند و با پررویی محض به موسی گفتند ای موسی تو و خدایت بروید با آنها بجنگید ما اینجا می نشینیم و منتظر شما می مانیم! آنها این را گفتند و سالهای سال بلکه قرنهای متمادی هم چوبش را خوردند و هنوز هم می خورند! اینک اگر ماهم چنان می گوییم و چنان فکر می کنیم تاوانش را می بینیم و بیشتر هم خواهیم دید! می گوییم شریف هستیم و آنوقت هر روز و هر لحظه شرافت همدیگر را زیر سؤال می بریم! می گوییم فهیم هستیم و اما نمی دانیم چرا این را نمی فهمیم که حوزة فرهنگ حوزة احساس تکلیف همگانی است! حوزة عزم عمومی است! حوزة وحدت رویه است! چرا فراموش می کنیم که صاحبان فرهنگ همة ما هستیم و تا ما خود را نسازیم فرهنگ و جامعه مان را نتوانیم ساخت! فرهنگ مال دولت نیست مال حکومت نیست اینها خود همه از مردمند و برخاسته از مردمند! اگر بد باشند از بدی ماست و اگر خوب باشند از خوبی ماست چه بقول معروف هرچه در آشمان ریخته ایم همان در قاشقمان یافته ایم! پس دیگر چه جای گلایه؟! اصلاً گلایه از کی؟! همه چیز از ماست که برماست!
می گوییم کوشا و پرتوان هستیم اما همتی نمی کنیم تا از این عجز فرهنگی خود را و جامعة مان را برهانیم! می گوییم با ایمان هستیم و به خدا و گفته هایش ایمان داریم پس می خوانیم و می شنویم اما انگار که باور نداریم خدایمان خود به تأکید گفته است که هیچ جامعه ای تغییر نخواهد کرد مگر آنکه افراد خودشان تغییر کنند و در آن هم تغییری ایجاد کنند!
سخن آخر
دوستان! خواهران! برادران! جای هیچ تعارفی نیست! روح جامعة ما بیمار است و این بیماری بسیار فراگیر است چون از فرهنگ است و فرهنگ هم در همه چیز جاریست! وقتی فرهنگ یک جامعه بیمار باشد در واقع همه چیزش بیمار است! بی فرهنگ چه دینی چه سیاستی چه نظمی چه نظامی چه حکومتی چه برنامه ای چه توسعه ای چه امنیتی چه آرامشی چه رفاهی؟ راز نابسامانیهای اجتماعی ما در "سست فرهنگی" ماست و اینکه روزبروز بیشتر هم می شود بخاطر اینست که درمانش را در بیراهه می گردیم! علت این سست فرهنگی در درون ماست پس بیهوده اطراف را نگردیم و غیر از خودمان دیگری را متهم نسازیم! فرهنگ را هیچ متصدی خاصی نیست صاحبان فرهنگ خود مردمند!
باری اگر حوزة مشاع و عمومی در کشور ما بشدت نابسامان است بواسطة ظلم و بی مهری فراوانی است که هر تک تک ما در حقش روا می داریم! حوزة مشاع حوزة احساس تکلیف و وظیفة همگانی است! چرا هیچکس به این تکلیف و وظیفة خود پایبند نیست؟ چرا هیچکس این حوزه را از خود نمی داند؟ چرا کسی به فکر پریشانی و بیماری این روح جاویدان (فرهنگ) نیست؟
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی فرهنگ, مسائل اجتماعی ایران
[ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
فراخوان عمومی به زبان عموم
حسین شیران
پیشتر خواندیم که:
1- جامعه شناسی شرقی در آسیب شناسی مسائل جامعوی ایران "فرهنگ محور" است یعنی که اعم مشکلات جامعوی کشور را بیش و پیش از هرچیز دیگر از فرهنگ جامعه می داند.
2- فرهنگ مطابق تعریف جامعه شناسی شرقی عبارتست از "پندار، گفتار و کردار موافق با حقایق اجتماعی جامعه".
3- حوزة فرهنگ حوزة مشاع و همگانی است و صاحبانش تمام مردم جامعه اند و نه بخش یا گروهی خاص از آن.
4-مخاطب جامعه شناسی شرقی هم مطابق با قلمروی حوزه همة مردم ایران است.
اکنون بحث را از اینجا پی می گیریم که چگونه باید به این مهم یعنی ارتباط مؤثر با مردم بپردازیم بطوریکه نه از جان خطبه کاسته شود و نه از جمع مخاطبانش.
در آغاز:
حداقل کاری که بنظر می رسد در این ارتباط می توانیم انجام دهیم اینست که بسیار "معمولانه" سخن بگوییم. بدیهی است بسته به اینکه فرهنگ را "دستمایة عموم" بدانیم یا "دستاورد خواص"- و این خود البته بستگی به تعریفی دارد که از فرهنگ در نظر می گیریم، زبان گفتارمان فرق خواهد کرد؛ در مورد نخست از آنجاکه فرهنگ را ساخته و پرداختۀ عموم مردم می دانیم طبعاً در نقد و بحث و بررسیهای مربوط به آن هم باید که با همه گوییم و به زبان عموم هم گوییم و در مورد دوم که فرهنگ را بعنوان سطحی متعالی از تعاملات و دستاوردهای اجتماعی، درخور و متعلق قشری خاص از جامعه در نظر می گیریم طبعاً زبان بحث هم می تواند که به نسبت تخصصی تر باشد یعنی درخور فهم خواص و اقشار فرهیخته ای که فکر می کنیم تنها دارندگان فرهنگ هستند!
نگرش کلی جامعه شناسی شرقی:
این نگرش کلی در واقع برخاسته از گرایش ما به مورد نخست از اشتقاق فوق الذکر است؛ یعنی که در حوزة فرهنگ به رفتار اجتماعی تمام مردم جامعه نظر داریم و نه فقط بخشی یا قشری از آن؛ در بیان تعریفی از فرهنگ هم که در نظر گرفته ایم دقیقاً همین موضوع را مدّ نظر داشته ایم؛ در این تعریف ما به دو فقره تصفیة مفهومی دست زده ایم: اول خروج عناصر فرهنگی از تعریف فرهنگ و دوم خروج فرهنگ از حوزة خواص (نخبگان و فرهیختگان) و کشیده شدن آن به حوزة عموم! با این تعریف جان فرهنگ از اختلاط مفاهیم گوناگون و در انحصار اقشار وارسته بودن رها می گردد و تنها بعنوان شاخص رفتار اجتماعیِ افراد یک جامعه در برابر حقایق آن جامعه مورد توجه و تأکید قرار می گیرد. نتیجه اینکه با این تعریف دیگر بصورت کلیشه ای به یک استاد دانشگاه، فرهنگی و به یک کارگر یا دهاتی، بی فرهنگ نخواهیم گفت بلکه تنها ملاک فرهنگ در جامعه، پایداری و پایبندی به حقایق جامعه خواهد بود و نه هیچ چیز دیگری!
اکنون بتدریج مشخص می شود که ضرورت بکاربردن یک زبان معمولانه در حوزة فرهنگ از چه روست؛ مبانی مشترک و حقایق مشترک، اتخاذ راهکار و معیاری مشخص و همگانی برای زیستن در فضای اجتماعی یک جامعه را می طلبد و فرهنگ آن معیار مشخص و همگانی است که همه باید بدان استناد جویند و اهتمام ورزند. با این حساب تنها "ملاک اجتماعی بودن افراد، فرهنگی بودنشان خواهد بود" و این شامل تمام افراد جامعه می شود اعم از مقامات و مسئولان و متخصصان و مستخدمان و کارگران و پیشه وران و بیکاران و همه و همه! شرط فرهنگی بودن هر کس رفتار موافق او با ارزشها و هنجارهای جامعه خواهد بود بی هیچ امتیازی به کس و بی هیچ استثنایی از کس! بنابراین در این نوشتارها از فرهنگ گفتن نوعی با همه کس گفتن است و بدیهی است که این "همه گویی" جز به زبان همه گفتن محقق نمی شود؛ اینست که جامعه شناسی شرقی برای نوشتارهای خود در این حوزه "زبان معمولانه" ای بکار می گیرد!
زبان معمولانه:
"معمولانه" سخن گفتن یعنی در سطح "افکار عمومی" یا همان در سطح "شعور عموم" سخن گفتن است. برای اینکار حداقل کاریکه می توانیم انجام دهیم اینست که از "اصطلاح گرایی" و "نام گرایی" و "پیچیده سازی" بیهوده که متأسفانه در مکاتبات و محاورات رسمی ما بسیار رواج دارد پرهیز کنیم و این شاید تمام آن کاری باشد که ما در انجام این مهم باید در پیش بگیریم؛ باقی کار مطمئناً در سطح فهم مردم خواهد بود؛ مردمانی که از سطح درک و شعور بالایی برخوردار هستند و دیگر نشاید و نباید که عوام فرضشان کنیم. و در واقع دلیل اختیار کلمة "معمولانه" هم گریز از بکار بردن کلمة "عامیانه" یا "عوامانه" بمفهوم مصطلح آنست! مفهومی که اغلب با خود درجاتی از بلاهت و نپختگی را تداعی می کند و ما نه هرگز مخاطبان خود را عوام می دانیم و نه به این نام می خوانیم و نه هرگز هم دوست می داریم که جماعت عوام را مخاطب خود قرار دهیم و روی گوش بحرف بودنشان بیش از فهم کردنشان حساب کنیم!
عوام یا عموم؟
حساب این دو واژه را بخصوص در این برهه از زمان باید که خوب از هم جدا سازیم! اکنون دیگر با این نظام ارتباطاتی وسیع و سطح شعور بالایی که بر جهان حاکم گشته است باید اذعان کرد که دورة عوام و عوام گرایی سرآمده است و همینک با تحققی عام "دورة افکار عمومی" در سرتاسر جهان حاکم گردیده است. گذشت آن دوره ایکه مردم توده ای عوام فرض می شدند و گذشت دورة شاهانی چون ناصرالدین شاه قاجار که تنها اصل ملکداری و مردمداریی که خوب بلد بودند این بود که "نباید بگذارند مردم بفهمند!" حیف که آن سلطانِ نیم قرن تاریخ ما که در تهران تنها او بود و در بیکران تنها خدا و خود سایة خدا بود بر روی زمین و لیکن از افتادن سایة فهم عموم بر سردر کاخش می هراسید درگذشت و هیچ ندید که اینک افکار عمومی در جهان چه می کند! آری آندوره گذشت و حالا دیگر با مردمانی بسیار هشیار و فهمیده طرفیم که بسی بیشتر از آنچه که خواص فکر می کنند می بینند و می دانند و می فهمند! و این "فهم عمومی" است که برای هر جامعه ای یک موهبت بی بدیل است و منشاء خیرات فراوان به شمار می رود البته به شرط آنکه با "عمل عمومی" پیوند بخورد و این دو دقیقاً همان چیزی هستند که هر جامعه ای در عصر حاضر برای توسعه و پیشرفت پایدارش بدان نیازمند است!
دو بال پرواز!
آری "فهم عمومی و عمل عمومی" دو بال پروازی هستند که جوامع بشری برای اوج گرفتن سخت بدان نیازمندند! در این راستا باور ما اینست که جامعة ما کم و بیش به زینت "فهم عمومی" آراسته است یعنی که به بال اولش رسیده است و اینک بر همة ماست که به بال دیگرش برسانیم و گرنه، نه فقط در آسمان قرن بیست و یکم بلکه در هر آسمانی دگر همه می دانیم که با یکبال پریدن چه عاقبت شومی می تواند در برداشته باشد! اگر مرغ جامعه را جسمی و روحی واحد باشد- که هست و باید هم باشد، پس تجلی کمال آن هم در پروازی واحد خواهد بود؛ چه در آنِ واحد پروازی چندپاره و چندجانبه به سوی اهدافی چند بر مرغی واحد محال باشد!
پرواز نماد حرکت فرهنگی است و فرهنگ روح جامعه است پس پرواز تجلی روح جامعه است! و فهم عمومی و عمل عمومی دو بال این پروازند که از "مبانی مشترکی" می خیزند و با "حقایق مشترکی" جان می گیرند و به سوی "اهداف مشترکی" پر می کشند! بدیهی است که ضعف و سستی در هر بال به ضعف و سستی در پرواز منجر خواهد شد؛ هستند جوامعی که بال پریدن ندارند و مدتهاست که زمین گیر شده اند و در کنارش هستند جوامعی که گاهگداری به یک بال برمی خیزند و در آسمان نا امن و نا آرام زمان اندکی پرپر می زنند و سپس هیچ برنخاسته بر زمین می نشینند تا تقلای پروازی دگر و چه کوشش بیهوده ای! و در مقابل هستند جوامعی که بدو بال قدرتمندشان شکوهمندانه به پرواز در می آیند و با تمام نا امنی ها و نا آرامیها و نامردمیهای روزگار بر فراز آسمان می گردند و مدام اوج می گیرند! تفاوت یک مرغ ناقص و ناتوان و بیمار را با یک مرغ سالم و پرتوان و هشیار فقط در پرواز می توان دید!
پرواز در مسیر کمال:
آن دو بال از سیر در مسیر بلوغ و کمال برآیند و گرنه با دو بال ساختگی و الصاقی حتی گالیله دانشمند هم روی پرواز را بخود نخواهد دید بلکه تمام سهمش از پرواز سقوط مکررش خواهد بود! پس باید دید که سیر طبیعی یک جامعه در چیست؟ یک بال فهم عمومی است که محصول آگاهی به ارزشها و هنجارهای جامعه است که ما تحت عنوان کلی "حقایق جامعه" از آنها یاد می کنیم؛ و بال دیگر عمل عمومی که خود برخاسته از فهم عمومی است و این مسبوق و مصبوغ بر آنست و ما اگرچه در هردو بالمان هنوز براه کمال ایم اما آنچه مسلم است و نشانش باصطلاح از سر و روی جامعه می بارد اینست که بال عمل به حقایقمان هزار مرتبه از بال دگر سست تر و مفلوج تر است! یعنی که بیشتر از آنچه که در عمل بدان نیازمندیم می فهمیم اما دریغا همیشه کمتر از آنچه که شایستة فهممان است عمل می کنیم! و این مشکل امروزمان نیست و در میان امت و ملت ما سابقه ای دیرینه دارد!
سخن آخر:
فرهنگ عرصة آگاهی و عمل همگانی است و این بعد اخیر است که در حوزة فرهنگ حائز اهمیت والایی است؛ هم از اینرو فعالیتهای فرهنگی همه باید معطوف به عمل باشند؛ آنچه که در یک جامعه به چشم می خورد و مورد نقد و تطبیق همه قرار می گیرد همین بعد است. پس بر صاحبنظران است که از جمیع مباحثات نظری بعد عملی اش را هم در نظر داشته باشند یعنی که فاصلة نظریه با عمل را تا حد ممکن کاهش دهند. مگر نه اینکه خاستگاه و جایگاه فرهنگ نزد مردم است پس علم و آگاهی را هم باید به سطح مردم و به نزد مردم برد و بعد از آنها عمل آگاهانه را خواستار شد و این جز به زبان مردمی سخن گفتن میسر نمی شود.
این نه از آن کارتونها و انیمیشن های تبلیغاتی برآید و نه از برنامه های فرهیختگان! که آن خیلی عوامانه است و این بسی عالمانه! اینها هیچکدام نه به درد مردم می خورند و نه به داد فرهنگ می رسند! زبان فرهنگ "زبان معمولانه" است نه عامیانه و نه عالمانه! پس باید که هرچه سریعتر قالبهای کلیشه ای و ناکارآمد دیروز و امروز را بشکنیم و قالب جدیدی برایش بنا کنیم و این کار حساس و بزرگی است و در این کار بزرگ نیازمند هم اندیشی و همیاری همگانی هستیم. جامعه ایکه اساسش به قدرت اکمل ادیان مقوّم و راهش به زیور اهداف غایی متعالی مزیّن است پیوسته باید که به پروازی بلند و اوج گیرانه بیندیشد تا بدان اهداف بلند دست یابد! پس او را بدو بال قدرتمندی نیاز است که نیک از پس این پرواز برآید! اما قدرتمندی ایندو بال به قدرت عموم است! قدرت عموم در چیست؟ در اینکه همه باهم بدانند و همه باهم عمل کنند! پس آنها که به پرواز می اندیشند باید که همه را برای این اوج گیری فراخوانند و این فراخوانش باید که به زبان عموم باشد؛ اینست رسالت خواص یک جامعه در حوزة فرهنگ: "فراخوان عمومی به زبان عموم"!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی فرهنگ, مسائل اجتماعی ایران
[ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
حرمت عشق
حسین شیران
*به مناسبت روزهای محرم الحرام و شهادت جانسوز سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع)
چو ســر افــتاد که بــــینم رخ بی کــینه ی دوست *** مست بود عالم از آن جلوه ی رخــــسار حسین
هرکه دل داشت که نه هرچه که جان داشت که نه *** هـمه ذرات جــهان جـمله عـــــزادار حسین
شــرمم آمد به چنین بیش پس افـــــــتادگی ام *** که چه بربستم از این گـــــرمی بـازار حسین
دل ندا کـــرد برآی از غـــم دلبــــــستگی ات *** وام بگــــذار مـرا بر ســر نیــــــزار حسین
گـفتم این دیــــده تر از دیــــده ی یار است چنین *** سیـنه درگـــیرتر از آنـچه ســــزاوار حسین
گفت افـــسرده ســـخن می بری از عالم عــشق *** این بر آن کن بفـــدا دلـقک دربـــار حسین
گفتم این نیــــمه کم از خاک فـــرا درگه اوست *** نیـــم دیگــر بــرسان از کـــرم بـار حسین
بی حضور دل از این مـــرحله نتــوان که گذشت *** خوشتـــر آنگـونه شـوم زائـر گلـــزار حسین
رایت سبـــز و ســیاه آینــه ی "حـــرمت عـشق" *** من و او جان به کف آن دلـشده سردار حسین
«بعـد از این دست من و زلف چو زنجیـر نــگار» *** باقـی عمــر شـوم یکـــسره در کــار حسین
(فروردین 1382 - تبریز)
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
چرا فرهنگ محوری؟ Why Culturcentrism
حسین شیران
گفتیم که "جامعه شناسی شرقی" در آسیب شناسی مسائل جامعوی ایران "فرهنگ محور" است؛ یعنی که در این زمینه بیش از هر چیز به فرهنگ جامعه توجه دارد و پیش از هر چیزی هم از فرهنگ جامعه آغاز می کند و این خود بیشتر از آنروست که خاستگاه اعم مشکلات کشور را در فرهنگ- البته بدان تعریفی که خویش در نظر دارد، می داند. و دیگر اینکه اگر قرار باشد حرکت و اصلاحی در امور اجتماعی مملکت صورت پذیرد که باید هم بپذیرد آن نیز ترجیحاً باید که در حوزة فرهنگ صورت پذیرد و چون فرهنگ پدیده ای عام و مشترک میان تمام افراد جامعه است ناگزیر در همة مباحث مربوط به آن، روی سخن جامعه شناسی شرقی با تمام مردم ایران خواهد بود.
و این همه گویی در واقع در طبیعت مسائل فرهنگی است چرا که بی گمان صاحبان اصلی فرهنگ هر سرزمینی مردمانش می باشند؛ صنعت و سرمایه و سیاست و اقتصاد هرکدام صاحبان خاص خود را دارند یا واضحتر اگر بگوییم چندان مردمی نیستند و یا حداقل می توانند که نباشند (منظورم متعلق اقشار خاص بودنشان است) اما فرهنگ بعنوان یک پدیدة عام و فراگیر اجتماعی همیشه از مردم بوده و همیشه هم با مردم خواهد بود؛ بی آنکه هیچ قشربندیی در تملک و تصرف آن وجود داشته باشد و یا هیچ طبقة خاصی مالک و سردمدار آن باشد! پس از فرهنگ هرچه که گوییم باید که با همه گوییم و در فرهنگ هرچه که خواهیم باید که از همه خواهیم!
در حوزۀ فرهنگ همه یکسانند؛
مگر نه اینکه فرهنگ اصولاً در ارتباط با حقایق اجتماعی جامعه تعریف می شود و همه هم در برابر حقایق اجتماعی یکسانند پس همه هم بی هیچ استثنایی موظف به تعهد و عمل به فرهنگِ برخاسته از حقایق اجتماعی جامعه اند! برخلاف حوزه های دیگر در حوزة فرهنگ هیچ انحصار طلبی و امتیازخواهی و رانت خواریی معنا ندارد یعنی که هیچ کس را نسزد که حقایق اجتماعی جامعه اش را دور بزند و در ابراز تعهد و تکلف بدانها سستی بورزد. افراد در هر پست و مقامی که می خواهند باشند- از رفته گر و پیشه ور محل بگیرید تا عالی ترین مقامات یک کشور، همه باید تابع حقایق اجتماعی و فرهنگ برخاسته از آن باشند؛ همه شهروند یک جامعه اند و اصالت یک شهروند هم تنها در همین است و بس! یعنی در تبعیت از حقایق جامعه اش! یعنی در پایبندی بدانها! یعنی در فرهنگش!
هرگز نباید فراموش کرد هرجا که حقی باشد لاجرم وظیفه ای هم هست و این واژة شهروندی توأمان تداعی گر هر دو مفهوم است یعنی هم حق و هم وظیفه؛ همچنانکه همه طالب کوچکترین حقوق خویش از جامعه هستیم باید که در پی ادای بزرگترین وظایف خویش هم در حق جامعه باشیم و این بر آن مقدم است چه این "شرط پایداری" جامعه است و آن "شرط پاسخگویی" اش و پایداری خود شرط پاسخگویی است؛ یعنی که ابتدا باید جامعه ای پایدار و استوار بماند تا بتواند پاسخگوی نیازهای اعضایش باشد. این را همه نیک می دانیم!
مردم ایران باهوش و فهیم اند اما؛
باور ما اینست که اهالی ایران "مردمانی هشیار و فهمیده" اند و این نه از سر اغراق و تعارف است که حقیقتاً نظر واقعی ماست."اغراق و تعارف" بعنوان یک مسأله اجتماعی ناخوشایند که متأسفانه عمیقاً هم در نزد ما ایرانیان رواج دارد خود یکی از موضوعات مورد نقد ماست که در فرصتی دیگر بدان خواهیم پرداخت. آری باور ما همینست که مردم ایران باهوش اند و فهیم! اما حقیقتش این روی خوش باور ماست و بهرحال این باور روی ناخوشی هم دارد و آنهم جز این نیست که این مردم با هوش و فهیم متأسفانه به پای عمل که می رسند بسیار سست عنصر ظاهر می شوند و ناپرهیزگار! و این همان نقطة عطفی است در زندگی اجتماعی ما ایرانیان که دقیقاً و عمیقاً مورد توجه ماست و در واقع فرهنگ محوری ما هم مشخصاً برخاسته از همین مسئله است.
و این مسئله یعنی "دانا بودن و عامل نبودن" و یا "دانستن و عمل نکردن" کم مسئله ای نیست بلکه از نظر ما آنقدر مهم است که آنرا زاینده و مادر تمام مسائل جامعوی کشور خود می دانیم! با خویشتن اگر صادق باشیم و این البته نخستین شرط آگاهی و پیشرفت در هر کاریست باید که بی هیچ طعنه و تقلایی بپذیریم که ما ایرانیان گرچه با هوش و فهیم هستیم اما در زمینة عمل بدانسته هایمان بسیار سست عنصریم! و این یک ضعف فرهنگی آشکار است و مسبب بی نظمی ها و رنجهای فراوان در جامعه که خودمان برای خودمان بوجود می آوریم و برای همین همیشه باهم درگیر هستیم و از هم دلگیر!
بزرگترین پند اجتماعی روزگار!
آری با توجه به ذخایر عظیم دانش و ادب و معرفتی که داریم باید که بگوییم متأسفانه ما ایرانیان در عدم تطابق فکر و قول و فعلمان سرآمد مردمان روزگاریم و این البته یک مسئلة تاریخی است! از چند هزار سال پیش و در واقع از آغاز تاریخمان، زرتشت آن پیام آور راستین ایران باستان، آن پند جاودانیش یعنی "پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک" را آویزة گوشهایمان کرده است اما هنوز هم که هنوز است بعد هزاران سال ما متأسفانه نتوانسته ایم به آنچه که باید برسیم بلکه بر حسب شرایط روزگار اوضاعمان روز بروز بدتر هم شده است! حق آن بزرگوار و این سخن گهروارش یقیناً اینهمه بی مهری نبوده و نیست! و نه فقط حق او که حق سایر بزرگان دین و اندیشة مان و حتی حق خویشتن خویشمان هم این نیست که بعد هزاران سال تجربة زندگی اجتماعی، امروز در جامعه ای لبریز از مسائل اجتماعی بسر بریم و هر روز و شب خدا آه و نالة مان از دست همدیگر تا به عرش خدا اوج بگیرد!
این وضع نابسامان جامعه و فرهنگ ما نه سزاوار تاریخ و تمدن هزارسالة مان است! اگرچه مستیم از خوشی و سرخوشی دانش و ادب و تاریخ و تمدن بی بدیلمان اما دریغا که کم از آن بهره ای در حیات اجتماعی مان به چشم می خورد و در عوض آنچه که می بینیم همه آثار ناموزون آن هزار دانسته و یک نکردة مان است! پس چه فایدتی آن اقیانوس دانایی را که به یک قطره توانایی نینجامد؟! زرتشت اگر تنها همان یک پند را می داد و هیچ چیز دیگری بر آن نمی افزود باز جای آن داشت که او را معمار و پیام آور راستین تمام جوامع بشری بدانیم! چه این فقط یک پند اخلاقی و ادبی نیست بلکه بزرگترین پند اجتماعی روزگار بشر است؛ اگر که در یابیم بقول حافظ درّ یابیم! برای آنکه اهل عمل است یک پند هم کافیست و برای آنکه با عمل بیگانه است هزار پند هم فایدتی نخواهد داشت! جامعه ای که فقط با این یک پند بنا شد اگر چیز زیادی نداشته باشد بی گمان چیز کمی هم نخواهد داشت!
آری رمز برپایی یک جامعة پویا و پایدار تنها در همان شش کلمه و در واقع چهار کلمه نهقته است! و این کلید گنجی است که هزاران سال است در ذهن و فکر ما رها شده است و اگر از همان اول نیک می یافتیمش و سخت بکارش می بستیم امروز مجبور نبودیم بجای اندیشه به فرداهای دور و درازمان به ضعف و سستی و بیماریهای امرز و دیروزمان بیندیشیم! اینست که می گوییم "ما ایرانیان اگرچه بیش از آنچه نیازمان باشد می دانیم اما بسیار کمتر از آنچه بدان نیازمندیم عمل می کنیم!"
تعریف شرقی فرهنگ:
در اندیشة پرداختن به این مسئله تمام تعاریف موجود از فرهنگ را که عموماً برخاسته از تمدن و تفکر غرب اند مرور کردیم اما هیچکدام را آنچنانکه گویای مشکلات جامعة ما باشد نیافتیم. به خود روی آوردیم و در خود اندیشیدیم و شگفتا که گمشدة امروز و بلکه تمام دورانمان را در همان آغاز تاریخمان یافتیم! در زرتشت! در آن پند ساده و الاهی! در آن چهار کلمة کوتاه اما پرمغز و پر محتوا که زادة تفکر ناب و بی بدیل شرق است و در اصل مایة فرهنگ و از اینرو بنیان استوار هر جامعه ای در سراسر دنیا و در سراسر تاریخ! بنابراین از مکتب غیر دل کندیم و در مکتب خود با الهام از آن اصل نامیرای زرتشت به این تعریف از فرهنگ دل بستیم: "فرهنگ عبارتست از پندار، گفتار و کردار مطابق با حقایق اجتماعی جامعه!"
یک تفکیک ضروری؛
همچنانکه مشخص است با این تعریف، عناصر فرهنگ را کلاً از تعریف فرهنگ خارج کرده ایم و تنها تعهد و پایبندی بدانها را در ابعاد سه گانة پندار، گفتار و کردار مورد توجه و تأکید قرار داده ایم. تعاریف ارائه شده از فرهنگ بخصوص تعریف معروف و معمول تیلور از فرهنگ را بیاد آوریم (به نوشتارهای "در ایستگاه فرهنگ" مراجعه شود) که در آن تمام موجودیت و مکتسبات یک جامعه اعم از ارزش و دانش و هنر و اعتقادات و اخلاقیات و قوانین و آداب و رسوم و غیره را در قالب کل پیچیده ای فرهنگ می خوانند. اما این تعاریف کلی از فرهنگ سازگار با مسائل اجتماعی ما نیست که عموماً ریشة فرهنگی دارند- حداقل ما چنین فکر می کنیم! برای همین با توجه مسائل جامعوی موجود در کشور قائل به تفکیک عناصر آن از همیم: یعنی که عناصر فرهنگی را یکطرف قضیه و تعهد و پایبندی به آنها را طرف دیگر قضیه می گیریم؛ اولی را که شامل ارزشها و هنجارهای جامعه است "حقایق اجتماعی" و دومی را که شاخص عمل به حقایق است "فرهنگ" جامعه می خوانیم. از آنجا که پیشتر در این رابطه بحث کرده ایم از بازگویی آن پرهیز می کنیم.
سخن آخر:
تأمل و تدقیق در ریشة مسائل اجتماعی فراوان کشور ما را به ضعف و سستیهای پنهان و آشکار حوزة فرهنگ جامعه متمرکز ساخت؛ تشخیص ما بر این مسئله بیشتر معطوف و متمرکز بر نقص در سیستم اجرایی افراد جامعه گشت تا ضعف در سیستم آگاهی آنها. یعنی که با وجود عوامل مهم دیگری چون دین و اقتصاد و سیاست و دولت بنیان عمده مشکلات و بی نظمی های روزافزون جامعه را بیش و پیش از هر چیز در فرهنگ جامعه دیدیم.
آنچنان تعریفی از فرهنگ را که پشتیبان و پوشش دهندة این تشخیص باشد در منابع موجود نیافتیم؛ ناگزیر تعریفی خاص و برآمده از اندیشة شرقی را روشنگر راه خویش نهادیم؛ با چنین تعریفی حساب حقایق جامعه را از عمل بدانها جدا کردیم؛ اینگونه حساب آنهایی که نمی دانند و تخلف می کنند با آنهایی که می دانند و تخلف می کنند نیز جدا خواهد بود! اولی یک ضعف ساختاری در اجتماعی کردن افراد است و بیش از آنکه متوجه افراد جامعه باشد متوجه مدیریت جامعه است که باید به نحو احسن تمام اعضای جامعه را به حقایق اجتماعی اش آگاه سازد و دومی یک ضعف فرهنگی است که دقیقاً متوجه افراد جامعه است.
این تعریف کار ما را در بررسیهای آسیب شناختی مسائل جامعوی راحت تر و گویاتر و برّاتر می کند؛ با این حساب وقتی که بگوییم در زمینة رانندگی مردمانی کم فرهنگ هستیم منظورمان در وهلة اول این خواهد بود که میزان تعهد و پایبندی افراد جامعة مان به قوانین راهنمایی و رانندگی در کشور پایین است یعنی افراد قوانین را به نحو مقتضی رعایت نمی کنند! نه اینکه افراد قوانین را نمی شناسند و یا هیچ قانونی در این رابطه نداریم! ایندو موضوع را فرقی اساسی است باهم، چه ما دو نوع هرج و مرج داریم: یکی ناشی از بی قانونی یا نداشتن قانون است که این البته باز تقصیر مردم نیست بلکه یک نقص ساختاریست و خود موضوع بحث دیگریست که در جایی دیگر بدان پرداخته ایم (اجمالاً اینکه حقایق اجتماعی جوامع اگرچه تقریباً ثابت اند و در طول زمان مورد احترام و استناد همه، اما این امر بمعنای ثبات مطلق آنها نیست و لازم است که بصورت دوره ای آنها نیز همپای تحولات زمان و شرایط روزگار بازنگری شوند) و دیگری ناشی از بی تعهدی به قوانین موجود است که همچنانکه گفتیم این دیگر تقصیر مردم است.
نظر جامعه شناسی شرقی بر اینست که اغلب مسائل جامعوی ما در کشور معلول و مسبوق به مورد اخیر است یعنی که همة ما در تعهد و تکلف به حقایق جامعة مان که در واقع همان ارزشها و هنجارهای اجتماعی ما هستند ضعف داریم؛ و این یعنی همة ما به مراتبی از "سست فرهنگی" مبتلاییم! پس بر همة ماست که نسبت به حقایق جامعه ایکه در آن عمر گرانمایة خود را سپری می کنیم در پندار، گفتار و کردارمان تجدید نظر کنیم؛ "به امید پاکی و پیشرفت روزافزون در بستر جامعه ای امن و آگاه"!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی فرهنگ, مسائل اجتماعی ایران
[ چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
مخاطبم کیست!
حسین شیران
در آستانة نخستین سالگرد انتشار وب سایت "جامعه شناسی شرقی" و پیش از آغاز مباحث اصلی لازم است که مشخص شود جامعۀ هدف این نوشتارها در اصل چه کسانی هستند یا به بیانی دیگر جامعه شناسی شرقی مخاطبان خود را چه کسانی می داند. پیش از ورود به این بحث ناگزیر از متن یک پیشگفتار عبور می کنیم.
پیشگفتار: انواع نویسندگی
گاهی مراد از نوشتن تنها نوشتن است؛ یعنی برخی می نویسند برای آنکه احساس می کنند که باید بنویسند؛ این همان "زمزمه های نویسندگی" است که در ابتدا هر نویسنده ای با خویشتن سر می دهد؛ این در واقع نوعی محک است؛ نوعی آزمون کردن خویش است؛ البته گاهی هم برای درد دل کردن با خویشتن است که برخی به پر کردن صفحات می پردازند که در اینصورت باید این را هم نوعی "خودارضایی از راه نویسندگی" دانست.
یادداشتهای پراکنده و اغلب ناتمام محصول این مرحله از نویسندگی هستند؛ آنها هرگز منتشر نمی شوند حداقل بدان شاکلة نخستین؛ چرا که اساساً برای انتشار نوشته نمی شوند بلکه نوعی دست گرمی هستند برای نویسندگی حرفه ای که ممکنست بعدها محقق شود و یا هرگز محقق نشود. این نخستین گامی ست که برای نویسنده شدن باید برداشت حتی نویسندگان بزرگ هم کم و بیش این مرحله را از سرگذرانده اند. این مرحله "خود محور" است یعنی نویسنده برای خود می نویسد خود آنرا می خواند و خود به داوری و سنجش آن می پردازد و اگر بواسطۀ این خودسنجی ها به "خود تأییدی" دست یابد به مرحلة بعدی فکر می کند. این مرحله از نویسندگی را که اغلب در خفا و بصورت گاه گداری و غیر رسمی صورت می پذیرد می توان "مرحلة پنهان نویسی" نامید.
گاهی هم مراد از نوشتن تنها خود ارضایی و خودآزمونی نیست بلکه به چیزی فراتر از آن هم اندیشیده می شود؛ یعنی ارتباط با دیگران. با تحقق چنین مرامی است که می توان گفت نویسنده مرحلة خود ارضایی و خود محوری را ترک گفته و به مرحلۀ اصلی از نویسندگی اش وارد شده است که در آن دیگر تنها برای خود نمی نویسد بلکه اساساً با در نظر داشتن دیگران است که مطلب می نویسد؛ برای همین نوشتارهای این دوران قدری هدفمندتر و منسجم تر از پیش از آب در می آیند. از آنجا که نویسنده در این برهه از نویسندگی نیازمند کسب مخاطب و برقراری ارتباط با آنست و اساساً مطابق ذوق و سلیقة مخاطب است که دست به قلم می برد این مرحله از نویسندگی را می توان "مخاطب محور" دانست.
نویسنده با ورود به این مرحله، از حالت پنهان نویسی خارج شده و به "آشکار نویسی" روی می آورد. با آشکار نویسی در حقیقت فرد- حداقل به باور خویش، به جرگة نویسندگان می پیوندد. اما این مرحله را مراتبی ست که از نظر کسب مخاطب (چون مخاطب محور است) می توان به طبقاتی چند تقسیم کرد- طبقه که می گویم منظورم همان مفهوم جامعه شناختی آنست از نظر شغل و شهرت و ثروت و ... ؛ از نویسندة بی مخاطب بگیرید تا کم مخاطب و متوسط مخاطب و پرمخاطب و یا عام مخاطب و خاص مخاطب و یا مراتب دیگر. بهر حال میزان جلب توجه دیگران و برقراری ارتباط با آنها و حتی نوع ارتباط و کیفیت آن نقشی اساسی در تعیین جایگاه و موقعیت نویسنده در این مرحله دارد.
اگر خود تأییدی لازمة ورود به این مرحله باشد "دیگران تأییدی" لازمة حضور و دوام در این مرحله است؛ همان چیزی که اغلب نویسندگان چه بگویند و چه نگویند از آغاز دست به قلم بردن پنهان و آشکار در نظرش دارند. اما ممکنست نویسنده ای با عبور از مرحلة "خود تأییدی" و کسب مراتبی از "مخاطب تأییدی" مراد دیگری در ذهن نداشته باشد که بسوی آن پیش رود؛ "خودارضایی" و "دیگران ارضایی" شاید تمام آن چیزی باشد که او از ابتدا در نظر داشته است و حالا که بدان دست یافته است دلیل دیگری نمی بیند که به نوع دیگرش بیندیشد. حفظ مخاطبان و همچنان بمذاق آنها نوشتن تنها کاریست که زانپس باید انجام دهد. این بمعنای رکود و قناعت نویسنده نیست چه او همیشه به کسب مخاطبان بیشتر و ارتقای رتبة خویش خواهد اندیشید اما این هرگز به تغییر نوع نویسندگی اش نخواهد انجامید چرا که در این مرحله در هر رتبه ای از نویسندگی که باشد بهرحال مخاطب محور است و فی الواقع به تأیید و رضایت مخاطب می اندیشد!
نوع دیگر از نویسندگی هست که اگرچه به کسب مخاطب می اندیشد- چه بی مخاطب نوشتن آب در هاون کوبیدن است و تحققاً منظورِ هیچ نویسنده ای نبوده و نیست و نخواهد بود، اما چیزی که هست بدنبال تأیید مخاطبش نیست بلکه از همان اول به "تغییر مخاطب" می اندیشد! همینجا باید گفت که با این مرام از نویسندگی کار دشواری پیش روی نویسنده است چرا که در واقع اغلب مردم دوست ندارند که تغییر کنند لااقل نه بهر دلیلی که دیگران برایشان تعیین می کنند!
این نوع از نویسندگی ممکنست به مذاق خیلی ها خوش نیاید چرا که برای تغییر وضعیت مخاطب باید که وضعیت موجود او را زیر سؤال بُرد و به نوع دیگری از بودن او را رهنمون شد در حالیکه ممکنست مخاطب هیچکدام از اینها را نپذیرد؛ نه انتقاد از وضع موجودش را و نه انتقال به وضعی دیگر را! در اینصورت نویسنده نه تنها مخاطبان خود را از دست خواهد داد بلکه ممکنست مورد "نقد و نفرت" آنها هم واقع شود؛ پس "مخاطب گریزی" و "مخاطره آمیز" بودن را هم باید جزو ویژگیهای این نوع از نویسندگی قلمداد کرد! ضمن اینکه نویسنده ممکنست خود مخاطب نقد نویسندگان دیگری هم قرار بگیرد که اساساً به تأیید مخاطبان می اندیشند؛ یعنی همان نویسندگان مخاطب محور محافظه کار! همانها که کارشان اساساً توجیه بلکه تعریف و تمجید از وضعیت موجود مخاطبان است!
نویسندگان "تغییر محور" با "تعهد ویژه" ای بکار می آغازند اما بدیهی ست که تنها تعهد ویژه کافی نیست و در کنار آن باید که به "تخصص ویژه" ای هم مجهز بود. لازمۀ ایجاد تغییر حتی اگر به بعد نظریش محدود سازیم نقد وضعیت موجود و وصف وضعیت آتی ست و این کاری نیست که به صرف تعهد میسر شود بلکه در هردو بعد به شناختهای ضروری و دربرگیرنده ای نیاز است. نباید فراموش کرد که "تغییر" (بمفهوم جامعه شناختی آن) هرگز امر کوچکی نبوده و نیست و نخواهد بود بخصوص در بعد اجتماعی اش! واقعیتی که هست اینست که مردم چندان طالب تغییرات نیستند بلکه عموماً برای تثبیت وضعیت خویش می کوشند. پس برای "انتقاد" از وضعیت موجود و "انتقال" به وضعیت موعود باید علتهای موجه و قدرتمندی ارائه داد تا مخاطب برای تغییر دلایل متقن و نیرومندی در اختیار داشته باشد. خلاصه اینکه برای راهبری باید "راه شناس و راه بلد" بود.
در کل این نوع از نویسندگی بسیار دشوار و پرمخاطره است و این خطر و دشواری خود برخاسته از هدفی ست که نویسنده در برمی گیرد. نمونه های عالی و شایسته ای که می توانم بر این نوع از نویسندگان مثال بیاورم سید جمال الدین اسدآبادی و دکتر شریعتی و استاد مرتضی مطهری هستند؛ مصلحان اجتماعی نامدار! جان سپردگان صالح اصلاح و تغییر! جامعه نویسی از کدام نوع است؟ با این پیشگفتار کوتاه از انواع نویسندگی حال ببینیم نویسندگی در حوزۀ جامعه شناسی مشمول کدام نوع می تواند باشد؛ خود محور؟ تأیید محور؟ و یا تغییر محور؟
ناگفته پیداست که حوزۀ جامعه شناسی "حوزۀ تخصصی" است؛ یعنی که باید با دانش خاصی به سراغ موضوع و مخاطب رفت. "تعهدآور" هم است چه نمی توان بی تعهد در این حوزه قدم برداشت. "مسئولیت اجتماعی" مهمترین تعهدیست که یک جامعه شناس قبل از آنکه در دیگران سراغش را بگیرد خود باید داشته باشد. لاجرم "مخاطب اندیش" هم هست اما در نوع نوشتن می تواند "تأیید محور" باشد و یا "تغییر محور" و این تمایز خود شاخصهای متعددی می تواند داشته باشد؛ در کل اگر در وصف وضعیت موجود بنویسد می توان گفت که تأیید محور است با محافظه کاری خاص و اگر به نقد وضعیت موجود بنشیند می توان گفت که تغییر محور است در چارچوبی خاص. اما هر کدام از اینها باز مراتب و شرایط و انواع خاص خود را دارند که در جاهایی دیگر در رابطه با آنها به بحث خواهیم نشست.
و اما جامعه شناسی شرقی!
عنوانش حکایتگر آنست که از نوع اخیر است پس مشمول ویژگیهای اولیة آن نیز خواهد بود تا برسیم به دوگانگی تأیید محور یا تغییر محور. در اینجا جای آنست که صریحاً اقرار شود که جامعه شناسی شرقی اساساً "تغییر محور" است یعنی در عین حال که دغدغة مخاطبان را دارد- بنا به تعهد و مسئولیت اجتماعیی که در خویش احساس می کند، به تغییر آنها نیز می اندیشد. حال اگر در این تغییر، تأیید مخاطبان را نیز همراه داشته باشد چه بهتر (اگرچه این خود امری نسبی است) و اگرنه، اندیشیدن به وضعی فراتر و بهتر همیشه و در هر شرایطی بعنوان بخشی از اهداف جامعه شناسی شرقی باقی خواهد ماند.
لاجرم "نقدگرا" هم خواهد بود که خود اساس و لازمۀ تغییر محوری است. و این نقدگرایی از اول هم در ذات جامعه شناسی بوده است و چه بهتر که همیشه هم باشد. جامعه شناس بی نقد شیر بی دندانی ست که تنها بدرد محافظه کاری و نوازش شدن می خورد. از نظر جامعه شناسی شرقی جامعه شناس لزوماً باید "تغییر محور" باشد و هیچگاه نباید صرفاً به تأیید مخاطب بیندیشد؛ این شرط بروز اندیشی است؛ وقتی خود جوامع بشری دائماً در تغییر و تحرک اند با محافظه کاری و درجانگری محض کلاه جامعه شناس همیشه پس معرکه خواهد بود. چطور می شود بخصوص در عصر حاضر که همه چیز در حال حرکت و دگرگونی ست جامعه شناس به ایستادن فکر کند! مگر اینکه جامعه شناسی پیدا شود که خصلت حرکت و دگرگونی را از ذات جوامع زدوده باشد تنها در آنصورت است که می تواند در وصف وضعیت موجود چکامه ها بسراید و گرنه با "راهی" از رکود و رخوت گفتن به چه ماند؟!
خلاصه اینکه "تعهد" و "تخصص" و "تغییرمحوری" و "نقدگرایی" بعنوان ملزومات جامعه اندیشی و جامعه نگاری، اساس کار "جامعه شناسی شرقی" بوده و خواهد بود البته با مراتبی از "مخاطب گریزی" و "مخاطره آمیزی" که لاجرم بنا به ماهیت مرامی که در پیش گرفته است همیشه سایه سارش خواهد بود. "جامعه شناسی شرقی" تفکرات جامعوی یک جامعه شناس ایرانی (شرقی) و مسلمان است که "پاکی و پیشرفت روز افزون در بستر جامعه ای امن و آگاه" را شعار خویش قرار داده است (عناصر این شعار خود گویای بخش وسیعی از مرامی است که نویسنده در بردارد). مخاطبان آنهم اساساً اهالی ایران اند؛ مردمانی که در این خاک بی بدیل در فراز و نشیب روزگار می گذرانند؛ آری ایرانی! بی هیچ وصف دیگری! یا هموطن! بی هیچ عنوان دیگری!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی فرهنگ, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۸ آذر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
به آن عارف فرزانه
بمناسبت عید غدیر
حسین شیران
ای که تو قــــدر یه عالم ره نشـــین خــــــسته داری
خستــگان مست تو بودن تو خــــــودت مست نگاری
این نبـــوده و نبـاشــد من بی غــــــم تو باشـــد
ورنه زنـــدگی چه بود و بی غــــم تو هـم چه باشد
اهل دل مغــــربی اند و تشنــه ی سپیــده دم نیست
خانه چون تــــرا ندارد ورنه "ابـن" ما که کم نیست !
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی دین, عید غدیر
[ پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
خلیفه پنهان: "سر"شناس ناشناس
حسین شیران
براستی دریغم آمد که از داستان دارالاماره 1 بگذرم و در احوال آن مرد کوفی اشارتی ننمایم؛ همو که شاهد عینی ماجرای آن چهار سر بود که در دارالامارة کوفه اتفاق افتاد؛ همو که نامش "ابی مسلم نخعی" روایت شده است. آن نکته ای که اکنون پایة این بحث است هم دقیقاً در همان شاهد عینیِ ماجرا بودنش نهفته است؛ براستی مگر می شود که داستان دارالاماره را به تأمل بخوانی و از خود نپرسی که این بچه مسلمان در بحبوحة آنهمه آمد و شدهای خونین روزگار چگونه در همه حال در دارالامارة کوفه حضور داشته است و با حاشیه ای امن به تماشای ماوقعی ایستاده است که خود به رندی به خلیفة پیروز اظهارش نمود؟!
البته درست است که بهرحال کوفی است و بقول معروف الکوفیُ لایوفی! اما مسئله تنها در این بی وفایی و به اصطلاح پشت خالی کردنها خلاصه نمی شود چه اولاً در اینباره سخن بسیار رفته است و مشخصاً الکوفیُ لایوفی خود برآمده از احوال آن روزگاران است که اینک اینچنین بر سر زبانها افتاده است؛ از طرفی از او یا امثال او انتظاری بیش از این هم نمی رفت که اکنون بنشینیم و به نقدش بپردازیم. ضمن اینکه جامعه شناسی را با هیچکس به تنهایی کاری نیست که با این بندة خدا هم باشد بلکه این جریانها هستند که بدرستی مورد توجه جامعه شناسی قرار می گیرند و این فرد هم که هم اکنون درباره اش سخن می گوییم تنها بعنوان یک نمونة تاریخی در بیان جریانی معمول و در عین حال مرموز در نظرش می گیریم.
باری از اینرو از احوال این مرد ساده نمی گذریم که ببینیم واقعاً چطور می شود با تمام تغییرات خونینی که در حاکمیت کوفه رخ می دهد کسی چون او می تواند به استواری یک کوه همچنان یک پای ثابت دارالاماره باقی بماند و سالهای سال نظاره گر وقایعی باشد که در آن یک به یک اتفاق می افتند؟! در واقع نقل ماجرای آن چهار سر پیش حاکم پیروز اموی در آن موقعیت2 بود که سمت و سوی توجه مرا به جایگاه و موقعیت خود او در آن ماجراها کشاند؛ بله موقعیت خود او! خوب که توجه می کنیم می بینیم که در جریان آن وقایع خونین که همه در عرض ده - دوازده سال 3 بر بستر کوفه رخ داد تنها عنصر ثابت دارالاماره او 4 بوده است و در حقیقت سرها همه پیش او نهاده اند و ای عجب که برخلاف روال معمول آنروزهای دارالامارة کوفه که خود به خلیفه اقرارش نمود سر او خود به سلامت مانده است!
اینست که می گویم در واقع اوست که بر همه خلافت می کند و حاکم دارالاماره است اگرچه با روندی نامحسوس و ناپیدا؛ هم از اینروست که "خلیفة پنهان" می ناممش! درکشمکش سرهای پاک و ناپاک که حضور خلیفة پنهان به چشم نمی آید! اصلاً معلوم نیست که واقعاً در کجای این ماجراها بوده است و احیاناً جانب چه کسی را گرفته است! اما چون همه رفته اند و او با تمام آمد و شدها هنوز هست لابد جانب هیچ کس را نگرفته است! چه اگر جانب یکی را می گرفت لابد سر او هم همانند بقیه یا پای حسین بن علی می رفت یا پای ابن زیاد! یا پای مختار بن ثقفی می رفت یا پای ابن زبیر! یا اگرهم سر بسلامت می برد حداقل موقعیتش را در دارالاماره که از دست می داد اما می بینیم که این استاد حیل، هم سر به سلامت می برد و هم در سرای بجای می ماند!
پس اوست که در آن سرای پرماجرا خلیفه است و در واقع سرهای بریده را یک به یک پیش او گذارده اند و همه را او دیده است و او شمرده است! و تنها اوست که آنگونه سر از سر باز می شناسد و سر در کشتارها نمی بازد! براستی هم سیاست سختی است اینگونه قاطی سرها شدن و سرنباختن! اما باید دید در میان اینهمه کشمکش روزگار، سّر "سَر"داری این "سرشناس ناشناس" در چه چیزی نهفته است؟ اما تنها ابی مسلم نخعی نیست که بر این سیاست است که تاریخ پر است از این سرشناسان ناشناس! این خلیفه های پنهان! نیک اگر واکاویم بدرازای تاریخ پیرامون هر خلیفة آشکار را خلفای پنهان گرفته اند! در وصفشان همین بس که اصولاً آنها را از آمد و شدهای تاریخ باکی نیست! آنها ظاهراً بر هیچ کس حکومت نمی کنند و با هیچ کس هم درگیر نمی شوند. اساساً بسته به افراد خاصّی نیستند چه اگر باشند با آنها می آیند و با آنها هم می روند؛ بلکه با هیچ کس نمی سازند و بر هیچ کس هم نمی تازند و از اینروست که به این سادگیها هم نمی بازند و تا آنجا که بر سیاست پنهانشان استوار باشند و در کار پنهانی شان استاد، به حیات خویش در دارالاماره ها ادامه می دهند!
پس آنها پنهانند چون ماهیتشان در همین پنهان گشتگی شان نهفته است و بیش از هرکس دیگری می پایند چون سیاستشان در حکومت بر "جریاناتی مشخص" است و نه افرادی خاص! آنها را تمایلی به برون جستن از این پنهانی نیست چه برون گشتن همان و به فنا رفتن همان! آنها نیک می دانند که در آشکاری شان بیش نمی پایند چه با اولین امواج سرنگونساز تاریخ کوفته می شوند و بر باد می روند! آنها نیک می دانند که نباید وسوسة آشکار شدن داشته باشند و گرنه کارشان تمام است.
گویند پادشاهی در معرض سقوط بود. در آخرین روزها چون در احوال خویش و روزگارش نظر می نمود که چگونه شاهان پیش از او همه آمدند و رفتند ناگهان چشمش بر سیاست پنهانی که پیرامونش در جریان بود بینا گشت؛ وزیرش! با خود اندیشید که این وزیر چند شاه پیش از من را وزارت نمود و اینک هم وزیر من است! چگونه است که آنها همه رفتند و او هنوز پا برجاست؟!... او به وزیرش بدبین شد و زود برکنارش کرد. در اندک زمانی هم از سقوط عاجلش گریخت و هم سالهای دراز حکومت کرد! البته ما را با شاه و سقوط و ظهور دیر یا زودش کاری نیست که با آن وزیرک است آنهم نه خود او که نوع سیاستش که سالهای سال خلیفة پنهان آن دارالحکومه و آن دودمان سلطان خیز بود و چون از ماهیتش برون کشیده شد نابود گشت؛ همچو وامپیرها که تا در تاریکی اند سخت در کار خویشند اما چو به نور و روشنی کشیده می شوند زود آتش می گیرند و از بین می روند!
اما خلفای پنهان را تنها در دارالاماره ها نباید جست! اینک و در این روزگار که مناصب و مراتب بسیارند در هر کجا که امری از امور در جریان باشد باید آگاه باشیم که احتمالاً آنجا هم خلفای پنهان در کارند و سیاست پنهان جاریست! خلاصه اینکه در داستان دارالاماره دو نوع خلیفه و دو نوع سیاست را می توان از هم تشخیص داد: یکی خلیفة آشکار با سیاستی آشکار و دیگری خلیفة پنهان با سیاستی پنهان! اولی نه اینکه سیاستش روشن است دوست و دشمنش هم کم و بیش معلوم است ولی دومی چون سیاستش ناآشکار است پس دوستی و دشمنی اش هم ناآشکارترست! با تمام این حرفها نباید فراموش کرد که اولاً خلفای پنهان زرنگتر از آنند که به این راحتی ها به چشم من و شما آیند و دوماً بسی بزرگتر از آنند که با این نوشته های کوتاه به وصف درآیند! اما به هرحال هستند! اگر هم بر حضورشان شکی باشد در وجودشان اصلاً نیست!
1- اگر این روایت را نخوانده اید توصیه می شود که ابتدا آنرا در نوشتارهای پیشین بخوانید.
2- از انصاف که نگذریم آن روایت عبرت آموز را بقول معروف خوب جایی توانست به رخ حاکم فاتح اموی بکشد.
3- از سال 61 تا 72 هجری قمری.
4- و یا فرقی نمی کند کسانی همانند او!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی دین, مسائل اجتماعی ایران
[ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
توهم تغییر
حسین شیران
در بامداد تاریخ
در نخستین تظاهر آن "شاه جریان"۱
زمین با تمام وسعت و نعماتش
تنها ازآن آندو بود و هردو هم عجبا
زادة بلافصل شاهکار خدا-آدم،
که می بینیم یکی می زند آن دیگری می میرد!
و اینچنین نخستین صفحة "سرخ و سیاه" تاریخ رقم می خورد!
سرخی بخاطر خون و سیاهی بخاطر ظلم!
به گمانم اگر تاریخ در همان نقطه می ایستاد و پیشتر هم نمی آمد
باز هم گزارش تاریخ همان سرخیّ و سیاهی می بود!
آنکس که نمی داند کشتن چیست و مردن چیست،
تسلیم "سلطه خواهی" خویش می شود و می زند و می کشد و
اولین کشتة تاریخ را نقش زمین می سازد!
چگونه این واقعه را تفسیر کنیم که بکار بقیه هم بخورد؟
آیا این قابیل است که خون می ریزد؟
یا زمین است که خون می طلبد؟
و یا این اجتماع آدمیان است که سلطه ساز است و جفاپیشه؟
و از آن جلوة نخستین تا حال-
که نسل آدمی چو مورچه پا می گیرد و در زمین پخش می شود و
تاریخ نزار هم به وصف حال و روز بشر جان گرفته و
با سلطة بی چون و چرای آن "شاه جریان" پیش می آید،
اوضاع همانست که بود! و بسی تیره تر و تاریکتر!
چه اینبار آدمی می داند که کشتن چیست و مردن چیست امّا
باز می کشد و باز می میراند!
حکایت این تکرار،
از تکرار آن حکایت شوم است!
چه امروز هم همانند دیروز
و دیروز هم همانند آنروز که هابیل بر زمین افتاد،
انسانها نه یک به یک که چند به چند و گاهی قوم به قوم نقش زمین می شوند و
هرگز هم برنمی خیزند! ...
گوش هوش اگر بنهیم بر سینة روزگاران
صدای تیشه های بی وقفة قابیل را خواهیم شنید۲
که هنوز هم که هنوز است از آن تارک تاریخ
مدام بر پیکر بشریت نواخته می شوند و در دل دوران فرو می پیچند؛
و اینک از تواتر امواج آن است
که کشته هایش اینچنین از دُم تاریخ بیرون می جهند!
پس اگر تنها با چند واژه بگوییم که:
"تاریخ بشریت از قائن تا به فرعون،
از فرعون تا به نرون
و از نرون تا به شارون
جز تکرار آن واقعه هیچ نبوده است"
در حقیقتِ تاریخ نه بیش گفته ایم و نه کم!
شاید این تنها روایت ممکن از حقیقت تاریخ باشد!
چه از روایت این یک حقیقت است که
دل تاریخ پرخون است
و هرگز این دل خونین به روشنی نگراییدست!
آری آن سایة شومی که بر افتاد به پیش
تا چنین می دمد از پشت آفتاب زمین
بر چهرة بخت برگشتة تاریخ روان خواهد بود!
و تا چشمة نحسِ سلطه خوش می جوشد
دریای پلیدِ ظلم، طوفان زده باقی خواهد ماند!
پس کیست که فریاد زند: ای انسان!
بازآی۳ و از تلاطم گرداب این جریان برگیر دامن خویش!
تو در اسارت تکراری و این تکرار جز سرمدی سلطة قابیلی نیست!
بازآی که در توهّم تغییری و تنها تو در توهّم تغییری!
خدا، فرشته و خورشید و آسمان، همه چیز ثابت است!
غریبة خونین! تنها تویی و تو که دور خودت می چرخی!
تنها توئی و اینهمه دلبستگی هایت که با تو می چرخند! ...
گوئیا فریب مرگ گرگ و گراز را خورده ای!
فریب افتادن برگ درخت را خورده ای!
اینها همه اجزای باورند لیکن تراست که بیاد آوری
تنها توئی که در این گرداب بی پایان
در برابر هر چیز مسئولی؛
کس را به باز دریدن گرگی حساب نیست! ...
یکی خردی زیر بار خرمنی خرکوب،
و دیگری خبرآوردگان خون خفته،
تا گرد از این دو چشم خاک خوردة هستی نزدودی
نه خویشتن از خویش شناسی و نه آن خاطر خویش آزردة خویش! ...
این خویش که اینک تو درآنی نه خویش توست؛
اینست که هیچش نمی شناسی و خویشتن را بدست خویش می کشی و پیش می روی!
چه اگر خویش خویشتن را می شناختی
نیک می دانستی که هیچ پیشرفتی به بهای سقوط یک انسان نمی ارزد!
پس باید که گفت تصور تو از خرد هم "شاه اشتباه" توست
که پیامبرت را پیام بُرش ساخته ای و زمین گیرتر شده ای!
دریاب آینه ای را که سیمای پریشان ترا باز نماید ...
و اینک از پس اینهمه فریاد با صدایی گرفته می گویم
با آنکه عقلها همه تیزند و روزگاران همه لبریز از پند
افسوس و صد افسوس که عبرت آموزی انسان همه وهم است!
چه اگر عبرتی بودش از آن فاجعه هایی که برفت
هرگز این قرن اخیر بعنوان وحشی ترین و خونبارترین دوران حیات بشری رقم نمی خورد! ...
و با هزار حسرت و آه می نویسم
افسوس و صد افسوس که امروز
با تمام تلاشی که آسمان داشته است
تاریخ بشر "زمین گیرترین" دوران خود را سپری می کند؛
چرا که انسانِ سقوط کرده اینک
به سقوط خدا می اندیشد!
به سقوط
خدا
می اندیشد!
۱- این مطلب در ادامة مطالب پیشین آمده است.
۲- البته اگر صدای تیشه های فرهادها بگذارد!
۳- انسان نیازمند "بازآیی" است و نه "بازگشت". بازگشت به کجا که دیروز هم همچو امروز بوده است.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی دین, مسائل اجتماعی ایران
[ شنبه ۱ آبان ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
شاه جریان تاریخ
حسین شیران
اما داستان دارالاماره تنها حکایت خونین روزگار که نبود! نه اولش و نه آخرش! هرچه بیشتر تاریخ را ورق زدم بیشتر بوی خون بمشامم خورد و هرچه بیشتر تأمل کردم دنیا بیشتر پیش چشمانم "سرخ و سیاه" تر گشت! بر آن شدم که تا می شود از طغرلها و طغیانهایش سند گیرم و گواه درک خویش سازم اما دیدم اینگونه باید که تاریخ را دوباره بنویسم و حقیقتاً چه نیازی به اینکار که تاریخ خود با تمام پیکره اش در دسترس همگان بوده و هست! و چه گواهی بالاتر از خود تاریخ بر حال و روز حقیقی تاریخ!
از فصل نخست که آدمی گرفتار زمین می شود تا فصل اخیر که زمین گرفتار آدمی است به هر کجای تاریخ که سر زدم جز "خدعه و خون" بیش ندیدم! گویی که روزگار یا به تمامی همین بوده است و یا تنها همین را نگاشته اند! بر این گمانم اگر تاریخ را آنچنانکه یک فیلم اکشن را می بینیم نبینیم- عارضه ای که اغلب در مطالعة تاریخ گریبانگیرمان می شود آنسان که زد و خوردها و قتل و کشتارهایش نه فقط عادی بلکه عجبا مورد انتظار نیز واقع می شود، خواهیم دید که آسمان تاریخ همه جا به یک رنگ است! و چندان فرقی نمی کند که از کجایش بیاغازیم و در کجایش بایستیم!
هزاران هزار وقایع گوناگون و هزاران هزار نام و نامدار از هر زمان و از هر کجای جهان، نیک اگر بیندیشیم کم و بیش همه بازگو کنندة یک حقیقت اند! یک جریان پایدار! یک پدیدة غالب! و یک بازی بی پایان! بازیگران بازی ایّام را اگر از پهنة تاریخ کنار بگذاریم با قدری تأمل بر بستر تاریخِ چندین هزار سالة مان جریانات پراکنده ای خواهیم دید که همه از یک چشمه آب می خورند و با تظاهرات گوناگون همه هم به یک دریا می ریزند! بی هیچ طفره ای اگر که جویای ماهیت آن چشمه و دریا باشیم باید که بدانیم آن چشمه بجز "سلطه پرستی بشر" و آن دریا جز "ظلم بشر بر بشر" چیز دیگری نبوده و نیست!
تا جهان بوده و هست ایدریغا که آن چشمه، همیشه جوشان بوده و این دریا همیشه خروشان بوده است! و این در حقیقت جریانِ غالب تاریخ بوده است؛ جریانی که سایة شومش پیوسته بر سر تاریخ پایور بوده و هرگز هم از سر آن کم نگشته است! وقایع روزگاران همه از گردش پیوستة آن رقم خورده اند و صفحات تاریخ همه در گزارش جولان آن پر شده است! سرّ اینکه هیچ دورانی از تاریخ بشریت بی کشتار نگردیده است را بی هیچ تردیدی در بطن همین جریان باید جست چه این جریان، پاشنه آشیل تاریخ بوده است و بی گمان شایستگی آنرا دارد که "شاه جریان تاریخ" قلمداد شود!
اما آیا این بدبینی محض به پیش زیستة انسان نیست که سراسر خدعه و خون یا سرخ و سیاهش خوانیم؟ آیا تاریخ هیچ صفحة سبزی نداشته است؟ بی شک که چرا! اما همچنانکه معلوم است اینجا صحبت از یک پدیدة غالب است که همواره بر بستر تاریخ جاری بوده است! آری بی هیچ تردیدی تاریخ، صفحات سبزی هم داشته است؛ اما اگر از تاریخ چندین هزارسالة بشریت هرآنچه مربوط به خون و خونریزیش را کنار بگذاریم جز یک جلد خاکستری و چند صفحة پراکنده از آن چیزی بیش نخواهد ماند!
"تاریخ سبز" ما اینگونه به دهانی خواهد ماند که مع الاسف دندانهایش همه جز یکی دو تا افتاده اند! و بسی سبز خواندن تاریخ با این دهان اندکی سخت می نماید! از اوراق سبز تاریخ بی گمان نهضت های انبیا و اولیاست. اما همه نیک می دانیم که خود اینها هم همه عمر در مبارزه با این "شاه جریان" بوده اند و یکسره درگیر فتنه ها و توطئه هایش! واحسرتا که چه انبیا و چه اولیای الاهی اسیر این "شاه جریان" گشتند و به خون پاک خویش غلطیدند! تاریخ خود گواه است که سبزیهایش همه در بستر خون بوده اند و محاط در حلقة آتش!
تاریخ خود گواه است که برکدام پایه چرخیده ست و بر صفحات بی شمارش چه رنگی نقش بسته است بویژه در قبال اندک سبزه های خویش! وانگهی توفیر است میان واقعیت و حقانیت! و تاریخ گزارش واقعیتهاست (واقعیت بمعنای آنچه در عالم بیرون اتفاق افتاده است؛ واقعه ها؛ و نه حقیقتها؛ به نوشتارهای حقایق اجتماعی و وقایع اجتماعی رجوع شود) و از این روست که می گوییم شاه جریان تاریخ تا به امروز تنها همین بوده است: "سلطه پرستی و ظلم بشر بر بشر"! اکنون بر ماست که سنگینی و رنج این پرسش وامانده را همواره بر اندیشة خویش روا داریم که آیا هیچ راه گریزی هست از سایه و سیطرة شوم این شاه جریان؟
آیا هیچ می توان امید آن داشت روزگارانی برسد که آن چشمة منحوس از جوشش برافتد و آن دریای پلید از تلاطم امواج آرام گیرد و از تابش بی وقفة خورشید همسانی هر روز بیشتر از دیروز به خشکی گراید؟
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی دین, مسائل اجتماعی ایران
[ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
داستان دارالاماره
حسین شیران
واقعاً که شگفت شهری بوده است این کوفه! بیخود هم نبوده که همپای مشاهیر دگر در بلاد گستردة تاریخ دکّان درندشتی زده و در قرون متمادی در وصف خویش نامداری نموده است! گذشته از آن حادثة دلخراش عاشورا که شوم آوازه اش در همه جا پیچید و هنوز هم که هنوزست نقد بی وفاییش در کوچه خیابان های ما هم به گوش می رسد، انگار که بعد از آن هم خاکش به هیچ کس وفا نداشت! آنگونه که در گزارش حوادث پس از واقعة کربلا آورده اند عبدالملک مروان حاکم اموی در سال 72 ه. ق. با سپاهی عظیم از شام به کوفه لشگر کشید و مصعب بن زبیر را که پس از سرکوب مختاربن ثقفی حاکم کوفه گشته بود به خاک سیاه نشاند.
گویند بر دارالامارة کوفه بود که سر بریدة مصعب بن زبیر را آوردند و در مقابلش به میان انداختند! همهمه ای برپا شد و در این میان مردی از اهالی کوفه که در آنجا حاضر بود پیش آمد و خطاب به امیر فاتح چنین گفت: [جای غریبی است این مکان که اکنون امیر در آن ایستاده اند!]
همینجا بود که دیدم سر بریدة "حسین بن علی" را جلوی ابن زیاد نهادند! و چندی بعد دیدم سر بریدة "ابن زیاد" را که جلوی مختار انداختند!
و مدتی نگذشت که دیدم سر بریدة "مختار" را جلوی مصعب بن زبیر گذاشتند! و اینک می بینم سر بریدة "مصعب" را که در مقابل شما انداخته اند! خدا امیر عبدالملک را از تکرار این واقعه محفوظ بدارد! گویند که عبدالملک هراسان برخاست و از آن تالار برون شد و دستور داد که آن تالار و آن قبه را فرو ریزند! ( اصل این روایت را می توانید در مروج الذهب مسعودی بخوانید.)
از سالها پیش که به این روایت غریب و تأمل برانگیز برخورده ام- در واقع خیلی پیش تر از آنکه افکار و مطالعات و تحصیلات جامعه شناختی داشته باشم، ذهنم در ابتدا با تعصبی مذهبی درگیر این مسئله بود که چگونه است مردم ناآگاه آن روزگار امام زمان خویش را که ما اینچنین اش می شناسیم آنچنان نشناسند و چنان بلایی هم سر او و یارانش بیاورند که ماوقعش بعد قرنها هم از سر زبانها نیفتد؟ اینها مگر که بودند و چه می خواستند که عین آب خوردن سر می بریدند؟ آنهم سر چه کسی؟! امام زمان خویش! (حال با بقیه کاری نداشتم).
بعدها این پرسشم اندکی عامتر شد که از چه روست در بلاد اسلام اوضاع مسلمانی چنان آشفته می شود که در عرض ده دوازده سال تنها در کوفه چنان آمد و شدهای خونینی رقم می خورد؟ این جنگهای خودی از سر چیست و تقصیر که می تواند باشد؟ اما بمرور مشغلة ذهنی ام در این حدّ هم نماند و بسی فراگیرتر شد که اساساً چگونه است که چنین وقایع خونینی در جامعة بشری رخ می دهند؟! آنهم با چنان شدت و حدّتی که انگار مردمان هیچ مردمیّ نمی شناسند؟!
اکنون بعد سالها هنوز هم بر سر داستان دارالاماره ایستاده ام و هنوز هم که هنوز است مدام از خودم می پرسم واقعاً این چه بازیست که خدا و غیر خدا نمی شناسد؟
این چه بازیست که انبیا و غیر انبیا نمی شناسد؟
این چه بازیست که اولیا و غیر اولیا نمی شناسد؟
این چه بازیست که پاک و ناپاک نمی شناسد؟
این چه بازیست که پیر و جوان و زن و بچه و بیمار نمی شناسد؟
این چه بازیست که زمان و مکان نمی شناسد؟
این چه بازیست که رحم و مروّت سرش نمی شود؟
آیا هیچ راه گریزی از این بازی هست؟
بنابراین داستان دارالاماره تنها روایت سرهای بریده نیست! تنها حکایت بی وفایی کوفه و کوفیان هم نیست! تنها گزارش یک عبرت تاریخی هم نیست که بسی فاصله بوده است میان انسان و عبرت آموزی او! داستان دارالاماره حرف آغازین است از یک جریان شوم تاریخی ! یک "شاه جریان"!
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ جمعه ۲ مهر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
حکایت دو آخوند و یک ده بی نمازگزار
حسین شیران
" گویند آخوندی را راه به دهی افتاد که در آن مردمانش نماز نمی گزاردند. در احوال آنها دقیق شد و آنها را مردمانی سخت کوش و نیک سیرت یافت! در شگفت ماند که چگونه است مردمانی چنین، هرگز به نماز گزاردن خو نگرفته اند! روزی بر جمع مردمان در آمد و پرسید: ای مردم! من چندیست که شما را زیر نظر دارم و خارج از عرف و شرع چیزی از شما ندیدم! شما که قائل به دین خدا هستید چگونه است که نماز بجای نمی آورید؟! گفتند: ای شیخ همانست که می گویی؛ ما به دین خدا هستیم و برون از آن نکنیم؛ اما می بینی که ما مردمان تلاشگری هستیم و از سحر تا شامگاهان هر کدام در گوشه ای بدنبال لقمه ای نان حلالیم؛ اینست که مجال نماز گزاردن نمی یابیم. خدا خویش بدرستی بر حالمان آگاه است!
آخوند گفت: اینکه نمی شود عزیزان من! کسب روزی حلال شرط دین است شرطی اساسی هم است اما نماز که ستون دین است. مگر می شود که به فکر درِ خانه بود اما دغدغه ی ستونش نداشت؟! خانه بی ستون چگونه شود؟! هیچ است هیچ! بی ستون چه دری چه پنجره ای؟! همینست که درِ مسجدتان همیشه بسته است! گفتند که درست است اما می بینی که اهالی تلاشگرند؛ روزی اگر پنج بار به مسجد بر آیند و اینهمه بند بگشایند و چارق در آورند و وضو سازند و نماز بگزارند کار از کار گذشته است! ما آزمودیم نمی شود برادر! نمی شود! خدا خویش آگاه است! آخوند که آنها را در عزمشان استوار می دید و ترک عادتشان را دشوار، زیرکانه گفت: حق با شماست بسی دشوار است باز کردن آنهمه بند و باز بستنشان! اما بهرحال نباید اصل دین را فروگذاشت؛ می دانیدکه نماز در هیچ شرایطی از انسان ساقط نمی شود؛ باشد شما همان سه نوبت بیایید چارق هم از پا در نیاورید!
گفتند: پس چگونه وضو سازیم؟! گفت: از روی همان چارقهایتان مسح بکشید و نماز بگزارید! گفتند: چگونه شود! گفت: جایی که اصل دین فدای فرعش می شود، شود خوب هم شود! بهرحال آخوند زیرکانه راه بر محذورات و معذورات خلق بست و هرطور شده آنها را به مسجد متروکه کشاند! در مسجد گشودند و گرد و غبار از آن گرفتند و زانپس سه وعده به اذان می آمدند و ناگزیر از روی چارقهایشان وضو می ساختند و نماز می گزاردند و زود به سر کارهایشان بر می گشتند. چنین شد که مسجد و اذان و نماز در ده بتدریج رونق گرفت و روزگاری چند اینگونه گذشت. تا اینکه آخوند از آن ده رفت و آخوندی دیگر جایش آمد و احوال را چنین دید که مردم از روی چارق وضو می سازند و به نماز می ایستند و بی خطبه و منبر با شتاب می روند!
تا دید که این کار هر روزشان است زود برآشفت و نهیب زد و فریاد برآورد که ای مردم! این چه وضعی است؟ این چه وضویی است؟ این چه نمازی است؟ مگر شما بدین اسلام نیستید؟ اسلام دنیا را گرفته است و به شما نرسیده است؟ والله که این نوع عبادت هیچ از شما پذیرفته نشود! مردم هراسان گفتند که این شیوه را شیخ پیش از شما نهاد و بهرحال چنان بودیم و چنین گشتیم! گفت: بدعت است! بدعت است! دین برای خودش آداب دارد اصول دارد دل بخواه کسی نیست که اینگونه یا آنگونه نهند! فعل اگر از روی آداب و اصولش نهاده نشود باطل است مطرود است! حال نماز که ستون دین است جای خود دارد! ...
اینگونه آخوند نو رسیده به تکفیر آخوند پیشین پرداخت و حکمش را بدعتی در دین خواند و سخت مردم را از آن برحذر داشت. به اینجا که رسید مردم از کار خویش جا خوردند و در کار کیش وا ماندند! برخی به راه جدید روی آوردند و برخی به راه پیش ماندند و برخی هم به راه قدیم بازگشتند! روزی آن آخوند را باز به ده راه افتاد و جماعت را اینگونه پریشان و پراکنده که دید چرایش پرسید و جوابش گفتند و نگران به پیش آخوند ده رفت و او نیز گفتش: یا شیخ! این چه بدعتی است که در کار دین نهادی و رفتی؟! هیچ کجا و هیچ زمانی من مسح بر جوراب ندیدم تو بر چارق روا می سازی؟! از خدا نمی ترسی که خلق خدا به خطا وا می داری؟ می دانی حکم بدعت در دین چیست؟ قیامت پیش خدای عالم و سید عالم جوابت چیست؟
آهی کشید و آرام جوابش گفت: ای مرد! آنروز که من بدین ده پای نهادم خانه ی خدا که اینک تو درآنی و اینگونه حکم میرانی سالهای سال درش بسته بود و خلق خدا که اینک نگران رد و قبول عبادتشانی هیچ یک نماز نمی گزاردند و به مسجد نمی آمدند به عذر اینکه از کار حلال وقت نمی کنند که چارق از پا درآورند و وضو سازند و نماز گزارند! من به صد هنر به مسجد و به اذان و به وضو و به نمازشان واداشتم تو هم یک هنر می کردی و آن چارق از پایشان می کندی و کار تمام می کردی! دیگر چه جای تکفیر و فسق و فجور است این میان!"
مایه ی این حکایت بسیار آموزنده را مدتها پیش از همصحبتی عوام شنیدم و اینجا برایتان بازنویسی کردم که اگرچه از یک نظر تداعی گر این بیت معروف است که:
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
همچنین حاوی آموزه های ارزشمند دیگری نیز هست که در روزگار کنونی بخصوص در کالبدشکافی فرهنگ مان بسیار بدردمان می خورد و در نوشتارهای پسین نیک بدانها خواهیم پرداخت. از آنجا که در حوزه ی آسیب شناسی مسائل اجتماعی ایران، اساساً صحبت از "درد" است و البته "درمان نیز هم"، با کسب رخصت از شیخ اجل بگذار چنین بگیریم:
سعدی به روزگاران "دردی" نشسته در دل "درمان" نمی توان کرد الا به روزگاران.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, حسین شیران, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
فرهنگ و حقایق اجتماعی Culture And Social Truths
حسین شیران
در نوشتارهای پیشین منظور خود از فرهنگ را مشخص نمودیم؛ فرهنگ عبارتست از "پندار، گفتار و کردار موافق با ارزشها و هنجارهای یک جامعه" . بر این اساس فرهنگ نه تنها شاخصی می شود بر "عمل" به حقايق یک جامعه بلکه در برگیرنده ی "پندار" و "گفتار" نسبت به آن نیز خواهد شد؛ برآیند این سه بعد است که شیوه ی زندگی افراد در جامعه را مشخص می سازد. از نظر جامعه شناسی شرقی نمی توان تنها به کردار فرهنگی بعنوان شاخص مطلق فرهنگ یک جامعه دلخوش کرد؛ چه تنها این مهم نیست که افراد نسبت به حقایق جامعه چگونه عمل می کنند بلکه در کنار آن باید دانست که نسبت بدانها چه می اندیشند و چه می گویند!
در اثنای این بحث از سه نوع فرهنگ رایج در هر جامعه ای سخن خواهیم راند؛ "فرهنگ حقیقی"- "فرهنگ ظاهری" و "فرهنگ واقعی"! در نوشتارهای پیشین - و مشخصاً نوشتار "حقایق اجتماعی و وقایع اجتماعی" و "اصحاب نقاب"، به دسته بندی افراد یک جامعه بر اساس "ایمان و عمل" به حقایق جامعه پرداختیم و گفتیم که از این نظر افراد چهار دسته اند:
1- اصحاب وفاق: که در هر دو بعد موافق حقایق اجتماعی جامعه اند(+ ، +).
2- اصحاب نقاب: که در ایمان موافقند و در عمل متفاوت و متزلزلند و نه الزاماً مخالف(+ ، -).
3- اصحاب نفاق: که در ایمان مخالف اند و در عمل مصلحتاً و موقتاً موافق رفتار می کنند(- ، +).
4- اصحاب فراق: که در هر دو بعد رسماً مخالفند(- ، -).
این وضعیت همانست که بطور واقعی در بطن جامعه و افراد پنهان است و در واقع همان "فرهنگ واقعی" جامعه است؛ فرهنگ واقعی بیانگر اینست که مردم یک جامعه در واقعیت امر نسبت به حقایق اجتماعی شان چه می اندیشند و چه می کنند! اما در همانجا گفتیم که این تماماً همان چیزی نیست که مردم در سطح جامعه از خود بروز می دهند! آنها مبتنی بر ماهیتی که سعی کردیم از عنوانی که برایشان انتخاب کرده ایم پیدا باشد طور دیگری عمل می نمایند بنحویکه گویی اکثریت جامعه در ایمان و عمل موافق حقایق اجتماعی شان می باشند؛ این اکثریت که می گوییم منظور تجمیع سه گروه اول است که خود را (+ ، +) نشان می دهند و این همان "فرهنگ ظاهری" جامعه است؛ در واقع یک نوع "وانمود فرهنگی" است.
در اینصورت فرهنگ حقیقی چیست؟ فرهنگ ایده ال و آرمانی است که تحققش اگر هم غیر ممکن نباشد بعید بنظر می رسد! چرا که باید در جامعه تنها یک دسته باشد و آنهم الزاماً از یاران وفاق باشد یعنی همه ی افراد جامعه از سنخ (+ ، +) باشند و این شدنی نیست مگر تحت شرایطی بسیار خاص آنهم به ترفند تظاهر که البته در اینصورت هم فرهنگ حقیقی نخواهد بود بلکه همان وانمود فرهنگی خواهد بود! بنابراین اگر چه حق اینست که همه ی افراد جامعه به حقایق اجتماعی شان پایبند باشند اما عملاً هیچ جامعه ای نیست که چنین بوده باشد و آنچه در واقعیت امر مشاهده می کنیم تنها سطوحی از "توافق و تظاهر و تخالف" است و اینچنین است که رفتارهای "فرهنگی و غیرفرهنگی و ضدفرهنگی" در هر جامعه ای شکل می گیرد.
خوشا جامعه ای که اصحاب نقاب و نفاقش کم باشد چه در اینصورت از ابرهای تیره ی فرهنگ تظاهری کاسته خواهد شد و فرهنگ واقعی در افق فرهنگ حقیقی دیده خواهد شد! حال چرا نمی گوییم اصحاب فراقش کم باشد چون این گروه بهر حال با توجه به جهت گیری مشخصی که در پیش می گیرند از تظاهر بدورند چرا که رسماً موضعشان را اعلام می دارند و مخالفت خود را با حقایق اجتماعی حاکم بر جامعه چه در پندار و چه در گفتار و چه در کردار و چه در جزء و چه در کل روشن می سازند و اگر چنین نبود که با پنهان ساختن بعدی از واقعیتشان در دلق اصحاب نقاب و نفاق ظاهر می شدند!
هیچ جامعه ای از اینکه مخالفانش را بشناسد دوری نمی کند مگر اینکه از واقعیت ها هراس و گریز داشته باشد و هیچ جامعه ای وجود ندارد که به فرهنگ حقیقی اش دست یافته باشد چرا که وقتی نمی توان انتظار داشت که حقایق اجتماعی حاکم بر جوامع از حقانیتی مطلق برخوردار بوده باشند پس چرا باید انتظار داشت که همه تابع آن باشند. این یک واقعیت اجتماعی آشکار است که مردم بدنبال حقایق اجتماعی متفاوت و به تبع آن شیوه ی زندگی متفاوتند و هیچ حقیقتی را نمی یابیم که همه را قانع و راضی کرده باشد. شاید لازم به تکرار باشد که منظور حقایق اجتماعی است و نه حقایق دینی و مذهبی.
در هر جامعه ای همیشه باید باشند و البته هستند گروهی که در قالب نظام موجود و در راستای حقایق حاکم بر جامعه نمی اندیشند و نمی کوشند؛ این گروه از نظر رشد و توسعه اجتماعی ضروری اند چرا که با به چالش کشیدن نظام موجود و حقایق حاکم برآن، خواسته و ناخواسته آن را در مسیر بلوغ و کمال قرار می دهند! البته این مهم هم فرهنگ خاص خود را داراست و بی گمان در قالب آن فرهنگ و در سطحی از بلوغ و ظرفیت سیاسی - اجتماعی به ثمر خواهد رسید و گرنه این اگر به آشوب و تخریب باشد و آن اگر به تکفیر و سرکوب، معلوم است سرانجام کار!
به هر دو سمت و سوی قضیه باید اشراف داشت؛ چه نظامهای اجتماعی باید پایدار باشند تا وظایف خود را در قبال افراد جامعه انجام دهند و صد البته که حقایق اجتماعی باید از ثبات و قدرت و احترام و حمایت اجتماعی برخوردار باشند تا مورد اعتنا و استناد قرار گیرند اما از طرفی هم باید دانست که این وجه، نسبی است و بهیچوجه مطلق نمی باشد و نمی تواند هم باشد! این موضوع باید بویژه برای جوامع دینی ای همچون ما بسیار سریع الجذب و سهل الهضم باشد که اساساً تنها مطلق موجود را خدا می دانیم و سیر همه چیز را هم به سوی او می دانیم و این بدرستی شامل جوامع و حقایق اجتماعی مورد اتکای آنها هم می شود. همه چیز برای انسان جز خدا و ملکوت اولایش در تغییر و تکامل است؛ حتی باور انسان نسبت به خدایش که در قالب دین و مذهبش هویدا می شود.
از اینرو بویژه در عصر حاضر حقایق اجتماعی هر جامعه ای باید از پویشی هرچند حلزون وار در جهت توسعه اجتماعی برخوردار باشند تا پاسخگوی تحولات تندپایی باشند که از هر نظر خواسته و ناخواسته جوامع را در می نوردند. " ایمان مطلق به حقیقت وضعیت موجود تنها وهمی است که انسان و جامعه اش را از رسیدن به وضعیت والای ممکن باز می دارد " .
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی فرهنگ, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]
در ایستگاه فرهنگ In The Station Of Culture
حسین شیران
بخش چهارم
بنابراین در آسیب شناسی مسائل اجتماعی- فرهنگی در هر جامعه ای با دو بخش اساسی و دو مسئله ی متفاوت سروکار داریم:
1- اصول اجتماعی ثابت و پایداری که باید باشند تا ملاکی برای رفتار اجتماعی وجود داشته باشد.
2- میزان رعایت و تعهد افراد به آن اصول که ما در اینجا مشخصاً این بخش را بعنوان فرهنگ یک جامعه در نظر می گیریم.
مثلاً رانندگی را بعنوان یک فعل اجتماعی در نظر بگیریم؛ می دانیم که برای سامان دادن به این رفتار و در واقع اجتماعی کردن آن، در هر جامعه ای اصول و قوانینی برپا شده است که ما آنرا تحت عنوان "مقررات راهنمایی و رانندگی" می شناسیم. این مقررات در اغلب جوامع یکسان و بعبارتی جهانی است پس از این جهت جوامع در موقعیت یکسانی هستند چرا که همه ی جوامع برای برقراری نظم اجتماعی این اصول را اختیار کرده اند.
اما در رعایت این اصول و مقررات چطور؟ آیا همه ی جوامع از این نظر در شرایط یکسانی هستند؟ مثلاً در همین جامعه ی خودمان، فرهنگ رانندگی که می گوییم و بسیار بسیار هم از این بابت در رنج و عذاب و خطریم، منظورمان چیست؟ اینکه مقررات خوبی نداریم یا بخوبی به مقررات عمل نمی کنیم؟ ایندو قضیه بسیار باهم متفاوتند. درست است که در بررسیهای تطبیقی فرهنگ به هر دو بعد توجه داریم و همه را فرهنگ می خوانیم اما در واقع یکی معیار عمل است و دیگری خود عمل و ایندو با هم فرق دارند و بدیهی است که معیار یک چیز با خود آن چیز یکی نیست. بنابراین بهتر است بخش دوم را که بیانگر نوع رفتار افراد یک جامعه در قبال اصول اجتماعی آن جامعه است "فرهنگ" بدانیم و بخش نخست را "حقایق اجتماعی" آن جامعه! یعنی هر آنچه که در سطح یک جامعه از حقانیتی هرچند نسبی برخوردار باشد؛ همان ارزشها و باورها و هنجارهای جامعه که طبیعتاً در نقش "معیارهای فرهنگ" ظاهر می شوند.
هر جامعه ای مشخصاً مصمم بر آنست که اعضایش را با حقایق اجتماعی اش آشنا سازد و آنها را پایبند و ملزم به رعایت آن حقایق بار آورد (همان اجتماعی کردن: Socialization) از اینرو فرهنگ هر جامعه ای بیانگر میزان رفتار موافق اعضایش با حقایق اجتماعی اش می باشد و به بیانی دیگر فرهنگ هر جامعه ای "شاخص اجتماعی شدن" آن جامعه می باشد. از اینروست که فرهنگ از بعد ارزشی برخوردار می شود. بنابراین در "جامعه شناسی شرقی" معیارهای فرهنگی را "بعنوان حقایق اجتماعی یک جامعه" از فرهنگ آن "بعنوان نوع واکنش افراد نسبت به حقایق اجتماعی" جدا دانسته، تفاوت می گذاریم بین آسیب شناسی حقایق اجتماعی و آسیب شناسی فرهنگ یک جامعه!
چه در آسیب شناسی حقایق اجتماعی یا همان معیارهای فرهنگی صحبت بر سر نوع باورها و ارزشها و هنجارها و قوانین اجتماعی و توسعه یافتگی و نیافتگی و کفایت و عدم کفایت آنهاست در حالیکه در آسیب شناسی فرهنگ صحبت بر سر چگونگی و میزان عمل و تعهد افراد به حقایق اجتماعی رایج در جامعه است. با نظر به نسبیت فرهنگ، مثلاً وقتی از برتری فرهنگی یک جامعه ای - حال چه در شرق و چه در غرب، سخن می گوییم باید مشخص کنیم که آیا منظورمان اینست که در آن جامعه همه چیز اعم از دانش و ارزش و هنر و قانون و آداب و رسومشان از ما بهتر است که در اینصورت با یک مسئله مواجهیم و یا اینکه معتقدیم میزان توجه و تعهد مردم آن جامعه به حقایق اجتماعی شان بالاست در اینصورت هم با مسئله ای دیگر مواجهیم.
بدیهی است که جوامع بنا بدلایل متعددی از نظر توسعه ی اجتماعی یکسان نیستند و از دین و علم و ایدئولوژی و ارزشها و هنجارهای یکسانی برخوردار نیستند و حتی یک جامعه هم در طول زمان از این نظر در سطح یکسانی نبوده است؛ در یک کلام منظورم اینست که علیرغم هجمه های شدید جهانی شدن وقتی جوامع از نظر حقایق اجتماعی شان از هم متفاوتند در اینصورت چگونه می توان با تعریفی کلی از فرهنگ که در برگیرنده ی حقایق جوامع هم باشد به مقایسه فرهنگی جوامع گوناگون پرداخت و به نظر صائبی رسید؟! وقتی اصول متفاوت باشند فرهنگ هم متفاوت خواهد بود و مطالعه ی تطبیقی و ارزش گذاری مبتنی بر آن بیهوده خواهد بود چه طبیعی است که هر جامعه ای از حقایق اجتماعی اش دفاع و پشتیبانی خواهد کرد (Ethnocentrism) و نتیجه جز تعصب و تنازع فرهنگی چیزی بیش نخواهد بود! اما اگر فرهنگ در معنایی محدود میزان وفاداری افراد یک جامعه به حقایق اجتماعی شان قلمداد شود - حال به هر شکل و به هر نوع که باشد، در اینصورت مقایسه ی تطبیقی و ارزش گذاری مبتنی بر آن موجه بوده و خود ملاکی بنیادی بر مقایسه ی جوامع خواهد بود.
* بازتعریف فرهنگ
طی مباحث گذشته مشخص شد که ما بر آنیم تا حقایق اجتماعی یک جامعه را از تعریف فرهنگ خارج ساخته، فرهنگ را در کليت خود تنها منعکس کننده ي نحوه ي مواجهه افراد جامعه با حقايق اجتماعي حاکم بر آن بدانیم. حقایق اجتماعی همان ارزشها و هنجارهای یک جامعه هستند؛ ارزشها (Values) ممکنست ملی، مذهبی یا مدنی و ... باشند. و هنجارها (Norms) هم که از نظر جامعه شناسی به سه دسته ی عمده ی آداب و رسوم (Folkways)، عرفها (Mores) و قوانین (Laws) تقسیم می شوند. پس فرهنگ مجموعه رفتارهای موافق با ارزشها و هنجارهای یک جامعه است که از مقبولیت عام برخوردار باشد. مجموعه رفتارهای تجویز شده ی اجتماعی که انتظار می رود افراد جامعه در جهت تأمین پایداری اجتماع خود به آنها پایبند باشند. و نهایت اینکه "جامعه شناسی شرقی" با الهام از اصل نامیرای پیامبر باستان ایران- زرتشت، فرهنگ را "پندار، گفتار و کردار موافق با ارزشها و هنجارهای یک جامعه" می داند.
🆔 @Hossein_Shiran
🌓 https://t.me/orientalsociology
⚛️ https://t.me/OrientalSocialThinkers (OST)
برچسبها: جامعه شناسی, جامعه شناسی شرقی, جامعه شناسی فرهنگ, مسائل اجتماعی ایران
[ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹ ] [ ] [ حسین شیران Hossein Shiran ]
[ ]

